eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه ای به اونی که دوسش دارم : میدونی من تورو چطور ک باشی دوست دارم؟ بزار بهت بگم من تورو هر جوری که باشی دوست دارم. بد اخلاق بشی دوست دارم، عصبی بشی دوست دارم، بخندی دوست دارم، نخندی دوست دارم. با ارایش و بی ارایش هم دوست دارم، اصلا هر طوری که باشی دوست دارم. "فقط" قول بدی که فقط ماله من باشی ماله خوده خودم فقط خودما. اره یار جان تو ماله من باش که واسه داشتنت قید خیلیارو زدم. ☘🌿🌴🌱🌿🌴🌴🍀☘🌿 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
😍 سارا جونم مرسی ک پیامم رو میذاری ❤️سلام دوستان من باشم Haیه سوالی داشتم اینکه من مادرم از پدرم جدا شده و خودمم ۱۴ سالمه و پدرم بعد از مادرم ازدواج کرد ک اون خانم هم یه دختر داشت و پدر منم قبول کرده دختره ۹ سالشه و بابام خیلی باهاش جوره و اینم منو ناراحت کرده آخه من خیلی به پدرم وابسته ام و نمیخام ازم دور باشه چون ک دختر اون خانم همش پیششونه ولی من از شنبه تا چهارشنبه رو پیش مادرمم بخاطر همین میترسم ک بابام ازم دور شه و این باعث شده ک از زن بابام و دخترش خیلی زیاد بدم بیاد و نمیتونم رفتار خوبی باهاشون داشته باشم ولی میخام این اخلاقم رو کنار بذارم میشه راهنمایی کنین ممنون 🌿🍀☘🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 زیباترین عاشقانه ها را تنها  در زندگی زنی می توان دید که مادر شدن را تجربه کرده است. هر وقت عاشقی کردن را از یاد بردید به مادرتان نگاه کنید زیرا او تجلی کامل یک عاشق است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت دهم چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه. من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچه‌های روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم! الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم. امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده… بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور … ،،،،،،،،، حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن. پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس. یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ... آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ گفتم: باشه آقا جان. راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!! تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد! برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟ خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟ سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟ سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!! وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم... شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم! اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم. چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم... انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود ! خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم… یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود. سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود. ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!! ،،،،،،،،، روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم. سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند. از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران … فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد. همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.… عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم. دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم. از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم … تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم. با احمد و چند نفر دیگه از بچه‌ها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم. یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش … تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ … ادامه دارد... پایان قسمت دهم ✍سمیه 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 به خدا اگه اون یه شاخه‌ گل وقتی که یه نفر می‌میره می‌برین سر قبرش وقتی زنده‌ست ببرید عمرش بیش‌تر می‌شه. به چه دردی می‌خورن این گل‌های بعد مرگ... 🍄🌷🌱🍄🌷🌱🍄🌷🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 وای خدای من چه زندگی سختی.... من دندون پزشک هستم ولی....👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 وای خدای من چه زندگی سختی.... من دندون پزشک هستم ولی....👇👇👇
سلام سارا هستم ۲۴ ساله خودم دندونپزشک هستم داستان خیلی عجیبی دارم اگه خودم می‌شنیدم باور نمی‌کردم اما خودم تجربه کردم متاسفانه من سال ۹۵ کنکور دادم قبل از کنکورم چند ماهی مونده به امتحان یه شب که داشتم تا نصف شب برای امتحان جمعه درس می‌خوندم اتفاقی با یه آقای آشنا شدم تو مجازی منم بخاطر کنکور ، هم تنها ، هم منزوی شده بودم یه جورایی این آدم با حرف زدن گهگاهی دلمو بدست آورد و بهم گفت قبلا دوست دختر داشته و چند مدت قبل با یکی دیگه دوست دختر ایشون ازدواج کرده و به جورایی زخم خورده بود واقعی بود داستانش می‌گفت قصد خودکشی دارم و اون روزا فقط الکل میخورد هدفش هم خودکشی بود منم در اون زمان هم درسم هم این آقا خلاصه اینقد باهاش حرف زدم تا از خودکشی منصرف شد و ما عاشق هم شدیم من میدونستم هم خارج از کشور هست هم تحصیلات آنچنانی نداره همش شغلش‌ آزاده و دوست دختر و الکل خوردنش سیگار سر همه اینا باز هم عاشقش شدم یا هم در اون زمان وابسته شدم بهش ادامه پیدا کرد تا من کنکور دندون پزشکی قبول شدم ایشون هم حال روحیش خوب شد دوست دخترشم فراموش کرد خیلی وابسته من شد خیلی هم شکاک بود اما منم وابسته شده بودم قرار بود سال چهارم دانشگاهم بیاد خواستگاریم اما نیومد خیلی چیزا قول داد اما انجام نداد خیلی بهم دروغ گفت یعنی از خیلی هم زیاد تر از حدی که چندین بار خواستم ترکش کنم اما نتونستم چند مدتی باهاش حرف نمیزدم باز هم خودم بدون اون روز حال نداشتم هم اون با گریه و عذر خواهی میومد سراغم دو بار یا سه بار اومد پیشم و در این مدت هم اتفاقی که نباید میفتاد بین ما افتاد و الان رسیده روزی که من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم مطب دارم دوستام همه شوهر کردن بچه دارن من هنوز فکر میکنم کی بهم دروغ میگه کی راست میگه خواستگار دکتر مهندس خارجی هم خیلی زیاد دارم و داشتم اما این ظلمی بود که خودم از سر بچگی و نادونی در حق خودم کردم اینم بگم هیچ پولی نداره تازه یه کار جدید با داداشش راه انداخته که از من پول گرفته بود و قول داده بود پولمو سر یه ماه پس بده اما باز بهم دروغ گفت و نداد امشب بازم بهم دروغ گفت و دلم خونه نمی‌دونم آیندم چی میشه با این مرد اما از خانواده ها خواهش میکنم به دختراتون ارزش بدین یه کاری نکنید فکر کنه هیچکی رو نداره که دست هر غریبه که سمتش دراز شد رو بگیره و مث من بشه تمام نوجونی و جونیش بشه حسرت خوردن من وقتی عقل به سرم اومد دیگه راه برگشت نداشتم برام دعا کنید به بچه هاتون ارزش بدین عشق بدین همراه و رفیق و دوستش بشین خیلی دلم خونه نمیدونم شاید حقم هست برام دعا کنید . یادم رفت بگم ایشون دو سه سالی هم معتاد بودن که همین چند ماهی میشه من خبر شدم الان میگه پاکم و اما جواب آزمایشش رو‌ هم برام نفرستاده و خانوادمم از هیچکدوم این ماجرا خبر ندارن الان رابطم با خانوادم‌ بهتره چون کسی شدم واسه خودم آدم حسابم میکنن و جلوم خم و راست میشن اما قبلا مامانم بابام داداشام حتی آدم حسابم نمیکردن مخصوصا مامانم چون خودش اینجوری بزرگ شده بود فقط براش پسراش مهم بود دختر حکم آدم رو نداشت براش بچگیم خیلی غصه خوردم حتی اولین بار که پریود شدم خودم خودمو جمع کردم هیچی هم نمیدونستم در مورد پریودی دلم درد میکرد از یه طرف پریود شده بودم از یه طرف هیچکی رو نداشتم بهش بگم فقط گریه میکردم و میگفتم خدا چیکار کنم تو بچگیمم یه داداشم الان خارج کشور هست بهم دست درازی کرد اما به هیچکی هیچی نتونستم بگم حتی تا الان الانم براتون که میگم دلم برای خودم میسوزه اشکم در میاد اینه زندگی یه دختر دهه هفتادی .🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱❣❣ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نایب الزیاره همه دوستان عزیزم هستیم...... ان شاءالله حاجت روایی همتون😍😍 ❌سلامتی و ظهور آقا امام زمان (ع) یک صلوات هدیه کنید😍 @saraadmin1🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام سجاد(ع): به راستى صدقه پنهانى خشم خدا را فرومی‌نشاند. امروز شنبه ۲۰ خرداد ماه ۲۱ ذی القعده ۱۴۴۴ ۱۰ ژوئن ۲۰۲۳
برای حس خوب روزای آینده ادامه میدم سلام صبح بخیر😍😍😍
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 ۴تا بهانه که ذهن ایجاد میکنه و باعث میشه ما اعتماد‌به نفس بالا رو تجربه نکنیم؛ ۱. موانع: دائم ذهن ما به تمام سختی ها اشاره کنه ۲. خودداوری‌ها: ذهن تموم کارهایی که در اونها خوب عمل نمیکنیم رو یادآور شه ۳. مقایسه‌ها: ذهن بدون هیچ انصافی ما رو با کسانی که از ما بهتر هستن مقایسه کنه ۴. پیش‌بینی‌ها: ذهن شکست‌ها، طرد شدن‌ها یا سایر نتایج ناخوشایند رو پیش‌بینی می‌کنه ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 آدما هيچ‌وقت اولين اتفاقاى زندگيشون رو يادشون نميره، قبول دارى؟ هيچکس عشق اولش رو يادش نميره، اولين معلمش، اولين بارى كه دست يک نفر رو عاشقانه گرفت، اولين بوسه، اولين رفيق، اولين قرار، اولين جدايى، اولين.. اولين.. اولين! اين اَولينا تا آخرين روز زندگی باهاتن! حواست باشه كه چيو، ميخواى واسه خودت براى اولين‌بار خاطره كنى، اولين خاطره‌ها، تاريخ انقضاء ندارند... •┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت یازدهم روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم. برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد. روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم. یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده... به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری… خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!! برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.… مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم. سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد. خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه … صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم… روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم. روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد … باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم… ولی نتونستم… آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد … قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن. بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟ بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!! از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز… منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم. مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟ مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!! چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره … دیگه چی میخوان ؟؟؟ بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای، میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟ اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن … بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم، اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه… اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون … بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن. دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه … اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم. با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم … سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.… بابام بالاخره راضی شده‌ بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه … بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود … گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه … منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون … به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم… ادامه دارد. پایان قسمت یازدهم ✍ سمیه 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
سلام ب همگی منم میخاستم سوتی تعریف کنم چند وقت پیش یکی از فامیل هامون فوت شد عمه شوهرم بهم گفت خدا رحمتش کنه تسلیت میگم منم در جواب گفتم همچنین 😑🤦‍♀️ از خجالت آب شدم ی بارم ی فامیل رو دیدیم بعد از احوال پرسی شوهرم بهش گفت پدر خوب هستند سلام برسانید بهشون در حالی ک پدرش خیلی وقته فوت شده بود 😂 🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😄 🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🍃🍃🍃🎈 سلام به همگی امیدوارم زندگیتون پراز سوتی های خنده دارباشه🥰 من عادت دارم همیشه هندزفری میزنم گوشم اهنگ گوش میدم اونم باصداااای بلند خلاصه،یه روز مثل همیشه زدم و داشتم خونرو جارو میزدم یه لحظه مامان صدازد بللللند منم رفتم و برگشتم دوباره شروع کردم به جارو زدن بعد پنج دیقه دیدم مامان باحالت تأسف سرشو تکون میده 😒 آبجیمم اینشکلی😂نگو جارو کلا خاموش بوده ومنم اصلا متوجه نشدم !! البته میگفتم باخودم این چرا تمیز نمیکنه حتما خراب شده🤔 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹 @delbrak1
😄 🍃🎈🍃🎈🍃🎈 سلام یکبار هم تو یه تبلیغ دیدیم نوشته دوغ مشکی فلان قیمت و به به و چهچه و ..... ما هم هی گفتیم این دیگه چه نوع دوغیه و جدیده و ........بعد به یارو زنگ زدیم گفتیم این دوغ مشکی که نوشتی چه جوریه و ....هنوز حرف ما تموم نشده بود که یارو غش کرد از خنده گفت دوغ مَشکی 😬😬😬🙈🙈🙈🙈🙈نه مِشکی🤐🤐🤐خلاصه شرف مون رفت😂😂😂😂😂 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😄 🍃🎈🍃🎈🍃 سلامی دوباره🙏❤️ ممنون از کانال خوبتون بازم سوتی دارم... وانتی توی کوچه کاهو گوجه وسیب زمینی پیاز و.. آورده بود... خونه خالم بودم.خالم گفت بزارببینم خیارم داره سالاد شیرازی بزارم... پنجره رو باز کرد با صدای بللللللنننننند که آقاهه دور بود بشنوه گفت آقا خیاااااارم داری...🙈🙈🙈😂😂😂😂 خودشم همون ثانیه فهمید بدددد سوتی داده پنجره رو همون ثانیه محکم بست وبه سوتیش هم میخندیدیم هم ناراحت ک همسایه هاام شنیدن.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یه‌روزم با آبجیم رفتیم برنج وقیمه نذری بگیریم همون جا بهمون ظرف میدادن وخورشت رو روی برنج میریختن... برنجو یه آقایی کشید وداد بهمون... تا اینجا همه چی خوب پیش رفت تااینکه رفتیم یه کم اونورتر ک خورشتو بریزن .. اول ابجیم ظرفشو داد وملاقه اول تااومدابجیم چون ولم صداشم بالاست گفت آقا به من فقط آبشو بریز🙈🙈🙈😂😂😂 آقاهه😏😋 ابجیم😐 من😱🙊😳😂 من دیگه از خجالتم نموندم ک به منم خورشت بریزه فقط فرااااااار نمیدونم چرا خانوادگی انققققد سوتی میدیم😅😅 🍃🎈🍃🎈🍃🎈 @delbrak1💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینکه "من می خوام با خودش ازدواج کنم، نه خونوادش" اصلا استدلال درستی نیست! بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست.😍 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞
می‌نویسم برای تو که قشنگترین اتفاق زندگیمی. با اومدنت به من زندگی بخشیدی، امیدِ زندگیم شدی، انگیزه‌ی راهم شدی، نورِ چشام شدی، خنده‌ی لبام شدی، درمون دردام شدی، آرامشِ قلبم شدی. با تو روزایی رو تجربه کردم که هیچوقت نداشتم، با تو حس‌هایی رو لمس میکنم که هیچوقت نداشتم، آرامشی دارم که هیچوقت نداشتم. اگه قرار باشه از آرزوهام بگم‌ تو بزرگترین آرزوی من بودی و هستی. بفرست برای اونی که دوستش داری:)❤️ 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت دوازدهم وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم. همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ، صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر … با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره! مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟ پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته! اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید! برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم! ولی آخه چجوری !؟ تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام. بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم. دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد! مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد! یه سبد برداشتم و رفتم باغ! از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر.. در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا… سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله. حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم. حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوه‌هام تو راه میخوردن. با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟ حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه وااای خدای من چه گندی زده بودم!!! حالا نامه رو چجوری بردارم!؟ حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست! فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته! ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم. از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده! گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه! یکیش همین دختر عموت! خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره! عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.! ،،،،، یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟ بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم. احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد! حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟ بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم! با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟ احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست! تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و گل امید تو وجودم شکوفا شد😍 یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام. اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته! بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه. باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟ بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش! تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون! خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم! احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!! مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده! وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره! داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ. انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم! به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه... ادامه دارد... 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞