نایب الزیاره همه دوستان عزیزم هستیم......
ان شاءالله حاجت روایی همتون😍😍
❌سلامتی و ظهور آقا امام زمان (ع) یک صلوات هدیه کنید😍
@saraadmin1🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام سجاد(ع): به راستى صدقه پنهانى خشم خدا را فرومینشاند.
#صبح_نو
امروز شنبه
۲۰ خرداد ماه
۲۱ ذی القعده ۱۴۴۴
۱۰ ژوئن ۲۰۲۳
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
۴تا بهانه که ذهن ایجاد میکنه و باعث میشه ما اعتمادبه نفس بالا رو تجربه نکنیم؛
۱. موانع: دائم ذهن ما به تمام سختی ها اشاره کنه
۲. خودداوریها: ذهن تموم کارهایی که در اونها خوب عمل نمیکنیم رو یادآور شه
۳. مقایسهها: ذهن بدون هیچ انصافی ما رو با کسانی که از ما بهتر هستن مقایسه کنه
۴. پیشبینیها: ذهن شکستها، طرد شدنها یا سایر نتایج ناخوشایند رو پیشبینی میکنه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
آدما هيچوقت اولين اتفاقاى زندگيشون رو يادشون نميره، قبول دارى؟
هيچکس عشق اولش رو يادش نميره، اولين معلمش، اولين بارى كه دست يک نفر رو عاشقانه گرفت، اولين بوسه، اولين رفيق، اولين قرار، اولين جدايى، اولين.. اولين.. اولين!
اين اَولينا تا آخرين روز زندگی باهاتن!
حواست باشه كه چيو، ميخواى واسه خودت براى اولينبار خاطره كنى، اولين خاطرهها، تاريخ انقضاء ندارند...
•┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت یازدهم
روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم.
برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار
که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد.
روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم.
یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده...
به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری…
خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!!
برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.…
مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم.
سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد.
خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره
هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه …
صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم…
روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم.
روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد …
باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم…
ولی نتونستم…
آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد …
قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن.
بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟
بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!!
از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز…
منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟
مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!!
چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره …
دیگه چی میخوان ؟؟؟
بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای،
میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟
اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن …
بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم،
اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه…
اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون …
بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن.
دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه …
اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم.
با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم …
سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.…
بابام بالاخره راضی شده بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه …
بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود …
گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه …
منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون …
به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم…
ادامه دارد.
پایان قسمت یازدهم
✍ سمیه
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
سلام ب همگی منم میخاستم سوتی تعریف کنم چند وقت پیش یکی از فامیل هامون فوت شد عمه شوهرم بهم گفت خدا رحمتش کنه تسلیت میگم منم در جواب گفتم همچنین 😑🤦♀️ از خجالت آب شدم ی بارم ی فامیل رو دیدیم بعد از احوال پرسی شوهرم بهش گفت پدر خوب هستند سلام برسانید بهشون در حالی ک پدرش خیلی وقته فوت شده بود 😂
🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
#سوتی_اعضا😄
🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🍃🍃🍃🎈
سلام به همگی امیدوارم زندگیتون پراز سوتی های خنده دارباشه🥰
من عادت دارم همیشه هندزفری میزنم گوشم اهنگ گوش میدم
اونم باصداااای بلند خلاصه،یه روز مثل همیشه زدم و داشتم خونرو جارو میزدم
یه لحظه مامان صدازد بللللند
منم رفتم و برگشتم دوباره شروع کردم به جارو زدن بعد پنج دیقه دیدم مامان باحالت تأسف سرشو تکون میده 😒
آبجیمم اینشکلی😂نگو جارو کلا خاموش بوده ومنم اصلا متوجه نشدم !!
البته میگفتم باخودم این چرا تمیز نمیکنه حتما خراب شده🤔
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
@delbrak1
#سوتی_اعضا😄
🍃🎈🍃🎈🍃🎈
سلام
یکبار هم تو یه تبلیغ دیدیم نوشته دوغ مشکی فلان قیمت و به به و چهچه و .....
ما هم هی گفتیم این دیگه چه نوع دوغیه و جدیده و ........بعد به یارو زنگ زدیم گفتیم این دوغ مشکی که نوشتی چه جوریه و ....هنوز حرف ما تموم نشده بود که یارو غش کرد از خنده گفت دوغ مَشکی 😬😬😬🙈🙈🙈🙈🙈نه مِشکی🤐🤐🤐خلاصه شرف مون رفت😂😂😂😂😂
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
#سوتی_اعضا 😄
🍃🎈🍃🎈🍃
سلامی دوباره🙏❤️
ممنون از کانال خوبتون
بازم سوتی دارم...
وانتی توی کوچه کاهو گوجه وسیب زمینی پیاز و.. آورده بود...
خونه خالم بودم.خالم گفت بزارببینم خیارم داره سالاد شیرازی بزارم...
پنجره رو باز کرد با صدای بللللللنننننند که آقاهه دور بود بشنوه گفت آقا خیاااااارم داری...🙈🙈🙈😂😂😂😂
خودشم همون ثانیه فهمید بدددد سوتی داده پنجره رو همون ثانیه محکم بست
وبه سوتیش هم میخندیدیم هم ناراحت ک همسایه هاام شنیدن....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یهروزم با آبجیم رفتیم برنج وقیمه
نذری بگیریم
همون جا بهمون ظرف میدادن وخورشت رو روی برنج میریختن...
برنجو یه آقایی کشید وداد بهمون...
تا اینجا همه چی خوب پیش رفت تااینکه رفتیم یه کم اونورتر ک خورشتو بریزن ..
اول ابجیم ظرفشو داد وملاقه اول تااومدابجیم چون ولم صداشم بالاست گفت آقا به من فقط آبشو بریز🙈🙈🙈😂😂😂
آقاهه😏😋
ابجیم😐
من😱🙊😳😂
من دیگه از خجالتم نموندم ک به منم خورشت بریزه فقط فرااااااار
نمیدونم چرا خانوادگی انققققد سوتی میدیم😅😅
🍃🎈🍃🎈🍃🎈
@delbrak1💞
اینکه "من می خوام با خودش ازدواج کنم، نه خونوادش" اصلا استدلال درستی نیست!
بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست.😍
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
مینویسم برای تو که قشنگترین اتفاق زندگیمی.
با اومدنت به من زندگی بخشیدی، امیدِ زندگیم شدی، انگیزهی راهم شدی، نورِ چشام شدی، خندهی لبام شدی، درمون دردام شدی، آرامشِ قلبم شدی.
با تو روزایی رو تجربه کردم که هیچوقت نداشتم، با تو حسهایی رو لمس میکنم که هیچوقت نداشتم، آرامشی دارم که هیچوقت نداشتم.
اگه قرار باشه از آرزوهام بگم تو بزرگترین آرزوی من بودی و هستی.
بفرست برای اونی که دوستش داری:)❤️
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت دوازدهم
وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم.
همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ،
صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر …
با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره!
مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟
پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته!
اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید!
برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم!
ولی آخه چجوری !؟
تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام.
بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم.
دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد!
مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد!
یه سبد برداشتم و رفتم باغ!
از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر..
در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا…
سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله.
حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم.
حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوههام تو راه میخوردن.
با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟
حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه
وااای خدای من چه گندی زده بودم!!!
حالا نامه رو چجوری بردارم!؟
حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست!
فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته!
ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم.
از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده!
گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه!
یکیش همین دختر عموت!
خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره!
عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.!
،،،،،
یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟
بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم.
احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد!
حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟
بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم!
با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟
احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست!
تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و
گل امید تو وجودم شکوفا شد😍
یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام.
اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته!
بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه.
باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟
بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش!
تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون!
خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم!
احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!!
مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده!
وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره!
داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ.
انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم!
به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه...
ادامه دارد...
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 من مطلقه هستم ولی......
سلام
یه روزی عاشق مردی بودم که فکر میکردم اگر بهش نرسم دنیام آخر رسیده ..
خلاصه با اصرار خودم۱۵سالگی ازدواج کردم...
هنوز دوماه از ازدواجمون نگذشته بود که متوجه خیانت همسرم شدم..بله آقا با خیلیا در رابطه بودن و من نمیدونستم...
بابام گفته بود حق نداری طلاق بگیری چون دختری که طلاق بگیره مایه ننگ فامیله..
با کمک عموم طلاقمو گرفتم...
رفتم داخل یه خیاط خونه شب و روز کار کردم که خرج تحصیلمو بدم..
بعضی شبها از درد دست و تاول هایی که دستم میزد تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم ولی باید خرج خودم و خونه و تحصیلمو در میاوردم...
هیچوقت کم نیاوردم..خلاصه با هرجون کندنی بود کنکور دادم..طراحی لباس خوندم..
مدرک گرفتم..
رفتم تولیدی های لباس و تحقیق کردم.. خلاصه کلی جون کندم به معنای واقعی اندازه۱۰تامرد کار کردم تا تونستم تولیدی کوچکی بزنم..
بعد۵سال هم بهترین تولیدی راه انداختم..
جوری که الان خیلی از اقوام دست به دهان موندن و تعجب میکنن..
زندگیمو گفتم برای خانمهای مطلقه که بگم طلاق آخر راه نیست عزیزان..
الانم یکی از همکارهام خواستگارمه...
بله درسته اشتباه کردم ولی بقول حشمت فردوس من نمیگم که من زمین نمیخورم،میخورم،ولی حتی اگر صدبارک زمین بخورم بازم بلند میشم...
حق نگهدار تمام خانمهای کانالمون😊
@delbrak1💞
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون از معجزه زندگیش میگه......
سلام ...من از سه تا بارداری ناموفق نذر کردم خدا بهم فرزند بده هر سال روز عاشورا تاسوعا به نیت امام حسین از گلزار شهدا تا امامزاده ی شهرمون پا برهنه و لب تشنه پیاده روی کنم
و در همون روز به مؤمنین عزادار سر بند یا حسین هدیه بدم قبل از اینکه باردار بشم هم اینکارو میکردم
تا اینکه دوسال بعدش خدا بهم دوتا دختر ناز همزمان هدیه کرد و الان شش ساله من نذرم رو بهمون شکل اجرا میکنم ..
هدیه زهرا و هدیه فاطمه هردو از برکت نام مبارک اباعبدالله هستن😍😍😍
@delbrak1💞
#خصوصیات_زن_نمونه
هیچوقت از ازدواج خود اظهار پشیمانی نکنید.مردی دلگرم زندگی میشه که بتونه نقش آفرین باشه، با حرفهایی مثل کاش زبونم لال میشد بله نمیگفتم...مرد رو دست کم میگیریم و نقشش رو زیر سوال میبریم.
@delbrak1💞
هدایت شده از Sara
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما.....
کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم.
همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد..
کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد
کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.😢😱😭😭😭ادامه داستان 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
.
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
#پل
#قسمت1
سلام به همگی
داستان و خاطره پل
شاید قصه از هفت سالگیم شروع شد وقتی که پدرم تصادف کرد و زمین گیر شد؛ یا نه از هشت سالگیم که مادرم مجبور شد برای تأمین مخارج زندگی تو خونه ی مردم کار کنه؛ یا شاید از 12 سالگیم که پدرم مرد و مادرم هم تو هفتم پدرم سکته مغزی کرد و فوت کرد و منو همتا خواهرمو میگم ، مجبور شدیم از بوشهر بیایم تهران خونه ی خاله ام که با اونها زندگی کنیم. نمیدونم از کجا فقط میدونم قصه ی من از هر جایی شروع شده باشه تو یک موضوع اشتراک داره اونم اینه که من چه تو هفت سالگی چه هشت سالگی چه دوازده سالگی یا حتی همین الان که 26 سالمه احساس تنهایی میکردم. یه دره ی خیلی بزرگ بین منو آدمای دیگه بود وقتی مجبور بودم تو درسها به خواهرم کمک کنم حس میکردم از یه دنیای دیگه باهام حرف میزنه انگار هیچ کدوم از حرفهای منو نمیفهمید نمیدونم چرا شاید برای این بود که حتی تو اون سن هم همه به مادرم میگفتن تارا خیلی بیشتر از سنش میفهمه ولی کاش اینطور نبود اونوقت راحت با دختر همسایه عروسک بازی میکردم و این بازی به نظرم مسخره نبود و یا شاید وقتی همه ی فامیل جمع میشدن و بچه ها همه تو یه اتاق بازی میکردن منم میتونستم قاطی بازی اونا بشم و فقط به اونا نگاه نکنم. به هر حال بچگی من هر جوری که گذشته باشه مثل همه ی بچه ها نبود با درد بزرگ بی پدری وبی مادری زندگی کردیم، تا تونستم سعی کردم نذارم همتا احساس کمبود بکنه که میدونم به هر حال کرده ولی من سعیمو کردم. تو خونه ی خاله ام زندگی راحتی داشتیم، کیارش و کاوه پسر خاله هام از همون موقعی که رفتیم تو خونه اونها زندگی کنیم هوای ما رو داشتن نمیتونم بگم مثل برادر چون به نظر من بهتر از دو تا برادر بودن. خاله شورانگیز ما رو خیلی دوست داشت وقتی مادرم فوت کرد بعد از مراسم تدفین نذاشت تنها باشیم ما رو به خونه خودش آورد و در حالی که بغضش کار رو برای ما سخت تر کرده بود گفت از این به بعد من جای مادرتونم شما هم دخترهای من فقط دو تا برادر هم به جمعتون اضافه شده فقط شوهر خاله ای نبود تا به قول خاله جای پدر و برای ما بگیره نمیدونست هر شب بعد از اینکه روی ما رو میکشه و بهمون شب بخیر میگه
همتا خودشو میزنه به خواب تا من چیزی نگم و بعد یواشکی گریه میکنه و منم برای اینکه راحت باشه هیچی نمیگم ولی هر شب چون نمیتونم گریه کنم صبحش به خاطر بغضی که داشتم گلو درد میگیرم و این همه دکتری که منو میبره فایده نداره چون دوای من دیفن هیدرامین و آنتی هیستامین و اینا نیست دوای من مادرمه که دیگه نیست دوای من پدرمه تا دوباره دستای گرمشو رو سرم بکشه و منو دخترم صدا کنه. به هر حال گذشت تا من شدم 16 ساله و همتا شد 14 ساله من مثل همه یدختر ها آرزویی داشتم و رویایی ولی نمیدونستم این رویا و آرزو تو وجود کیه فقط میدونستم دنبال یکی میگردم که تمام مهری رو که تمام این سالها تو قلبم جمع شده بود رو بهش هدیه بدم. من خاله مو خیلی دوست داشتم و همتا رو میپرستیدم و روی کیارش و کاوه خیلی حساس بودم ولی هنوز قلبم بکر مونده بود بر عکس همتا که بلاخره راهشو پیدا کرد و اونجوری که دوست داشت زندگی رو ادامه داد فقط انگار من بودم که تو همون 12 سالگیم محصور شده بودم. من دوم دبیرستان بودم و همتا سوم راهنمایی
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b