eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
872 عکس
391 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
سردارشهیدنورمحمد قربانی درسال 1344در خانواده­ای مذهبی در شهرستان دهلران دیده به جهان گشود. سال اول دبیرستان را به پایان رسانید با آغاز تجاوز ارتش بعث عراق به میهن اسلامی براساس احساس وظیفه و لبیک به ندای امام و مقتدایش ، حضرت امام خمینی (ره) ، روانه ی جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید . وی دوره های آموزش نظامی را طی نمود و با داشتن توانایی بالا در اندک زمانی به­ عنوان مربی آموزش نظامی ،درآماده سازی رزمندگان اعزامی به جبهه های نبرد حق علیه باطل تلاش می کرد. حس وطن دوستی و مبارزه با دشمنان اسلام وی را به خط مقدم جبهه کشاند و درعملیات­های والفجر5 و والفجر 9 عاشقانه شرکت کرد و با دشمنان انقلاب اسلامی مبارزه نمود. پس از دلاوری ها و رشادت های درخشان سرانجام در حالیکه بعنوان جانشین فرمانده گردان درکربلای قلاویزان مهران، ازسرزمین اسلامی خویش در برابر دژخیمان رژیم بعث دفاع می نمود به درجه رفیع شهادت نائل شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله وشفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت بخیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ثواب قرائت امروز یک صفحه قرآن کریم برسد به روح سردار شهید نورمحمد قربانی ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
چشم‌شان که به مهدی افتاد؛ از خوشحالی بال در آوردند دوره‌اش کردند و شروع کردن به شعار دادن: فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده ! هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید امان نمی‌داد، شروع می‌کرد به بوسیدن... مخمصه‌ای بود برای خودش! خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: « مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی‌هایی...!» کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️راستی‌آزمایی 🔴وحشت زندانی آزاده شده از زندان‌های بشار اسد ❌ نتیجه بررسی: نادرست❌ 1⃣ محمد پارسی با انتشار عکسی در توییتر مدعی شد : ‏اینکه هنوز به هزاران زندانی طبقات زیرین زندان مخوف صیدنایا راه دسترسی نیست و برخی از زندانیان با بیش از ۴۰ سال حبس نمی‌دانند موبایل چیست و حتی بشار اسد را نمی‌شناسند 2⃣ بررسی ها نشان می‌دهد این عکس از ویدئویی گرفته شده که با هوش مصنوعی ساخته شده است. ❇️نتیجه‌گیری : با توجه به جعلی بودن این عکس انتساب آن به زندانی‌های سوری نادرست ارزیابی می‌شود. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
گاهی قصه ها را باید از چشم‌ها خواند ، همان چشم‌هایی که جز عشق چیزی ندیدند... کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته: قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد: د
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد ویکم: شیرازه سپاه هویزه از هم پاشید و بسیاری از نیروهای ما به شهادت رسیدند. یکی از مشکلاتی که ما بچه‌های هویزه‌ای داشتیم، این بود که نمی‌دانستیم خانواده‌های ما کجا رفته‌اند و در چه شهری پناه گرفته‌اند. من تنها می‌دانستم که خانواده‌ام به اهواز رفته‌اند و خانواده برخی از بچه‌ها نیز به بهبهان، رامهرمز، بوشهر، شوش و جاهای دیگر رفته بودند. این را هم بگویم که تقریباً همزمان با عملیات نصر، پسر عمه‌ام حامد، که ماه‌ها بود با مرگ در بیمارستان امام خمینی تهران دست و پنجه نرم می‌کرد و در اغما بود، روز هفدهم بهمن ماه تسلیم مرگ شد و به شهادت رسید. این واقعه کام تلخ مرا زهر کرد. داغ جدایی از علم الهدی و شکست در عملیات کم بود که مصیبت پسر عمه‌ام نیز بر آن افزوده شد. اگرچه ماه‌ها انتظار مرگ حامد را داشتم، اما او هم درست در لحظه‌ای به شهادت رسید که از زمین و زمان برایم خبرهای ناگوار و تکان‌دهنده‌ای می‌بارید. خانواده‌ام را در یکی از محلات اهواز پیدا کردم. خیلی وضع روحی خرابی داشتند. یکی دو روزی نزدشان ماندم، اما دیدم بیش از این تاب نمی‌آورم. رفتم پیش حسین احتیاطی. در آنجا احمد خمینی هم آمد و هر سه نفر رفتیم گلف. در آنجا برادری بود به نام سید موسویان که مسؤول عملیات سپاه در گلف بود. اسم گلف هم «پایگاه منتظران شهادت» شده بود، اما همه بچه‌ها همان «گلف» می‌گفتند. به ذهنم رسیده بود که بازماندگان سپاه هویزه را جمع‌آوری و از نو آنها را سازماندهی کنم و برویم در جایی مثل حمیدیه یا جایی که نزدیک عراقی‌ها باشد مستقر شویم و دوباره شروع به شناسایی مواضع دشمن و عملیات‌های کوچک کنیم. یعنی روز از نو و روزی از نو. خیلی دلم می‌خواست بدانم سید حسین علم الهدی و بچه‌های همراه او دچار چه سرنوشت قطعی شده‌اند. خبرها درباره آنها متناقض بود. عده‌ای می‌گفتند که دشمن آنها را به اسارت گرفته و با خود برده و عده‌ای هم می‌گفتند که آنها در همان روز شانزده یا هفدهم دی‌ماه در مقابل تانک‌های عراقی جنگیده‌اند و همگی به شهادت رسیده‌اند. بلاتکلیفی آدم را کلافه می‌کند و من نمی‌خواستم حداقل در این مورد خاص بلاتکلیف باشم. من نقطه دقیقی که علم الهدی و گروهش در آنجا مستقر شده و با دشمن جنگیده بودند را می‌شناختم و می‌خواستم بازمانده بچه‌های سپاه را جمع کنم و در اولین اقدام شبانه برویم و تجسس کاملی در این باره انجام دهیم. مادر سید حسین زنده بود و اگرچه مثل کوه بود و خم به ابرو نمی‌آورد، اما خیلی دلواپس سرنوشت فرزندش بود و من از این ماجرا خیلی رنج می‌کشیدم. دلم می‌خواست هر چه زودتر خبر قطعی ماجرا را به مادر علم الهدی بدهم. حقیقتش این است که هنوز یک هفته هم نشده بود، اما دلم برای سید حسین خیلی تنگ شده بود و هر جا که می‌رفتم، جای او را خالی می‌دیدم. این برای من که ۴۵ شبانه‌روز با هم بودیم و آن‌قدر با هم انس گرفته بودیم، خیلی سخت و دشوار بود. وقتی با برادر موسویان صحبت کردم، از پیشنهادم استقبال کرد و گفت: "می‌خواهی کجا مستقر شوی؟" به او گفتم: "اگر ممکن است در حمیدیه یا طراح مستقر شویم." او پاسخ داد: "حرفی نیست، قبول است." بر اثر انحراف رودخانه نیسان، آب همه دشت و دمن را فرا گرفته بود. همان روز سوار ماشین برادر موسویان شدیم و به طراح رفتیم. آب بود. میانبری گیر آوردیم و خود را به جاده اصلی طراح رساندیم. در آنجا مدرسه خالی‌ای بود که به درد کار ما می‌خورد. هنگام برگشت به برادر موسویان گفتم: "از جاده‌ی اصلی برگردیم!" - اما جاده را آب گرفته و نمی‌شود از آن عبور کرد. آب تا زیر زانو است و ما با ماشین‌مان می‌توانیم از آن عبور کنیم. سید بزرگوار اگرچه در دل راضی نبود، اما حرف مرا زمین نگذاشت و قبول کرد که از جاده‌ی اصلی برود پایان قسمت هفتاد ویکم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد ویکم:
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد ودوم: ما چند نفر شامل: من، برادر موسویان، تجویدی، درخشان و سیدجلال بودیم. در مسیری که می‌رفتیم و برمی‌گشتیم، من به طور فشرده ماجرای عملیات نصر و دلایل شکست‌مان در این نبرد را برای بچه‌ها تعریف کردم. آنها هم سراپا گوش بودند. ما سوار جیپ لندرور بودیم که ماشین در میانه راه به دلیل عبور در آب خاموش شد. شب داشت ما را فرا می‌گرفت. روز اول بهمن ماه ۱۳۵۹ بود. ناچار شدیم ماشین را رها کنیم و با پای پیاده در هوای سرد به آب بزدیم و مقدار زیادی راه برویم تا بتوانیم به جاده اصلی برسیم. ماشینی عبوری آمد و ما را سوار کرد و تا سپاه حمیدیه رساند. اولین کسی که در سپاه حمیدیه با من برخورد کرد، برادر مجید سیلاوی بود. او مسؤول عملیات سپاه حمیدیه بود. فرمانده سپاه حمیدیه نیز برادر بزرگواری به نام علی هاشمی بود که بعدها از سرداران بزرگ جنگ در جنوب ایران و فرمانده قرارگاه نصرت شد و اواخر جنگ در جزیره مجنون، هلی‌کوپترهای عراقی او را به شهادت رساندند و دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. (نبود) تا اینکه بعد از ۲۲ سال پیکر ایشان پیدا وتشیع گردید روز اول بهمن ماه، من برای نخستین بار با بچه‌های سپاه حمیدیه آشنا شدم. در سپاه حمیدیه به ما لباس دادند زیرا بر اثر عبور در آب کاملاً خیس شده بودیم. بعد از آن نیز به ما تراکتوری دادند که رفتیم و ماشین‌مان را بکسل کردیم و به حمیدیه آوردیم. ماشین را که آب و روغن قاطی کرده بود، به تعمیرگاه بردند و درست کردند. آن شب و فردای آن روز، بچه‌های سپاه حمیدیه حسابی ما را شرمنده اخلاق خود کردند و مهربانی‌ها کردند. سید جلال به من گفت: - حمیدیه برای ما بهترین جاست و می‌توانیم از همین جا کارمان را شروع کنیم. با برادر مجید سیلاوی در همین باره صحبت کردیم و او هم با چهره گشاده پذیرفت و گفت: «اینجا یک اتاق به شما می‌دهیم و همین جا مستقر شوید.» بدین وسیله، مرحله چهارم جنگ ما در منطقه دشت آزادگان شروع شد. برای من، شش ماه سال نخست جنگ هشت ساله ایران و عراق به چهار مرحله تقسیم می‌شود: مرحله اول از روز ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹، که حامد جُرفی است. مرحله دوم از ورود برادر مجروح شهید اصغر گندمکار تا روز ۲۵ آبان ماه و شهادت ایشان در ماجرای مقاومت سوسنگرد. مرحله سوم، ۴۵ روزی که با سید حسین علم الهدی بودم، که در روز شانزدهم دی ماه به پایان رسید. مرحله چهارم جنگ برای من از روز اول بهمن ماه و حضور در سپاه حمیدیه آغاز شد. وقتی به چند ماهی که درگیر جنگ شده بودم فکر می‌کردم، می‌دیدم حوادث چقدر سریع و سلسله‌وار اتفاق افتاده‌اند، طوری که اگر می‌خواستم برای کسی آنها را بیان کنم، بسیاری از حوادث ریز و درشت از ذهنم می‌رفتند. پایان قسمت هفتاد ودوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
در تهران همانقدر که مسولیت‌هایش بیشتر می‌شد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر می‌شد. مدرسه‌ای که در آن درس می‌دادم، نزدیکی‌های حرم حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی را تحمل می‌کردم. اول صبح باید بچه‌ها را آماده می‌کردم؛ حسین و محمد را می‌گذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر می‌آمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشین‌های سنگین می‌رفتند و می‌آمدند. گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.» گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمی‌توانست - این کار را نمی‌کنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.» گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!» گفت: «نه؛ نمی‌شود. ما هم باید مثل مردم این سختی‌ها را تحمل کنیم!» راوی:مرحومه حاجیه خانم حکمت همسر شهید کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🍂 حاج قاسم گفته بود: من نیروی این فرماندهٔ شهید بودم و همرزم بودن اینجانب با این شهید عزیز از افتخارات من است... شهادت سردار شهید مجید سیلاوی در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ اتفاق افتاد. وی فرماندهٔ جوانی بود که با همه دلاوری‌ها و جانفشانی‌ها در سال ابتدای دفاع مقدس، همچنان در شهر و استان خود(خوزستان) غریب و ناآشناست... کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
سقوط سوریه را دیدید؟ هیچکس نباید یادش برود! که تا ابد به این مردان غیرتمند مدیونیم بر خاک‌ها افتادند تا نه فقط خاک، که ایمان و شرف و ناموس ندهند... شبتون به نگاه شهدا به امید فردای بهتر کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آدینه خوبی در کنار خانواده محترمتان همراه با سلامتی وعاقبت به خیری مثل شهدا داشته باشید چقدر این دعا زیباست خدایا اجابت کن دعای هر کسی را که از همه جا ناامید شده الهی آمین کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاشکی میون این همه جنگ ها صدایی به گوش برسه...... الا یا اهل العالم انا امام القائم همه غم ها را بشوره ببره..... کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید «محمود پایدار» سوم ‌اسفند 1341، در روستاي پشت کوه دو ساری از توابع شهرستان جيرفت متولد شد دو ساله بود که مادرش را از دست داد تا پايان مقطع متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. پاسدار بود، با سمت فرمانده گردان 419 لشكر 41 ثارالله در جبهه حضور يافت. بيست و دوم اسفند 1362 در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. تاكنون اثري از پيكرش به دست نيامده است. برادرش مجید پایدار يكم خرداد 1347، در روستاي خضرآباد عنبرآباد از توابع شهرستان ‌جيرفت متولدشد. دانش‌آموز سال چهارم متوسطه بود، به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم بهمن 1364، در فاو عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي جيرفت واقع است. شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله وشفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
ثواب قرائت امروز یک صفحه قرآن کریم برسد به روح برادران شهید محمود ومجید پایدار ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فروردین سال ۶۵ در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (علیه‌السلام) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگ، ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم. برق که قطع شد، شیطنت ها شروع شد. هرکس کاری می کرد و سر به سر دیگری می گذاشت. با هماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه ها لقمه سنگینی بردارد و مسیر را برای حمله بقیه گروه باز کند ، که از حوزه استحفاظی، آقای «خدادادی» با لحن خاصی گفت: لطفا، غواص اعزام نفرمایید، منطقه در دید کامل رادار قرار دارد! با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه‌ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود! راوی:علی اکبر رئیسی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
نماز اول وقت کنار خیابان😍😍😍 یک فروشنده در کنار خیابان شهرستان اهواز با آرامش روی سجاده نشسته بود و منتظرِ تمام شدن اذان بود ... با اتمام اذان نمازش را اول وقت خواند.✅ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
یک روز هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: «صَفر مِن واحد. اِسمعونی اجب» بعد از چند بار تکرار، صدایی جواب داد: «الموت لصدام» تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: «بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم.» به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: «انت جیش الخمینی» طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: «الموت بر تو و همه اقوامت» همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: «بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم.» ولی او عکس العمل جدی نشان داد و این‌بار گفت: «مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...» دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
آیین همسرداری از نگاه شهدا: یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل می کنه، همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت، چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه، در صورتی که اگر کار به بحث کردن می کشید، من هیچ وقت به این مسئله فکر نمی کردم. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه ام البنین وار ایستاده اند پا کار انقلاب ..... تا ابد مدیون شهدا وخانواده های آنان هستیم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد ودوم:
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد وسوم: بچه‌های سپاه هویزه در شهرهای مختلف خوزستان و حتی خارج از خوزستان پراکنده شده بودند. قرار شد آنها را در حمیدیه جمع کنیم و یک آموزش یک هفته‌ای تخریب به بچه‌ها داده شود تا کاری را که برادرمان علم‌الهدی نیمه‌تمام گذاشته بود، ادامه دهند. ما همه‌ اسلحه‌های خود را تحویل برادر احمد غلام‌پور، فرمانده سپاه سوسنگرد، داده بودیم و در حمیدیه نه اسلحه‌ای داشتیم و نه حتی یک خودرو که با آن تردد کنیم. خبری از حسن بوعذار نداشتیم و نمی‌دانستیم در ماجرای عملیات نصر چه بر سرش آمده است. کسی هم از او خبری نداشت. ناصر بوعذار، برادرزاده حسن، قطب‌نما همراه ما بود. خودش و پدرش در اهواز مستقر شده بودند. ناصر یک موتورسیکلت داشت. به ناصر گفتم: "ناصر! ما وسیله‌ای در حمیدیه نداریم و فقط من و تو هستیم. باید از موتور تو استفاده کنیم. باید با همین موتور دنبال بچه‌ها برویم." اهواز، رامهرمز، بهبهان و جاهای دیگر برویم و آنها را خبر کنیم تا به حمیدیه بیایند. زمستان و فصل باران بود. از اهواز شروع کردیم. چند تن از بچه‌ها، از جمله قاسم نیسی و دیگرانی که در اهواز بودند، را خبر کردیم. بعد، در آن هوای سرد بهمن‌ماه، با موتورسیکلت ناصر به طرف بهبهان راه افتادیم. فاصله اهواز تا بهبهان حدود ۲۵۰ کیلومتر بود و ما در آن سرما آن فاصله را با موتور طی کردیم. در راه بارانگیر هم شدیم. عیش‌مان تمام شد! در رامهرمز و بهبهان، برخی از بچه‌های سپاه هویزه را پیدا کردیم. من را که دیدند، زدند زیر گریه، اما به آنها گفتم حالا وقت عمل است و جای ابراز احساسات نیست. حدود بیست نفر از بچه‌ها را با هر سختی و خون دل جمع کردم و یک روز را مشخص کردیم تا همگی جمع شوند و از آنجا به حمیدیه برویم و کارمان را شروع کنیم. در همان گلف، برای ما یک دوره فشرده آموزش تخریب گذاشتند. یک هفته آموزش دیدیم و بعد از آن برگ مأموریت گرفتیم و با سید جلال به حمیدیه رفتیم و در اتاقی که به ما داده بودند مستقر شدیم و کارمان را شروع کردیم. یک ماشین هم به ما دادند. حالا باید می‌رفتیم و اسلحه‌هایی را که به سپاه سوسنگرد تحویل داده بودیم، پس می‌گرفتیم. من خودم برای تحویل اسلحه‌های‌مان خدمت آقای غلام‌پور رفتم. احمد آقا مرا خیلی تحویل گرفت و گفت: " کلاشینکف‌های‌تان را به شما می‌دهم، اما آرپی‌جی‌ها را نمی‌دهم." با تعجب پرسیدم: - چرا آرپی‌جی‌ها را نمی‌دهی؟ مال خودمان است.  آرپی‌جی‌ها را برای خط خودمان لازم داریم.  خیلی ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم. کلاشینکف‌ها را تحویل گرفتم و به حمیدیه برگشتم. بچه‌ها وقتی کلاشینکف‌ها را دیدند، سراغ آرپی‌جی‌ها را گرفتند و من هم گفتم که چه شده است. سید جلال موسوی، که راننده ما بود، با ناراحتی گفت:  «من می‌روم و آرپی‌جی‌ها را می‌آورم.»  به سید جلال گفتم: «هر کاری می‌خواهی بکن، اما من با تو به سوسنگرد نمی‌آیم. تنها برو.» فردا صبح سید جلال رفت و با کمال تعجب آرپی‌جی‌ها را بار زد و به حمیدیه آورد. من از این برخورد فرماندهی سپاه در سوسنگرد ناراحت شدم. احساس کردم به من توهین کرده‌اند و تبعیض قائل شده‌اند. با خودم پنداشتم چون بچه هویزه هستم، این رفتار را با من می‌کنند و سید جلال چون اهوازی است، آرپی‌جی‌ها را به او داده‌اند! پایان قسمت هفتاد وسوم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد وسوم:
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد وچهارم: ما به طور مستقیم زیر نظر سید جمال موسویان و سپاه پاسداران اهواز بودیم، هرچند در حمیدیه مستقر شده بودیم. قرار شد مین‌های ضدتانک را سپاه حمیدیه برای ما تأمین کند.  اولین عملیات ما این بود که از روستای ابوحمیظه عبور کنیم و به روستای غدیر برسیم. آنجا ماشین‌مان را بگذاریم و پیاده خود را به جاده مواصلاتی دشمن برسانیم و جاده را مین‌گذاری کنیم. می‌خواستیم اگر توانستیم یکی دو نفر از نیروهای دشمن را هم به اسارت در بیاوریم تا در بازجویی از آنها مشخص شود که گروه علم الهدی دچار چه سرنوشتی شده‌اند؟ برای عملیات به ده نفر نیرو نیاز بود، اما تعداد ما بیست نفر بود و هیچ‌کس هم حاضر نبود به نفع دیگری کنار برود. همه می‌خواستند در عملیات شرکت داشته باشند. عملیات خیلی خطرناکی بود و حتی ممکن بود به کمین دشمن بخوریم و همگی شهید یا اسیر شویم. برای عملیات به بچه‌های قوی‌جثه و با بنیه نیاز بود، زیرا تنها برای رفتن بایستی ده کیلومتر آب‌پیمایی و باتلاق‌پیمایی می‌کردند. با هر تمهیدی بود، ده نفر را برای عملیات انتخاب کردم. آن ده نفر دیگر خیلی ناراحت شدند؛ حتی دو تن از بچه‌ها به نام‌های عیدان ساکی و ناصر ساکی به بالای پشت بام سپاه حمیدیه رفتند و گریه کردند. خیلی ناراحت شدم، اما مجبور بودم ده نفر بیشتر با خود نبرم. به جز سید ناصر صدر سادات که شهری و اهل اهواز بود، مابقی بچه‌ها همگی اهل هویزه بودند. از حمیدیه با ماشین به ابوحمیظه رفتیم. عده‌ای که با من بودند عبارت بودند از قاسم نیسی، لفته بوعذار، فرهاد مناحیر، براهنه ناجی، سید ناصر صدر سادات، عبدالله ساکی، ناصر بوعذار، کریم منصوری و شیخ شویش. شیخ شویش راهنمای ما در این عملیات بود. نفر نهم نیز سید یاسین موسوی بود که با خودم ده نفر می‌شدیم. وقتی به روستای غدیر رسیدیم، متوجه شدیم ارتش خودمان در آنجا خط دارد. اول آب، خاکریز زده بودند و پشت خاکریز مستقر شده بودند. فرمانده آن‌ها سروانی به نام پرویز بود. بچه‌های ارتش با گرمی به استقبال ما آمدند و حسابی تحویلمان گرفتند. بچه‌های گروه شهید چمران هم همانجا مستقر بودند. سروان پرویز گفت: اگر بی‌سیم می‌خواهید، در خدمت شما هستم و هرگاه منور نیاز داشته باشید، آن هم در خدمت شما هستم.  اما من در پاسخ تشکر کردم و گفتم:  ممنونم. فعلاً بی‌سیم و منور نیاز نداریم. با تجهیزات کامل شامل اسلحه کلاشینکف، آرپی‌جی و مین، آماده مأموریت و عملیات شدیم. عصر تنگی بود. قرار شد نماز مغرب و عشای‌مان را بخوانیم و رها شویم. بچه‌های جنگ‌های نامنظم و گروه چمران آمدند و از گروه ما پرسیدند که فرمانده آن‌ها چه کسی است و آن‌ها هم گفتند که یونس شریفی است.  آمدند نزد من و گفتند:  ما مدتی است اینجا مانده‌ایم و کاری هم نمی‌کنیم. ما برای انجام عملیات آمده بودیم، اما اینجا زمین‌گیر شده‌ایم. اجازه بدهید ما هم همراه شما به عملیات بیاییم!  به آن‌ها پاسخ دادم:  عملیات ما شبیخون است و بیش از ده نفر هم نمی‌توانیم با خود ببریم. من میان بچه‌های خودم هم با هزار مکافات ده نفر را خط زده‌ام. هرچند که خیلی ناراحت شدند، اما حرف‌هایم قانع‌شان کرد. این را هم گفتند که پنج، شش نفر از بچه‌های ما برای شناسایی به منطقه دشمن رفته‌اند.  کمی بعد، یک سرباز ارتشی که منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ بود و اسم کوچکش حبیب بود، به سراغم آمد و گفت:  من اینجا پوسیده‌ام. منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ هستم و داوطلبانه آمده‌ام ارتش. اینجا خیلی ساکت است. مرا هم با خودتان ببرید!  همان جوابی را که به بچه‌های گروه چمران داده بودم به او گفتم دادم پایان قسمت هفتاد وچهارم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
گزارش به خاک هویزه خاطرات سردار یونس شریفی نوشته:قاسم یاحسینی انتشارات سوره مهر قسمت هفتاد وچهارم:
37.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناگفته‌هایی از سردارحاج یونس شریفی راوی کتاب" گزارش به خاک هویزه" از روزهای شروع جنگ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخریب لوسترهای رواق سیدالشهدا(علیه‌السلام) در حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) رئیس هیات مدیره مجمع خیرین حرم‌ساز خراسان‌رضوی از تخریب لوسترهای آماده نصب رواق سیدالشهدا(علیه‌السلام) در حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) در شهر دمشق خبر داد. سیدعباس زیارت نیا افزود: طی یورش گروهی ناشناس به انبار نگه‌داری از این اقلام، شمعدان‌ها، زنجیره‌ها و کریستال‌ها آسیب جدی دید. به گفته وی لوسترهایی که برای نصب در رواق سیدالشهدا(علیه‌السلام) حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) آماده سازی شده و قرار بود به زودی در رواق نصب شود تخریب شد. طراحی لوسترهای تخریب شده همسو با طرح معماری و سازه‌های رواق بود و هم‌چنین در طراحی لاله‌ها و رنگ‌بندی آن‌ها نیز فضای بصری رواق مورد توجه قرار گرفته بود. گفتنی است که درحال حاضر برآوردی از میزان خسارت در دست نمی‌باشد. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
جانباز ۷۰ درصد شهرضایی به هم‌رزمان شهیدش پیوست 🔻حسین جاوری، جانباز بالای ۷۰ درصد و با بیش از ۹۰ درصد از کارافتادگی بعد از ۳۸ سال صبوری به همرزمان شهیدش پیوست. 🔻حاج حسین جاوری از عملیات کربلای ۵ تاکنون تنها سرش تکان می‌خورد. 🔻هم‌رزم‌هایش او را نماد صبرمی‌دانند و استقامت و مهربانی می‌دانستند.او در آسایشگاه و توانبخشی جانبازان شهید مطهری اصفهان بستری بود. کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan