eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
63.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
24.5هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال‌های دور از خانه - قسمت 14 سریال نوستالژی دهه شصت ☺️ قسمتهای بعدی هم درج میشه کپی برای کانالدارها ممنوع رضایت نداریم❌ اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداش آنتن نمیده + یه لحظه وایسا جامو عوض کنم😳🤣 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام یه سوتی یه بار تو ایام قرنطینه و اینا با زن داییم و خالم و مامانم رفتیم برای مامان بزرگمینا مبل بخریم خب همه جا بسته بود ولی بیشتر مغازه ها نیمه باز بود رفتیمتو یه مغازه از اینا که پایینش مبل درست میکنن بالاش میفروشن که درش نیمه باز بود آروم و بی صدا مغازه داره داشت به یه مبل با منگنه پارچه میزد اقا ما رفتیم تو این همون لحظه دو بار منگنشو زد که صدا داد تق تق زن داییمم فکر کرد پلیسه داره تیر اندازی میکنه که چرا مغازه ها رو باز کردیم دستاشو به نشانه ی تسلیم برده بود بالا رو دو زانو نشته بود با گریه میگفت تورو خدا نزن الان میریم خونه تورو خدا دیگه نمیام بیرون به خدا کرونا نداریم هیچی دیگه با مغازه داره و خالم رو مبلا پخش شده بودیم از خنده اره خلاصه ما یه همچین خوانواده ی قانون مندی هستیم 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام یه سوتی یه بار تو ایام قرنطینه و اینا با زن داییم و خالم و مامانم رفتیم برای مامان بزرگمینا مبل بخریم خب همه جا بسته بود ولی بیشتر مغازه ها نیمه باز بود رفتیمتو یه مغازه از اینا که پایینش مبل درست میکنن بالاش میفروشن که درش نیمه باز بود آروم و بی صدا مغازه داره داشت به یه مبل با منگنه پارچه میزد اقا ما رفتیم تو این همون لحظه دو بار منگنشو زد که صدا داد تق تق زن داییمم فکر کرد پلیسه داره تیر اندازی میکنه که چرا مغازه ها رو باز کردیم دستاشو به نشانه ی تسلیم برده بود بالا رو دو زانو نشته بود با گریه میگفت تورو خدا نزن الان میریم خونه تورو خدا دیگه نمیام بیرون به خدا کرونا نداریم هیچی دیگه با مغازه داره و خالم رو مبلا پخش شده بودیم از خنده اره خلاصه ما یه همچین خوانواده ی قانون مندی هستیم 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 حرف زدن جنازه یک یهودی... آتش جهنم از من برداشته شد به خاطر یکبار تحسین کردن علی بن ابیطالب (سلام الله علیه)... 🌹 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وقتی چشم بند بستم دارم استراحت میکنم داداشم بی هوا و یهو میپره رو شکمم😂😂😂 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه ی بیکاری یک مغز بعد از قطع اینترنت😂 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضای سبز یک میدان در چین😃😍 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
سلام MS هستم👦🏻 سوتی ندادم ولی یه خاطره بامزه دارم🙂 مارفته بودیم کربلا اون موقع پنج یا شش سالم بود👶🏻 بابام اسرار می کرد که لباس عربی واسم بگیره👘 با اینکه اون لباس ها خیلی قشنگ بودن من میگفتم نگیر بدم میاد 😐😐😐 آخر لباس رو گرفت منم دستش رو گرفته بودم وقتی لباس رو تو دستش دیدم👀 چونان دستش رو گاز گرفتم که وقتی ازش حرف می زنیم بابام اعصابش خورد میشه😐😂🖐 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
✨به آقا مصطفی گفتم برای اتمام حجت و آرامش خودم برویم حرم واستخاره بگیریم. (در مورد اعزام همسرم به سوریه) 🍂وقتی رسیدیم حرم خجالت می کشیدم وارد حرم شوم چون از خدا خواسته بودم که به بنده اش نشان دهد آیا راهی که می رویم درست است یا نه و آیا حضرت آقا راضی به این کار هستند یا نه و خداوند به خوبی با خواب صادقه و تحقیقات نشانم داده بود. ✨وقتی استخاره گرفتیم جوابش اینگونه بود؛ دعوت پیامبر با دعوت انسانهای عادی فرق می کند به او اجازه دهید. 🍂از آقا علی بن موسی الرضا خواستم همانگونه که تا کنون مراقبم بود از این پس نیز هوایم را داشته و صبوری نصیبم کند. ✨هنوز از حرم مطهر بیرون نرفته بودم که به آقا مصطفی گفتم: به گمانم امام رضا(ع) برمن منت گذاشتند و صبوری بسیاری به من عطا کردند. آرامشی خاص وجودم را فرا گرفته بود و از آن همه نا آرامی و بیتابی خبری نبود. ✍روایتی از همسر 🌹 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
دوست‌واقعی‌خداست...: 🌺 عمّه بیا گمشده پیدا شده...😥 توی منطقه طلائیه مشغولِ تفحص شهدا بودیم که یک شهید پیدا شد. همراهش یه دفترِ قطور اما کوچیک بود، مثلِ دفتری که بیشترِ مداح‌ها دارند. ورقه ‌های دفتر رو گِل گرفته بود. دفتر رو پاک کردم. بازکردنش زحمت زیادی داشت، اما صفحه اولش رو که نگاه کردم، نوشته بود: عمّه بیا گمشده پیدا شده... 📚منبع: کتاب آسمان مال من است (کتاب تفحص) ، صفحه ۵۵ ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
‏ولی حق دارم دیگه اون آدم سابق نشم.😷 آخرین تلاش های زولبیا برای دیده شدن😐 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
بیچاره پدره . . این بچه های شیطون دارن باکشو پر آب می کنن 😂😂😂😂 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بعضیا تجربیات نزدیک به و دیدن رو بی اهمیت میدونن + نظر آیت الله جوادی آملی درمورد خواب دیدن + روایتی جالب از پیامبر در مورد خواب 🎙حجت الاسلام امینی خواه  ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
شمام وقتی راننده تند میره تعادلتون رو تو ماشین اینجوری کنترل میکنین؟😐😂 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده دکتر ارنست قسمت7 کارتون خاطره انگیز دهه شصتی های عزیز دهه ۷۰و۸۰ و۹۰ هم ببینید قشنگه😂 دیگر قسمتها به زودی... اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
ای احمد! اگر کسی روزه بگیرد ولی مراقب زبان خود نباشد. مانند کسی است که به نماز باایستدولی در آن قرائت نداشته باشد. 📚بحار الانوار ج74 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
روایت روزه کله گنجشکی... امام صادق علیه السلام از پدرشان امام باقرعلیه السلام نقل می کنند که فرمود هنگامی که کودکان ما 7 ساله شدند به آنان توصیه می‌کنیم که تا حد توان خود و تا نیمه روز و یا اندکی کمتر و بیشتر روزه بگیرم و هرگاه که تشنگی و گرسنگی به آنان فشار آورد روزه خود را باز کنند تا کودکان به گرفتن روزه کامل عادت کرده و توانشان افزایش یابد شما شیعیان نیز فرزندان خود را از 9 سالگی عادت دهید که این گونه روزه بگیرند و هرگاه تشنگی آنها را بی تاب نمود روزه خود را باز کنند. 📚 کافی جلد 3 صفحه 409 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
❣ چرا ظالم ها سالم ترند؟ چرا بعضی آدم ها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن . اما یه سری هر گناهی دلشون می خواد میکنن و روز به روز هم پیشرفت ؟ پس عدالت خدا کجاست ! آدمها سه دسته اند : عینک ملحفه فرش وقتی یک لکه چایی بنشیند روی عینک بلافاصله آن را با دستمال کاغذی پاک می کنی وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه می گذاری سر ماه که با لباسها و ملحفه ها جمع شود و همه را با هم با چنگ می شویی! اما وقتی همان لکه بنشیند روی فرش میگذاری سر سال با دسته بیل به جانش می افتی . خدا هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله حالشان را می گیرد (البته در دنیا و خفیف) دیگران را به موقعش تنبه می کند و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هاشان جمع شود تا یکجا به موقع به حسابشان برسد. ❇️ قرآن کریم می فرماید: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند. و سر سال ( یا قیامت ، یا همین دنیا) حسابی از شرمندگی شان در می آید🍃🍃🍃 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
رمز قفل را از بین این اعداد پیدا کنید ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه دو ساله با سگ همسایه دوست شده و از پشت دیوار با هم توپ‌بازی می‌کنن😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
i43.mp3
3.94M
سلام استاد خدا قوت واقعا خدا خیرتون بده که وقت میذارید و مشاوره میدید دختر۳سال و ۸ماهه ای دارم که چند وقته چندتا حرف بی ادبی یادگرفته و وقتی ناراحته به بزرگ و کوچک میگه(معذرت میخوام این حرفاشه بیشعور و خر و جدیدا بدجنس) خلاصه وقتی اینارو میگه میگم من ازت ناراحتم دیگه باهات حرف نمیزنم گاها تا ۵دقیقه یا بیشتر محل بهش نمیدم اونم تو این مدت چنددقیقه همش میگه مامان ببخشید معذرت میخوام دیگه این حرف رو نمیزنم بعضی وقتام کلی گریه میکنه تا اینکه میگم باشه اشکال نداره ولی دیگه نگو اینا حرفای خوبی نیستن شما دختر خوبی هستی نباید حرف بد بزنی. میگه چشم وای دوباره تکرار میشه بااین اوصاف خواهش میکنم راهنمایی بفرمائید متشکرم البته وقتی به بقیه این حرفا رو میزنه میگم برو معذرت خواهی کن گاهی وقتها معذرت خواهی میکنه گاهی هم نه 🌸 پاسخ استاد پوراحمد 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
🙄این دوتا رو میبینی؟💯تا حالا یدونه داروی هم نخوردن.💊 🤔حتی یه واکسنم نزدن💉 🍯کلا ارگانیکن😅✅ 🧠واز بچه های هم سنشون بسیااار و باهوش‌ترن😎 🇮🇷والدینشون میگن ازین فروشگاه خرید میکنن که میشه گفت صفرتا صدِ محصولات ارگانیک رو داره 😍😋 💸اونم با های شگفت انگیز و 😳👇 https://eitaa.com/joinchat/225509378Cab674456b1 ✅تحت اشراف مؤسسه طب النبی
👆 مطمئن با قیمت مناسب👆
شادی و نکات مومنانه
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ قسمت چهارم با تندی گفت: «دو روز دنیا ارزشی ندارد. حالا که دست‌وبالت باز شده به خودت برس. بیا، برو یک دست کت‌وشلوار درست و حسابی بخر و کیف کن. بگذار ظاهرت عوض بشود. خوش تیپ بشوی. مگر نمی‌دانی عقل مردم به چشمشان است؟» با سکوت نگاهش کردم. به نظرم راست می‌گفت. سرم را به نشانه تایید حرف‌هایش تکان دادم. همان روز دستم را گرفت و بُرد فروشگاه لباس. یک دست کت‌وشلوار خریدم. به رنگ سرمه‌ای تیره با خطِ اُتویی تیز، از آنها که می‌گویند خربزه را قاچ می‌کند. همه می‌گفتند به تو خیلی می‌آید. یکی از همکاران گفت: «قیافه‌ات جان می‌دهد برای میز ریاست. اگر کسی نشناسدت، خیال می‌کند مدیری، مهندسی یا آدم مهمی هستی.» یکی دیگر با خنده گفت: «مواظب خودت باش. خیال می‌کنند مخی یا کله‌ای یا نصفه فسوری، یک وقتی ترورت می‌کنند.» کت و شلوار زیبایی بود. همین که پوشیدم از این رو به آن رو شده بودم. خودم هم تعجب کردم که چه بودم و چه شدم. چند سال جوان‌تر! در عمرم این اولین‌بار بود که چنین لباس زیبایی خریده بودم و نگه داشتن آن برایم دشوار بود. کنار آمدن با آدم‌های حسود، در و دیوارخاکی، میخ و چیزهای نوک تیز، آتش و شعله واقعا سخت بود. سعی می‌کردم مثلِ بلورِ نشکن از آن مراقبت کنم. پس از مدتی هنگام پس دادن قسط فرا رسید. رییس گفته بود الوعده وفا. کت و شلوارم را پوشیدم و شق و رق راه افتادم. احساس می‌کردم شخص مهمی از مملکت هستم و همه مردم کوچه و خیابان دارند نگاهم می‌کنند و به همدیگر نشان می‌دهند. تا وارد شدم رییس یک‌باره از کارش دست کشید و از جایش بلند شد. جلو آمد و به من دست داد و با خوشرویی گفت: «در خدمتم!»مثل آدم‌های مهمِ عصا قورت داده گفتم: «خیلی ممنون از لطف شما. بفرمایید. استدعا.» می‌خواستم بگویم دست شما درد نکند، با وام شما صاحب این کت و شلوار خوشگل شدم، اما خجالت کشیدم. دفترچه اقساط را از دستم گرفت، بدون اینکه نگاهش کند، داد به تحویل‌دار و چیزی گفت که من نشنیدم. تحویل‌دار سربلند کرد و نگاهِ کوتاه و محترمانه‌ای به من انداخت. موقع بیرون آمدن رییس از جایش بلند شد وگفت: «می‌روی، مشرف...» تازه فهمیدم که آدم بدبینی هستم و نباید زود در مورد دیگران قضاوت کنم. فکر می‌کردم رییس آدم بد عُنُق و بد برخوردی است، اما در اشتباه بودم. مرد بسیار محترم و شریفی بود. با یک‌بار وام این همه برای مشتری‌اش احترام می‌گذارد؟ از آن پس هر وقت که کاری داشتم او به من احترامِ ویژه می‌گذاشت. با آن هیکل چاق و چله‌اش دست‌هایش را بر قوزک پاهایش می‌فشرد و از جایش بلند می‌شد و بی‌منت کارهایم را انجام می‌داد. بلد نبودم چطور محبتش را جبران کنم. گاهی مردم با حسرت نگاهم می‌کردند. گاهی از نگاه تیز آنها خجالت می‌کشیدم. توجه و احترام او به حدی بود که کم‌کم برایم اسباب زحمت شد و تحمل آن سخت. من که این‌گونه احترام‌ها را ندیده بودم، برایم خسته‌کننده بود و خجالت می‌‌کشیدم. از آن پس رفتن پیش او برایم دشوار شد.کم‌کم رابطه‌ام را با او کم کردم. سعی می‌کردم وقتی بروم که در محل کارش نباشد. چند روز بعد، از پشت شیشه، داخل را نگاه کردم. وقتی دیدم حضور ندارد با خوشحالی رفتم تو. پشت میزش نبود و خیالم راحت بود که امروز سر کار نیست. همان‌طور که پشت صف در انتظار نوبت بودم، یک دفعه پوشه به دست از طبقه بالا آمد پایین! دلم هری ریخت پایین و دست و پایم لرزید. خودم را پشت یک زن چادری قایم کردم. زن به رفتارم شک کرد و گفتم: «اول شما کارتان را انجام بدهید.» زن وسواس شد و خودش را کشید کنار و زیرچشمی و با تردید نگاهم کرد. رییس سرش را بلند کرد. انگار دنبال شکار مشتری‌ها بود. داشتم سرم را قایم می‌کردم که یک لحظه مرا دید. گردن کشید که مطمئن شود خودم هستم یا نه. می‌دانستم الان می‌آید جلو.... آخرین قسمت داستان فردا..... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak