eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وثلاثین . عبایم را سر کردم و بی آنکه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . آفتاب نینوا عجیب لسان را تشنه می‌کرد. به نزدیکی مکانی رسیدم که آنجا کاروان هایی به سمت شهر های عراق سکونت داشتند. جایی مانند میهمان سرا اما به صورت عشیره ای و قبیله ای. مردی با قدی بلند که عبایی مشکی به تن داشت به دیواری تکیه داده بود و تسبیحی در دست می‌چرخاند. بقچه ام را دست به دست کردم و نزدیک مرد شدم. ایستاد و تسبیحش را در جیبش فرو کرد. از ادبش خوشم آمد. نگاهی به من انداخت و گفت : مسیرت به کدام سمت است؟! آب دهان خشکم را قورت دادم و گفتم : مسیرم به سمت بغداد است اگر لطف کنید مرا به آنجا ببرید. مرد نگاهی به اطراف کرد و گفت : خودت به تنهایی؟! گفتم :آری مرد گفت : نصف دینارت را حالا بده و الباقی را برای رسیدن به مقصد. قبول کردم و 5 دینار به مرد دادم و به داخل محوطه رفتم. ساعتی بعد درست در وسط ظهر و گرمای ماه محرم نینوا قرار بر این شد که کاروان به سمت بغداد حرکت کند. ای کاش رفتنم مانند آمدنم آسان بود و با بحری دوباره طی الارض میکردم. نگاهم به خانواده ای افتاد که زیر سایه درختی نشسته بودند و مشغول غذا خوردن. خانواده آن ها از یک پدر و مادر و یک پدر بزرگ و سه پسر جوان و دو دختر جوان تشکیل شده بود. با حسرتی عمیق به آن ها خیره شدم. نان و سبزی و نمک را از بقچه ام بیرون آوردم و غریبانه گوشه ی محوطه را انتخاب کردم و مشغول خوردن شدم. زنی که در آن خانواده مانند پروانه به دور فرزندانش میچرخید. مرا دلتنگ مادر ندیده ام می‌کرد. لقمه هارا با بغض گلو فرو میدادم و بعد از هر لقمه آه میکشیدم. کمی بعد پسر جوانی کوزه به دست در میان کاروان چرخید و به هرکسی که طلب آب داشت. ظرف بزرگی از آب میداد. مردی که رئیس کاروان بود بعد از دقایقی در مرکز محوطه با صدای بلند و رسایش اعلام کرد که وقت رفتن است و همگی آماده حرکت شوند. تمامی اعضای کاروان که به 20 نفر می‌رسیدیم. به سمت درب خروجی حرکت کردیم.... . دیگر از غروب گذشته بود رئیس کاروان مارا در جایی متوقف ساخت. تا نماز مغرب را به جای آوردیم. من نیز به کنار زنان رفتم تا نماز را به جماعت مردان بخوانیم . بعد از نماز از دور دست ها مردی اسب سوار که تمام صورتش با دستاری مشکی پوشیده بود به سمت ما با شتابی فراوان می آمد. نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه کردند. شمشیر هارا از قلاف بیرون کشیدند. رئیس کاروان فریاد کشید که راهزنان به ما حمله کرده اند و زنان حق جیغ و گریه ندارند و مردان باید از نوامیس و مالشان دفاع کنند. مرد اسب سوار نزدیک شد مشعل آتش به دست داشت. قدی بلند و هیبتی عجیب داشت. از روی اسب پایین پرید و مشعلش را در خاک فرو کرد. نگاهی به همه مردان کرد و گفت: به دنبال خواهرم آمده ام که اورا ببرم. رئيس کاروان خنده سر داد و گفت : عجب راهکار و ترفندی پس اینگونه میخواهی در ما نفوذ کنی. مرد سیاه پوش سکوت کرد و گفت : نام من عمران است. عمران بن علی بن صحاب هستم. از طایفه هاشمیان. آمده ام خواهرم را ببرم و بروم کاری به شما ندارم و راهزنی در مرام من نیست. رئیس کاروان لبخندی زد و شمشیرش را در قلاف فرو کرد و گفت : مرحبا سیدی مرحبا. شرمنده روی شما شدیم که ندانسته به جوانمردی شما توهین شد. مرد سیاه پوش بازوی رئیس را گرفت و گفت : حق با شماست. و بعد گفت: به خواهرم اَمانه بگویید تا با من همراه شود. وقتی نام مرا صدا زد قلبم یخ زد و از تعجب روی زمین نشستم. زنی که در کنارم ایستاده بود گفت : نامت اَمانه است؟! نمیدانم چرا دروغ گفتم اما سرم را به نفی تکان دادم و گفتم : خیر من اَمانه نیستم. مرد سیه پوش چندین و چند بار نام مرا صدا زد اما جوابی نشنید. نا امید نشد و با اذن مردان قدمی در میان ما زنان گذاشت. لحظه ای به چشمان من خیره شد و باز همان گونه که نام مرا صدا میزد در چشم هایم خیره شد. ملتمسانه نگاهش میکردم. من نمی‌دانستم او که بود. من حتی اصل و نسب و خانواده ام را نمی‌شناسم که او برادرم باشد. آخر به چه اعتمادی با او بروم. شاید حیله ای از طرف عبود یا آلم باشد. اما بعید می‌دانم استفاده کردن از نام قبیله هاشمیان به دروغ بی جزا باشد و کسی چنین جرئتی داشته باشد. مرد دیگر نامم راصدانزد و با عذر خواهی فراوان از رئیس کاروان از ما جدا شد و راهش را گرفت و دور شد. ماهم بعد از کمی استراحت همگی دوباره مشغول حرکت شدیم. درست چهار روز دیگر با عجله فراوان به بغداد می‌رسیدیم. شب از نیمه گذشته بود. هوا دم کرده بود و باد خنکی نمیوزید. در عوض هر از گاهی توفانی از شن در شب بیابان برپا میشد و مشعل هاخاموش می‌شدند. شخصی در کاروان ترانه ای عربی را با حزنی عمیق و ناله ای عاشقانه می‌خواند که چنین بود ... إنزعی الخنجرَ المدفونَ فی خاصرتی و اترکینی أعیش.. إنزعی رائحتَک من مسامات جلدی و اترکینی أعیش.. إمنحینی الفرصه.. لأتعرّف على امرأه جدیده تشطب اسمَکِ من مفکّرتی و تقطعُ خُصُلاتِ شعرک الملتفّه حول عنقی.. دشنه ات را از سینه ام بیرون بکش بگذار زندگی کنم عطر تنت را از پوستم بگیر و بگذار زندگی کنم بگذار با زنی تازه آشنا شوم که نامت را از خاطرم پاک کند و کلاف حلقه شده گیسوانت را از دور گلویم بگشاید. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
"جنگ‌امروز اسلحه‌نمۍخواد اسلحه‌اتـــ رو‌باید‌تـو مغزت پرورش‌بدۍ که‌بتونۍ‌تـودنیاۍمجازی بـا‌دشمن‌واقعی‌بجنگۍ توجبهه‌خودۍ‌نه‌اینکه‌گل‌به‌خودۍبزنی جنگــ این‌روزا‌نخبه‌مومن‌میخواد‌نه‌علافـــ تـو‌فضاۍمجازی..✋🏽
「حزب‌اللھۍبودنم‌را،باتمامِ‌ تراژدۍهایش‌دوست‌دارم」 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ..
فکرگناه‌،جلوی‌پروازِروحومیگیره
هرشَهیدی.. نِشانیست‌‌ازیِڪ‌راه‌ِ‌ناتَمام... یِڪ‌فانوس که‌دارَد‌‌خاموش‌‌مے‌شَود وحالاتومانده‌ای یِڪ‌‌شَهیدویِڪ‌راهِ‌‌ناتَمام... فانوس‌را‌بَردار وراهِ‌خونین‌ِ‌شُهدارا ادامه‌بده..
میگفت؛ خیال‌نکن‌وقتی‌میگن‌فلانی‌به‌شیطون درس‌میده! صرفاشوخیه!🖐🏼 شیطان‌شایدتجربش‌ازانسان‌هابیشتر باشه‌!(چون‌ازابتدای‌خلقت‌بوده!) اماهوش‌انسانهابیشتره^.^ بعضی‌وقتایه‌چیزایی‌به‌ذهن آدمامیادکه‌شیطون‌متعجب‌میشه میگه‌چطوربه‌ذهن‌من‌نیفتاده‌بود😐!!
هدایت شده از " تبادلات کریستال "
مدیرا حمایت کنید😐 دو ماه بیشتره تب نزدم و چنلا کم شدن . جذبتون مثل قبل نیس ولی درست میشه .. ممنون از اونایی که از ادمینی در نیوردن .
هدایت شده از " تبادلات کریستال "
https://eitaa.com/joinchat/3861512291C6619676ce7 همه مدیران توی اینفو عضو باشن
عشقِ‌اوبردل‌سنگـےحرم‌قالب‌شد :) قبلھ‌مایل‌بھ‌علـےبن‌ابۍطالبـ‌شد˘˘‌!
🌺اینم ایده ای عالی برای ماه رمضان🌺 دوست عزیزم از روز اول ماه رمضان برای درست کردن افطار هر روز رو به نیت یکی از معصومین و بزرگان خدا که در لیست زیر هست قرار بدین(نذر کنید)و سفره ها تونو پر برکت کنید☺ 📣برنامه سفره ماه مبارک رمضان: 1. حضرت محمد (ص) 2. حضرت فاطمه زهرا(س) 3.امام علی(ع) 4.امام حسن مجتبی(ع) 5.امام حسین(ع) 6.امام سجاد(ع) 7.امام محمدباقر(ع) 8.امام جعفرصادق(ع) 9.امام موسی کاظم(ع) 10.امام رضا(ع) 11.امام جواد(ع) 12.امام هادی(ع) 13.امام حسن عسگری(ع) 14.صاحب الزمان(عج) 15.حضرت ابوالفضل(ع) 16. حضرت نرجس خاتون(س) 17.حضرت زینب و ام کلثوم (س) 18.حضرت رقیه(س) 19.حضرت ام البنین(س) 20.حضرت سکینه(س) 21.حضرت علی اکبر و قاسم بن حسن(ع) 22.حضرت رباب(س) 23.حضرت نجمه خاتون(س) 24.حضرت معصومه(س) 25.حضرت خدیجه(س) 26.حضرت فاطمه بنت اسد(س) 27.حضرت آمنه و نفیسه خاتون(س) 28.حضرت مسلم بن عقیل(ع) 29.ب نیت نذر۱۲۴هزار پیغمبرع 30.ب نیت نذر شهدا ✅به عنوان مثال روز اول به نیت سفره ی حضرت محمد (ص) نیت میکنید و افطاری را ب نیت حضرت محمد نذری میپزین بعد سه صلوات هم هدیه میکنید. 👌ایده ی بسیار خوبی است تا این ماه پربرکت تر شود 🙏
💔 ادعایی‌درشمانمیبینم... وحقّاکه‌تمام‌ِهویت‌ِشما خـلاصه‌شده درهمین ‌بی‌ادعایۍ⛵️ مارادریاب....
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . #اربعین . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دیگر تا صلاة صبح چیزی نمانده بود. نمی‌دانم چرا اینقدر هوای بکیر به سرم نشسته بود و قصد رفتن نداشت. قلبم هر ازگاهی عجیب تیر می‌کشید و سرم سنگین میشد. در فکر فرو رفته بودم که آن مرد سیاه پوش که بود و برای من چه میخواست اما تا می آمدم ذهنم را مشغول چیزی سازم بازهم بکیر در میان مغزم جولان میداد. همان گونه که به تاریکی بیابان خیره بودم. از پشت تپه ای دو چشم تیله ای روشن دیدم که به من خیره شده بود. با خود گفتم : لابد حیوان گرسنه است. دم من هم که شیرین است حتما هوای خوردن من را در سر دارد که اینگونه چشم چرانی می‌کند. اما نه هرچه جلو تر میرفتیم آن دو چشم تیله ای نزدیک تر میشد. لحظه ای ایستادم و با دقت به چشم ها خیره شدم. اما چیزی به عقلم نرسید که این چه حیوانی است که اینقدر وجودی سیاه و تاریک دارد که فقط دو چشم از او در بیابان با وجود مشعل ها دیده می‌شود. دلهره ی عجیبی گرفتم و با سرعت خودم را به رئیس کاروان رساندم. گفتم : آقا عرضی داشتم. مرد که باز با تسبیح چرک مرده اش بازی می‌کرد نیم نگاهی به من کرد و گفت: نامم محمد است. میتوانی محمد صدایم کنی. وسط حرفش پریدم و گفتم : در بیابان چه حیوان های درنده ای وجود دارد که چشمان تیله ای داشته باشد و ظاهری سیاه و تاریک. مرد ایستاد و سرتا پایم را نگاه کرد و گفت: حالت خوب است دختر؟؟ اینجا جز خار و شتر و مار هیچ چیز دیگری دوام نمی آورد. اسب با آن هیبتش دو روز بی آب و غذا در بیابان بماند میمیرد. حیوان درنده گوش خوار چکارش به بیابان بدوی ها... چیزی نگفتم و به مکان خودم در انتهای کاروان رفتم. آهسته راه میرفتیم. و این مرا بیشتر می‌ترساند. تصمیم گرفتم که به وسط کاروان بروم تا هیچ حیوانی نتواند از پشت مرا خفت کند. به محض اینکه تصمیم به سرعت گرفتم. پاهایم در هم قفل شد و دیگر نتوانستم تکان بخورم. هرچه سعی کردم نتوانستم و چند قدمی از کاروان جا ماندم. آمدم فریاد بزنم که کسی مرا کمک کند اما صدایم در نمی آمد. نفس در سینه ام حبس شد.به یقیین که آن دو چشم تیله ای یک جن است که قصد کشتن مرا دارد. ناگهان تصویر چهره آلم و عبود در ذهنم نقش بست. اشک هایم می‌ریخت. خیلی سخت است که نتوانی کاری بکنی که جانت را نجات دهی. عین فلج ها روی زمین افتادم و بدنم مانند تکه ای از چوب خشک شده بود. هیچ کدام از اعضای کاروان رویش را برنگرداند تا مرا ببیند و یاری ام دهد. نفس هایم هر لحظه تنگ تر و تنگ تر میشد. به حدی که چشم هایم در آن ظلمت شب به سیاهی میرفت. در کاروان سرشماری درستی انجام نمیشد و من از این نگران بودم که آن ها بروند و دیگر به دنبال من گمشده نیایند. از خود بیابان ترسی ندارم من از آن چشم تیله ای هراس دارم. که به یقیین او مرا افلیج کرده است. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . توفان شن دهانم را پر از خاک کرده بود. سرم را روی شن ها گذاشته بودم و سرگیجه عجیبی داشتم. مدت زیادی گذشت. عطش من هر لحظه و هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. یکی از قوانین سفر در بیابان این بود که اگر کاروان مسیر را هم گم کرد تحت هیچ شرایطی نباید به عقب بازگردد و این دلهره مرا بیشتر می‌کرد. من بی کس و کاری که هیچکس نگران حال من نمیشد. اشک هایم بر شن می‌ریخت. طلب مرگ کردم و از خدا خواستم که مرا هیچ گاه به دست آلم و عبود نرساند که این برای من از جهنم بد تر است. چشم هایم سنگین شد و دیگر متوجه چیزی نشدم. . صبح از گرمای زیاد به هوش آمدم. آفتاب بر فرق سرم می‌تابید و شن های بیابان داغ تر از داغ شده بودند. پوست صورت و بدنم در حال سوختن بود اما من حتی توان داد زدن را نداشتم. شن تا گلویم پیش رفته بود و درد تمام بدنم را در گیر کرده بود. کاش کسی بود عبا از سرم در می‌آورد آخر رنگ تیره مشکی آفتاب را بیشتر به خودش جذب خواهد کرد. معده ام خالی تر از خالی بود. هر از گاهی زرد آبی تلخ از گلویم استفراغ میشد. آروزی مرگ برای من در آن حال بهترین دعا شده بود. فکرش را نمیکردم من امانه با آن همه امید و شور و شوق و تلاش روزی در بیابان خشک و سوزان نینوا در نزدیکی بغداد فلج شوم و آرزوی مرگ کنم. تقدیر با تو همان میکند که انتظارش را نداری. دیگر آبی در بدن نمانده بود. که بتوانم گریه کنم. نفس هایم به شماره افتاده بود. یک عقرب به چشم چپم نزدیک شده بود و نیت این را داشت که مرا زهر آلود کند. در دلم فقط نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم. اما می‌دانستم اگر تقدیر و حکمت خدا قصد داشته باشد بر خلاف میلت عمل کند. چاره ای جز تسلیم برایت باقی نمی ماند. بکیر ای عزیز ترین انسان روی زمین برای من. حالا که لحظه مرگ من فرا رسیده است در دلم از خداوند میخواهم تا برای اخر تورا ببینم یا اینکه در خوابت بیاییم و به تو بگویم که من در این بیابان خشک به دست یک عقرب ناشی به مرگ رسیده ام. عقرب نزدیک آمد و نیشش را در پلک چشم چپم فرو کرد. و بعد هم با سرعت زیادی از من دور شد. . غروب رسیده بود و خون از بدنم دفع میشد. دیگر تاب و توان نداشتم و احساس می‌کردم من هفت جان دارم که تا کنون زنده مانده ام. آه از دنیا و بی وفای اش. آه از مردمان و تنگ دستی و تنگ قلبی شان. آه و افسوس و صد افسوس که این دنیا دنی است و جایی برای زندگی و عشق در وجودت باقی نمی‌گذارد. ناگهان چشم تیله ای را بالای سرم دیدم به هیچ دست و پایی و فقط یک سر که در هوا معلق بود. سر نزدیک به بدنم شد و گرمایش مرا سوزاند. سر بوی متعفنی میداد. لب باز کرد به سخن با صدایی نکره گفت: اَمانه بکیر در انتظار مرگ تو است. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
دو رکعت نماز بخوان و به خداوند عرض کن: خدایا! هر کس به من بدی کرده بخشیدم، تو هم مرا ببخش، آن وقت ببین خدا با تو چه کار میکند... :) @yadegar_madar
¦🧔🏻🖇¦ - هـےزمیـن‌مـیخورن‌ولـےتہ‌خـط... عا‌شـقاایـستاده‌مـیمیࢪن : )
من گشته ام در هیچ جا پیدا نخواهد شد حال خوشی که زیر پرچم میشود پیدا @amaneh_roman
۲ ولی چراهیچ کس این وسط نگفت "عطیه" بودن برای امثال "محمد" سخت ترین نقش تودنیای واقعیه @amaneh_roman
هدایت شده از عه
⃠پسر ممنوع ری⃟م میشی⃤🐼꙰. ⃠گپ دخترونس⃤❄️꙰. ⃠فوش بدی ری⃟م میشی ⃤🌙꙰. ⃠ تبلیغ کنی ر⃟یم میشی⃤🌈꙰. ⃞گفتم که در جریان باشی⃤🤷🏻‍♀꙰ https://eitaa.com/joinchat/3797024859C1b496c4233 ━─━────༺༻────━─━
همه‌ی ما که تا الان بیداریم شدیدا به اینجا نیاز داریم: ❤️ https://eitaa.com/joinchat/342098019Caec1c94cc2
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
: 🌼۱-چهارسوره( ، ، و )سجده ی واجب دارن ودردوران قاعدگی خوندنشون .به جزاین سوره هاخوندن بقیه ی سوره هااصلاایرادی نداره.🌼 🤔نظر مراجع درباره خواندن سوره سجده دار در قاعدگی👇 آیت الله مکارم:  خواندن یکی از آیات سجده حرام است. ولی خواندن غیر آیه سجده از سوره سجده مانعی ندارد.🌹 آیات عظام خوئی، گلپایگانی، صافی، سیستانی و تبریزی:  خواندن هر یک از دارای سجده واجب حرام است.🌸 آیت الله خامنه ای:  خواندن قرآن به‌ جز آياتى كه سجده واجب دارد براى حائض جايز است اگر چه كراهت دارد.🌺 آیت الله سیستانی:  در زمان حیض فقط خواندن که دارای سجده واجب است اشکال دارد و خواندن آن سوره ها .🌻 آیات عظام امام خمینی، بهجت، فاضل، نورى: افزون بر آیات سجده دار، باید از .🌷 آیت الله وحید: افزون بر آیات سجده‏دار، بنابر احتیاط واجب باید از خواندن .🌾 آیت الله خامنه ای:   خواندن قرآن در دوران عادت ماهانه، ؛ ولی خواندن آیاتی که سجده واجب دارد، و خواندن آیات، ؛ ولی خواندن بیش از ۷ آیه، دارد؛ .⚘ آیت الله هادوی تهرانی:  خواندن قرآن در حال عادت است، مگر سوره هایی که آیات سجده واجب در آنها وجود دارد.🌿 آیات عظام امام، بهجت، فاضل لنکرانی و نوری: علاوه بر خواندن آیه سجده‌دار، آن سوره نیز است.🍁 آیات عظام تبریزی، سیستانی، صافی گلپایگانی و مکارم شیرازی:  تنها خواندن آیه سجده‌دار، است و خواندن بقیه سوره .🍀 آیت‌الله وحید خراسانی: خواندن آیه سجده‌دار، است و بنابر احتیاط واجب، .🍂 ۲-شما حتی در دوران قاعدگی هم می تونید برای بگیرید.🦋 ۳-درباره ی : كافى است به سجده رود و ذكر گفتن واجب نمى ‏باشد، امّا بهتر است ذكر بگويد و بهتر است اين ذكر را انتخاب كند: «لا الهَ إلَّااللَّهُ حَقّاً حَقّاً لا الهَ إلَّااللَّهُ ايماناً وَ تَصْديقاً لا الهَ إلَّااللَّهُ عُبُودِيَّةً وَرِقّاً سَجَدْتُ لَكَ يا رَبِّ تَعَبُّداً وَرِقّاً لا مُسْتَنْكِفاً وَ لا مُسْتَكْبِراً بَلْ انَا عَبْدٌ ذَليلٌ ضَعيفٌ خائِفٌ مُسْتَجيرٌ ❤ ۶-ممنون ازهمگی💐التماس دعا @amaneh_roman
متولدشدم‌اصلا‌ڪہ‌شـوم‌نوڪرتو بۍتوعمرم‌همہ‌باطل،همہ‌دم‌علافۍست..! ‌‌‌‌‌ • @amaneh_roman
آنگاه که صدای اولین ربنا از گوشه های شهر به گوش می رسد قند در دلم آب می شود دوست دارم از بالاترین نقطه ی شهر فریاد بزنم: آی مردم! خدای مرا ببینید چقدر مرا دوست دارد کارت دعوتم را ببینید!!! من آرام و قرار ندارم، برای پاسخ به دعوت ات. تو همان خدای خوب همیشه هستی مرا می خوانی،با تمام جرم ها و گناه هایم و یکی یکی خط می زنی بدی هارا به حرمت مهمانت شدن ... 💚