دوستان قدیمی
یکی از شب ها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان👨🎓 مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که
ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛
چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛
اما ما شاهد بودیم که امام خمینی (ره) به گونه ای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمی اش نشسته و مشغول صحبت است.
آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند.👌💫
برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 3، ص 278.
#امام_خمینی(ره) #اخلاق
#الگو #یک_نمونه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_سی_و_ششم
عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است.
صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند.
صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست.
تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند.
تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم.
سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند
رژه وار در اتاق به دور زدن.
چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
💔
وزیر جنگ رژیم صهیونیستی صحبت کرد و کلی بلوف زد و تهدید کرد که
ایرانو میزنیم، لبنانو میزنیم، خودمون تنهایی لات بازی در میاریم😏
تنها با یک تصویر، کل زحماتش به باد رفت.🙃
لبنانی ها با انتشار این تصویر نوشتند وزیر جنگ از اینجا لبنان را تهدید میکرد!
استاد رسانهاند‼️
#اخبارلبنان
🌸
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#ترفند
💢برای خوشبوکردن خانه
❇️در يك نعلبكي كمي ادكلن خوشبو ريخته ويك حبه قند در آن بيندازيد طوري كه ادكلن را جذب كرده وقند خيس شود سپس قند را آتش بزنيد وقتي ادكلن تمام شد قند را خاموش كنيد
#هنر_مهارت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌺🍃🌺🍃🌺
و شڪࢪ پࢪوردگار را ڪھ
نزدیڪترین ࢪفیق من است'💞..
...°∞°❀♥️❀°∞°...
#ازخدابه_مخلوق
...°∞°❀♥️❀°∞°...
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
به هیچ وجه این شعرو از دست ندید!! 😂😂
رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم
و کمی جنس بفرمودهی مامان بخرم
از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه
قصد کردم قدحی "ناز" از ایشان بخرم
ناز از دلبر طنّاز، خریدن دارد
بس که ابروی "تتو" با مژهاش سِت شده بود
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم
که به خود آمده، دیدم به سرش شالی نیست!
به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!
نکند دوره چهل سال عقب برگشته؟
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!
با تعجّب و کمی دلهره گفتم؛ بانو!
بهرتان روسری اندازهی "روبان"! بخرم؟
گفت با لحن زنانه "برو گم شو عوضی"!
پسر "مش صفرم"! آمدهام نان بخرم!! 😂😂😂
😊 #طنز_خند ☺️
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_سی_و_هفتم
پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست.
اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟
اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد.
نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما...
بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می
گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم.
آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند.
در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود.
مادر اما چادرش را آویزان میکند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی
چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند:
- خوبی!
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost