#ترافل_خرما
.
ابتدا خرما رو کاملا پوست بگیرین و بعد هسته اون رو در بیارین بعد با سی گرم کره داخل تابه یه کوچولو تفت بدین و با پشت قاشق یا چنگال خرماها رو له کنید تا کاملا نرم و یه دست بشن بعد یه بسته بیسکوییت پتی بور آسیاب شده و یه کم گردو خیلی ریز خرد شده و کمی پودر دارچین و سه الی چهار قاشق غذاخوری شیره خرما اضافه کرده و کاملا با هم مخلوط کرده تا یه دست بشه کمی که از دما افتاد به صورت توپک های کوچک دربیارین و داخل هر چیزی که مد نظرتونه بغلطونین.من از کنجد و پودر پسته و گل سرخ و دارچین استفاده کردم.
🍲 #هنر_مهارت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۷ دی ۱۳۹۹
۲۷ دی ۱۳۹۹
۲۸ دی ۱۳۹۹
۲۸ دی ۱۳۹۹
#گزارش
#بینالملل
💯بازیگر سنگاپوری با پاک کردن عکس های بی حجابش طرفدارانش رو به وجد آورد
🔻"حنا دلیشا" بازیگر سنگاپوری بعد از اینکه تصمیم گرفت محجبه شود حدود ۸۰۰ عکس بی حجاب خودش رو از پیج اینستاگرامش پاک کرد
🌐منبع:https://www.malaymail.com/news/showbiz/2021/01/13/fans-rejoice-after-actress-hannah-delisha-removes-revealing-instagram-photo/1940002
#تولیدی
🌸
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
864cd7d54a439dae7e82d7b6f5e324ed19135164-360p.mp4
موسیقی چند زبانه 🎵
پویانفر
به مناسبت ایام شهادت خانم فاطمه زهرا (س)
#موزیک_تایم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹
»
✍جای تعجبه که هنوز هستن افرادی که سوسیس و کالباس مصرف میکنن !
✅نیترات و نیتریت سدیم، مواد سرطانزایی هستند که بعنوان نگهدارنده در سوسیس و کالباس استفاده میشود، در 25 روزی که طول میکشد عوارض این دو دفع شود، میزان ابتلا به هرگونه بیماری و استرس این مدت زمان تا 10 برابر افزایش می یابد
#علمی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹
#آیـہ_گرافے♡
✨°• كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَىٰ
أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَىٰ.
حقا كه آدمى نافرمانى مىكند، هرگاه كه خويشتن را بىنياز بيند.
#ازخدابه_مخلوق
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹
ورود ايراني🇮🇷 و سگ🐕 ممنوع 😡😡😡
سيد مجتبي نواب صفوی در سال 1321 پس از اخذ مدرك ديپلم از مدرسة صنعتي آلمانيها در حاليكه 18 سال بيش نداشت، درشركت نفت استخدام شد؛
هنوز از ورودش چيزي نگذشته بود، كه به همراه چند نفر از همكارانش از طرف آن شركت به شهر آبادان رفت؛ در آن سالها شهر پُر از افراد انگليسي بود كه براي استخراج و بهره برداري از چاههاي نفت به ايران آمده بودند؛ آنها با تكيه بر ثروت ملي ايران از زندگي مرفهي برخوردار بوده و درعين حال كارگران ايراني را مورد توهين و تحقير قرار مي دادند.
روزی آهسته نزديك يكي از ساختمانها شد، نوشته نصب شده در پشت شيشه او را به فكر فرو برد؛ «ورود ايراني و سگ ممنوع» خشم😠 تمام وجودش را فرا گرفت؛ بار ديگر آن را خواند،... رنجي كهن را بر دوش خود احساس نمود؛ ناگهان جرقه اي در ذهنش ايجاد شد.
و اهتمام خود را مصروف تشكيل جلسات شبانه و آموزش مسائل ديني و اخلاقي نمود كارگران خسته ازستم به زودي گرد او حلقه زدند .
«قيام درشركت نفت آبادان»
دريكي از شبهاي آبادان سيد به ميان كارگران رفت و گفت:
«نفت از آن ملت ايران است، خارجي ها آمده اند، تا براي ما كاركنند؛ نيامده اند كه ما را زير سلطه خود درآورند، آنان قسمت هايي از آبادان را در اختيار گرفته و اجازه ورود به ما نمي دهند؛ اين چيست كه به شيشه كافه ها، نوشته اند، «ورود ايراني و سگ ممنوع» خارجي ها، ايراني ها را [مساوي] سگ قرار دادند...
🌟سخنان نواب اولين جرقه هاي عدالتخواهي را در ذهنشان پديد آورد.
#الگو #یک_نمونه #شهید_نواب_صفوی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹
۲۸ دی ۱۳۹۹
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_دوم
نگاه گرداندم در اتاق، علیرضا روی تختش نبود. صفحۀ موبایلم را روشن کردم؛ ساعت سه و نیم شب بود. یعنی دو ساعت بود که خوابیده بودیم. گوش تیز کردم تا حرف ها را بشنوم.
دل درد توانایی شنوایی ام را هم پایین آورده بود. بلند شدم. نور لپتاب فضای بیرون را روشن کرده بود. علیرضا پشت به من نشسته بود و آرامتر از حد معمول حرف می زد.
بدون اینکه بخواهم نگاهم به صفحه افتاد. نتوانستم چشم از صفحه بردارم. فیلم زیاد دیده بودم. یکی از تفریحاتمان فیلم های ترسناک بود مخصوصاً چراغ ها هم خاموش باشد و حس ترس تمام سلولهایت را به بازی بگیرد؛ اما این فیلم نبود واقعیت بود.
شکنجه و بازی کردن با جسمی که داری چاقو کشش میکنی؛ فیلم نبود. تصاویر مقابل چشمانم می رفت و... بعضی ها را چشم می بستم تا نبینم.
حالا که به آن شب فکر می کنم تپش قلب می گیرم. من آدم علیه السلامی نیستم. خودم هم می دانم که مسیر پرچاله و چوله و پر از رکود را انتخاب کرده ام اما... اما انسان که هستم...
شاید ده بار مقابل خواهش های مادرم سر اینکه حواسم به کارهایی که دارم می کنم باشد، ایستاده بودم اما کلا خودم را تعطیل نکرده بودم.
خیلی غلطا می کنم اما شرفم را بی خیال نشدم. پاهایم سست شد. تکیه به دیوار دادم و چشم بستم. وقتی باز کردم که صدای دست علیرضا روی صفحۀ کیبورد بلند شد... داشت چت می کرد و با همراهش صحبت.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹
#رمان_سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_سوم
آهسته و آرام کمی خودم را جلو کشیدم تا نوشته ها را بهتر ببینم. یخ کردم از مطالب. تمام حرفهای آرشام در ذهنم اکو وار تکرار شد! شبکۀ فرید!
چند روز بعد از این که فرید با جواد دعوایش شد پیام داد و منت جواد را کشید:
- حیف که میخوامت. حیف که تو کَفِتم. حیف که نمیشه ازت گذشت. باش.
هرطوری که عشقت میکشه. فقط دور و بر کفترایی که مَن جَلدشون میکنم نباش. این خوبه. باشه. حواسم هست که دخترای کثافت رو بار بزنم. حالا بخند و شب هم پاشو بیا پاتوق. بی تو خفم.
جواد موبایلش را نداد بخوانم. وقتی می خواند من از بالای سرش دیدم.
فرید توی جواد یک جنمی دیده بود که نمی خواست از دستش بدهد. کاریزمای جمعمان بود. اگر از او می کند، همه کنده می شدیم.
فرید خیلی حرفه ای عمل می کرد. نیازش به جواد شاید پولی و حضوری بود، اما اصلش این نبود. من حس می کردم که فرید برای همۀ آدم های دورش برنامه دارد. انگار یکی، یک فرمول دو صفحه ای تحویلش داده بود که دو تا قطار آدم بار بزند و ببرد وسط هِرَم.
پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده.
موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود.
دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد.
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
۲۸ دی ۱۳۹۹