خشتـــ بهشتـــ
#شهیدروح_الله_صحرایی ♥️🌿 #مدافع_حرم 🌟 #زندگینامه_شهید 🌸👌
#قسمت_دوم 2⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
°|🔹 شهید روح اله صحرایی در تاریخ ۶۲/۱۰/۲۴ در روستای پلک سفلی از توابع شهرستان آمل متولد شدند. دو تا برادر بودند که روح اله فرزند دوم خانواده بود. در دوران کودکی پر جنب و جوش بودند و در نبود پدر که در جبهههای جنگ تحمیلی بودند، در خانه پدربزرگ زندگی می کردند.
دوران ابتدایی را در مدرسه دوازده فروردین و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید بزرگی، سپری کردند و از اول راهنمایی شروع به نماز و روزه کردند و دوره متوسطه را در دبیرستان لسانی گذراندند و از همان زمان فعالیت خود را در مهدیه آمل شروع کردند و با علاقه در مراسمات مذهبی شرکت میکردند.
بعد از گرفتن دیپلم تجربی، با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در ارتش خدمت کردند، چون اعتقاد داشتند که با تحمل سختیها باید مرد شد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_دوم 2⃣ #معرفی_شهید🌿 #زندگینامه_شهدا✨ #شهیدروح_الله_صحرایی 💔 °|🔹 شهید روح اله صحرایی در تاریخ
#قسمت_سوم3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
بعد از پایان سربازی به دنبال کار در چند جا مشغول شدند، اما هیچ کدام از این موقعیتها نتوانست رضایتمندی ایشان را برآورده کند و دلش جای دیگری بود، هفتهای دو بار به سپاه آمل میرفتند و میپرسیدند: سپاه نیرو نمی گیرد، تا بالاخره پیگیریهایشان جواب داد و نام نویسی کردند و با سماجت و علاقه زیاد، چند ماهی طول کشید تا در سال ۸۶ وارد سپاه شدند.
ایشان همزمان با شروع خدمت در سپاه به تحصیل خود ادامه دادند و فوق دیپلم تربیت بدنی را از دانشگاه شمال و لیسانس حقوق را از دانشگاه فرهنگ و هنر آمل دریافت کردند. بعد از یکسال و نیم دوندگی برای پیدا کردن همسر مورد علاقه اش، بالاخره به آرزویش رسید و با دختری محجبه با خانوادهای متدین و فرهنگی، با معرفی یکی از همکاران در تاریخ ۸۹/۴/۳۱ مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام، عقد کرد و تقریبا نه ماه بعد عروسی گرفت و حاصل این پیوند آسمانی، دو پسر دسته گل بود که محمد رسول در تاریخ ۹۱/۴/۱۴ مصادف با نیمه شعبان بدنیا آمد و محمد جواد در تاریخ ۹۵/۳/۷ در حالی که شش ماه از شهادت بابا میگذشت، به دنیا آمد، در حالی که بابا در تاریخ ۹۴/۹/۱۶ آسمانی شد و با ذکر یا رسول الله دعوت حق را لبیک گفت و اسمش را با لقب مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها تا ابد جاودانه کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدروح_الله_صحرایی ♥️🌿 #مدافع_حرم 🌟 #زندگینامه_شهید 🌸👌
#قسمت_چهارم 4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
همسر شهید روزهای شیرین زندگی با روح الله را روایت میکند: من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا میکردم، از خدا میخواستم یک همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبتهایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر همانی هست که همیشه از خدا میخواستم، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار... بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود.
پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها عشق میورزید، در دوران نامزدیمان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه، پیرانشهر بود و یکماه سوریه، که به شهادت ختم شد.
روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه میخواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی میدادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.
روح الله مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر عرف جامعه برایش مهم نبود.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_چهارم 4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و میگفتند: با یک نوع غذا هم سیر میشدیم. وقتی چیزی میخرید توجه میکرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بیحجاب خرید نمیکرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمیگرفت را به آن حساب واریز میکرد، در تاریخ خمسی به انبار میرفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب می کرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.
زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم. با اینکه زیاد در کنار هم نبودیم ولی زندگیمان پر از خاطرههای شیرین بود، به مسافرت اهمیت زیادی میدادند و سالی دو بار به پابوسی امام رضا (ع) میرفتیم و شاید اولین باری که دو تایی،۲ ماه بعد از عقدمان به مشهد رفتیم، جزء شیرین ترین خاطرات زندگی ام باشد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_چهارم 4⃣ #معرفی_شهید🌿 #زندگینامه_شهدا✨ #شهیدروح_الله_صحرایی 💔 یکی از چیزهایی که خیلی بدش میآ
#قسمت_پنجم 5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔
.
به همه ائمه ارادت داشتند، ولی اکثر شهدا به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی دارند و به حضرت رسول(ص) هم ارادت زیادی داشتند و بخاطر همین اسم محمد رسول را برای پسرمان گذاشتند و به نقل از دوستانش در لحظه جان دادن یا رسول الله گفتند و عروج کردند.
عاشق و مطیع محض رهبری بودند، در وصیت نامه شان سفارش میکنند که دست از ولایت فقیه برندارید، می گفتند: هر وقت آقا اشاره ای بکنند برای جهاد حتی منتظر اجازه شما نمیشینم و میروم. اگر همه مردم یک طرف رفتن و آقا یک طرف، به سمتی برو که حضرت آقا رفته است. یکبار وسط سخنرانی آقا که از تلویزیون پخش می شد، حضرت آقا سرفه ای کردن و آقا روح الله به زبان محلی خودمان گفتند: جان ته کلشه دا. یعنی: جان، فدای سرفه ات شوم.
وقتی می خواست وارد سپاه شود ۹ ماه طول کشید. و وزنشان نسبت به وزن ایده آل سپاه کم بود و ایشان چند وقتی شروع به خوردن زیاد غذا کردند، ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت و در روزی که باید برای تست وزن میرفت، چاره ای اندیشید؟ !
پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.
روح الله هر کاری که میخواست انجام بدهد با پدرش مشورت میکرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: اسم بچه را محمد جواد بگذارید و روح الله هم که اسم محمد رسول را از قبل برای محمد رسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشتند. به شوخی به پدرشان گفتند: بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب بکنید و همین طور هم شد و محمد جواد که شش ماه بعد از شهادت باباش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمد جواد گذاشتند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامه_دارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_ششم 6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهیدروح_الله_صحرایی 💔.
♥️● اما روزهای آخر
چند روزی بود که از ماموریت پیرانشهر آمده بود و با اینکه در مرخصی بود و جزء گروه اول اعزامی برای رفتن به سوریه نبود، اما با علاقه و سماجت زیاد اسمشان را جزو گروه اول اعزامی قرار داد، تا زودتر به سوریه بروند.
چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟ گفتم: اسممان در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟ گفت نه مهمتره؛ گفتم: میخواهی ماشین بخری؟ گفت: نه بابا؛ پاسپورتم آمده. و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و میگفت: اینجا جلوی چشمات باشه تا دلت محکم شود که باید بروم.
شب قبل از رفتن شروع کردن به وصیت کردن، که خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچهها را خوب تربیت میکنی تا ان شاءالله باید سرباز امام زمان (عج) شوند. و اگر تا حالا در حقم کوتاهی کردند من ببخشمش. از گوشه چشمهایم بی اختیار اشک جاری شد.
فرزندان شهید : محمد رسول و محمد جواد
وقتی اشکهایم را دید گفت:حاضرم هر چی که در این دنیا دارم به شما بدهم، حتی ثواب جهادم مال تو باشد. فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که بروم. و بعد از دلایل رفتنش گفت: که پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنود که کمک میخواهد و کمکش نکند مسلمان نیست و اینکه اکثر کسانی که مظلومانه در سوریه کشته میشوند شیعه هستند و از جنایتهایی که داعش در سوریه انجام میداد برایم گفتند. و گفت اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسد مطمئن باش که به آنها جسارت میکنند. و وظیفه خودش می دانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. میگفت: اگر خدایی نکرده این اتفاق بیفتد فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) جوابی نداریم که بدهیم. اگر یکی بگوید شوهر من نرود و یکی دیگر بگوید فرزند من نرود پس چه کسی باید دفاع بکند. امام زمان (عج) سرباز میخواهد و سرباز واقعی آقا در سختیها مشخص میشود. و من گفتم: من کارهای نیستم که بخواهم به شما اجازه بدهم یا ندهم. من راضیم، ان شاءالله که خدا از ما راضی باشد.
#بایادش_صلوات ♥️
#پایان... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_اول1⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
❤️ابراهیمی دیگر❤️
وقتی از خاطرات ابراهیم هادی صحبت می شود، برخی با دید یک اسطوره به این مطالب می نگرند. مگر می شود؟! گویی او از نسلی متفاوت بوده و دیگر نمی شود مثل او شد؟!
اما کسانی در این دوره و زمان بودند که ثابت کردند، ابراهیم هادی شدن امری محال نیست. کافی است که دل در گرو فرمان خدا بنهیم، آنگاه اعمال و رفتار ما برای تمام مردم الگو خواهد شد. شهید هادی ذوالفقاری یک از آنان بود. پا جای پای ابراهیم گذاشت و به ابراهیم ها ملحق شد و از این نمونه بسیارند.
دوستان ما پیشنهاد دادند که به خاطرات شهید سید میلاد مصطفوی نگاه دقیقی بیفکنید. او شخصیتی عجیب دارد. جوانی که در عصر ارتباطات و دنیای مجازی، به دنبال حقیقت رفت. کسی که در این روزگار، ابراهیم دیگری شد و هادی بسیاری از جوانان گردید. شخصیت او از تمام لحاظ برای نسل امروزی الگوست.
او متولد سال 65 در شهر بهار استان همدان بود. دانش آموز نمونه و دانشجوی فعال دانشگاه آزاد بود.
مهندسی عمران گرفت اما اکثر شب ها دنبال کارهای بسیج بود. او از بسیجیان فعال گردان امام حسین (ع) شهرستان بهار بود. از این طریق بسیاری از نسل جدید را با شهدا آشنا کرد.
سید میلاد هرسال اواسط اسفند تا اواسط فروردین در اردوهای راهیان نور خادم الشهدا بود. در اردوگاه شهید درویشی در شوش خادم بود و در بازسازی این اردوگاه کمک های فراوانی کرد.
عضو سازمان نظم مهندسی و از مدیران پروژه آزاد راه ساوه همدان و... بود. در کارهای کشاورزی فعال بود.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_دوم2⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
زندگی نامه
در یکی از روزهای زیبای بهاری در سال 1365 در شهرستان بهار متولد شد. نامش را در شناسنامه سید محمد گذاشتند. اما میلاد صدایش می کردند. دوران کودکی و نوجوانی را تحت تربیت پدری زحمتکش و مادری دلسوز و مهربان گذرانید.
مادر سید میلاد، معلم قرآن و مسئول هیئت بانوان محل بود. او بسیار در تربیت دینی فرزندانش کوشا بود. سید علاقه بسیار عجیبی به مادر داشت.
سید عاشق سینه سوخته ی امام حسین (ع) بود. هر روز عاشورا نذر داشت با پای برهنه توی دسته های عزاداری باشد.
سید خیلی زود اهل ورزش شد ابتدا کشتی را انتخاب کرد سپس به ورزش جودو علاقمند شد و خیلی زود پله های ترقی را در این ورزش طی کرد و قهرمانی های بسیاری را در کارنامه ورزشی خود ثبت کرد. مقام دومی و سومی کشوری از افتخارات اوست. همزمان با جودو در ورزش باستانی هم کار کرد.
در زورخانه هیئت غلامان آل حیدر بسیار فعال بود. سید ورزش و معنویت را در کنار هم خیلی خوب ادامه داد. در زورخانه نه تنها جسمش بلکه روحش را تقویت کرد. به دوستان سفارش می کرد: هروقت وارد گود می شوید به نیت یک شهید ورزش کنید تا ورزش ما نیز برای رضای خدا باشد و شهدا اثری در زندگی ما داشته باشند.
در زمینه درسی هم سید الگو بود. در دبیرستان در رشته ریاضی به عنوان یکی از دانش آموزان نمونه مدرسه بود. بعد به دانشگاه ملایر رفت و سال 89 در رشته مهندسی عمران فارغ التحصیل شد. بعد از اتمام تحصیل بلافاصله به سربازی رفت.
دوران سربازی اش
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
#قسمت_سوم3⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
سال 94 سال سرنوشت سازی برای سید بود، تابستان بود که زمزمه های اعزام بسجیان جهت دفاع از حرم عمه سادات به گوش سید رسید. دیگر هیچ چیز مانع رفتن سید به این ماموریت الهی نبود. او پس از سال ها انتظار و شوق رفتن، همراه با کاروان مدافعان حرم عمه سادات، راهی سوریه شد. و بالاخره پس از چهارده روز اعزام و در سومین روز از محرم سال 94 روح ملکوتی اش به عرش رفت و مهمان ملائکه الهی شد. مدتی گمنام بود، اما دعاهای پدر پیرش بالاخره اثر کرد.
انتظار ها به سر رسید. پیکر مطهرش با تنی چاک چاک به میهن بازگشت. عاشق روضه علی اکبر (ع) بود.
بدن پاره پاره سید میلاد در کنار مزار آیت الله بهاری و ده ها شهید گلگون کفن دفاع مقدس به خاک سپرده شد تا چراغ راهی باشد برای آیندگان ...
به نام پدر
سومین فرزند خانواده شش نفری بودم. دو برادر و سه خواهر بودیم. ما ز نوادگان امام موسی بن جعفر (ع) هستیم. پدرم راننده بود و تقریبا 44 سال پیش طی یک تصادف از دنیا رفت. پس از فوت پدر زندگی را به سختی گذراندیم.
من هم بنا بر رسم روزگار، با تمام نا خوشنودی، شغل پدر را پیشه ی خود کردم. اما تنها چیزی که برای من مهم بود روزی حلالی بود که عهد کردم بر سر سفره خانواده ام بگذارم، تا در تربیت دینی آن ها موثر باشد و در پیشگاه الهی شرمنده نباشم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_چهارم4⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
چرا که از بزرگان در خصوص کسب روزی حلال بسیار شنیده ام. همچنان که در روایت امام صادق (ع) آمده است: کسی که خود را برای روزی خانواده اش به زحمت می اندازد و کار می کند مانند رزمنده ای است که در راه خدا می جنگد.
سربازی ام را در شیراز گذراندم. روزهای سخت اما پر خاطره ای بود. مثل همه جوان ها که در قدیم مرسوم بود، بعد از سربازی به سراغ ازدواج رفتم.
سال 62 بود که با یکی از دختران مومنه ازدواج کردم. مهریه 60 هزار تومان بود. زندگی را خیلی ساده شروع کردیم. اولین فرزندم سید مهدی سال 63 به دنبا آمد. دو یال بعد اردیبهشت 65 بود که سید محمد به دنیا آمد.اما بعدها به سید میلاد شهرت پیدا کرد. همه به این نام صداش می کردند. بعد از سید میلاد یک دختر به جمع ما اضافه شد. یادش بخیر اوایل انقلاب با تانکر به روستاها نفت می بردم. دوران جنگ هم به مناطق عملیاتی سوخت می بردم.
تقریبا 35 سال میشه که من راننده ماشین سنگین هستم. تمام جاده های ایران رو زیر پام گذاشتم.
روزهای تلخ و شیرینی رو پشت فرمان سپری کردم. تقریبا هفت سال مداوم در مسیر مشهد کار کردم. خداراشکر می کردم که هر هفته زیارت آقا علی ابن موسی الرضا (ع) نصیبم می شود.
سید میلاد خیلی دوست داشت که با من به سرویس بیاید، اما گاهی برای تجربه هم که شده سید میلاد را با خودم می بردم. در این سفرها هم مقید به انجام نماز اول وقت و واجباتش بود.
همیشه شب ها می دیدم که با وضو می خوابید. گاهی اوقات که فراموش می کرد وضو بگیرد، می دیدم که از رختخواب بلد می شد، وضو می گرفت و بعد می خوابید.بعدها شنیدم که با وضو خوابیدن چقدر فضیت دارد و خواب انسان را عبادت می کند.
گاهی اوقات هم می دیدم که نماز شب می خواند. اما من چون اغلب روزها منزل نبودم، سید تحت تربیت مادرش قرار گرفت و رشد پیدا کرد. همسرم بسیار زن مومن و با خدائی بود. او مسئول هیئت خواهران بود و سخنرانی و مداحی می کرد، سال ها هم به تدریس قرآن مشغول بود. نسبت به اعمال مستحبی اهتمام خاصی داشت. سید میلاد هم همراه مادرش روزه می گرفت. همین امر باعث شده بود نسبت به تربیت صحیح فرزندانم اطمینان خاطر داشته باشم.
علاقه به رانندگی با ماشین سنگین داشت. حالت خاصی داشت. لوطی منش بود. گاهی اوقات ادای راننده ها رو در می آورد. نوع راه رفتن و سکناتش اینگونه بود. اما من مخالف بودم که ئارد این شغل شود. بیشتر اورا به سمت تحصیلات دانشگاهی سوق دادم و مهندس شد.
از طرف دانشگاه قرار بود عمره دانشجوئی برود، من و مادر سید میلاد راضی نبودیم. سید با وجود اینکه خیلی تلاش کرد تا ما را راضی کنه، اما بالاخره روی حرف ما حرفی نزد و از خیر حج گذشت و عمره دانشجوئی نرفت ...
پسرم مدتی در پروژه های راه سازی به عنوان مهندس ناظر فعالیت داشت، یه روز اومد گفت بابا دیگه اونجا جای من نیست.
گفت پیشنهاد رشوه به من دادند من دیگه اونجا نمی رم. پسرم دیگه اونجا نرفت و گفت: من از این نون ها نمی تونم بخورم. همه ملاتش می کردند. چون اونجا مسئول پروژه بود و موقعیت خوبی داشت. اما سید دیگه سر اون کار نرفت.
مدتی رو هم تو پل سازی کار کرد. تو محیط کارش بعضی ها از سید میلاد تنفر داشتند. پسرم مقید به بیت المال بود و به همین خاطر گاهی اوقات نمی تونست برخی اسراف ها و... رو تحمل کنه. به من می گفت من رو شاید اخراج کنند اما من خوشحال هستم که برای رضای خدا این کارها رو انجام دادم.
از اونجا هم که بیام بیرون، الحمدالله می تونم یه لقمه نون حلال در بیارم. سید میلاد بیرون آمد و در کار خرید و فروش محصولات کشاورزی مشغول شد.
خیلی خوب با مردم برخورد می کرد. بارهای سنگین تخمه کدو و... را می خرید و در شهرهای بزرگ می فروخت.
انصاف داشت. با مردم راه می آمد. بیشتر کشاورزها نیز دوست داشتند با او کار کنند. خدا برکت خاصی به کاسبی اش داده بود. روزانه چند صد هزار تومان درآمد داشت. بسیاری از کاسب ها وقتی خبر شهادت سید رو شنیدند بسیار متاثر شدند. بعد از شهادت سید، گوشی موبایلش دست من بود. کلی از مشتری ها سابق زگ می زدند و سراغش را می گرفتند. من با ریه جوابشون رو می دادم و می گفتم سید دیگه بین ما نیست. شهید شده...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجم5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
ادب
پدر بزرگ ما در شهرستان بهار خیلی نفوذ داشت. همه اهالی ارادت ویژه ای به او داشتند. سید اسماعیل عمامه سبزی بر سرش می بستو مشغول کار و تلاش بود.خیلی از مردم می آمدند پیش سید اسماعیل تا برایشان دعا کند.
یه شب بچه خانواده ای آروم نمی شده، می آیند درب منزل سید اسماعیل، می بینند نمی شه در زد، همه خوابند. از روی درب یک تکه چوب بر می دارند، می گذارند دهان بچه و بچه ساکت می شود.
یک بار هم خانمی بچش تقریبا از هوش رفته بود، مادرش او را آورد و پرت کرد بغل سید اسماعیل و گفت: تو رو به جدت قسم می دم که بچه ام رو زنده کن! سید اسماعیل به جدش متوسل می شود و با عنایات خدا، حال بچه مساعد شد.
اوایل دهه 50 بود که سید اسماعیل از دنیا رفت. این رسم هنوز هم بین مردم شهر هست و برای عرض دعا پیش فرزندان سید اسماعیل می آیند. بعضی وقت ها نیمه شب یا اول صبح درب خانه را می زنند و درخواست نوشتن دعا دارند...
یادش بخیر با سید میلاد در دوران کودکی شیطنت های خاصی داشتیم. سید میلاد خاک بازی رو خیلی دوست داشت. شاید همین بود که سال ها بعد مهندس عمران شد!
طبقه پایین ما نیمه کاره بود. با میلاد می رفتیم با آجر و ماسه هایی که آنجا بود خونه سازی می کردیم. میلاد خیلی با سلیقه بود. با وسواس خاصی این کارها رو انجام میداد. خیلی هم با هم دعوا می کردیم. همیشه من بهش زور می گفتم! تا دوران دبیرستان هرچی من می گفتم گوش می داد. روی حرف من حرف نمی زد.
رابطه اش با مادرم خیلی صمیمی و معنوی بود. بعضی شب ها با هم مباحث مذهبی و معنوی رو شروع می کردند و مطالب خوبی از همدیگیر یاد می گرفتند.
اما یکی از بارزترین ویژگی های سید، احترام فوق العاده اش به والدین بود. هر سال اسفند که بحث راهیان نور پیش می اومد می گفتیم سید امسال هم رفتنی هستی؟! می گفت معلوم نیست!؟ باید مادرم اجازه بده. اگر کارهای مادرم تموم شد من هم رفتنی هستم. تمام کارهای مربوط به تکانی و .. را انجام می داد و بعد می رفت. هر وقت هم به مادرش زنگ می زد می گفت: سلام مامان جان... بچه ها مسخره می کردند می گفتند چقدر بچه ننه ای!! این حرف ها مال بچه سوسول هاست نه شما؟! می گفت من کوچیکشم! نوکرشم! احترامش برام واجبه.
خادم الشهدا هم که می شد روزی چند بار تلفنی با مادرش حرف می زد. همیشه می گفت: مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم. مادر سید بسیار مومن و سخت کوش بود. در امر تهیه جهیزیه خیلی تلاش می کرد. از اطرافیان کمک می گرفت. به فقرا رسیدگی می کرد. بارها من لوازماتی که همسایه ها جمع می کردند با ماشین می بردم تحویل مادر سید می دادم. مادرم بارها به من می گفت: مادر سید اگر در جمعی باشه که در اون جمع بوی غیبت بیاد، یا اونجا رو ترک می کنه یا صحبت رو عوض می کنه، نصیحت هاش خیلی رو دیگران تاثیر گذاره.
یه بار ایستاده بودیم. پدرش رو دیدم. گفتم سلام بر پدر شهید.
سید خیلی ناراحت شد. به من گفت: همین الان زنگ بزن از بابام عذرخواهی کن، بابام ازت دلخور شده. من نمی تونم دلخوری بابام رو ببینم...
گوشی ام زنگ خورد سید میلاد بود. گفت سریع بیا بیمارستان. رسیدم و دیدم پدر سید از پشت بام افتاده پایین، سید زیر پوشش رو پاره کرده بود و سر پدرش رو بسته بود. تا حالا اینقدر سید را نگران ندیده بودم.
نوروز سال 94 اولین سالی بود که مادرش فوت کرد. سید با اینکه شدیدا علاقه داشت بره منطقه و خادم الشهدا بشه اما نرفت! گفت فقط به خاطر پدرم که تنها نمونه نمی رم. عید سال 94 سید بعد از سال ها از عشقش جدا شد و در منزل ماند...
گاهی ائقات من با مادرم با تندی حرف می زدم. بهم می گفت: آقا مرتضی احترام به والدین واجبه. خیلی سفارش می کرد هوای پدر و مادرم رو داشته باشم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_ششم6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
نوجوانی
از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم. با همدیگه می رفتیم فوتبال، دو تیکه سنگ به عنوان تیرک دروازه می گذاشتیم و با یک توپ پلاستیکی مشغول می شدیم.
سید اون دوران خیلی پرشور بود. لوطی بود. دوست داشت ادای آدم های لوطی رو دربیاره. منش پهلوان ها رو دوست داشت. همون موقع ادای راننده تریلی ها رو در می آورد و خیلی دوست داشت زود مرد بشه و بره تو جاده...
یادمه دوران راهنمایی روزه می گرفتیم. بعد از اینکه از مدرسه می اومدیم با همون زبان روزه می رفتیم فوتبال بازی می کردیم.
سید از همون دوران نوجوانی تابستان که مدرسه تعطیل می شد، سعی می کرد سرکار بره، تابستان ها سید رو کمتر می دیدم، با اینکه خیلی احتیاج به درآمد نداشت اما مرامش اجازه نمی داد کمک پدرش نره. خیلی وقت ها با پدرش می رفت سرویس.
در دبیرستان دکتر شریعتی درس می خواندیم. تو دبیرستان با بچه ها خیلی شوخی می کرد، سید خیلی سر به سر بچه ها می گذاشت. لهجه ترکی اش خیلی باحال بود. بچه ها و بعضی از معلم ها خیلی حرف زدن سید را دوست داشتند.
حتی تو دانشگاه هم یک بار به خاطر همین لهجه خاصش کل کلاس خندیدند. استاد به شاگردها خورده گرفت، اما سید خیلی راحت گفت: استاد تقصیر ندارند، لهجه من واقعا خنده داره!!
در دوره دبیرستان گاهی هم زمین کشاورزی دوستانش می رفت. مدتی رو با هم تو کارخانه خیارشور کار می کردیم. سید از همون موقع مقید بود نماز و سایر واجباتش رو به موقع انجام بده، همیشه موقع کار کردن مداحی گوش می دادیم.
اطراف محل کارمون رو پوستر شهدا و رهبری و ... زده بودیم اینقدر خوب کار می کردیم که صاحب کار هم خیلی هوامون رو داشت.
همون دوران پامون باز شد به مسجد جامع که کنار منزل ما بود. در کنار مسجد جامع یک کتابخانه ای بود بنام آیت الله طالقانی که از ابتدای انقلاب فعال بود. تقریبا 50 نفر از شهدای شهر بهار تو این قطب فرهنگی رشد پیدا کردند.
مکان بسیار فرهنگی و تاثیر گذاری بود. ما در گروه سرود و هیئت کتابخانه عضو بودیم و کم کم بزرگ شدیم. نیروهایی که در کتابخانه تربیت می شدند، در آینده افراد تاثیر گذاری می شدند.
بعد از آن سید در پایگاه مالک اشتر به عنوان مسئول تربیت بدنی و عضو شورای پایگاه مشغول شد.
اولین سفر راهیان نور را با همین کتابخانه رفتیم. از آنجا پای سید به مناطق راهیان نور باز شد. یکی دو سال در پادگان شهید حبیب اللهی خادم بودیم. بعد پایگاه شهید درویشی. سید تا سال 94 خادم الشهدا بود.
اینقدر از شهدا می گفت که همیشه دوستانش از سید می پرسیدند: سید جان انشاالله کی قراره بری؟! همه منتظر شهادت سید بودند.
یادمه مدتی ورزش باستانی می رفت. بعد از مدتی زورخانه خلوت شد. با چند نفر از بزرگان زورخانه دور هم جمع بودیم. مثل همیشه سید بود و صحبت از معرفت و مرام شهدا، ما دغدغه داشتیم که چرا زورخانه خلوت شده.
گفت: بچه ها یک چیز میگم نه نگید. از این به بعد وقتی وارد گود می شید هر روز به نیابت یک شهید وارد بشید.
چون ناه ما به ورزش باستانی یک نگاه معنوی بود، سید با این پیشنهادش معنویت ورزش ما رو دو چندان کرد. ما هم به حرف سید اعتقاد داشتیم. این کار انجام شد. کمتر از یک ماه اینقدر زورخانه شلوغ شد که گاهی اوقات ما به خاطر کمبود جا ورزش نمی کردیم!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆