فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌شیرجه پلیس #سیدنی در باغچه...
🔻باوررر کنید فقط بخاطر چیدن گل برای معترضین
آخه این پلیسا خیلی نایس هستن. پراز احساس..😁
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید مصطفی چگینـی :
هرڪس مهر امام خمینـی (ره) و
مقام معظم رهبری در دل نداشته
باشد مطــمئن باشد اگر در زمـان
یکی از امامان معصـوم هم باشد
مهر آنها را در دل نخواهد داشت.
#الگو✨
#یک_نمونه 🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جایگاهت_کجاست
#زن_در_غرب
♨️دو سوم از نظامیان زن انگلیسی قربانی زورگویی و #آزارجنسی
🔻از بین ۴۰۱۶ نفر ۶۲٪ از نیروهای فعلی و قدیمی ارتش شاهد یا تجربه کننده رفتار غیرقابل پذیرش بودن
🔻بعضی ها گفتن وقتی از رابطه جنسی امتناع کردن مورد خشونت قرار گرفتن و شاهد ضرب و شتم دوستان شون بودن اما جرات نکردن گزارش بدن
🔻بر طبق اعلام دولت از سال ۲۰۱۵ تا ۲۰۲۰ آمار تجاوزاتی که به دادگاه اعلام شده ۳۴٪ بوده که از این مقدار ۱۶٪ مربوط به ارتش بوده
🔻بسیاری از عاملان این جرایم یا موفق به فرار از مجازات شده یا با اقدامات انضباطی جزئی رها شدهاند.
🌐منبع :
https://solcugazete.com/ingiliz-ordusundaki-kadinlarin-ucte-ikisi-zorbaliga-ve-cinsel-istismara-maruz-kaldi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
همبرگر گیاهی 😋
🍔 مواد لازم: قارچ 100 گرم، گل کلم 100 گرم، جعفری خورد شده 3 ق غ خ، نخود آبپز 1 پیمانه، لوبیا قرمز یا چیتی 1 پیمانه، هویج 1 عدد، پیاز 1 عدد، سیر 1 حبه، آرد 1/2 پیمانه
🥥طرز تهیه: تمامی موادی رو که بالا گفتم به غیر از آرد همه رو توی غذاساز میریزیم سپس از غذاساز خارج کرده و بهش آرد رو اضافه میکنیم تا جایی که موادمون منسجم بشه. حالا اونارو به شکل همبرگر گرد و با ضخامت دلخواه شکل میدیم و توی مقداری روغن اونارو سرخ میکنیم.(میتونین همبرگرارو توی فر هم بذاریم با دمای 180 درجه به مدت 25 الی 30 دقیقه تا خوب بپزن. سپس روی همبرگرا ورقه پنیر گودا میذاریم و تمام.
#آشپزی👩🍳
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#عکس_نوشته•✨
#شهید_ابراهیم_هادے••🌻
ــــ ــــ ــــــــــــــــــــــ
همیشه کاری کن
اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مردم😌
#الگو #یک_نمونه 🌱🌼
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_ بیست و ششم:
خداحافظی میکنیم.
خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهنکجی میکند.
فکرها و حسهای این چند وقتهام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم.
به این صحبت نیاز داشتم؛
تحیّر بین واقعیتبینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچارهام کرده بود.
دنبال کسی میگشتم تا همکلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیلهای ذهنم درست است.
ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛
من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود.
چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن.
آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم.
دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
***
نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد.
چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود.
یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت.
نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟
میخواست از مادر بپرسد؛
ولی بعد پشیمان شد.
نه اینکه مادر همراه خوبی نباشد؛
نه، فکر کرد خودش میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد.
پروژه مشترکشان تمام شده بود.
برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند،
صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
– مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
– بالاخره تنهاییها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زنهاست.
حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست.
سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود.
چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود.
آهسته گفت:
– متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت:
بدمزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچ وقت نمیپسندند.
نگاه بیتفاوتش را کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد.
آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه.
دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛
اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد.
بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار.
نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حالوروز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر.
حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد.
او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟
مدام خودش را توجیه میکرد.
اما باز هم فکرش مشغول بود.
– شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید.
تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند.
متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود:
– «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتیکه شما خاطرت را از من دور نگه میداری!»
واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟!
یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشیاش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود.
حدس زد که مهمان داشته باشند.
پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
– شما؟
پاسخ را حدس میزد؛ اما کششی در درونش میخواست او را وارد یک گفتوگو کند. جواب آمد:
– «دختر تنهاییها و خاطرخواهیها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل میشناسید: کفیلی.»
نفس عصبیاش را بیرون داد و نوشت:
– «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خندهتان کوه را پر کرده بود. بهتان نمیخورد احساس تنهایی کنید.»
جواب گرفت:
– «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهاییها گاه شکسته میشود و به گمانم این صدای شکستنش بود.»
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃
<💙🚎>
وابَستِگےبھهرچِیز؎براۍانسان
ضَرردارھ..!
چِهانساناونوداشتہباشہ👀.
چہنَداشتہباشہ...!
تَنھاوابِستِگےمـُفیددَرعالم،
وابستگےبہخداواولیاءخداست . . .
اگرعَلاقہخودمونروبِہخُداواولیـٰائش
دَرحدِوابستگےبالـٰابِبَریم♥️'!
تازھطعمزِندِگےوعِشقرومیفَھمیم
وازتَنھایےوافسُردِگےخـٰارجمیشیم . . !
💚⃟🔗⸾⇙#استاد_پناهیان
💚⃟🔗⸾⇙#خداےمن
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost