🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 وای خدای من چه زندگی سختی.... من دندون پزشک هستم ولی....👇👇👇
سلام سارا هستم ۲۴ ساله خودم دندونپزشک هستم داستان خیلی عجیبی دارم اگه خودم میشنیدم باور نمیکردم اما خودم تجربه کردم متاسفانه
من سال ۹۵ کنکور دادم قبل از کنکورم چند ماهی مونده به امتحان یه شب که داشتم تا نصف شب برای امتحان جمعه درس میخوندم اتفاقی با یه آقای آشنا شدم تو مجازی منم بخاطر کنکور ، هم تنها ، هم منزوی شده بودم یه جورایی این آدم با حرف زدن گهگاهی دلمو بدست آورد و بهم گفت قبلا دوست دختر داشته و چند مدت قبل با یکی دیگه دوست دختر ایشون ازدواج کرده و به جورایی زخم خورده بود واقعی بود داستانش
میگفت قصد خودکشی دارم و اون روزا فقط الکل میخورد هدفش هم خودکشی بود منم در اون زمان هم درسم هم این آقا
خلاصه اینقد باهاش حرف زدم تا از خودکشی منصرف شد و ما عاشق هم شدیم من میدونستم هم خارج از کشور هست هم تحصیلات آنچنانی نداره همش شغلش آزاده و دوست دختر و الکل خوردنش سیگار سر همه اینا باز هم عاشقش شدم یا هم در اون زمان وابسته شدم بهش ادامه پیدا کرد تا من کنکور دندون پزشکی قبول شدم ایشون هم حال روحیش خوب شد دوست دخترشم فراموش کرد خیلی وابسته من شد خیلی هم شکاک بود اما منم وابسته شده بودم
قرار بود سال چهارم دانشگاهم بیاد خواستگاریم اما نیومد خیلی چیزا قول داد اما انجام نداد خیلی بهم دروغ گفت یعنی از خیلی هم زیاد تر از حدی که چندین بار خواستم ترکش کنم اما نتونستم
چند مدتی باهاش حرف نمیزدم باز هم خودم بدون اون روز حال نداشتم هم اون با گریه و عذر خواهی میومد سراغم دو بار یا سه بار اومد پیشم و در این مدت هم اتفاقی که نباید میفتاد بین ما افتاد
و الان رسیده روزی که من از دانشگاه فارغالتحصیل شدم مطب دارم دوستام همه شوهر کردن بچه دارن من هنوز فکر میکنم کی بهم دروغ میگه کی راست میگه
خواستگار دکتر مهندس خارجی هم خیلی زیاد دارم و داشتم اما این ظلمی بود که خودم از سر بچگی و نادونی در حق خودم کردم
اینم بگم هیچ پولی نداره تازه یه کار جدید با داداشش راه انداخته که از من پول گرفته بود و قول داده بود پولمو سر یه ماه پس بده اما باز بهم دروغ گفت و نداد
امشب بازم بهم دروغ گفت و دلم خونه نمیدونم آیندم چی میشه با این مرد اما از خانواده ها خواهش میکنم به دختراتون ارزش بدین یه کاری نکنید فکر کنه هیچکی رو نداره که دست هر غریبه که سمتش دراز شد رو بگیره و مث من بشه تمام نوجونی و جونیش بشه حسرت خوردن
من وقتی عقل به سرم اومد دیگه راه برگشت نداشتم
برام دعا کنید
به بچه هاتون ارزش بدین عشق بدین همراه و رفیق و دوستش بشین
خیلی دلم خونه نمیدونم شاید حقم هست برام دعا کنید .
یادم رفت بگم ایشون دو سه سالی هم معتاد بودن که همین چند ماهی میشه من خبر شدم الان میگه پاکم و اما جواب آزمایشش رو هم برام نفرستاده
و خانوادمم از هیچکدوم این ماجرا خبر ندارن الان رابطم با خانوادم بهتره چون کسی شدم واسه خودم آدم حسابم میکنن و جلوم خم و راست میشن اما قبلا مامانم بابام داداشام حتی آدم حسابم نمیکردن مخصوصا مامانم چون خودش اینجوری بزرگ شده بود
فقط براش پسراش مهم بود دختر حکم آدم رو نداشت براش
بچگیم خیلی غصه خوردم حتی اولین بار که پریود شدم خودم خودمو جمع کردم هیچی هم نمیدونستم در مورد پریودی دلم درد میکرد از یه طرف پریود شده بودم از یه طرف هیچکی رو نداشتم بهش بگم فقط گریه میکردم و میگفتم خدا چیکار کنم تو بچگیمم یه داداشم الان خارج کشور هست بهم دست درازی کرد اما به هیچکی هیچی نتونستم بگم حتی تا الان
الانم براتون که میگم دلم برای خودم میسوزه اشکم در میاد
اینه زندگی یه دختر دهه هفتادی
.🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱❣❣
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
نایب الزیاره همه دوستان عزیزم هستیم......
ان شاءالله حاجت روایی همتون😍😍
❌سلامتی و ظهور آقا امام زمان (ع) یک صلوات هدیه کنید😍
@saraadmin1🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام سجاد(ع): به راستى صدقه پنهانى خشم خدا را فرومینشاند.
#صبح_نو
امروز شنبه
۲۰ خرداد ماه
۲۱ ذی القعده ۱۴۴۴
۱۰ ژوئن ۲۰۲۳
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
۴تا بهانه که ذهن ایجاد میکنه و باعث میشه ما اعتمادبه نفس بالا رو تجربه نکنیم؛
۱. موانع: دائم ذهن ما به تمام سختی ها اشاره کنه
۲. خودداوریها: ذهن تموم کارهایی که در اونها خوب عمل نمیکنیم رو یادآور شه
۳. مقایسهها: ذهن بدون هیچ انصافی ما رو با کسانی که از ما بهتر هستن مقایسه کنه
۴. پیشبینیها: ذهن شکستها، طرد شدنها یا سایر نتایج ناخوشایند رو پیشبینی میکنه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂
🌼🌿
🌺
آدما هيچوقت اولين اتفاقاى زندگيشون رو يادشون نميره، قبول دارى؟
هيچکس عشق اولش رو يادش نميره، اولين معلمش، اولين بارى كه دست يک نفر رو عاشقانه گرفت، اولين بوسه، اولين رفيق، اولين قرار، اولين جدايى، اولين.. اولين.. اولين!
اين اَولينا تا آخرين روز زندگی باهاتن!
حواست باشه كه چيو، ميخواى واسه خودت براى اولينبار خاطره كنى، اولين خاطرهها، تاريخ انقضاء ندارند...
•┈••✾•••✿❀✿•••✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت یازدهم
روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم.
برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار
که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد.
روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم.
یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده...
به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری…
خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!!
برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.…
مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم.
سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد.
خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره
هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه …
صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم…
روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم.
روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد …
باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم…
ولی نتونستم…
آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد …
قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن.
بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟
بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!!
از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز…
منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟
مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!!
چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره …
دیگه چی میخوان ؟؟؟
بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای،
میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟
اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن …
بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم،
اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه…
اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون …
بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن.
دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه …
اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم.
با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم …
سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.…
بابام بالاخره راضی شده بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه …
بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود …
گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه …
منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون …
به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم…
ادامه دارد.
پایان قسمت یازدهم
✍ سمیه
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b