🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت یازدهم
روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم.
برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار
که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد.
روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم.
یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده...
به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری…
خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!!
برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.…
مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم.
سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد.
خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره
هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه …
صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم…
روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم.
روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد …
باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم…
ولی نتونستم…
آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد …
قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن.
بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟
بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!!
از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز…
منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟
مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!!
چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره …
دیگه چی میخوان ؟؟؟
بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای،
میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟
اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن …
بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم،
اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه…
اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون …
بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن.
دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه …
اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم.
با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم …
سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.…
بابام بالاخره راضی شده بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه …
بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود …
گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه …
منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون …
به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم…
ادامه دارد.
پایان قسمت یازدهم
✍ سمیه
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
سلام ب همگی منم میخاستم سوتی تعریف کنم چند وقت پیش یکی از فامیل هامون فوت شد عمه شوهرم بهم گفت خدا رحمتش کنه تسلیت میگم منم در جواب گفتم همچنین 😑🤦♀️ از خجالت آب شدم ی بارم ی فامیل رو دیدیم بعد از احوال پرسی شوهرم بهش گفت پدر خوب هستند سلام برسانید بهشون در حالی ک پدرش خیلی وقته فوت شده بود 😂
🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
#سوتی_اعضا😄
🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🍃🍃🍃🎈
سلام به همگی امیدوارم زندگیتون پراز سوتی های خنده دارباشه🥰
من عادت دارم همیشه هندزفری میزنم گوشم اهنگ گوش میدم
اونم باصداااای بلند خلاصه،یه روز مثل همیشه زدم و داشتم خونرو جارو میزدم
یه لحظه مامان صدازد بللللند
منم رفتم و برگشتم دوباره شروع کردم به جارو زدن بعد پنج دیقه دیدم مامان باحالت تأسف سرشو تکون میده 😒
آبجیمم اینشکلی😂نگو جارو کلا خاموش بوده ومنم اصلا متوجه نشدم !!
البته میگفتم باخودم این چرا تمیز نمیکنه حتما خراب شده🤔
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
@delbrak1
#سوتی_اعضا😄
🍃🎈🍃🎈🍃🎈
سلام
یکبار هم تو یه تبلیغ دیدیم نوشته دوغ مشکی فلان قیمت و به به و چهچه و .....
ما هم هی گفتیم این دیگه چه نوع دوغیه و جدیده و ........بعد به یارو زنگ زدیم گفتیم این دوغ مشکی که نوشتی چه جوریه و ....هنوز حرف ما تموم نشده بود که یارو غش کرد از خنده گفت دوغ مَشکی 😬😬😬🙈🙈🙈🙈🙈نه مِشکی🤐🤐🤐خلاصه شرف مون رفت😂😂😂😂😂
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
#سوتی_اعضا 😄
🍃🎈🍃🎈🍃
سلامی دوباره🙏❤️
ممنون از کانال خوبتون
بازم سوتی دارم...
وانتی توی کوچه کاهو گوجه وسیب زمینی پیاز و.. آورده بود...
خونه خالم بودم.خالم گفت بزارببینم خیارم داره سالاد شیرازی بزارم...
پنجره رو باز کرد با صدای بللللللنننننند که آقاهه دور بود بشنوه گفت آقا خیاااااارم داری...🙈🙈🙈😂😂😂😂
خودشم همون ثانیه فهمید بدددد سوتی داده پنجره رو همون ثانیه محکم بست
وبه سوتیش هم میخندیدیم هم ناراحت ک همسایه هاام شنیدن....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یهروزم با آبجیم رفتیم برنج وقیمه
نذری بگیریم
همون جا بهمون ظرف میدادن وخورشت رو روی برنج میریختن...
برنجو یه آقایی کشید وداد بهمون...
تا اینجا همه چی خوب پیش رفت تااینکه رفتیم یه کم اونورتر ک خورشتو بریزن ..
اول ابجیم ظرفشو داد وملاقه اول تااومدابجیم چون ولم صداشم بالاست گفت آقا به من فقط آبشو بریز🙈🙈🙈😂😂😂
آقاهه😏😋
ابجیم😐
من😱🙊😳😂
من دیگه از خجالتم نموندم ک به منم خورشت بریزه فقط فرااااااار
نمیدونم چرا خانوادگی انققققد سوتی میدیم😅😅
🍃🎈🍃🎈🍃🎈
@delbrak1💞
اینکه "من می خوام با خودش ازدواج کنم، نه خونوادش" اصلا استدلال درستی نیست!
بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست.😍
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
مینویسم برای تو که قشنگترین اتفاق زندگیمی.
با اومدنت به من زندگی بخشیدی، امیدِ زندگیم شدی، انگیزهی راهم شدی، نورِ چشام شدی، خندهی لبام شدی، درمون دردام شدی، آرامشِ قلبم شدی.
با تو روزایی رو تجربه کردم که هیچوقت نداشتم، با تو حسهایی رو لمس میکنم که هیچوقت نداشتم، آرامشی دارم که هیچوقت نداشتم.
اگه قرار باشه از آرزوهام بگم تو بزرگترین آرزوی من بودی و هستی.
بفرست برای اونی که دوستش داری:)❤️
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞