سلام ب همگی منم میخاستم سوتی تعریف کنم چند وقت پیش یکی از فامیل هامون فوت شد عمه شوهرم بهم گفت خدا رحمتش کنه تسلیت میگم منم در جواب گفتم همچنین 😑🤦♀️ از خجالت آب شدم ی بارم ی فامیل رو دیدیم بعد از احوال پرسی شوهرم بهش گفت پدر خوب هستند سلام برسانید بهشون در حالی ک پدرش خیلی وقته فوت شده بود 😂
🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
#سوتی_اعضا😄
🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🍃🍃🍃🎈
سلام به همگی امیدوارم زندگیتون پراز سوتی های خنده دارباشه🥰
من عادت دارم همیشه هندزفری میزنم گوشم اهنگ گوش میدم
اونم باصداااای بلند خلاصه،یه روز مثل همیشه زدم و داشتم خونرو جارو میزدم
یه لحظه مامان صدازد بللللند
منم رفتم و برگشتم دوباره شروع کردم به جارو زدن بعد پنج دیقه دیدم مامان باحالت تأسف سرشو تکون میده 😒
آبجیمم اینشکلی😂نگو جارو کلا خاموش بوده ومنم اصلا متوجه نشدم !!
البته میگفتم باخودم این چرا تمیز نمیکنه حتما خراب شده🤔
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹
@delbrak1
#سوتی_اعضا😄
🍃🎈🍃🎈🍃🎈
سلام
یکبار هم تو یه تبلیغ دیدیم نوشته دوغ مشکی فلان قیمت و به به و چهچه و .....
ما هم هی گفتیم این دیگه چه نوع دوغیه و جدیده و ........بعد به یارو زنگ زدیم گفتیم این دوغ مشکی که نوشتی چه جوریه و ....هنوز حرف ما تموم نشده بود که یارو غش کرد از خنده گفت دوغ مَشکی 😬😬😬🙈🙈🙈🙈🙈نه مِشکی🤐🤐🤐خلاصه شرف مون رفت😂😂😂😂😂
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
#سوتی_اعضا 😄
🍃🎈🍃🎈🍃
سلامی دوباره🙏❤️
ممنون از کانال خوبتون
بازم سوتی دارم...
وانتی توی کوچه کاهو گوجه وسیب زمینی پیاز و.. آورده بود...
خونه خالم بودم.خالم گفت بزارببینم خیارم داره سالاد شیرازی بزارم...
پنجره رو باز کرد با صدای بللللللنننننند که آقاهه دور بود بشنوه گفت آقا خیاااااارم داری...🙈🙈🙈😂😂😂😂
خودشم همون ثانیه فهمید بدددد سوتی داده پنجره رو همون ثانیه محکم بست
وبه سوتیش هم میخندیدیم هم ناراحت ک همسایه هاام شنیدن....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یهروزم با آبجیم رفتیم برنج وقیمه
نذری بگیریم
همون جا بهمون ظرف میدادن وخورشت رو روی برنج میریختن...
برنجو یه آقایی کشید وداد بهمون...
تا اینجا همه چی خوب پیش رفت تااینکه رفتیم یه کم اونورتر ک خورشتو بریزن ..
اول ابجیم ظرفشو داد وملاقه اول تااومدابجیم چون ولم صداشم بالاست گفت آقا به من فقط آبشو بریز🙈🙈🙈😂😂😂
آقاهه😏😋
ابجیم😐
من😱🙊😳😂
من دیگه از خجالتم نموندم ک به منم خورشت بریزه فقط فرااااااار
نمیدونم چرا خانوادگی انققققد سوتی میدیم😅😅
🍃🎈🍃🎈🍃🎈
@delbrak1💞
اینکه "من می خوام با خودش ازدواج کنم، نه خونوادش" اصلا استدلال درستی نیست!
بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست.😍
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
مینویسم برای تو که قشنگترین اتفاق زندگیمی.
با اومدنت به من زندگی بخشیدی، امیدِ زندگیم شدی، انگیزهی راهم شدی، نورِ چشام شدی، خندهی لبام شدی، درمون دردام شدی، آرامشِ قلبم شدی.
با تو روزایی رو تجربه کردم که هیچوقت نداشتم، با تو حسهایی رو لمس میکنم که هیچوقت نداشتم، آرامشی دارم که هیچوقت نداشتم.
اگه قرار باشه از آرزوهام بگم تو بزرگترین آرزوی من بودی و هستی.
بفرست برای اونی که دوستش داری:)❤️
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه!
من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم!
همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم..
حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟
_ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
#سارا
قسمت دوازدهم
وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم.
همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ،
صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر …
با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره!
مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟
پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته!
اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید!
برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم!
ولی آخه چجوری !؟
تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام.
بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم.
دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد!
مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد!
یه سبد برداشتم و رفتم باغ!
از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر..
در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا…
سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله.
حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم.
حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوههام تو راه میخوردن.
با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟
حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه
وااای خدای من چه گندی زده بودم!!!
حالا نامه رو چجوری بردارم!؟
حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست!
فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته!
ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم.
از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده!
گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه!
یکیش همین دختر عموت!
خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره!
عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.!
،،،،،
یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟
بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم.
احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد!
حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟
بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم!
با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟
احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست!
تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و
گل امید تو وجودم شکوفا شد😍
یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام.
اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته!
بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه.
باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟
بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش!
تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون!
خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم!
احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!!
مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده!
وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره!
داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ.
انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم!
به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه...
ادامه دارد...
🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅
@delbrak1💞