♥️| #عشقبازیباخدا . . .
إلمَنأحبُهاياِلناس؟
مابیهـہمِنْحِنیـتک!
براچیعاشقاینمردمباشم؟
وقتیهیچکدومشونبهمهربونیهتونمیرسن!
ـ
@amaneh_roman
جاده هاے زندگی
را خدا هموار میڪند...
ڪار ما فقط برداشتن
سنگ ریزه هاست…
پس اینقدر آه و ناله چرا؟!!
#خداهست.
@amaneh_roman
#امام_علی (ع)؛
اگر هیچ گناهی نکنید...
من ازگناه برتری می ترسم؛
که آن خودبینی است... :/💔
#خودرااصلاحکنیم.
@amaneh_roman
#ماه_مبارک_رمضان
یه این ماه رمضون هم
مثل سال های قبل نره و بیاد...
حواسمون باشه.. :) 🌱
#اینماهراغنیمتبشمارید.
@amaneh_roman
رفیق
حالتکہبدمیشہوگرفتھمیشی
نیوفتبہجونپروفایلت!'پشتهمهیعوضکنی...
پاشوبࢪوبایسریکاࢪمنجملھ⇩
نماز،قرآن،ࢪازونیاز،دࢪددلباامامزمان
حالدلتروعوضڪن:)❤️
@amaneh_roman
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افشاگرى نقشه حاميان دولت براى انتخابات،از كودتا تا تعويق انتخابات
پشت پرده راز مذاكرات تا گشايش اقتصادى در اين دوماه
.
اين كليپ بايد به دست همه
ايرانى ها برسه،حتما ببينيد و منتشر كنيد
.
#تكرار_فريب
#روحانى_دور_شو
#نه_به_تعويق_انتخابات
🔽
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
لطفا نشر دهيد🎥💫
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #خمسین . مرجل چادرش را درآورد اما شالی به سر
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#واحد_وخمسین
.
از شدت اعصبانیت فریاد بلندی کشیدم.
خودم از فریادم خجالت کشیدم اما لازم بود.دست حورا را گرفتم و با خود به محضر خلیفه بردم.
هنوز آنقدر ساده و احمق بودم که بخواهم از حورا در نزد خلیفه شکایت کنم. میدانستم که حق را به او میدهند اما چاره ای برایم نمانده بود.
اگر ضعف نشان میدادم و من من کنان
عاجزانه میگفتم که کار من نبوده است.
بیشتر خشحال میشد.
من و حورا وارد قصر خلیفه شدیم.
خلیفه و بکیر و چند نفر دیگر به همراه ابراهیم مشغول صحبت بودند.
سرفه ای زدم تا متوجه حضور ما شوند.
خلیفه نگاهی به ما کرد و جلسه را متوقف کرد.
همگی به ما نگاه میکردند.
حورا دستش را قدرتمند از دست من بیرون کشید و گفت : دستم را شکاندی
دنیا برعکس شده است. به جای اینکه من تورا به محضر عادل خلیفه بیاورم.
تو مرا آورده ای؟!
و بعد رویش را به سمت خلیفه چرخاند و گفت : گردنبند مرا این گدا زاده دزدیده است.
خلیفه لبش را گزید و گفت : بعد از اتمام جلسه در خدمتتان هستیم.
و بعد فرمان داد تا از آنجا خارج شویم.
بکیر اذن گرفت و به دنبال ما آمد.
دست حورا را گرفت و مچش را بوسید.
با اکراه نگاه بکیر کردم و گفتم :
تهمت زده است. من اهل دزدی و مال حرام نیستم.
بکیر سرش را به دو طرف تکان داد و گفت : الحق که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام.
نمیدانم چرا؟!
و بعد حورا را کنار باغچه نشاند و دستور داد برایش شربت گلاب و خرفه بیاورند.
گفتم: به حتم میخواهید مرا در سیاه چال زندانی کنید؟؟
بکیر گفت: تو قرار است همسر من شوی. چرا باید تورا به سیاه چال بیاندازم.
مثل اینکه خودش نیز متوجه شده بود که همه این تهمت ها ادایی بیش نیست از طرف حورا که خودش را عزیز دردانه بکیر و خلیفه کند.
پوزخندی زدم و آن جارا ترک کردم.
به اتاقم رفتم. زهرا مشغول جمع و جور کردن تمام بهم ریختگی های آن جا بود.
کمکش کردم و بعد روی صندلی نشستم.
آخر کمرم به شدت درد میکرد.
زهرا نزدیک من آمد و گفت : بانو مدتی است میخواهم چیزی بگویم اما شرمم میشود و حیا مانع آن میشود تا باز بگویم.
سرم را تکان دادم و گفتم : راحت باش من و تو باهم دو خواهر هستیم.
و تو جایگاهت در نزد من اخوت است.
زهرا نگاهش را از من گرفت و به قالی دست باف روی زمین خیره شد و گفت : مدتی است شما روند طبیعی را طی نمیکنید.
فکرتان مشغول است برای همین متوجه نشده اید. شکمتان برآمده و امکانش هست که شما باردار باشید.
برق از سرم پرید. دستم را روی شکمم کشیدم.
ضربان قلبم به شدت افزوده شد. اما من که با بکیر حتی یک شب را سر بر یک بالین نگذاشته بودیم.
از جایم برخواستم و با عجله به سمت باغ رفتم.
بکیر هنوز در کنار حورا مشغول گفت و گو بودند.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#اثنین_وخمسین
.
خودم را به او رساندم و بی مقدمه گفتم: باید به نینوا بروم. بکیر اخم هایش را درهم کرد و گفت : عجب این دیگر چه خواسته ای است؟؟
گفتم : باید مرجل را ببینم. بکیر ایستاد.
دو سر و گردن از من بلند تر بود. دستم را گرفت و به گوشه ای کشاند.
گفت : من در به در دنبال عبودم. تو به دنبال مرجل؟! و بعد گفت : برای چه!!؟
گفتم: باید اورا ببینم اگر نگذاری خودم میروم.
و بعد از او دور شدم. چند بار صدایم زد اما جوابش را ندادم.
تمام شب را فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم یا محمد را پیدا کنم. و با او بروم اما ترس از عبود به جانم نمیگذاشت که به رفتن فکر کنم.
و راه دیگر این بود. ساحری را پیدا کنم تا بحری یا مرجل را برایم احضار کند.
اما چه کسی را با خود میبردم که اعتبار داشته باشد.
و بتواند ساحری عالی رتبه را پیدا کند.
ابراهیم.
آری فقط ابراهیم بود که مرا نجات میداد.
از پله ها پایین رفتم. به سمت دار الخدام رفتم و گفتم : ابراهیم کیست؟!
یکی از خادمه ها با نگاهی متعجب گفت : ابراهیم چیست دیگر؟!
سید یا امیری پشتش بگذار.
گفتم : خب همان امیر سید اقا سرور هرچه کجاست؟!
زن خمیازه ای کشید و گفت: برو به قصر احمریه آنجا متعلق به اوست.
پرسیدم برای خودش قصر دارد!؟
گفت : او برادر زاده هشام بن عبدالملک است. قصر نداشته باشد؟؟
تعجب کردم اما دویدم.
برای اینکه راحت تر بتوانم بدوم. نعلینم را در اوردم و در دست گرفتم.
تمام مسیر را تا قصر احمریه با نفس نفس زدن های پی در پی و سوزش عجیبی در کمرم گذراندم.
دست آخر خودم را در اتاق مجاور ابراهیم یافتم.
خادمه ای اذن ورود گرفت. داخل شدم.
ابراهیم با آن لباس کرم رنگ و موهای خرمایی و چشمان سرمه کشیده بدوی اش. دل را میربود. اما هیچکس برای من بکیر نمیشود.
حتی غلمان های بهشتی.
و بعد گفتم : پوزش سیدی... درخواستی دارم که شاید کمی شمارا به زحمت بیاندازد.
ابراهیم لبخند زد و گفت : سید و سرور کیست دیگر؟!
و بعد اشاره کرد در مقابل روی صندلی بنشینم.
برایم قهوه ریخت. عجب بویی داشت. قهوه اش گویا از یمن آمده.
و بعد گفت :نفس تازه کن.
گفتم: من یک دروغ به شما گفته ام که...
هنوز حرفم را کامل نکرده بودم گفت: میدانم همسر عمو زاده ام هستی.
اما دیگر در نزد من اعتراف به ذنب نکن.
گفتم : سیدی و باز هم خندید و گفت: ابراهیممم
گفتم : ابراهیم. براق شد در چشمانم و گفت : بله اَمانه
گفتم : من باید یک ساحره ای را پیدا کنم تا در امری مرا یاری کند.
ابراهیم تا نام سحر و ساحره را شنید دست بر دست گذاشت و گفت : فقط خدا...
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
...♡
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار