🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#388 دستمو دراز کردم و دست هاشو که روی میز بهم گره زده بود گرفتم و ادامه دادم: _واسم سخته زنی که عا
#389
یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت:
_شاید این حرفم رو هیچوقت باورنکنی وباخودت یه جوردیگه تعبیرش کنی..
شایدم بعدا از گفتنش پشیمون بشم.. نمیدونم.. اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم که یه جورایی سند اثباط رابطه ی جفتمون کنی و بفهمی من تورو واسه یک عمر میخوام..
باکنجکاوی سری تکون دادم و منتظر ادامه ب حرفش شدم...
بازم مکث کرد.. کنجکاوتر شدم..
موشکافانه نگاهش کردم...
_گفتن این حرف ها افتخار نیست اما من توزندگیم باهزار جور زن های متخلف و رنگارنگ بودم.. از هرکسی که خوشم اومده غیرممکن بوده که صبحش از تخت خواب من بیرون نیومده باشه!
بااین حرفش مغزم جرقه زد.. چشم هام سیاهی رفت.. بی اراده دستمو از دستش بیرون کشیدم و از میز فاصله گرفتم..
_خواهش میکنم اشتباه برداشت نکن!
همه ی حرف هام مربوط به گذشته اس..
_اما.. من دلم نمیخواد...
_اگه صبرکنی میفهمی علت این حرفا چیه!
آب دهنمو با صدا قورت دادم ودیگه چیزی نگفتم!
پوزخندی زد وبا حالت تمسخر گفت:
_باورت میشه اگه بگم همون آدم با اون گذشته، موقع بوسیدنت دست وپاش رو گم میکنه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#389 یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باور
#390
تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد:
_اولین بارکه بوسیدمت مثل پسربچه ها قلبم افتاد توی پاچه ام.. میل به بوسیدن گستاخم کرده بود اما توی قلبم خبری از گستاخی نبود!
لبخند پر شرمی روی لبم نشست و خجالت زده سرم رو پایین انداختم...
یه کم خیره نگاهم کرد و بامکث طولانی ادامه داد:
_تو اولین دختری بودی که برای تخت خوابم نخواستمت و برعکس.! واسم مثل یه الماس گرانبها بودی که حیفم اومده حتی بهش دست بزنم!
کاش ادامه نمیداد.. داشتم از خجالت ذوب میشدم!
_نگام کن ...
شرمزده سرمو بالا گرفتم و به چشم های خوشگلش نگاه کردم..
_حالا فهمیدی چطوری پسر مردم رو عاشق اسیرخودت کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_بیخودترین وشیرین ترین نوع ابراز علاقه رو انتخاب کردی...
حالا نمیدونم بخاطر کارهایی که کردی قهر کنم یا بخاطر اعتراف قشنگت همینجا غش کنم!
خندید و باشیطونی گفت:
_گزینه ی دوم.. بیا تو بغل خودم غش کن!
_خیلی پررویی....!
یه کم سرفه کرد ودوباره جدی شد وگفت:
_همه ی این هارو گفتم که زمینه ای باشه واسه حرفی که الان میخوام بزنم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#390 تک خنده ای کرد و با خجالتی که از آرش شر وشیطون بعید بود ادامه داد: _اولین بارکه بوسیدمت مثل پس
#391
باکنجکاوی وبدون حرف فقط نگاهش کردم..
_این هارو گفتم که بدونی من درواقع عاشق آرامش درونی تو شدم و هرگز دلم نمیخواد
قصر آرامشی که توی خیالم باتو ساختم رو ازم بگیری
و با حضور آدمی مثل نسیم خرابش کنی!
من از رابطه های پراسترس و پرازجنگ وجدل بیزارم و اگه توجه کرده باشی حتما متوجه شدی که از همچین جَو هایی همیشه فراری بودم...
نمیخوام هر روز منتظر یه اتفاق جدید باشم و استرس دعوا و اختلاف بینمون رو به دوش بکشم..
_ازمن چی میخوای آرش؟ چرا این همه دست دست میکنی؟
لطفا زمینه سازی رو کنار بذارو برو سر اصل مطلب.. توکه ازمن توقع نداری اجازه بدم هم بامن باشی هم با نسیم؟ درسته؟
_من بااون صنمی ندارم سارا!!!
آخه تو چرا مرغت یک پا داره؟
این همه واست حرف زدم که آخرش بازم حرف خودت رو بزنی؟
_من به حرفات با گوشام نه.. با قلبم گوش کردم..
اما حرف های تو راجع به من وتو بود.. حقیقتی که جفتمون ازش باخبریم رو نمیشه باهاش تغییر داد آرش.. نمیتونم لال بمونم و دور بایستم تا اون کنارت باشه.. میفهمی؟
_کی گفته دور بایستی؟ من گفتم؟ مگه من میخوام رابطه مون رو از کسی پنهان کنم؟ نسیم که میدونه من تورو میخوام توی اولین فرصت بلا استثنا بهش میگم که باهمیم..
می مونه خانواده ام که به محض اومدن مادرم اعلام میکنم.. واسه چی تورو مخفی کنم وقتی هدفم ازدواج باتوئه؟!!!! چرا فکرکردی من ازت میخوام باهم بودنمون رو مخفی کنی؟
#392
یه کم مکث کردم و با گیجی گفتم:
_یعنی میخوای همه چی رو به نسیم بگی؟
کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_وای... خدایا... این دختر خیلی خنگه!!!
مجیدجان! دلبندم! دارم میگم نسیم میدونه میخوامت میفهمی؟
واسه چی اینقدر از نسیم میترسی؟
_از آبروریزی میترسم.. از کِی میدونه؟
یعنی.. یعنی قبل از بیمارستان هم میدونست؟
یه کم باحرص نگاهم کردو با مکث جواب داد:
_خیلی وقته.. اون روز توی خونه که نسیم اومد ازت معذرت خواهی کرد من مجبورش کرده بودم..
_اما با صحنه بوسیدنت که مواجه شد شروع کرد به کولی گری و سیلی هم زد توی گوشت!
_اولا جواب سیلی که زد رو به بدترین شکل ممکن پس داد..
دوما من اون روز بخاطر حرف تو یا از سر حرص نبوسیدمت وبرعکس عمدا وبا برنامه اون کار رو کردم..
نسیم رو پشت سرت دیده بودم !
صبرکردم نزدیک تر بشه و واضح تر با واقعیت ها روبه رو بشه که خانومی که شما باشی پابه فرار گذاشت و گند زد به همه برنامه هام!
_چیکارش کردی؟
_نگرانشی؟
_دشمنش هم نیستم.. دلم نمیخواد هیچکس بخاطر من آسیبی ببینه!
_بخاطر تو نبود بخاطر بی ادبی و گندکاری خودش بوده..
_چیکارش کردی؟ کتکش زدی؟
_نه.. فقط سیلی خودش رو بهش برگردوندم.. اما کاری کردم جرات نکنه تا مدت ها پاشو اونورا بذاره!
گوشیم زنگ خورد..
بادیدن شماره ی بابا دست وپامو گم کردم..
#393
_وای آرش بابامه! چی بهش بگم؟ نمیخوام بفهمه بیرونم!
با آرامش بلند شد سویچ ماشینش رو از روی میز برداشت وگفت:
_نترس.. آروم باش.. جواب نده بریم توی ماشین صدا نمیاد بعدش جواب بده!
آره پیشنهاد خوبی بود..
ازجام بلند شدم و گفتم:
_باشه پس بریم.. زیادی موندیم هوا تاریک شده!
باتایید سری تکون داد و صاحب مغازه رو صدا زد... بدون اینکه پای صندوق بره وحساب کنه یه مقدار پول به مرده داد وگفت بقیه اش انعام بچه ها...
باهم به طرف درخروجی رفتیم و همین که پامو بیرون گذاشتم سوز سرما به جونم نشست و لرز کردم...
بادست هام خودمو بغل کردم و درحالی که دندون هام روی هم میخورد گفتم:
_وای چقدر سرده... !
هنوز حرفم تموم نشده بود که دست های آرش دور گردنم و کمرم حلقه شد و کشیدم توی بغلش..
_بیا بغلم خودم گرمت میکنم..!
چسبید.. اونقدری شیرینی کارش به قلبم نشست که سرمارو فراموش کردم.. لبخندی زدم و بیشتربهش چسبیدم وسعی کردم بوی عطرش رو وارد ریه هام کنم...
به ماشین رسیدیم سریع سوار شدیم و آرش هم فورا بخاری رو روشن کرد..
_الان گرم میشی عشقم...
_ممنون..
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد...
#394
باترس یه نگاه به شماره و یه نگاه به آرش کردم..
با آرامش سری تکون داد وآهسته گفت:
_نترس.. جواب بده...!
نفس عمیقی کشیدم و اتصال تماس رو لمس کردم..
_سلام باباجونم...
باشنیدن صدای مامان یه کم استرسم کمترشد!
_سلام مامانم.. خوبی دخترم؟
_عه ببخشید مامانی شماره ی بابابود فکرکردم باباست..!
_اشکال نداره.. کجایی؟ رسیدی؟
_آ.. آره.. فکرمیکنم بیشتراز نیم ساعته که رسیدم!
_خوبه.. پس چرا خبرندادی نگران شدم!
_معذرت میخوام فراموش کردم..
_میتونی حرف بزنی؟ کسی دور وبرت نیست؟
معذب نگاهی به آرش که باچشم های بسته، دست به سینه سرش رو به صندلی تکیه داده بود انداختم وگفتم؛
_نه.. نگران نباش مادرجان.. حواسم هست!
_خیلی پس هروقت تنها شدی زنگ بزن باهات حرف بزنم!
_چشم.. مشکل جدی که پیش نیومده؟
_نه بابا میخوام راجع به اون دختره خدمتکاره حرف بزنم!
_آهان.. باشه چشم.. حتما زنگ میزنم.. سلام به بابا برسون!
_باشه.. خیلی مراقب خودت باش.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و نفس حبس شده ام رو یکجا بیرون فرستادم..
_پوووف! خداروشکر متوجه نشد...
ازصندلیش جدا شد وهمزمان ماشین رو روشن کرد و گفت:
_اوضاع روبه راهه؟
_اوضاع اونا آره روبه راهه اما فکر میکنم اوضاع تو تعریفی نداشته باشه!
_من؟ چرا من؟
_میشه خواهش کنم بریم دکتر؟ رنگت خیلی پریده!
#395
_من خوبم عزیزم باورکن چیزیم نیست.. فقط یه کم سرم درد میکنه که از بی خوابیه.. چندساعت بخوابم خوب میشم!
_یه دکتر رفتن اینقدر سخته؟ دیشب اون همه توی سرما زیر بارون موندی میترسم سرماخورده باشی!
_نه بابا من زیاد اهل این سوسول بازیا نیستم نگران من نباش الکی هم به خودت استرس نده!
سکوت کردم.. وقتی واسه یه دکتر رفتن ساده اون همه مقاومت میکرد پس اصرار من فایده بود!
رسیدیم جلوی در خونشون و اومد در رو با ریموت باز کنه که گفتم:
_بابات خونه است؟ صبرکن من اول پیاده شم بعد ماشین رو ببر داخل!
باگیجی وتعجب نگاهم کرد وگفت؛
_چرا؟
_نمیخوام مارو باهم ببینه!
عصبی یه دونه زد توی پیشونی خودش وگفتم:
_وای... وای خدایا... چرا اینجوری میکنی سارا؟
توروخدا رابطمون رو جناییش نکن و کارآگاه بازی در نیار..
کلافه و باحالت گریان نالیدم:
_خب من خجالت میکشم بابا روم نمیشه باچه زبونی باید بگم خجالت میکشم؟
باحرص نگاهم کرد که ادامه دادم:
_حداقل تا آمنه جون برمیگرده چیزی نگو.. لطفا.. بخاطرمن!
_سارا؟
_آرش درحال حاضر من تواین خونه تنهام و ممکنه بعضی شب ها آقا ارسلانم خونه نیاد..
من نمیخوام حتی یک درصد درباره ی من فکراشتباهی توی ذهنشون بکنن! چی میشه تا مادرت برمیگرده زبون به دهن بگیری؟ هان؟ چی میشه؟؟
#396
پوففف کلافه ای کشید و بدون حرف ریموت رو زد...
اومدم پیاده شم که باحرفش مانعم شد..
_بشین سرجات کسی خونه نیست!
به طرفش برگشتم و توی سکوت نگاهش کردم!
اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم.. ترسیدم اما اونقدر سگ اخلاق بود که جرات نداشتم بروز بدم و به روی خودم نیاوردم...
رفتیم داخل و درحیاط که بسته شد از ماشین پیاده شدم..
نمیدونم چرا اون همه استرس گرفته بودم..
میدونستم آرش کسی نیست که پاش رو از حد ومرزش فراتر بذاره اما با این وجود بازم ترسیده بودم..
واردخونه که شدم باحس سرمای زیادی قدم رفته رو عقب گرد کردم
وخطاب به آرش که پشت سرم بود گفتم؛
_چرا اینجا اینقدر سرده؟ انگار هوای بیرون از داخل خونه گرم تره!
باتعجب ازکنارم رد شد ورفت داخل...
_اوه.. حتما پکیج خاموش شده ..
انگار باباهم تواین مدت خونه نیومده!
_تواین مدت؟ مگه توهم خونه نبودی؟
_نه.. برو بشین تو ماشین بخاری میزنم گرم شی من میرم پکیج رو روشن کنم و به بابا زنگ بزنم!
_نه من خوبم..سردم نیست..
وارد خونه که شبیه به یخچال شده بود شدم و گفتم:
_من پکیج رو روشن میکنم.. توبه بابات زنگ بزن!
#397
برعکس تصورم که فکرمیکردم مقاومت میکنه، قبول کرد و با گوشیش مشغول گرفتن شماره شد..
اگه این مدت که من نبودم رو خونه نیومده پس کجا بوده؟
تاجایی که میدونم عادت اینکه خونه رفیقاش بمونه رو نداشت... نکنه پیش نسیم بوده و داره ازمن مخفی میکنه!
توی همین فکرها بودم وهمزمان دمای رادیاتورهارو چک میکردم که صدای آرش رو شنیدم...
_چرا نیومدی خونه؟ بیمارستان هم که نبودی! پس کجا بودی؟
....
نمیدونم ارسلان چی گفت که یه کم تن صدای آرش بالا رفت..
_معلومه می پرسم.. امیدوارم جایی که فکرمیکنم نباشه...
......
انگار ارسلان باهاش خوب حرف نمیزد چون هرلحظه آرش عصبی تر میشد وتن صداش بلند وبلندتر....
بحث بالا گرفت و واسه اینکه جلوی آرش رو بگیرم بی ادبی نکنه اومدم برم طرفش که با تموم قدرتش گوشیشو کوبوند توی دیوار..
_خدا لعنتتون کنههههه!
ترسیده راه رفته رو برگشتم و یه گوشه توجمع شدم..
از همون بچگی هم از صدای دعوا میترسیدم..
دلم میخواست برم پیشش آرومش کنم اما اونقدر عصبی بود ترسیدم بامن هم دعوا کنه
صبرکردم یه کم بگذره آروم تر بشه بعد برم..
چند دقیقه گذشت و خونه غرق سکوت بود و فقط صدای سرفه های آرش سکوت رو میشکست..
لیوان آب پرکردم و با احتیاط به طرفش رفتم..
کنارش روی کاناپه نشستم و لیوان آب رو سمتش گرفتم و آهسته گفتم:
_یه کم آب بخور آروم شی..
#398
بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛
_مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم جیک توجیک شدن وتمام..
انگارنه انگار اتفاقی افتاده.. اصلا آمنه کیه آرش کیه؟ گور بابای زن و بچه!
_خودش گفت اونجاست؟
_خودش بگه؟ مگه میتونه؟ هنوز اونقدر بی غیرت نشدم..
_خب آخه قربونت برم اگه نگفته رو چه حسابی اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ ازکجا میدونی اونجا بوده؟
_میشناسمش.. این همه مدت میدونستم و به احترام پدر بودنش سکوت کردم
اما همه رفتار و حرکاتش دستم اومده و خیلی خوب میدونم وقتایی که اونجاست حتی لحن صداشم چه تغییری میکنه!
امیدوارم اشتباه کرده باشم.. امیدوارم...
_باشه.. الان باحرص خوردن تو، نه بابات از اون زن دست میکشه نه آمنه جون کلید رو به درمیندازه بیادخونه.. الان فقط داری خودتو عذاب میدی و به خودت آسیب میرسونی..
یه کوچولو ازاین آب بخور آرومت میکنه..
نیم نگاهی بهم انداخت و لیوان رو ازم گرفت وزیرلب تشکر کرد..
بااینکه صورتش به سفیدی کچ شده بود اما گونه هاش سرخ شده وگل انداخته بود..
دستمو روی صورتش وپیشونیش کشیدم.. اونقدر داغ بود که انگار دستم رو به شوفاژ چسبونده بودم اما جراتشو نداشتم بهش بگم تب داره.. خودش همینجوریش عصبی بود منم اگه مداخله میکردم حسابی آمپر می چسبوند...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#398 بدون اینکه لیوان رو از دستم بگیره عصبی گفت؛ _مادرم رو انداختن روی تخت بیمارستان و دوباره باهم
#399
ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت:
_کجا؟
_میرم برات قرص پیداکنم.. یه کم بدنت داغه!
دستش رو دور گردنم حلقه کرد، کشیدم توی بغلش وگفت:
_نمیخواد بشین همینجا تکونم نخور...
نگاهی به گوشیش که پخش زمین شده و هرتیکه اش یکجا افتاده بود، کردم ونچ نچی کردم وگفتم؛
_نگاه کن با گوشیت چیکارکردی.. دیونه..!
_ببخشید ترسونمت.. یه لحظه تصویر مامان توی اون حالش اومد توی ذهنم وکنترلم رو ازدست دادم...
_ترسیدن من فدای سرت اما گوشی حیف بود!
روی موهامو بوسه زد وگفت؛
_فدای سرت.. مهم نیست..
اونقدر تبش زیاد بود با اون پالتوی زخیم تنم گرمای بدنش رو حس میکردم..
_میگم الکی پکیج رو روشن کردما... توهستی کافیه.. تازه زیادم هست..
_یعنی چی؟ یعنی گرمای تن آقا آرش واسه گرم کردن خونه کافیه...
تک خنده ی بامزه ای کرد وگفت؛
_تا مریضی رو به جونم نندازی که بیخیال نمیشی.. پاشو برو قرصی که گفتی روبیار بخورم لباساتم عوض کن...
_آفرین حالا شدی یه پسرخوب!!! توهم برو لباس هاتو عوض کن اما حتما گرم تنت کن!
بدون حرف سری تکون داد وازجاش بلند شد وبه طرف اتاقش رفت..
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#399 ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت: _کجا؟ _میرم برات قرص پیداکنم..
#400
لباس هامو عوض کردم.. حالا که با آرش رابطه ام صمیمی ترشده بود باید محافظه کار می بودم و بااحتیاط پیش میرفتم..
شلوار زخیم و بلوز آستین بلند یه گرد پوشیدم و جلوی آینه ایستادم...
لباسام علاوه بر پوشیده بودنشون، گشاد و آزاد هم بودن وبرجستگی های بدن رو نشون نمیدادن...
موهامو دم اسبی بالای سرم محکم بستم و یه کوچولو رژ لب زدم..
همین کافی بود.. دلم میخواست بیشتر باشه اما با آرش تنها بودم.. جدایی از علاقه آرش یه پسرجوانه با غریضه های خاص خودش.. دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده اول کاری بندو آب بدم...
بیخیال آینه شدم و به طرف جعبه ی قرص های خودم رفتم شاید قرصی واسه آرش پیداکنم..
فقط یک بسته سرماخوردگی داشتم.. نمیدونستم چی تب رو پایین میاره...
یه کم فکر کردم ودر آخر باخودم گفتم اول این قرص رو بهش میدم اگه خوب نشد میبرمش دکتر...
ازاتاق اومدم بیرون و باچشم دنبال آرش گشتم..
انگار هنوز ازاتاقش بیرون نیومده بود...
یه کم دیگه منتظرش موندم اما خبری ازش نشد..
نگران پله هارو بالا رفتم و تقه ای به در اتاقش زدم...
_آرش؟
_بیا تو!
آهسته گوشه ی در روباز کردم .. روی تختش دراز کشیده و ساعدش روی چشماش گذاشته بود.. هنوز لباس های بیرونی تنش بود...
وارد اتاق شدم و باتعجب گفتم؛
_وا؟؟؟ تو که هنوز لباس هاتو در نیاوردی!
دستش رو از روی چشمش برداشت وباچشم های به خون نشسته نگاهم کرد وبامکث گفت:
_نمیتونم.. سرم خیلی درد میکنه!