eitaa logo
-ᴀʏʏᴇʜ-
411 دنبال‌کننده
436 عکس
160 ویدیو
0 فایل
من ؟ ذوق خیلی وقته بلعیدتم. ؛ یادم نمی‌رود که همه عزتم تویی [حسین] .. ؛ https://daigo.ir/secret/8146285423 غم‌هات رو میشنوم🤍 ؛ کپی ؟ نه مادرجان :)
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق برای همه وقتایی که غمگین و خسته ای و کاری از من بر نمیاد متاسفم.
- بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ -
-ᴀʏʏᴇʜ-
- بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ -
و بالاخره! کاری که خیلی شک داشتم انجامش بدم یا نه؛ خلاصه که شک ها رو کنار زدم و حالا، اینجا شده کلبه‌ی کارای من🧸 همون طرحایی که خیلی ازش تعریف میکنید و خب، لطفتونه دیگه :) کلی منتظرتونم دخترای قشنگِ آیه💜
-ᴀʏʏᴇʜ-
- اگه یه روز گفتم بری؛ بدون این دیوونه خیلی بد بوده نرو..
[ مگه صدا سلاح می‌تونه باشه آخه؟ چون خلع سلاحم می‌کنه صدایِ تو ]..
-
-ᴀʏʏᴇʜ-
-
آه برگرد اگر آه مرا می شنوی گوش کن ناله جانکاه مرا می شنوی غصه رفتن تو داده بر باد مرا..!
نیستی؛ وقتی بودی آقا هنوز مقابل دوربین‌ها سر «اللهم انا لانعلم منهم الّا خیرا» آنطور بغض نکرده بود. نیستی؛ وقتی بودی آقا بین جمعیت، «گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم» نگفته بود. نیستی؛ آن‌طرفِ خط تلفنِ بچه‌شهیدها کسی دیگر نازشان را نمی‌کشد. مادرشهیدها باز پسر از دست داده‌اند. نیستی؛ ما هنوزاهنوز با ریختن خون هر شهید، یاد تو میکنیم باز. گویی که خون همه شهیدان از رگ‌های توست. تو که نیستی ما آن تابوت سبک پرچم‌پیچ را بیست‌و‌پنج میلیون‌نفری روی شانه گرفتیم و بعد از پنج سال اگر راستش را بخواهی سر شانه‌هایمان درد میکند هنوز. تو که بودی، بار روی شانه ما نبود. توی خاطره‌هایت می‌گویند چندباری در نیمه‌شب‌های مخفی بیروت جان سید را نجات داده بودی؛ نیستی؛ خون سید را در گودالی مهیب در بیروت ریختند و حتی تابوت پرچم‌پیچی از او بر شانه‌ها نرفت. توی خاطره‌هایت می‌گویند که در قلب جنگ شام وقتی همه چشم‌ها به سرانگشتت بود، مرغ و خروس‌ها را که کنج اتاق عملیات دیده‌بودی، گفته‌ بودی که هوا سرد است، تا جلسه تمام شود باید جای گرمی برایشان بسازید؛ گفته‌اند زمستان از عراق زنگ می‌زدی و نفیر گلوله‌ها به گوش می‌رسید؛ میگفتی شنیده‌ام تهران برف آمده و سرد شده، هوای آهوهای پشت پادگان سپاه را داشته باشید. حالا که نیستی، این روزها نوزادهای چندماهه‌ی نحیف در زمستان غزه یخ‌زده و مرده‌اند. می‌بینی؟ تو نیستی؛ و حالا در منطقه مردانگی نیست؛ محبت نیست؛ انسانیت نیست؛ و پناه نیست. تو همه بودی. تو که نیستی، هیچ نیست... «مهدی مولایی»
-ᴀʏʏᴇʜ-
نیستی؛ وقتی بودی آقا هنوز مقابل دوربین‌ها سر «اللهم انا لانعلم منهم الّا خیرا» آنطور بغض نکرده بود.
نیستی و زندگی برایمان خواند که ؛ - ما زندگی نمی‌کنیم، تنها نفس میکشیم..
-ᴀʏʏᴇʜ-
- وقتی دلت گریه بخواد چیکار میکنی؟ + "اینقدر خستم" رو گوش میدم:)..
و یتیم شدیم..
-ᴀʏʏᴇʜ-
01:20
ملّت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیّبه‌ی شهیدان، روح مطهّر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند!
-ᴀʏʏᴇʜ-
و یتیم شدیم..
و پنج سال پیش، 01:20 به تلخ ترین ساعتِ تاریخ تبدیل شد. نمی‌دونم، انگار اکسیر غم پخش شد تو هوا.. شاید حالا باید بشینم اینجا و بنویسم که حاجی نبودی، سید ابراهیم مظلومانه شهید شد، حاجی نبودی اسماعیل هنیه رو تو کشور خودمون زدن، حاجی نبودی سید حسن هم پر کشید، حاجی نبودی و با بغض حضرت آقا وقتی داشتن میگفتن [ اللهم لا نعلم.... ] کمرمون شکست، حاجی نبودی سوریه رو گرفتن!.. اما میدونم که اون بالا حواست هست، لحظه به لحظه تو ذهنم اکو میشه که [ هوامون خرابه، هوامونو داری؟ ] و می‌دونم که هوامونو داری.. نمیتونم بنویسم، نمیتونم حسمو لا به لای این کلمات دست و پا شکسته جا بدم، فقط می‌خوام بگم که بعد از شما هیچی سر جاش نبود.. هیچی نشد اونطور که باید بشه.. حالا هم که با سیدا جمعتون جمعه و نمی‌دونم .. شاید حالتون خوبه و شاید هم دور هم دارید به حال ما، مایی که بیشتر از همیشه خسته‌ایم اشک می‌ریزید.. شرمنده که نتونستم درست بنویسم براتون، از اون بالا اشکامو می‌بینید دیگه؟ همه چی رو میتونید بخونید از این چشمای سرخ شده.. - به وقتِ 01:20، سیزدهمِ دی ماهِ پنجمین سالِ دلتنگی.
-
-ᴀʏʏᴇʜ-
-
ما را از جان دادن نترسانید که ما، از جان عزیزتر داشتیم که رفت..
-
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
امروز به معنای واقعی دلم نمی‌خواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچ‌گونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفس‌کشَنده، زیستَنده و راه‌رَوَنده رو ندارم. نهایتاً بتونم پتومو بکشم رو سرم و سینه‌خیز برم برسم به کارام. تازه اینم نهایتاً و با ارفاق.
-ᴀʏʏᴇʜ-
امروز به معنای واقعی دلم نمی‌خواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچ‌گونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفس‌کشَن
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش. مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا می‌گفت و من همیشه اونی بودم که از صندلی اخر داد میزد؛ - خانم، عقب موندم حالا میتونم بگم کاش زندگی مثل معلممون میومد بالا سرم و می‌گفت کجاشو عقب موندی؟ و باز هم زمزمه میکرد برام و من می‌نوشتم.. می‌دونم که نمی‌رسم بهش؛ زندگی خیلی سریع داره املای اتفاقاتش رو میگه برامون، و من هر چقدر که بدوم وسط راه از شدت سخت بودن وایمیستم و نفس میگیرم و همین باعث میشه که همیشه عقب بمونم، ولی نهایتاً اونقدری جا میمونم که خودکارو میکوبونم رو میز و با فریادی از خستگی، میگم که نمیخوام ادامه بدم؛ نمیخوام چیزی بنویسم، من جا موندم!
-ᴀʏʏᴇʜ-
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش. مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا می‌گفت و من همیشه اونی بو
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بی‌خبر بودم، مثلا امروز پتو رو می‌کشیدم رو سرم و می‌خوابیدم، هیچی نمی‌فهمیدم و حتی خواب هم نمی‌دیدم. و شاید ده سال دیگه از خواب می‌پریدم و می‌دیدم که خیلی از اتفاقاتی که میترسیدم ازشون افتاده و من نبودم که حتی غصه بخورم.
-ᴀʏʏᴇʜ-
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بی‌خبر بودم، مثلا امروز پتو رو می‌کشیدم رو سرم و می‌خوابیدم، هیچی ن
ولی نه بچه‌ها، اونموقع بعد از ده سال حتما شوکه میشدم و بازم باید اینقدر سریع میدویدم که به جریان زندگی برسم؛ می‌خوام کنار بکشم، از این مسابقه‌ی دوندگیِ ماراتن به نفع روحم کنار بکشم؛ و بازم پتو رو بکشم رو سرم و بخوابم. و دیگه غصه‌ی جاموندن از روند زندگی رو نداشته باشم..