eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
تا وقتی کسی در کنارت هست ، خوب نگاهش کن !!! گاهی آدم هاآنقدر سریع میروند که 'حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻳﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻴﻢ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ . . . ! ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ : گاهي ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ . . . ! ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . ! ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻏﺮﺑﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻋﺰﯾﺰﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . ! ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺮﻭﺩ ، ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯾﺶ ﻋﯿﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . ! ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ٬ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . ! ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..! ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍی ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . ! تا ميتوانيم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . . .! ﺯﻧﺪﮔﯽ آنقدرها هم طولانی نیست .. 🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 @delbrak1💞
❌دست یاری...❤️ سلام خوبی عزیزم امیدوارم حال دلت خوب باشه من یه برادر شوهر دارم ۱۸ سالش دوتا پاش مشکل داشت چند سال رو پاش عمل انجام دادان درست نشد الان یک ماهی پاهاش دوتاش زدن قرار براش پای مصنوعی بزارن دکتر گفته ۴۰۰ ملیون خرج عمل ماهم خیلی نیاز مالی داریم هرچی مدارک هرچی عکس از پاش،هرجور خواستید براتون میفرستم ولی اگه میشه بزارید تو کانال تون شاید یکی کمکش کرد..😢 🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 @delbrak1💞
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌دست یاری...❤️ سلام خوبی عزیزم امیدوارم حال دلت خوب باشه من یه برادر شوهر دارم ۱۸ سالش دوتا پاش
😍 سلام ببخشید با توجه به اون خانومی ک گفتن بردار شوهرشون مشکل دارن پاهاشون بهشون بگید برید اینستا پیج مجید احمدی کیش از طریق مردم براشون جمع میکنن انشالله ک جمع میشه... 🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 @delbrak1💞
راستگو باشیم صداقت ازبهترین سرمایه‌های زندگی مشترک است. هرگز نبایدبه دروغ متوسل شویم حتی اگر حقیقت به نفع ما نباشد. دروغ پایه‌های زندگی را سست می‌کند. @delbrak1💞
مردم به همون چشم به همسرتون نگاه میکنن که شما اون رو معرفی کردید. همسرتون رو به خوبی و شایستگی معرفی کنید. 🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 @delbrak1💞
هیچ چیز در دنیا بدتر از معمولی شدن برای کسی نیست؛ تبدیل به روزمرگی شدن... از اینکه حضورت برایِ یک نفر بِشود مثلِ مسواک زدن، مثلِ شانه کردن که اگر حوصله داشت سراغت را بگیرد و اگر نداشت بگوید بماند برای بعد، دیر نمیشود! به خودتان احترام بگذارید! با کسی بمانید که اولویتش باشید٬ که برایش دغدغه بشوید٬ کسی که هر لحظه یادتان در خاطرش رژه برود٬ کسی که به کار، به خواب و استراحتش بگوید: بایستید! اول "او"! 🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 @delbrak1💞
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت چهاردهم بعد از اشتباه من و حرف هایی که به عمو مجید گفتم، احمد زنگ زد به مامان و براش تعریف کرد که مجید رفته پیششون و چه حرفهایی زده! احمدگفت ما روی حساب حرفهای آقا مجید و اینکه از ازدواج با سارا منصرف شده، زنگ زدیم پدر علی و خانواده اش که از روستا بیاین برای خواستگاری! مامانم با شنیدن این حرف ها عصبانی شد ،توپید به احمد و گفت: زنگ بزنید نیان... یعنی چی که خودتون میبرین و خودتونم میدوزین! ولی احمد خنده کنان گفت: زن دایی دیگه دیر شده، عباس آقا تو راهه و وقتی برسه حتما با گل و شیرینی مزاحم میشیم! مامان هر کاری کرد نتونست حریف احمد بشه و آخر سر با کلافگی و درماندگی گفت: احمد آقا ، به عنوان مهمون بیایین،قدمتون روی چشم،ولی برای خواستگاری *نه!* مامان وقتی تلفن رو قطع کرد،با همون حالت عصبانی تشر زد به من که با اجازه کی این حرفها رو به آقا مجید زدی!؟ من الان جواب باباتو چی بدم؟ جواب عباس آقا رو چی بدم؟ بگم این بچه یه چیزی سر خود گفته؟ اون بنده خدا هم داره به امید جواب مثبت از دهات میاد تا اینجا ! آخه این چه کاری بود کردی دختر؟ چرا با آبروی ما بازی میکنی !؟ من که عصبانیت مامان رو دیدم، ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم. هر چند در واقع جوابی هم نداشتم… در اون لحظه، به نظرم سکوت بهترین راهکار بود... چند ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد.مامان تو آشپزخونه بود و من گوشی رو برداشتم. +بله بفرمایید؟ کسی که پشت خط بود جواب نداد انگار که تردید داشت و میخواست مطمئن بشه..فقط صدای نفس هاش میومد... +الو بفرمائید!؟ +الو... با کمی تاخیر بالاخره صدایی آشنا گفت سلام … با تردیدجواب سلامش رو دادم و با دقت به صدا گوش کردم. -الو سارا خودتی؟ خوبی!؟ درست شنیده بودم!خودش بود! نوید بود! وقتی مطمئن شد خودم پشت خطم، تند تند گفت:سارا جان! دلم برات یه ذره شده! تروخدا،تو رو به جان هر کی دوست داری قسم میدم، فردا صبح بیا همون جایی که آخرین بار با هم حرف زدیم. ساعت ۱۱ منتظرتم... من که هنوز گیج بودم و مطمئن نبودم دارم چی می شنوم با صدای مامان یهو به خودم اومدم که پرسید؛ سارا کیه؟ گوشی رو زود گذاشتم و گفتم هیشکی، اشتباه گرفته بود. تلفن رو که قطع کردم ،توی سرم هزاران فکر شروع به چرخیدن کرد و شروع کردم باخودم کلنجار رفتن! از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم حدود ده ماه گذشته بود.ده ماهی که خیلی برام سخت گذشته بود و خیلی با خودم فکر کرده بودم. خودمم دلم براش تنگ شده بود و دوست داشتم ببینمش، ولی میدونستم که کارم اشتباهه! اون شب تا صبح خوابم نبرد.تا صبح نبرد نابرابری بین عقلم و دلایلش و قلبم و احساساتم برقرار بود.از هر طرف که می رفتم به در بسته میخوردم و کلافه تر میشدم. بعد از کلی کشمکش بین عقل و دلم، بالاخره به حرف دلم گوش دادم و تصمیم گرفتم برم ببینمش… ولی به خودم قول دادم که این آخرین بارخواهد بود و باید هر جور شده طوری با نوید حرف بزنم که ازم دل بکنه و بره سراغ زندگیش! صبح روز بعد با هزار دلشوره و دلواپسی آماده شدم و رفتم به همون پارک همیشگی از دور نوید رو دیدم که منتظر من ایستاده بود تا منو دید سریع اومد سمتم و با لبخند سلام و احوالپرسی کرد. دلم براش تنگ شده بود ولی تمام سعی و تلاشم رو کردم که نگاهش نکنم تا متوجه دلتنگیم نشه.فقط با خودم تکرار میکردم که این آخرین بارِ... نوید شروع کرد به صحبت اول معذرت خواهی کرد. +میدونم که از دستم دلخوری.من حق نداشتم عاشقت بشم و تو رو دلبسته خودم کنم.اینو میدونم.بخدا اون اوایل کلی به خودم بد و بیراه میگفتم و عذاب وجدان داشتم.میدونستم کارم اشتباهه.شاید فکر کنی خائنم یا یه مرد هوس باز و تنوع طلبم. ولی بخدا هیچکدوم از اینا نیستم. سارا ، من به اشتباه ازدواج کردم، به زور ازدواج کردم،هیچی از زندگیم نفهمیدم،خیلی سعی کردم زندگیم رو حفظ کنم،خیلی سعی کردم براش بجنگم ولی وقتی هیچکدوم هیچ حسی به هم نداشتیم ،دیگه چه کاری از دست من میومد!؟ تا اینکه تو رو دیدم و وقتی به خودم اومدم دیدم از صمیم قلب دوستت دارم و میدونم تو هم دوستم داری. سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _پریا رو که مادرم تا امروز زحمتش رو کشیده، از این به بعد هم مادرم بزرگش میکنه. +به نظرت این خودخواهی نیست که داری برا پریا تصمیم میگیری؟ پریا حق داره کنار پدر و مادرش زندگی کنه. نوید، خوب گوش کن! درسته من دوستت دارم، خیلی هم دوستت دارم، ولی اگه یک درصد میدونستم متاهلی و بچه داری هیچوقت حتی نگاهتم نمیکردم،چه برسه به اینکه بخوام دلبستت بشم. _ولی سارا... پریدم وسط حرفش و گفتم: ...
هدایت شده از Sara
ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد.. کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.😢😱😭😭😭ادامه داستان 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b .
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
اولیامدرسه همتا که میدونستن ما یتیم هستیم زیاد بهش سخت نمیگرفتن ولی گاهی انقدر شیطنت میکرد که چاره ای نداشتن جز اینکه خاله رو مدرسه بخوان خاله هم بدتراز همه امکان نداشت چیزی به همتا بگه فقط منو دو تا پسر خاله بودیم که از دست کارهای همتا حرص میخوردیم و چیزی نمیگفتیم. کاوه 18 ساله بود و کیارش 21 ساله . هر دوشون مخصوصا کاوه دائم پیگیز کارهای همتا بودن تا یک وق خدای نکرده جای پشیمونی براشون باقی نذاره . آخه همتا دائم از مدرسه فرار میکرد جایی هم نمیرفت با دوستاش میرفت پارک و سینما ولی انگار از هر چیزی که اجباری داشته باشه بیزار بود تا روزی که دوباره از مدرسه زنگ زدن و گفتن که باز همتا نرفته مدرسه و کیارش به دروغ گفت مریضه و تو خونه است ولی کارد میزدی خون کیارش در نمیومد انقدر عصبانی بود که حتی کاوه داشت آرومش میکرد هم منو هم کاوه میتریدیم با این عصبانیت یه کاری دست همتا بده وقتی سر ساعتی که مدرسه تعطیل میشه همتا اومد خونه و لباسهاشو در آورد کیارش فقط نگاهش کرد و بر خلاف انتظار منو کاوه به همتا گفت: -: همتا جان مثل اینکه مدرسه رفتن برات خیلی سخته میخواستم بهت مژده بدم که از فردا دیگه مدرسه نمیری. منو کاوه و همتا همینطور مات به کیارش موندیم. کیارش: چیه ؟ همتا: چرا؟ کیارش: گفتم که وقتی با هزار زحمت از مدرسه فرار میکنی یعنی به درس و ادامه تحصیل و یه آینده ی خوب علاقه ای نداری پس بمونی تو خونه و آشپزی یاد بگیری که پس فردا حداقل دو تا غذا بلد باشی درست کنی که اگر خواستگاری در این خونه رو زد ما بتونیم بگیم خانوم حداقل آشپزی بلده بهتره. صورت همتا نشون میداد خیلی بهش برخورده همتا: یعنی چی؟ یعنی میخوای بگی من باید بمونم خونه و کارهای خونه رو یاد بگیرم؟ که چی؟ کیارش: که زودتر شوهر کنی . همه که نباید دکتر و مهندس بشن یکی هم مثل تو باید بشه یه زن خونه دار معمولی که تمام نگرانیش اینه که قرمه سبزیش شور نشه. همتا یک دفعه زد زیر گریه و دوید رفت تو اتاقش. کیارش فریاد زد تا صبح هم که گریه کنی دیگه حق رفتن به مدرسه رو نداری،همین که گفتم . و قبل از اینکه هر کدوم از ما عکس العملی نشون بدیم از خونه رفت بیرون. تاشب همتا از تو اتاقش بیرون نیومد و خاله هر چقدر برای شام صداش کرد جواب نداد. کیارش ساعت 11 شب اومد خونه سراغی هم از همتا نگرفت. صبح منو همتا طبق معمول داشتیم برای مدرسه آماده میشدیم من نگران برخورد کیارش بودم که مبادا واقعا نذاره که همتا به مدرسه بیاد برای همین هی نق میزدم که همتا زودتر حاضر بشه تا از خونه بریم بیرون. درست دم در بودیم که کیارش از اتاقش اومد بیرون . کیارش: به به همتا خانوم صبح به این زودی کجا تشریف میبرید؟ همتا که معلوم بود که هم از کیارش میترسه و هم نمیخواد کم بیاره گفت: -: مدرسه. کیارش: گفتم شما اجازه مدرسه رفتن نداری. -:اذیت نکن کیارش میدونم اشتباه کردم دیگه غیبت نمیکنم. کیارش: نه عزیزم اصلا دیگه بحث غیبتهای تو نیست تو مدرسه نری بهتره . و بعد در حالی که خمیازه میکشید رفت به طرف دستشویی و گفت : -: کفشاتو دربیاربیا تو امروز میخواهیم با هم برای خونه بریم خرید همتا مستاصل به من نگاه میکرد من که میدونستم اگر کیارش برگرده و ببینه همتا هنوز دم در ایستاده حسابی عصبانی میشه کفشامو در آوردم همتا هم کفشهاشو در آورد و اومد تو خونه. خاله صداش در نمیومد. همه میدونستن کیارش تصمیمی نمیگیره ولی اگر تصمیم بگیره دیگه کسی نمیتونه نظرشو عوض کنه با کارهایی هم که همتا کرده بود هیچ کدوم ما نمیتونستیم وساطت کنیم. کاوه که تازه بیدار شده بود همینطور مات به ما نگاه میکرد و هیچی نمیگفت --------- https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
شبتون بخیر عزیزان 😍😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درها برای کسانی گشوده می شوند که جسارت در زدن داشته باشند. جسارت داشته باش با امید،با عشق ،با محبت و با تلاش در بزن حتما درها گشوده خواهند شد به سوی روشنایی صبح سه شنبه بخیر❤ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
بهترین نصیحت زندگیمون دو پائولو کوئیلو بهمون میکنه: "آدم های تمام شده را دیگر از نو شروع نکنید، نه آن هامثل قبل خواهند بود؛ و نه تو..! و نه حتی رابطه هایتان..!" https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🥀🌻🥀 در زندگی مشترک مسئولیت‎ها را تقسیم کنید. 👈اگر از همان ابتدای زندگی مشترک مسئولیت‎ها و وظایفتان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و تنش زندگی کنید. 👈خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس انداز شود، مسئولیت رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و.... 👈تکلیفتان را با اینها مشخص کنید تا بعدها، احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است. این تقسیم مسئولیت، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود.
ریشه به همسر را در خودتان پیدا کنید ◾️دو محور اصلی و بسیار مهم هر رابطه‌ای و به‌ خصوص در زندگی مشترک ، اعتماد و احترام است‌ و اگر هرکدام از این دو محور آسیب ببینند ممکن است رابطه کاملاً از بین برود. در حقیقت این دو، خط قرمز‌هایی هستند که هیچگاه نباید از آنها عبور کرد. به محض این که بی‌اعتمادی در رابطه‌ای به‌ وجود بیاید رابطه به سمت ویرانی می‌رود. شک به همسر از آن چیزهایی است که می‌تواند هم احترام و هم اعتماد را در زندگی زناشویی از بین ببرد و به‌ تدریج پناهگاه امن خانه و زندگی مشترک را به جهنمی تبدیل کند. هر‌کدام از ما دست کم یک بار در زندگی شک را تجربه کرده‌ایم ولی شک در هیچ کجا مثل زندگی مشترک و شک به همسر نمی‌تواند مخرب باشد. شک به همسر عشق را نابود می کند. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
😍 باسلام خدمت همه بزرگواران ببین عزیزم راجب اینکه گفته بودین تو یه اتاق با مادر شوهر بودین وتازه چند ماهی که جدا شدی ودوباره همسرتون میخواد بره سمت اونا خونه بگیره به نظر من با همسرتون اصلا در این مورد لج نکنید چون هر چقدر شما بیشتر مخالفت کنید همسرتون اصرارش بیشتر میشه سمت اونا خونه بگیره یه خورده بی تفاوت باشین سخته میدونم من همه ی اینارو خودم لمس کردم ودقیقا میدونم شما چی میکشین تا هر چقدر که میتونین رابطه تون رو با سمت همسرتون خوب کنین شما سعی کنین باسیاست با اونا پیش همسرتون رفتار کنین وخوب باشین که همسرتون ببینه شما خوبین اونا دارن بدی می کنن به شما اگه صبر کنین مطمئن باشین این روزا هم میگذره زمان همه چی رو درست میکنه خواهر عزیزم سعی کن حتما حتما احترام مادر شوهرت وداشته باش که اگه باهاش خوب نباشی مطمئن باش که همسرت یه روزی همین هارو سرشما خالی میکنه... 🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت پانزدهم پریدم وسط حرف نوید و گفتم: نوید درسته ما عاشق هم شدیم، ولی این عشق اشتباهه.. من نمیتونم با خودخواهی ،زندگی یه نفر دیگه رو خراب کنم. پریا وقتی بزرگ بشه، منو عامل اصلی و مقصر جدایی پدر و مادرش میدونه... نوید تو رو خدا به این چیزایی که میگم فکر کن. ما دوتا واسه همدیگه نیستیم! شایدم خواست خدا بوده که منم طعم شیرین عشق و بعدش تلخی جدایی و حسرت رو بچشم! نمیدونم ، ولی هرچی که بود دیگه تموم شد! یعنی باید تمومش کنیم. این به نفع هر دومونه ،حتی به نفع پریا و مادرش! وقتی این حرفها رو به نوید میزدم ، به این فکر میکردم که شایدم دارم تاوان شکستن دل عمو مجید رو میدم! می دونستم باید همینجا به این عشق پایان بدم چون بن بست بود و برای هیچکدوم ما سودی نداشت و پایانش مثل روز روشن بود! اما هر چی من می گفتم ، نوید دلیل های خودش رو داشت و هیچ جوره نمیخواست قبول کنه که بی فایده است و ازدواج ما شدنی نیست! همه اش سعی میکرد با وعده وعید و راهکارای خودش منو از تصمیمم منصرف کنه! برای خودمم سخت بود و تلخ !، نمی تونستم به همین راحتی خودمو راضی کنم! ولی باید هر طور شده بود نوید رو از خودم میروندم. باید کاری میکردم تا مهرم از دلش بیرون بره! وسط این حرفها صدای نگار هم تو گوشم می پیچید که میگفت پروین برگشته سر خونه اش و راضی به طلاق نیست! نمی خواد زندگیش از هم بپاشه! میدونستم اگه به نوید جواب رد بدم،بالاخره به خاطر دخترش هم که شده برمیگرده سر زندگیش . ولی آخه چجوری باید متقاعدش میکردم! ظاهرا نوید عزمش رو برای جدایی از پروین جزم کرده بود و گوشش اصلا بدهکار نبود! یهو یه فکری به ذهنم رسید ! 'همونطور که به دروغ به عمومجید گفته بودم میخوام با علی ازدواج کنم، باید یه بار دیگه دروغم رو تکرار کنم و خیال نوید رو راحت کنم'. رو کردم سمت نوید و گفتم: راستش نوید میخوام یه چیزی رو بهت بگم! نوید با دلواپسی گفت:بگو... کمی مکث کردم و بعدش گفتم: واقعیتش اینه که امشب قراره برام خواستگار بیاد و جواب منم بهش مثبت ِ ِ نوید که اصلا‌ توقع شنیدن این حرف رو نداشت، شوکِ شد! عصبی چند باری دست به صورتش و موهاش کشید صورتش قرمز شده بود ، انگار غیرمنتظره ترین خبر زندگیشو شنیده بود! گفت:سارا تو رو خدا دروغ نگو انقد عذابم نده! من میدونم که داری الکی میگی! بگو که دروغه... گفتم: نه بخدا ، دروغ نیست.یکی از همسایه های بابابزرگم هست از روستای پدری... نوید که حسابی کلافه و سردرگم شده بود دیگه نمیدونست چی بگه و فقط با بُهت نگام میکرد! چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شد… استرس داشتم، نمیتونستم بفهمم تو فکر نوید چی میگذره! منتظر هر عکس العملی از نوید بودم! دلم بدجور به شور افتاده بود تو دلم دعا میکردم که خدایی نکرده نوید کار احمقانه ای نکنه! شایدم باز از گفتن این حرف پشیمون شده بودم! اصلا نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته، فقط دوست داشتم زودتر اون لحظات بگذره... نوید سرش رو توی دستاش گرفته بود و به زمین خیره شده بود. بعد از سکوتی بلند مدت بالاخره سرش رو بالا آورد و سکوت رو شکست و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با بغض گفت: سارای خوبم برات آرزوی خوشبختی میکنم.اینو بدون که همیشه در خاطرم خواهی بود... اینو گفت و از روی نیمکت پارک بلند شد و از جلوی چشمام ، آروم آروم دور شد و به سمت بیرون پارک رفت. اون لحظات و اون دقایق صدای شکستن قلب هامونو شنیدم. مخصوصا صدای قلب نوید رو... اون روز بدترین و تلخ ترین روز زندگیم بود... نوید با قلبی شکسته از من جدا شد و رفت رفتن و دور شدن نوید برای منم سخت و اندوه بار بود ولی چاره ای نبود و باید به این جدایی تن میدادیم حال اون روز منم دست کمی از نوید نداشت با این تفاوت که شاید من کمی منطقی تر به مسئله نگاه میکردم و سعی کرده بودم بر احساساتم غلبه کنم! با این وجود وقتی نوید رفت ، ناخودآگاه جاری شدن اشکها روی گونه هامو حس کردم! نوید رفت ولی انگار قسمتی از وجودمو کَند و با خودش برد! اون لحظه معنی واقعی فراغ و جدایی رو با تمام وجود حس کردم ... ادامه دارد... پایان قسمت پانزدهم 🌱🔅🌱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
. بوسه ام را می گذارم پشت در💋 قهرکردی , قهرکردم , سر به سر😔 تو بیا , در را تماما باز کن❣ هر چه میخواهی برایم ناز کن😍 من غرورم را شکستم , داشتی ؟😓 آمدم , حالا تو با من آشتی ؟🙏😊 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت شانزدهم بعد از اون وداع تلخ با نوید، ناراحت و کلافه برگشتم خونه به محض ورود، دیدم مامان خیلی عصبانیه! پرسیدم چی شده؟ مامان چشم غره ای رفت و با عصبانیت گفت:آخه من از دست تو چیکار کنم دختر!؟ بابای علی و احمد و آقا رضا دارن میان اینجا… حالا چی بهشون بگیم!؟ من که حالم خراب بود، با حرف مامان حالم بدتر شد. نمیدونستم چی باید بگم! با ناله گفتم:ای وای من ! ای خداااا آخه من چه گناهی کردم که بامن اینجوری میکنی! دیگه خسته شدم! دیگه بسه! دیگه طاقتم تموم شده! اشک از چشمام سرازیر شد و بغض درونم یه بار دیگه ترکید! بیچاره مامان که از اوضاع من بی خبر بود، دستپاچه شد و گفت:چی شد دختر؟ چرا اینجوری میکنی؟ من که چیزی نگفتم مامان جان… خیلی خب بزار حالا بیان، یه چیزی میگیم دیگه… این همه ناراحتی نداره ... رفتم تو اتاقم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم. حوصله هیچی و هیچکس رو نداشتم به اتفاقات گذشته فکر میکردم و همه آنچه که برام اتفاق افتاده بود مثل یه فیلم سینمایی جلو و عقب میکردم! چند ساعتی گذشت و با شنیدن صدای زنگ خونه متوجه شدم که مهمون ها اومدن! من ترجیح دادم تو اتاقم بمونم و اصلا بیرون نرم!. بعد از احوالپرسی ها و صحبت های معمولی عباس آقا ، پدر علی شروع به صحبت کرد و موضوع من و علی رو پیش کشید. از شرایط و اتفاقات خودشون گفت و همچنین از علاقه شدید علی به من. حسابی از اخلاق و محاسن علی گفت و در آخر قول داد که همه جوره پشت پسرش هست تا علی بتونه بهترین زندگی رو برا من درست کنه! حرفهای عباس آقا که تموم شد، رو کرد به بابام گفت: مرتضی خان نظر شما چیه !؟ بابا کمی این دست و اون دست کرد و گفت: والا عباس آقا چی بگم ! من که شما رو خیلی ساله میشناسم و مطمئنم پسری که سر سفره شما بزرگ شده و شما تربیتش کرده باشین،همه جور سالم و قابل اعتماده ولی تصمیم نهایی با خود ساراست! هر چی سارا بگه، ما هم به نظرش احترام میزاریم. باید اجازه بدین ببینم دخترم چی میگه! احمد از فرصت استفاده کرد و سریع گفت:پس تا شما دهنی شیرین کنید ،من برم از عروس خانم بله رو بگیرم و بیام! بعد هم خنده کنان اومد سمت اتاق من… من که تا اون لحظه از لای در داشتم تو پذیرایی رو نگاه میکردم و به قولی گوش وایستاده بودم، سریع رفتم روی میز اتاقم نشستم… احمد در زد و وارد اتاق شد. آهسته خندید و گفت؛فکر نکن نفهمیدم فال گوش ایستاده بودی ااا… من که اصلا حوصله نداشتم، ترجیح دادم چیزی نگم. _ خب دختر دایی جان! جواب بله رو زودی بده برم که رفیقم منتظرِ و دل تو دلش نیست… مونده بودم چی بگم، کلافه و عصبی بودم و احمد هم این وسط شوخیش گرفته بود. + خب راستش من زمان میخوام. _ عه مگه خودت نگفته بودی که جوابت به علی مثبتِ !؟ نگو که پشیمون شدی!؟ + آره گفته بودم، ولی خب من هیچ شناختی از دوست شما ندارم. _اینکه کاری نداره، از دایی اجازه میگیرم چند باری با هم بریم بیرون و حرفاتون رو بزنید. سارا به خدا علی خیلی پسر خوبیه خیلی هم دوستت داره! من تضمین میکنم که باهاش خوشبخت میشی.قول میدم! درسته از لحاظ مالی چیزی نداره ولی اخلاقش حرف نداره! پشتکارش هم عالیه… علی پسر سالم و چشم ودل پاکیه انقد دس دس نکن عزیز من ... با وجود علی، از ازدواج اجباری با مجید خلاص میشدم از طرفی هم می دونستم که با ازدواج من ، نوید هم برمیگرده سر زندگیش… سخت بود، ولی باید تصمیم میگرفتم. احمد از علاقه علی زیاد برام گفته بود ولی اون شب حرفای عباس آقا هم باعث شد بیشتر به ازدواج فکر کنم.… اون شب جواب قطعی ندادم و موقتا وقت خواستم تا فکرامو کنم... ،،،،،،، چند وقتی از اون جریان گذشت و شهریور ماه طبق هر سال رفتیم روستا. از چشم تو چشم شدن با پدر بزرگم خجالت می کشیدم. میترسم بخاطر مجید ازم دلخور باشه… ولی خلاف آنچه فکر می کردم پدربزرگم برخورد خیلی خوب باهام داشت! وقتی صحبت خواستگارها و ازدواج افتاد ،گفت:دخترم انتخاب همسر، انتخاب کفش و لباس نیست که هروقت دلت رو زد بندازیش دور یا عوضش کنی! حرف یه عمر زندگیه، باید با کسی ازدواج کنی که دلش پیشت باشه و دل تو هم با اون باشه، که اگر غیر از این باشه _باختی! خیلی خوشحال بودم که پدربزرگم از دستم ناراحت نبود. خاله ام پرسید؛ سارا خانم حالا بگو بینم دلت با علی هست یا نه!؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم نمیدونم… خاله رفت از تو کمدش یه کاغذ آورد _ داد به من وگفت: فکر کنم علی اینو برا تو نوشته! با تعجب گفتم:نامه!؟ برا من!؟ _بله، برای شما...بفرما... نامه رو گرفتم و شروع به خوندن کردم عجب نامه عاشقانه ای بود خاله درست میگفت!علی با تمام احساسش اون نامه رو برا من نوشته بود! با خوندن نامه که گویا علی پارسال برای من نوشته بود و زیر پایه صندلی که من همیشه روش می نشستم، گذاشته بود، مطمئن شدم که علی هم از قبل حواسش به من بوده و خاطر منو میخواد ! ... ادامه دارد... پایان قسمت شانزدهم
درمهمانی ها کودک خود را به نمایش نگذارید : این شعرو بخون خاله بشنوه ، برقص همه ببینن، این سوره قرآنو برای عمو بخون و... 🍃اینها به کودک فشار و استرس وارد میکند و علاوه برآن تشویقهای زیاد ازحد دیگران کودک را" محتاج توجه وتشویق" بار می اورد 🍃معمولا دراینگونه مواقع تشویق های دیگران بالاتر از کاری است که کودک انجام میدهد. این باعث میشود کودک در مسیر رشد متوقف شود چون میبیند با کوچکترین کارخود بالا ترین حد تشویق را دریافت کرده است 🍃تشویق بیش از حد باعث "خود شیفتگی" کودکان میشود و آنها را منزوی و تنها و تافته جدا بافته کرده و درآینده در روابط اجتماعیشان مشکل ایجاد میکند این کودکان هیچکس را درحد و اندازه خودشان نمیبینند. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•.❀.•.✿ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
تا تو یار منی بریارِ دگر هیچ نبندم دل را... https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💟 ما معمولا چیزهایی که همسرمون ازمون میکنه را هیچوقت فراموش نمی کنیم و به خوبی یادمون میاد،ولی شده تا حالا از چیزی که بهتون داده و شما ازش نکردید یادتون بیاد. ⛔️با خودتون میگید بوده با خودتون میگید «زنمه و وظیفشه خونه را تمیز کنه» با خودتون میگید «شوهرمه و وظیفشه که خرجی خونه رو بده» با خودتون میگید «تولدم بوده و حالا شق القمر نکرده که کادو خریده» حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست باز هم رابطه شما را با بهتر میکنه،سلامت روان خودتون را بالا نگه میداره و اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه ای به خودش میگیره •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ زندگى شبیه به یه دایره ست که تووش هم شادی میبینی هم غم هم روزهاى سخت میبینی و هم روزهاى خوب اگه الان توو روزای سختش هستی دلیل نمیشه روزای خوبی در کار نباشن صبور باش دوست عزیزم ...‌. 🎀 🌸 🎀 ✨ @delbrak1✨ روزتون قشنگ❣
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃 تجربه تلخ یک نوعروس زندگیمون خوب بود تا وقتیکه خاله همسرم وارد اتاقمون شد...از اون شب... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃 تجربه تلخ یک نوعروس زندگیمون خوب بود تا وقتیکه خاله همسرم وارد اتاقمون شد...از اون شب...
تازه ازدواج کرده بودم و زندگی خوبی داشتم.... همسرم علی مرد خوب و باایمانی بود..زندگیمون زبانزد فامیل بود...زندگیمون عاشقانه بود تا شبی که همه ی فامیل همسرم رو به صرف یک دورهمی فامیلی دعوت کردیم خونمون... اونجا متوجه نگاه های پر از حسادت خاله ی همسرم که یک دختر همسن من داشت، شدم.. تااینکه یکساعت بعد به بهانه ی اینکه نوه شو بخوابونه رفت داخل اتاقمون و از اون شب رفتار علی و زندگیم تغییر کرد.... علی کم کم رفتارش تغییر کرد و پرخاشگر شد...میگفت زهرا وقتی میبینمت دوست دارم بیام کنارت ولی یه چی مانع میشه... با دوستم که خیلی مذهبی بود در میون گذاشتم...گفت داخل اتاقتون مرتب قرآن بخون و ذکر بگو...اسپند دود کن...و اتاق خوابتو عوض کنید... وای باورتون نمیشه همینکه این کارو کردیم دوباره همه چی مثل روز اول شد... منکه هرچی گشتم دعایی داخل اتاق خواب پیدا نکردم ولی دیگه پامو داخل اتاق نگذاشتم فقط بعنوان اتاق مهمان استفاده میشه... گفتم بگم شاید به درد کسی خورد... 🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا