فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌼🍃-'
آقآجـٰان . . .
تقصیرشمـٰانیستکہتصویرشمانیست🖐🏻🌿!'
منآینہاۍپرشدهازگردوغبـٰارم((:🥀'
#مهدویت #اللهمعجللولیکالفرج #جمعه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#خارج_بدون_فیلتر
♨️اظهارات "ایمانوئل ماکرون" درمورد #زنان مسلمان "افغانستان" خشم زنان مسلمان فرانسه را برانگیخت
🔻"ایمانوئل ماکرون" رئیس جمهوری فرانسه در حمایت از زنان افغان و دفاع از آزادی آنها باعث خشم زنان مسلمان فرانسه شد
🔻فرانسه تنها کشوری است که بیشترین جمعیت مسلمان اروپا را دربردارد اما زنان مسلمان هر روز محدود تر می شوند و قوانین جدید برای ممنوعیت حجاب در مدارس و ... تصویب می شود.
🔻فرانسه اگر به فکر زنان مسلمان است باید اول آزادی زنان مسلمان کشورش را فراهم کند بعد ادعای حمایت از زنان مسلمان کشورهای دیگر را داشته باشد
🌐منبع:https://www.trtworld.com/magazine/macron-freedom-for-afghan-women-but-not-for-french-muslim-women-49317
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🥀🌷
#الگو😌
#رفیق_شهیدم
#شهیدمحمدعلی_رهنمون🌷
یڪ دفترچه کوچڪ 📖داشت
همیشه هم همراهش بود
و به هیچڪس نشان نمیداد...🤨
یڪبار یواشکے آن را برداشتم ببینم
داخلش چه مےنویسد...
فکرش را مےکردم
کارهای روزانهاش را نوشته بود
سر کے داد زده...😡
کے را ناراحت کرده؛😔
به کے بدهکار است 😐
همه را نوشته بود ریز و درشت...
نوشته بود که یادش باشد
در اولین فرصت صافشان کند...👌
#یک_نمونه✨
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
بیماران قلبی💔 آب سیب بخورند🍎🍏
مطالعه های بسیاری درباره مصرف سیب و آب آن ثابت کردهاند که وجود آنتی اکسیدانی به نام «کوئرستین» آن میزان کلسترول بد خون را پایین می آورد و به این ترتیب احتمال ابتلا به بیماریهای قلبی و سکته نیز به میزان قابل ملاحظهای کم می شود، بنابراین اگر آب این میوه را برای کسی که سابقه بیماری قلبی دارد، تهیه می کنید، قدمی مثبت در جهت بهبود وضعیت جسمانی اش برداشته اید👌
#علمی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#آشپزی👩🍳
#دلمه_برگ_مو 😋
🌹مواد مورد نیاز:
برگ مو به مقدار کافی سبزی دلمه (تره،شوید،مرزه)یک کیلو، برنج دو استکان، لپه یک و نیم استکان، پیاز یک عدد بزرگ،سیر یک بوته و عصاره گوشت یک عدد، ماست دو سه قاشق ،ادویه غذا و نمک و فلفل و زردچوبه و پودر گل سرخ به مقدار کافی
🌹طرز تهیه:
اول لپه رو میذاریم خوب بپزه،ولی وا نره ،بعد برنج رو با کمی آب میذاریم نیم پز بشه ،پیاز نگینی خرد شده رو با روغن فراوان سرخ کرده و لپه آبکش شده و برنج و سبزی و عصاره و ماست و ادویه ها و سیر رنده شده رو بهش اضافه کرده و خوب مخلوط میکنیم. کف یه قابلمه رو دو سه لایه با برگ می پوشونیم بعد یه دونه برگ برداشته و از موادمون داخل طرفی که رگ داره میذاریم و به صورت بقچه میبندیم و به صورت مرتب توی قابلمه چیده و در آخر چند تا برگ روش میندازیم و یک لیوان آب میریزیم و روش گوجه سبز یا قوره میذاریم و با حرارت ملایم میذاریم تا زمانیکه برگها خوب بپزن
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
مرا ببخش که یادم میرود
معبودی دارم💗
زیباتر و
مهربان تر از حد تصور :)
#از_مخلوق_به_خالق
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رمان_رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_سی و دوم:
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد.
_ لیلا، من غلط کردم. ببین... دستم بشکنه. خواهش می کنم صبر کن.
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم.
دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم.
از در که بیرون می روم، کسی صدایم می کند.
بر می گردم. پدر و علی هستند.
صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم.
جواب سوال های پی در پی علی را می دهم.
هنوز گنگ و منگم. هم از سیلی ای که خورده ام، هم از سهیل.
چقدر تغییر کرده است؛
هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته مرا برای خودش تصاحب کند.
این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد.
چیز عجیبی هم نیست. به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی؛
خودخواهانه ترین صورت محبت.
اما حالا این ها مهم نیست؛
مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟
خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند. چه لطف بزرگی!
با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد.
دنبال مادر تمام خانه را می گردم. نیست، قرار نبود جایی برود.
مثل بچه ها گریه ام می گیرد.
چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم.
صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد.
آینه روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد.
از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را برمی دارم و روی صورتم می مالم.
مستاصل توی حیاط می نشینم.
به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود.
با دست جای سیلی را می پوشانم.
_ این جا چرا نشستی؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند.
پشت سرش در را می بندم.
کیفش را به جالباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می گذارم.
مقنعه اش را در می آورد. می گیرم و تا می زنم.
راه می افتد طرف آشپزخانه. دنبالش می روم.
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
_ مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد.
_مامان!
_ جان! بالاخره لب باز کردی.
_ شما الآن بابا رو دوست داری برای این که تصاحبش کنی یا...
مکث می کنم. صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند.
گیر سرش را باز می کند. موهای مجعدش دورش می ریزد. دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند. چقدر قشنگ است نگاهش.
اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد.
_ نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم.
شعاری است این حرف.
_ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد:
_ براش می میرم. تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟
نمی توانم لبخند نزنم.
ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
_ بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه.
_ این حرفت درسته؛ اما بحث به سلطه در آوردن دیگران نیست؛ یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم، پس باید هر طوری که من می خوام باشه.
این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه..
به حالت برخوردی می رسه، به مقایسه کار های دو طرف می رسه.
چاقو را بر می دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دو نفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع؟
من هم کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم.
حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند.
اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
_ می دونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه؛ یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
مادر بلند می شود. روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود.
دستانم را می گیرد و روی صندلی کنارم می نشیند:
_ لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟ #رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃