eitaa logo
خط روایت
1.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
229 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم.نهایتا سه تا شکراً لِلّه که خودم هم جز چند تا «شین» چیزی ازش نمی شنیدم. نمی دانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده. چند متر آن طرف تر، توی سایت، لب تابم یک لنگه ‌پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایان نامه ام را نشانم دهد. من ولی، هیچ چیز را نمی‌دیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده. خیسی چشم‌هایم نمی گذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بی ‌قرار. دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفس‌های بابا توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بی قراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن بچه‌اش محروم مانده. روزهای همه‌گیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده. همه غصه ام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من برای تشییع این مرد، ولو به قدر چند قدم، نباشم.» جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شیراز. دلم اما ول کنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یک‌سره دستش را می گرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش می‌خواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانه‌های میلیون ها نفر بدرقه شود: تهران. پیامی که رسید را، بی حوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایان نامه‌تون، دفتر من باشید.» بچه تخس دوباره دستم را کشید. این بار سمت واتس اپ و ایتا، می دانست بیشتر از یک روز است که همه کانال ها و گروه هایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفته اند. دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکه‌ام‌ کرد. چند بار دیگر پیام را خواندم. چشم هایم تونلی زده بودند بین‌ دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروه های دیگر را چک کردم، خبر درست بود. تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا بیچیده بود. او داشت به شهرمان می آمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم. بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، این‌بار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد. استاد که با تاخیرِ یک روزه‌ی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و راهی ترمینال شدم. باید خودم را می رساندم به اولین اتوبوس. همان اتوبوس سفید رنگی که اولِ صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من و همسرم هم، میان هزاران خوزستانی باشیم، که برای استقبال از عزیزترین مهمان‌شان آمده بودند. ✍ ۱۲ دی ۰۲ @khatterevayat
با دیدن بعضی استوری ‌ها ذکر صلوات دست می گیرم. دلهره به جانم می افتد صلوات پشت صلوات؛ نکند خانواده‌هاشان دیده باشند، نکند خوانده باشند، خانواده خودش یا امیر عبداللهی ،خانواده خلبان دریانوش یا مالک رحمتی، خانواده آن بقیه... یادم می افتد به حیرتم لحظه فهمیدن بی‌بابا شدن. با بغض همان دختر یتیمی که یک شبه دنیایش سیاه و سفید شد، خدا را قسم می‌دهم به یتیمان حسین که ندیده باشند، که اصلا قصه هلهله بر سر بازار فقط یک افسانه بوده باشد. ✍ ۳۱ اردیبهشت ۰۳ @khatterevayat
از بین همه تصاویر غریب این چهارده ماه، شبی که این عکس را دیدم خوب یادم هست؛ همه خوابیده بودند. توی تاریکی، کورمال کورمال برگشتم اتاق بچه‌ها؛ نشستم کنار تخت سفید فاطمه‌ام. گوشم به صدای نفس‌هایش بود و حتی وسط تکان‌های گریه دل نداشتم دست از روی سینه‌‌اش بردارم. روزهای بعد باز هردو رو دیدم. در آغوش هم؛ روی بوم‌های هنرمندانه آدم‌هایی که حتما هر کدام دست کم یک بار فیلم «روح‌الروح» گفتن این پدربزرگ به نوه‌اش را دیده بودند. امروز پدربزرگ به «جان جانانش» پیوست و راستش من هنوز حتی یک‌بار جرات نکرده‌ام فیلم بغل کردن نوه‌اش در آن دقایق خداحافظی را ببینم. بعد از این هم نمی‌بینم. حالا دیگر خودم می‌توانم خوب تصورشان کنم؛ هر دو را؛ بابا خالد که روح‌الروحــش را بغل کرده و سفت فشارش می‌دهد توی سینه و دخترک را که این‌بار صدای خنده‌اش بلند شده، گونه به گونه‌ی پدربزرگ می گذارد و دارد حسابی برایش طنازی می کند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @S_Masoome_Shafiee
✨﷽ 〰〰〰〰〰 از شهید ابوزینب گفتی، که البته آن‌سال‌ها هنوز هویتش حتی برای خانواده‌اش مشخص نشده بود؛ از شهید هیثم صبحی؛ از صلاح غندور که یک روز صبح به بهانه رفتن به زیارت خانه خدا، کاملا عادی، با خانواده‌‌اش خداحافظی کرد و از همه آن‌ دیگرانی که توی آن سال‌های تجاوز صهیونیست‌ها به لبنان به استقبال عملیات شهادت طلبانه رفته بودند. قدم به قدم اما خلاصه شرح دادی؛ از این که اصلا عملیات‌های استشهادی در لبنان چطور شروع شد؛ از آن همه داوطلب و نامه و اصرار و این که بین آن جوان‌‌های مشتاق، چطور شهادت طلبان برای انجام عملیات گزینش می‌شدند. خطوط آخر مصاحبه اما چند کلمه‌ای هم از خودت بر زبان آوردی، آن‌جا که داشتی به ساعات اخر خداحافظی‌ت با افراد شهادت طلب اشاره می‌کردی: «در این ساعات من چیزی احساس نمی‌کنم. احساس نمی‌کنم که در دنیا هستم. احساس می ‌کنم که در عالمی دیگر هستم... وقتی با ولی‌ای از اولیای خداوند همراه شوی احساسات و مشاعرت چگونه خواهد بود؟ طبیعی است که به ذهنم برسد که کاش من جای او بودم. همیشه ای کاش می گویم. مَثل ما مَثل کسی است که کلید در را دارد و به دیگران اجازه می دهد وارد شوند اما خودش نمی تواند وارد شود.» کلید به دست تو نبود سید! شاه کلید به دست تو بود که دل‌های مشتاق را یک به یک، راهی مقصودشان کردی و هنوز هم به دست توست... به دست تو که بعد از وصال هم دست‌های ما را رها نکرده‌ای. شاهدش میلیون‌ها قلب بی‌قراری که امروز پشت سرت راه می‌افتند به این امید که به آن ها هم راه ورود به این در را نشان بدهی. ۰۵ اسفند ۰۳ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @S_Masoome_Shafiee
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 «آیه‌های فتح» _چند سالته گل پسر؟ «ته تالمه»‌ی پسرم را متوجه می‌شود و سر تکان می‌دهد: _خب باریک الله... حالا چی بلدی برام بخونی؟ محمد حسین دو تا دستش را پشت کمرش در هم قفل می کند و تکیه می‌دهد به من: _اعوذ بیلاهی من الشیطانی الرجیییم... از کش و قوس دهانش وقت عربی خواندن قرآن خنده ام می‌گیرد؛ منتظرم ناس بخواند یا سوره فیل را. _اینا فتحنا لک فتحا موبینا لیغفرلک الله ما تقدم مین ذنبک ... کلمه‌هایش نوک زبانی است اما لحنش، لحنِ قرآن خواندن همسرم. صورتم را پشت سرش قایم می‌کنم که خنده‌ام را نبیند. به آخر ایه دوم که می‌رسد مکثی می‌کند: _بقیه ش چی بود؟ زن ابرو بالا می‌اندازد: _ والا نمی دونم چی میخونی عزیزم! زمان ما تو این سن «قل‌هوالله» بود و «انا اعطینا». سر پسرم را می‌کشم توی بغلم و موهایش را می‌بوسم. پیش خودم می‌گویم: _اینا متولد روزگار دیگه‌ای هستن! روزگار مبارزه با اسرائیل، روزگار تجلی آیه‌های فتح... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat