خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_واربعین . عرق شرم از پیشانی ام ریخت. حور
سلام دوستان
نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق...🌙
با توجه به تعداد زیادی از سوالات شما بزرگواران.
بنده با توجه به مشغله هایی که دارم رمان رو یک شب در میون در اختیار شما میزارم.
و اگه در این مدت رمان رو با تاخیر در چند شب براتون انتشار دادم.عذر خواهم.
التماس دعا🤲🏻
.
♥️✨
...♡
الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا
خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
از ورودۍِ حرم تا تھِ بین الحرمین ؛
رمضان؛ روزھ و افطار بنام تو حسین :)
.
#السلامُعلیڪیـٰااباعبدالله🌿˘˘
@amaneh_roman
•°~✨💚
اینصاحبنا؟!
دلمبہآسمونخوشہ!وقتیمیگم:
السَّلامعلیکیاصاحبالـزمان
وازتخواهشمیکنمآسمونونگاهکنۍ،
تانگاههامونیہنقطہمشترکبیفتن!
چقدرسختہمولاکہ،سھمماازدیدنت
همینقدره....
+مولاجانبرایماسختدعاکنکہمحتاجیم💔:)
#السلامعلیکیابقیةالله🍃
@amaneh_roman
الھے،
مندلخوشمبھآیہ
لاتَقْنَطُوامِنْرَحْمَةِاللّهِ
وامیداورمبھ
إِنَّاللّهَیغْفِرُالذُّنُوبَجَمِیعاً
ومےدانمکھتو
امیدیرا ناامیدنخواهےڪرد...
#دوستتدارمخدایمهربونم
@amaneh_roman
#تلنگرانھ🥀
ازآیتاللهبهجت(ره)پرسیدند↯
آیاآدمگناهکآرهممیتواند
امامزمانشرآببیند؟!
جوابدادند🌱
شمرهماِمامزمانشرادید...
امـا
#نـشـنـآخـت
@amaneh_roman
♥️🍃
آتش بزن اما ز خودت دور مَفرما
مانند فراق رُخِ تو ، نیست عذابی
#اربآبمحسینجآن🌱
@amaneh_roman
بهش گفتم: تو رزمنـده اسـلامی؟
گفـت: نه من شرمنـده اسـلامم!
.
وقتی شهیـد شد فهمیـدم
شرمنـده اسـلام بود ..:)
@amaneh_roman
🔶ایده ای نو🔶
🤪برای لب های خندان شما🤪
🔱همراه با محتوای ناب🔱
😃بخند و بیندیش😀
🌐آیه،روایت،داستان🌐
👇با ما همراه باشید با کانال👇
📣طنز و پند📣
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/250413120Cd32e25768c
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_واربعین . عرق شرم از پیشانی ام ریخت. حور
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#سبعه_واربعین
.
چندی نگذشت که صحبت های دروغین و احمقانه خلیفه به پایان رسید.
هیچ نگفتم و فقط در چشمان قراء بکیر خیره ماندم.
اگر چاقو را در گوشتم فرو میبردند خون از آن نمیجوشید. بکیر بعد از تمام شدن شام و پراکنده شدم تمامی اعضای خانواده به سمت من آمد و گفت : هفته دیگر همین موقع قرار است مراسم عقدمان را برگزار کنیم. زیاد نمیخواهم خرج کنم زیرا از معرفت به دور است.
لبم را گزیدم و در ذهنم یا خودم گفتم : برای خبر بارداری حورا که ولیمه ای چند صد دینار گرفتید حالا برای من بخت برگشته دیگر دور از معرفت و مرام است.
بکیر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : مگر مرا دوست نداری؟!
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. گفت: خب پس به خاطر بودن در کنار من هرچه امشب پدرم در مورد تو به خانواده ام را گفته است. باور کن.
تا چند روز آینده بتوانیم به آن ها بگویم که قرار است همسر من شوی.
تا بتوانند این مسئله را به راحتی هضم کنند.
چیزی نگفتم و دامنم را در دست گرفتم و از بکیر دور شدم. یک خدامه کم سن و سال تر از خودم به دنبالم دوید و گفت : سیدتی از امشب به بعد من خادمه خدمت شما هستم.
برگشتم و نگاهش کردم. دختری که به نظر 14 سال سن داشت و چشمانی درخشان به همراه خود داشت. خیره و با لبخند به من نگاه میکرد.
پرسیدم نامت چیست؟ : گفت : زهرا
گفتم : عجب اسمی چه با معنی و زیبا
نام دختر پیامبرمان هست. خوشا به حالت.
آنقدر خشحال و مبسوط شد که دستم را بوسید. از حرکتش جا خوردم و گفتم : هرگز دیگر این کار را تکرار نکن تو وظیفه داری فقط دست پدر و مادرت را ببوسی
مگر من کیستم که اینگونه ادای احترام میکنی.
چیزی نگفت و باهم به سمت اتاقمان رفتیم.
یک اتاق بزرگ را به من داده بودند با تمامی وسایل شانه ای که در اختیار من گذاشته بودند. تمامش به زندگی قبلی ام می ارزید قیمتش را میگویم.
فانوس هارا روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم.
اشک هایم از گوشه چشمانم سرازیر میشد. زهرا نگاهم میکردمبهوتانه...
پرسید: سیدتی چه شده است؟! چرا عرصه بر دلتان تنگ شده؟
گفتم: نامم امانه است مرا امانه صدا کن
چیزی نشده. کمی از دنیای فانی دلگیرم.
زهرا چیزی گفت: در قصر فضاهای مفرحی هست که دلتان را شاد میکند.
اگر دوست دارید بیاید و باهم به اطراف سرکی بکشیم.
ایستادم و اشک هایم را پاک کردم و هردو به سمت پله های قصر حرکت کردیم.
آخر اتاق من در طبقه چهارم قرص در انتهای بالا نشین ها بود.
در حیاط پر بود از درخت های بلند سرو و کاج و معماری هایی که معمار های ایرانی آن هارا بنا کرده بودند.
مرغابی ها و طاووس ها
قناری ها و طوطی ها همگی نظر مرا جلب میکرد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده