🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
📚#بخوانیم
#رمان_رنج_مقدس
#قسمت_اول :
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم.
یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم.
درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است
ولحظه ای چشم از من برنمی دارد.
حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود.
بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم.
من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم.
می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند.
از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم.
چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود.
لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام.
در کمد خالی ام را می بندم.
کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛
دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود.
از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود.
چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد.
راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت.
انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛
اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند.
بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم.
یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم.
برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد،
اما می دانم که این میل و کششم به
دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد.
باید سیاره ام راترک کنم.
......
#رمان
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
51.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺"وقتی میگن بصیرت فقط به ریش نیست، به عقل و شعوره" یعنی همین کلیپ
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
■آموزش گل با فوم بسته بندی 😍😍
خودت بساز✂️
لذت ببر😃
درامدزایی کن💰
از هزینه ها کم کن👌
🌸#مهارت
@tarfandony
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
👩🍳#آشپزی
🍽شامی رشتی 🥙 😋
▫️گوشت چرخ شده ،250گرم
▫️سیب زمینی یک عدد بزرگ و پخته شده
▫️پیاز یک عدد
▫️تخم مرغ 2عدد
▫️دو عدد گوجه پوره شده
▫️نعنا و خالواش و چوچاق هر کدام دو ق غ سر خالی (من خشکش رو استفاده کردم)
▫️اب غوره به میزان لازم
▫️پیاز داغ دو ق غ سر پر
▫️رب گوجه سه ق غ سر پر
▫️گلپر یک ق چ
▫️نمک و فلفل و زرچوبه
🔸گوشت چرخ شده و سیب زمینی و پیاز و تخم مرغ و ادیه ها رو با سبزیجات خشک (یا تر اگر در دسترس بود) رو با هم مخلوط میکنیم و سرخ میکنیم
✅پیاز داغ و رب گوجه و دو تا گوجه پوره شده رو با زردچوبه و نمک و فلفل خوب با هم تفت میدیم اب غوره و دو پیمانه اب اضافه میکنیم میزاریم تا قل بزنه شامی های سرخ شده رو تو سس میچینیم حرارت رو کم میکنیم تا سس به خورد شامی ها بره . من توی سس هم حدود یک ق غ سبزی خشک شده مخلوط رو اضافه میکنیم.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاک جیغ تا خدا💅
🌸فاطمه بحرینی🌸
#دوربرگردون
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#ترفند_آشپزی
💢علت چسبیدن کیک به قالب
❇️چسبیدن کیک به ته قالب در صورت مرغوب بودن جنس قالب و خوب روغن کاری و آرد پاشی قالب، بخاطر زیاد بودن میزان شکر یا شیرین کننده موجود در کیکه!
🌼#مهارت
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@tarfandony
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دلمه فلفل دلمه ای
🔷مواد دروني :
🔹2 پياز
🔹2 ليوان بلغور
🔹گوشت چرخ كرده
🔹گوجه فرنگي خرد شده
🔹رب گوجه فرنگي
🔹سس گوجه فرنگي
🔹فلفل تند
🔹نمك
🔹جعفري خرد شده
♨️طرز تهيه 👈
تمام مواد را با هم مخلوط كنيد.
فلفل دلمه اي را پر كنيد.
آن را در قالب بچينيد.
آب و رب گوجه فرنگي را بريزيد.
فویل بکشید و در فر بگذارید تا بپزد
🍟🍔
#آشپزی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار بسیار جالب تلفیقی🎵
رای دادن ما...
با صدای : حامد زمانی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم پیمان گشته اند
کفر و تکفیر...
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زندگی در دنیا بهتر است یا در برزخ؟
پرسمان اعتقادی #استادمحمدی 👇👇
#اعتقادی
#پاسخ_چراها
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
♨️ @ostadmohamadi
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
🍃
📚#بخوانیم
#رمان_رنج_مقدس
#قسمت_دوم:
وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم
حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند.
انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید:
می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا.
ما پیر شدیم و چروکیده.
قربون قد و بالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم.
باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود
عاشقانه نگاهشان می کردم،
اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم.
انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند.
مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود.
خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد.
دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند ،باید گذاشت و گذشت...
سرم را بالا میآورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالیاش گرداندهام، آنقدر گریه کردهام که سرم چند برابر سنگینتر از همیشه شده است.
مادر دستش را روی زانویم میگذارد و آرام آرام نوازش میکند. از عالم خیالم نجات پیدا میکنم
– لیلاجان! خیلیها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند،
اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بیعاقبته.
با صدای تلفن همراه، نگاه همهمان
میرود سمت صفحهای که روشن شده:
– یا خدا! باباتون اومد!
چ میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش کند. تنهایی نمیتواند این بار را بردارد.
– سلام خانومم.
– سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟
صدای مادر میلرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است.
– تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه میرسم انشاءالله. همه خوبند؟
مادر لبش را گاز میگیرد.
– خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
– خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر میشود.
– نه. طالقانیم.
مادر آرام به گریه میافتد. صورت سفیدش قرمز میشود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد میشوند.
پدر هر بار که میرود، چشم انتظاریهای مادر آغاز میشود. انتظار حالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیقتر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را میگیرد.
– سلام بابا.
– بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟
– چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم!
– خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمیخواهد جواب سؤالهای پدر را بدهد.
– تا یک ساعت دیگه میرسید. نه؟
– بله. فقط علیجان! گوشی رو بده با مادرجون هم حالواحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما…
و سکوت میکند.
– علی؟
– بله
این را چنان بغضآلود میگوید که هرکس نداند هم متوجه میشود.
– شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همهتون… علی… طوری شده؟
صدای هقهق گریه من و مادر اجازه نمیدهد تا چیزی بشنویم
....
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃