eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
229 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
پادکست خط روایت - ما هم هستیم سر سفره؟.mp3
زمان: حجم: 5.93M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 چرا این‌کار را کرده بودم؟ چرا حرف نپخته‌ای از دهانم درآمده بود؟ حالا چرا داشتم قبض‌ها را می‌گرفتم؟... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های زیبای شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod
🔮﷽ 〰〰〰〰〰 توی صحن پیامبر اعظم ایستاده بود. همه مردم ایستاده بودند. امام رضا مثل یک پرستار دلسوز، به تک‌تک این مردم ایستاده در صحن سر می‌زد، حرفهایشان را می‌شنید و سراغ نفر بعد می‌رفت. اینها را مردی می‌گفت که توی جاده مشهد تصادف کرده و روحش تا حرم رفته بود. من هم توی صحن ایستاده بودم. حرفم نمی‌آمد. یاد حرفهای مرد ولی، توی ذهنم چرخ می‌خورد. یعنی امام الان کنارم است؟ چرا نمی‌بینمش؟ یک لحظه از خودم بدم آمد. از زمانه‌ای که در آن به دنیا آمدم. از اینکه چشمم همه چیز دیده، گوشم به هیچ چیزی نه نگفته و حالا کور و کرم که امامم را ببینم. کربو شده‌بودم. مثل دوره کرونا که آدم‌ها از بینی ناقص می‌شدند. و من حتی نمی‌توانستم بوی امامم را استشمام کنم. کاش روحم از بدنم بیرون می‌رفت و آن لحظه‌ای را که باید، درک می‌کردم. ولی مگر دست خودم بود؟ کاش اختیار افسار روحم را داشتم. کاش جوری می‌شد که باران بیاید، چرکها را بشوید و ببرد و من هم با خودش راهی کند. به آدم‌های دور و برم نگاه کردم. تک ‌تکشان با امام حرف می‌زدند. بعضی‌ها با صدا و بعضی‌ها بی‌صدا. دلم می‌خواست بدانم چه می‌گویند. به عدد هر کدامشان نیازی توی صحن جاری بود و کسی حتما آنجا بود که این نهرهای کوچک را به دریا هدایت کند و بعد شکل جواب دادن به صاحبان نهرها را خود او تعیین کند؛ اما من، من معلول بودم که درکش کنم. خودم را توی نهر نامرئی رها کردم تا با بقیه به دریا برسم. انگار توی قایقی افتاده بودم که نسیمی ملایم راهبری‌اش می‌کرد. دلم می‌خواست اذن دخول که می‌خوانم بفرما بشنوم، نشنیدم ولی دلم به ندیده و نشنیده قرص بود. پا گذاشتم جلو. توی آن صفهای محدود کننده با میله‌ها نایستادم. نفسم می‌گرفت. همانجاها توی همان صحنی که الان اسمش را نمی‌دانم گوشه کناری پیدا کردم که رنگ سبز بالای ضریح صاف بیفتد توی چشمهایم و سلام دادم. نسیم صورتم را نوازش داد. چادر دورم چرخید. خودم به هرچیزی دلم خواست تعبیرش کردم. مثل خواب که باید به چیزهای خوب تعبیرش کرد و نشستم کنج یکی از دالبری‌های روبروی ضریح و فقط نگاه کردم. من هیچ چیزی نمی‌خواستم جز شفای چشم و گوش و دلم. تولدتون‌مبارک‌امام‌رضاجانم ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @khuaan
پادکست خط روایت - از دست می‌دهیم.mp3
زمان: حجم: 10.78M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 کوچ موقت ما بخشی از سناریوی نجات انسان است. بخشی از تاریخ شفاهی مبارزه‌ی ایرانیان سرافراز با تنها حکومت تروریستی جهان.... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 بسمه تعالی مدیریت دانش سال 1342 بود. مردی در ایران در کمال آسایش و آرامش به دور و بری‌هایش گفت:" سربازان من در گهواره‌هایشان هستند". پانزده سال گذشت. سربازهای خمینی به میدان آمدند و انقلاب کردند. نه آموزشی دیده بودند، نه می‌دانستند چه چیزی ممکن است در مقابلشان باشد. زمان به سرعت پرش کرد و به شهریور سال 59 رسید و دوباره همان سربازانی که خود را برای ادامه تحصیل و ساختن وطن آماده کرده بودند به میدان آمدند؛ هشت سال تمام، جنگی را اداره کردند که پر بود از کمبود امکانات و تحریم. امیرعلی حاجی زاده، محسن فخری زاده، محمد باقری و بقیه سردارانِ شهید این روزهای ما، ذخیره‌های همان دوران بودند. ماموریت‌شان تمام شد، کار را به جانشینان خود سپردند و رفتند کنار فرمانده کل قوا. اسم علمی‌اش چرخه مدیریت دانش است. این روزها توی محل کارم زیاد از آن حرف می‌زنند. همه ما باید کارهایمان را به بعدی‌هایمان یاد بدهیم. ولی فقط کار است که باید منتقل شود؟ تجربه توی میدان به دست می‌آید؛ اما فوت‌های کوزه‌گری چه می‌شود؟ همان فوت کوزه‌گری که سرداران سپاه روح‌الله بلدش بودند و هستند. کار دو جانبه انجام دادند. هم برای خودشان کار کردند هم برای ما. هم راه شهادت را پله‌پله رفتند هم راه قدرتمند کردن مملکت‌شان را. اینها از اسرار و رازهای خاص خود شهداست که من یکی هنوز بلدش نیستم. کاش من هم بدانم ماموریتم چیست؟ نمی‌دانم روزی می‌رسد که راحت و آسوده کارم را به نفر بعدی منتقل کنم و نفس راحتی بکشم و بروم؟ دنبال سرنخ‌هایی هستم که هدایتم کنند. گاهی فکر می‌کنم شانس کاری چیز خوبی بوده که نداشتمش؛ ولی بعد یاد حرف‌های رهبری می‌افتم که گفتند:"در هر نقطه از دنیا که ایستاده‌اید کارتان را درست انجام دهید". شده‌ام شبیه مخاطبین حرف‌های آیت‌الله بهجت که فقط توصیه به انجام واجبات داشت و اعتقادش به مستحبات نبود. لابد سرنخ همین‌جاست. همین جاست که راهم را مشخص می‌کند؛ اما بازهم توی شک می‌ا‌فتم. مثل یک نمودار سینوسی، بالا و پایین می‌روم. انگار که درونم زلزله برپاست. من هنوز دنبال یک بالابر سریع‌السیرم. مثل همانی که سربازان روح‌الله را از آغوش مادران‌شان به چادر حضرت زهرا(س) رساند. من دنبال چرخه مدیریت دانشم. از آن مدل‌هایی که لباس شهادت را اندازه تن آدم‌ها می‌کند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @khuaan
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 همیشه گفته‌اند پشت سر هر مرد موفقی یک زن وجود دارد. راست گفته‌اند؛ اما یک اتفاق به من ثابت کرد برعکس این فرضیه هم وجود دارد. - الله‌اکبر... الله‌اکبر صدای سحر امامی توی استودیوی شبکه خبر می‌پیچد: - ساختمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران توسط رژیم صهیونی مورد هدف قرار گرفت. سحر امامی بی وقفه رجز می‌خواند. انگشت اشاره دست راستش را بالا برده و مثل سید حسن نصرالله مبارز می‌طلبد. صدایش را بالا می‌برد و تا آخرین ثانیه اصابت موشک دشمن سر جایش می‌نشیند. به زیر صداها دقت می‌کنم. مردی در پشت صحنه، سحر را پشتیبانی می‌کند. صدای مرد می‌آید: - مردم شریف ایران سحر تکرار می‌کند: - مردم شریف ایران! ... مرد فریاد می‌زند: - الله‌اکبر سحر فریاد می‌زند: - الله‌اکبر "لامِ" الله‌اکبر و "لامِ" جمهوری اسلامی ایران در جملات مجری غلیظ و درشت است. انگار همه خشم و نفرت‌ها توی همین یک حرف از سی و دو حرف فارسی، جمع شده است. سحر از استودیو بیرون می‌رود و شبکه خبر بی‌هیچ توقفی ادامه برنامه را به ما نشان می‌دهد. این چند روز دلم می‌خواست صاحب آن "الله‌اکبر"های پشت صحنه را بشناسم. همان گمنامی که تا آخرین لحظه، سحر امامی را تنها نگذاشت و او را تبدیل به قهرمانی جهانی کرد. دیشب مرد پشتیبان را پیدا کردم. توی تصاویر دوربین مدار بسته سازمان، بدون اینکه منتظر فرمان و دستوری باشد، آتش به اختیار عمل می‌کند. وقتی همه از اتاق خارج می‌شوند او گوشی تلفن سفیدی را که در دست دارد روی میز می‌اندازد. پشت صندلی می‌نشیند. با دکمه‌‌ها و کلیدهای روی میزش کار می‌کند. مدام الله‌اکبر می‌گوید. تا وقتی کسی نیامده تا دستش را بکشد و بیرونش کند ادامه می‌دهد. راوی می‌گوید:" او شبکه را تحویل داد و رفت." و سکوت... حالا فهمیده‌ام او مدیر تولید بوده است. مردی که باعث موفقیت یک زن و یک ملت شده‌است. حتی اسمش را نمی‌دانم. هیچ‌کدام شاید ندانیم. ولی می‌دانم این مرد بزرگ، اصلا برایش مهم نیست کسی بشناسدش. مثل تمام مردان این سرزمین که سلبریتی نشدند؛ اما خونشان را پای این کشور گذاشتند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 پهبادهای اسرائیلی تندتند توی خاک ایران سقوط می‌کنند. تیم‌های جاسوس و منافق و خودفروخته دستگیر می‌شوند. سرعت حوادث و اخبار آنقدر زیاد است که انگار خدا همه اتفاقات را روی 2x گذاشته و همه مردم را سریع‌السیر در جریان همه چیز قرار می‌دهد. اما ما راوی اول شخصی هستیم که به همه چیز احاطه ندارد. مثلا نمی‌دانیم امدادهای غیبی کجای دم و دستگاه خدا به کار افتاده و به جمهوری اسلامی ایران کمک می‌کند. همانطور که در جریان نیستیم دانه‌های شنی که سال‌ها پیش ماموریت مهمی را به دستور خدا انجام دادند، حالا قرار است در چه لباس و موجودیتی به یاری بیایند. راوی اصلی خداست. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 گفت(*): میوه که می‌رسه، باغبون باید بچیندش؛ وگرنه میوه میفته و از بین میره. گفتم: پس ما کلی میوه رسیده داشتیم که یک روز مونده به عید غدیر، چیده شدن. گفت: بله. حالا نوبت شماست که برسید و به موقع چیده بشید. (*شهید حاج قاسم سلیمانی) ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 بازنشستگی مرد بعد از چهل و چند سال کار شبانه‌روزی بازنشسته شد. تاریخ بازنشستگی‌اش را با رنگ قرمز بالای حکمش ثبت کردند: ۱۴۰۴/۰۳/۲۳.  همزمان با بازنشستگی، ارتقاء درجه گرفت؛ حکم که ابلاغ شد، از توی آوارهای خانه‌اش بلند شد. محکم ایستاد. خون روی پیشانی‌اش را پاک کرد. اشرف‌بانو را در آغوش گرفت، دست دخترش فرشته را فشرد و به آسمان سرزمینی نگاه کرد که با سجیل و شهاب و فجر سرخ می‌شد. لبخند روی لبش نشست و با خیال راحت پیش برادرش حسن رفت. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 حال این روزهای ما شبیه بانو زینب است. در خوف و رجائی که می‌دانیم روز شهادت جوانمردان نزدیک است و "قطعا سننتصر". این روزها عاشورا از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 شب اول رفت و توی صف طولانی غرفه نقاشی، سفارش پرچم فلسطین را داد. با خانم نقاش قرار گذاشته بود شب بعد؛ هم پرچم فلسطین داشته باشد، هم پرچم ایران. بچه‌های غزه حتی اگر ندانند، خواهرهای ندیده‌ای مثل حلمای ۷ساله من دارند که هوای‌شان را دارد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan
🏴﷽ 〰〰〰〰〰 فقط زیر بیرق عباسیم سخنران پیش از مراسمِ عزاداری از امان‌نامه‌هایی گفت که از طرف اسرائیل برای فرماندهان و مسئولان سیاسی کشور ارسال شده بود. امان‌نامه‌هایی که بی‌استثناء رفته بود در بایگانی اسناد تاریخی. بعد بغضِ پر شده در گلویش را فرو داد و گفت: " اگه جدم تو کربلا همین تعداد یار باوفا رو داشت، کارش اون‌طور نمی‌شد." او روضه نخوانده بود؛ اما صدای گریه مردم بلند شد. توی جنگ با اسرائیل، ما توی خیمه خانه‌های‌مان بودیم و مردهایی که نمی‌شناختیم‌شان، پاسداران حرم جمهوری اسلامی ایران بودند. آسمان سورمه‌ای تهران شبیه توریِ زغال‌گردانی بود که ریزپرنده‌ها را شکار می‌کرد. سرخی ریزپرنده‌ها مثل زغال‌های گُرگرفته، توی ابرها چرخ می‌زد و خاموش می‌شد. من و بچه‌هایم از اسارت اجسام سرخ توی تور پدافند، مثل دانه‌های اسفند بالا و پایین می‌پریدیم و از دل سوره‌های قرآن، ابابیل را به کمک آن‌ها می‌فرستادیم. ماه توی روزهای لاغری خودش بود و نوری نبود که مخمل آسمان را برش دهد. لابد این هم یکی از تاکتیک‌های نظامی خدا بود. لابد می‌خواست سربازهایش را توی استتار به جنگ با دشمن‌هایی بفرستد که خودش قول نابودی‌شان را داده بود. صدای هق‌هق جمعیت آرام شد. شنیده بودم همچین شبی در هزار و چهارصد خورده‌ای سال پیش، خواهری توی خیمه نگران بود که نکند برادرش تنها بماند و هنوز نقطه پایانی جمله‌اش را نگذاشته بود که یاران برادر، پشت در خیمه جمع شدند و قول کمک دادند. خواهر خیالش راحت شد و یاران ِآن‌ها شب را بی‌که بخوابند از خیمه‌ها مراقبت کردند و فردای آن روز؛ آخرین نفری که بعد از 72 نفر، تن روی خاک‌های داغ و سرخ کربلا گذاشت، برادر او بود. ما عین دوازده روز، مثل همان خواهرِ1400 سال پیش، خیال‌مان راحت بود از وجود مردهایی که پشت پدافندها نشسته بودند و در گمنامی می‌جنگیدند. هیچ‌کدام از ما نرفت توی تنهایی گریه کند، خواهش کند و نگران باشد برای ظهر عاشورای در پیش رو. بچه‌هایم شب‌ها راحت ‌خوابیدند، با اینکه قول هیچ‌کس را نشنیده بودند. خیمه ما آدم معمولی‌ها آتش نگرفت و گوش دخترهایمان پاره نشد. آب بود، تلویزیون بود، خنکی کولرها بود و مردم با هم مهربان بودند. بعد از کربلا، وقتی قبیله بنی‌اسد برای تشییع شهدا آمد اسامی یاران خواهر و برادر را مثل رودی در تاریخ جاری کرد و ما هزار و چهارصد سال است که دست روی سینه می‌گذاریم و یهشان سلام می‌دهیم. اسامی آنها مدام تکرار می‌شود و توی دستگاه خدا و ائمه معروفند؛ ولی من هنوز نمی‌دانم به جز شهدای آن 12 روز، چه کسانی شب‌ها دور و بر خیمه ایران پاس می‌دهند. هیچ‌کدام از مدافعان این حرم، صاحب بیرقی را که از دوران جنینی برایش سینه زده‌اند را ملاقات نکرده‌اند، اما جوری از او پیروی کرده‌اند که حالا همه ما سرمان را بالا گرفته‌ایم و نادیده دعای‌شان می‌کنیم. دوره زمانه جوری شده که وقتی شهید شوی معروف می‌شوی. حالا چند روزی از نیمه ماه گذشته، ماه دوباره وزن گرفته است و توی سورمه‌ای آسمان تهران را نور می‌تاباند، زغال برشته‌ای توی آسمان نیست و من به این فکر می‌کنم که آیا کسی هست اسم این گمنام جمهوری اسلامی ایران را توی تاریخ جاری کند؟ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های مناسبتی خود را برای ما ارسال کنید 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khuaan