eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
از ورودۍِ حرم تا تھِ بین الحرمین ؛ رمضان؛ روزھ و افطار بنام تو حسین :) . 🌿˘˘‌ @amaneh_roman
•°~✨💚 این‌صاحبنا؟! دلم‌بہ‌‌آسمون‌‌خوشہ!وقتی‌‌میگم: السَّلام‌علیک‌یاصاحب‌الـزمان وازت‌خواهش‌میکنم‌آسمونونگاه‌کنۍ، تانگاه‌هامون‌یہ‌نقطہ‌مشترک‌بیفتن! چقدرسختہ‌مولاکہ،سھم‌ماازدیدنت همین‌قدره.... +مولاجان‌برای‌ماسخت‌دعاکن‌کہ‌محتاجیم💔:) 🍃 @amaneh_roman
الھے، من‌دل‌خوشم‌بھ‌آیہ لاتَقْنَطُوامِنْ‌رَحْمَةِاللّهِ وامیداورم‌بھ إِنَّ‌اللّهَ‌یغْفِرُالذُّنُوبَ‌جَمِیعاً ومےدانم‌کھ‌تو امیدی‌را ناامیدنخواهےڪرد... @amaneh_roman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ازآیت‌‌الله‌بهجت‌(ره)پرسیدند↯ آیاآدم‌گناهکآرهم‌میتواند امام‌زمانش‌‌رآببیند؟! جواب‌دادند🌱 شمرهم‌اِمام‌زمانش‌رادید... امـا‌ @amaneh_roman
♥️🍃 آتش بزن اما ز خودت دور مَفرما مانند فراق رُخِ تو ، نیست عذابی 🌱 @amaneh_roman
بهش گفتم: تو رزمنـده اسـلامی؟ گفـت: نه من شرمنـده اسـلامم! . وقتی شهیـد شد فهمیـدم شرمنـده اسـلام بود ..:) @amaneh_roman
🔶ایده ای نو🔶 🤪برای لب های خندان شما🤪 🔱همراه با محتوای ناب🔱 😃بخند و بیندیش😀 🌐آیه،روایت،داستان🌐 👇با ما همراه باشید با کانال👇 📣طنز و پند📣 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/250413120Cd32e25768c ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_واربعین . عرق شرم از پیشانی ام ریخت. حور
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . چندی نگذشت که صحبت های دروغین و احمقانه خلیفه به پایان رسید. هیچ نگفتم و فقط در چشمان قراء بکیر خیره ماندم. اگر چاقو را در گوشتم فرو میبردند خون از آن نمیجوشید. بکیر بعد از تمام شدن شام و پراکنده شدم تمامی اعضای خانواده به سمت من آمد و گفت : هفته دیگر همین موقع قرار است مراسم عقدمان را برگزار کنیم. زیاد نمی‌خواهم خرج کنم زیرا از معرفت به دور است. لبم را گزیدم و در ذهنم یا خودم گفتم : برای خبر بارداری حورا که ولیمه ای چند صد دینار گرفتید حالا برای من بخت برگشته دیگر دور از معرفت و مرام است. بکیر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : مگر مرا دوست نداری؟! سرم را به علامت مثبت تکان دادم. گفت: خب پس به خاطر بودن در کنار من هرچه امشب پدرم در مورد تو به خانواده ام را گفته است. باور کن. تا چند روز آینده بتوانیم به آن ها بگویم که قرار است همسر من شوی. تا بتوانند این مسئله را به راحتی هضم کنند. چیزی نگفتم و دامنم را در دست گرفتم و از بکیر دور شدم. یک خدامه کم سن و سال تر از خودم به دنبالم دوید و گفت : سیدتی از امشب به بعد من خادمه خدمت شما هستم. برگشتم و نگاهش کردم. دختری که به نظر 14 سال سن داشت و چشمانی درخشان به همراه خود داشت. خیره و با لبخند به من نگاه می‌کرد. پرسیدم نامت چیست؟ : گفت : زهرا گفتم : عجب اسمی چه با معنی و زیبا نام دختر پیامبرمان هست. خوشا به حالت. آنقدر خشحال و مبسوط شد که دستم را بوسید. از حرکتش جا خوردم و گفتم : هرگز دیگر این کار را تکرار نکن تو وظیفه داری فقط دست پدر و مادرت را ببوسی مگر من کیستم که اینگونه ادای احترام میکنی. چیزی نگفت و باهم به سمت اتاقمان رفتیم. یک اتاق بزرگ را به من داده بودند با تمامی وسایل شانه ای که در اختیار من گذاشته بودند. تمامش به زندگی قبلی ام می ارزید قیمتش را می‌گویم. فانوس هارا روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. اشک هایم از گوشه چشمانم سرازیر میشد. زهرا نگاهم می‌کردمبهوتانه... پرسید: سیدتی چه شده است؟! چرا عرصه بر دلتان تنگ شده؟ گفتم: نامم امانه است مرا امانه صدا کن چیزی نشده. کمی از دنیای فانی دلگیرم. زهرا چیزی گفت: در قصر فضاهای مفرحی هست که دلتان را شاد می‌کند. اگر دوست دارید بیاید و باهم به اطراف سرکی بکشیم. ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و هردو به سمت پله های قصر حرکت کردیم. آخر اتاق من در طبقه چهارم قرص در انتهای بالا نشین ها بود. در حیاط پر بود از درخت های بلند سرو و کاج و معماری هایی که معمار های ایرانی آن هارا بنا کرده بودند. مرغابی ها و طاووس ها قناری ها و طوطی ها همگی نظر مرا جلب می‌کرد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . چند خرگوش در چمن زار ها در حال دویدن بودن. نعلینم را در اوردم و در چمن ها شروع به دویدن کردم تا بتوانم آن خرگوش هارا بگیرم. دویدم آنقدر که از خنده من و زهرا تمامی خدام نگاهمان می‌کردند. یکی از خادمه ها که لباس فاخر تری به تن داشت به سمت من آمد و گفت : بانو لطفا کمی آرام تر در شان شاهزاده ای چون شما نیست که اینگونه بخندید و بعد چشم غره ای به زهرا رفت و گفت : تورا ادب خواهم کرد. زهرا ملتمسانه نگاهم کرد. گفتم : ببخشید ولی این به دور از ادب است که جلوی خنده کسی را بگیرید. آیا خنده های من ذوق کسی را تلخ کرده است؟ یا صدایشان کسی را آزار داده است. و بعد دست زهرا را گرفتم و تمام چمنزار قصر را دویدم و در آخر پاهایمان را در حوض گذاشتیم تا خستگی در کنیم. نوای زیبایی نواخته میشد از آن سوی دربار. ایستادم و به سمت صدا رفتم. صدایی مردانه که اوایش دل هررهگذری را میربود. رد پای خیسم بر روی کاشی های منبت کاری شده قصر جاماند. آن ور تر پسری تک و تنها با قامتی بلند در کنار درختی نشسته بود و ساز عجیبی در دست داشت و می‌نواخت. آنقدر با حزن می‌خواند که اشک از چشم هایم سرازیر شد. پسر نگاهی به من کرد و نواختن را متوقف ساخت. لبخند زد و گفت : بفرمایید بانو بنشینید. کنارش بر روی زمین نشستم. دستش را جلو آورد و گفت : نام من ابراهیم است. و شما؟! عجب چشمانی داشت. نافذ و خندان ناخود آگاه لبخند زدم و گفتم: امانه گفت: چه باشکوه من شمارا نمیشناسم شرمم شد بگویم همسر جانشین خلیفه ام. گفتم : یکی از خدام هستم. ابراهیم لبخند زد وگفت : مرحبا اما خادم چه کسی؟! گفتم: سید بکیر گفت : نه دیگر نگو سید و دیگر نگو خادم تو تنها میتوانی خادم مقدسات باشی. خادم خداوند و راه پیامبر. خادم شهدای بدر و صفین خادم علی و اولاد علی خادم آن ها.... از نحوه سخن گفتن و غرور و عزتش مو. بر تنم راست شد. گفتم : بله درست می‌گوید باز هم لبخند زد وگفت: بنوازم؟ گفتم: بله حتما و با صدای حزینش خواند و اشک هایم جاری شد. ولكن من أنت؟ سفينة؟ أين أشرعتك؟ صحراء؟ أين رياحك ونخيلك؟ ثورة؟ أين راياتك وأصفادك؟ إنني لا أعرف عنك أكثر ممّا أعرف عن اللّیل ولكن من يسلبك منّي يغامر مع أعظم غضب في التّاريخ خواتمهم وبقايا نقودهم وهم مازالوا ينزفون على أرض المعركة. قولي لمن يريد: هذا ولدي ولم أنجبه من أحشائي. هذا وطني ولم أعرف له حدودًا هذا محتلّي ولم أرفع في وجهه صوتًا أحصاة اهدروا دمه. اقتلوه ولكن شريطة أن يسقط بين ذراعي. تو اما کیستی؟ کشتی‌ای؟ بادبانت کو؟ بیابانی؟ بادهایت کو نخل‌هایت کو؟ شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست به سان آن که انگشتری ها و مانده‌ی پول و دارایی سربازهای کشته شده را به یغما می‌برد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند بگو به آن که قصدی دارد: این پسرم است در حالی که من او را نزاییده‌ام این وطن من است و مرزی برای آن نمی‌شناسم این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم خونش را مباح سازید و او را بکشید اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
مطـمئناً روزه‌یِ روزِ نُهـُم نذرِ عَموست دیدنِ صحن و سرایِ کربلایــم آرزوســت ✨🌻