خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم5⃣5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
شوخ طبعی
من طبع شوخی داشتم سید همیشه تو مسافرت ها اومد به من میگفت هوای بچه ها رو داشته باش بزار تو این مسافرت بچه ها خوش باشند، جذب هیئت و مسجد بشوند.
درسته شاید برای ما تبعات داشته باشه خیلی ها به ما بگن این ها افراد سبک سری هستند، اما ما هدف برامون مهمه، ما برای رضای خدا می خواییم به این طریق بچه ها رو جذب کنیم.
سید گفت اگر ما بخواهیم یک نفر یا جمعیتی رو زنده کنیم راهش اینه که باید خودمون رو فنا کنیم و ما بچه بسیجی ها و بچه هیئتی ها فارغ از همه ملامت ها باید وظیفه مون رو انجام بدیم.
مقداری از بچههای مذهبی گلایه می کرد که چرا با جوان های غیر هیئتی زیاد گرم نمی گیرند، می گفت ما باید با این بچه ها رفیق بشیم و...
سید ذاتن انسان شوخ طبعی بود. تو شوخ طبعی لنگه نداشت. یه بار اردو رفته بودیم ناهارمون سیب زمینی بود سفره انداختیم که ناهار بخوریم. سید با دستش سیب زمینی ها رو تو قابلمه له کرد!
داد میزد بچه ها نون هاتون رو بیارید براتون ناهار بکشم. با همون دستاش برای هر نفر یک مشت سیب زمینی می گذاشت روی نون و ما می خوردیم.
یه بار دیگه موقع ناهار شد. غذای همه بچه ها رو که داد برنج و کباب رو کشید تو ظرف، بعدش هر چی که جلوی دستش بود ریخت تو ظرف غذاش!! نوشابه زرد، مشکی، ماست، آبلیمو و... همه رو با دست قاطی کرد و داشت می خورد!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_پنجاه_و_ششم6⃣5⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
صید می خواست با این کار هاش بچه ها رو دور خودش نگه داره نگذاره از هیئت و مسجد و شهدا دور بشن و واقعاً هم موفق بود.
برای همه جشن پتو میگرفت، حتی تو سوریه به فرمانده مون میگفت: آقا مهدی فرصت نشده برای شما جشن پتو بگیرم انشاالله برای شما هم دارم.
سید گاهی اوقات این قدر شوخی و شلوغ می کرد که اعتراض بعضی بچه ها بلند می شد، اما سید هدفش فقط ایجاد انگیزه و روحیه بود.
رفته بودیم شمال، کنار دریا سید رو تو شن های ساحل دفع کردم و شروع کردیم براش نماز میت خوندن!! نماز میت ای که رکوع و سجده و قنوت و... هم داشت. سید فقط سرش بیرون بود. من هم با طمانینه نماز می خواندم، سید فقط می خندید.
بعد گفتم: اللهم سید میلاد مصطفوی، لیسانسه بد ترکیب و... همین طور می شمردم و سید و رفقا هم مرده بودند از خنده.
یه بار تا من وارد شدم بدو بدو اومد سراغم بلندم کرد و زد روی زمین، سریع پتو انداخت روم و... من یه چاقو تو جیبم بود. سریع در آوردم و گرفتم جلوش.
گفتم نامرد، زورت به مظلوم می رسه؟ بیا برو با هم قد و قواره و دست به یقه شو. سید یهو جا خورد! بعد گفت هر کسی رو که شما بگید من حریفش میشم. گشتم از بین بچه ها بلند قامت ترین و ورزشکار ترین شون هلو پیدا کردم تا به خودم بیام سید بنده خدا رو هم به سرنوشت من دچار کرد و...
یکبار رسیدیم به یادمان دهلاویه، اذان ظهر بود. با سید وارد نمازخانه شدیم. چند نفر روحانی آنجا بودند سید شیطنتش گل کرد و با صدای بلند گفت: نابودی علمای ی ی... بعد مکثی کرد و گفت علمای اسرائیل صلوات!! اون چند نفر روحانی اول با تعجب سید رو نگاه کردند، اما جز به سید رو که دیدن با لبخند از سید استقبال کردند.
با سید مشهد بودیم. ساعت ۳ نیمه شب از مشهد راه افتادیم. همه خسته بودیم. نوبتی رانندگی کردیم. صبح بود که من داشتم زیارت عاشورا گوش می دادم، موقع سجده زیارت عاشورا بین خواب و بیداری بودم که دیدم ماشین داره میره تو خاکی!!
تا به خودم اومدم، دیدم که ماشین از جاده رفت بیرون. همگی هراسان بیدار شدیم. سید به خنده گفت: پسر جون، وقتی سجده زیارت عاشورا می رسه، مواظب باش ماشین سجده نکنه...
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🎬•| دانلود #کلیپ چالش برانگیز
📌•| آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟!
💢•| امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟!
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🌹نامه شهید آوینی خطاب به امام خامنه ای :
♦️ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت (ره) و نایب امام زمان (عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت (ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.
♦️ خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت (عج) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند
♦️سر ما و فرمان شما.
کمترین مطیع شما سیدمرتضی آوینی.
#کلام_رهبری
📚[ @shohadae_sho ]📚
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدانه ••🥀 ♥️•| شهید میلاد بدرے : رضایت اللہ تبارڪ و تعالۍ از رضایت هر ڪسے مهمتر است . تاریخ ت
#زندگینامه_شهدا ♥️
#قسمت_اول 1⃣
#شهیدمیلادبدری 🕊
🌹••| روحانی شهید مدافع حرم #میلاد_بدری به عنوان جوان ترین شهید مدافع حرم استان #خوزستان، در تاریخ ششم فروردین ماه سال ۱۳۷۴ در خانواده ای از طبقه متوسط جامعه در شهرستان #امیدیه چشم به هستی گشود.
این شهید مدافع حرم، مربی حلقه های صالحین #بسیج شهرستان امیدیه بود
و همیشه صحبت هایش سرشار از عشق به اهل بیت (ع) بود.
نکته جالبی که در کودکی این شهید به چشم می خورد آن است که مادر بزرگوارشان مقید بودند که با #وضو به کودک خود #شیر دهند.
در سنین #جوانی به جهت علاقه شدید به #روحانیت وارد عرصه تبلیغ مسائل دینی شد.
با شروع جنگ در #سوریه و درک عمیق از نقشه شوم آمریکا-صهیونیستی دشمن، شعله عشق به جهاد در قلب میلاد شعله ور شد.
پس از هجوم تکفیری ها به کشورهای #اسلامی #شهیدبدری در روز ۲۲ آبان سال ۹۴ از تیپ امام حسن مجتبی (ع) #بهبهان، جهت دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) عازم #سوریه شد.
#شهیدمیلادبدری 🕊💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
13990516000303_test.pdf
2.15M
کتاب سه دقیقه تا قیامت
عالیه 🌹🌹🌹🌹
پیشنهاد مطالعه
🌸@shohadae_sho🌸
#شهدایی_شو 👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غری
🎬 #کلیپ «منجی در هالیوود»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 منجیگرایی در دنیا اثری جدی پیدا کرده. الان عرصه، عرصهٔ یارکِشیه...
📥 دانلود با کیفیت بالا
🎥 #مهدویت_و_رسانه
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🔴امام خامنه ای:
♦️اگر در جامعهای، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ یعنی کسانی که میتوانند در صورت لزوم از متاع دنیوی دست بردارند، در اکثریت باشند، هیچ وقت جامعهی اسلامی به سرنوشت جامعهی دوران امام حسین علیهالسّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بیمه است.
#کلام_رهبری
📚[ @shohadae_sho ]📚
#شهدایی_شو 💜👆
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شهادت ••🌼
پدر و مادرم از شما میخواهم ڪہ در شہادتم خوشحال باشید ڪہ فرزندے را تربیت ڪرده اید ڪہ اسلام را یاری مےکند ... ♥️🌿••|
🌸•| تاریخ شهادت : ۱۱ فروردین ۱۳۳۷
🌸•| تاریخ تولد : ۱۶ آذر ۱۳۶۱
🌼•| مزار شهید : اسفرجان
#شهید_محمدعلی_امیری 💔
#بایادشصلوات 💛••
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#شهیدانه ••🥀 ♥️•| شهید میلاد بدرے : رضایت اللہ تبارڪ و تعالۍ از رضایت هر ڪسے مهمتر است . تاریخ ت
#زندگینامه_شهدا 🌿🕊
#شهید_میلاد_بدری 💔••
#قسمت_دوم 2⃣
#شهادت بدون رضایت #مادر مورد قبول واقع نمی شود
مادر شهید بدری میگوید:
یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم میروم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کردهام اسمم درنیامده است
و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود.
خیلی خونش برای رفتن میجوشید. میلاد دید که من با رفتن او خیلی بیتابی میکنم، گفت: مادر شهادت هم بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمیشود و از تو میخواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی.
📌•| نحوه شهادت
نوبت دوست میلاد بود که برود پست بدهد، اما اذان صبح را گفتند.
میلاد رفت تا نماز اول وقتش را بخواند و متاسفانه از دسته جا ماند.
بعد از نماز خواست که دنبال دوستانش برود، اما نه راه را بلد بود و نه بیسیم یا وسیله ارتباطی داشت.
برگشت داخل خانهای که مستقر بودند. همشهریهای امیدیهای که آنجا بودند، به میلاد گفتند پیش ما بیا، میلاد رفت و برعکس شب و روزهای دیگر شاد و خندان بود که همه از این رفتار میلاد تعجب کرده بودند.
صبح فرمانده میلاد از دستش گله مند بود که چرا از دسته جا مانده است و گفت: باید بیایی همان جا و پست بدهی. میلاد هم حرفی نزد و همراهشان رفت. باید بر روی تپه الوار سنگ درست می کردند برای کسانی که می خواستند شب پست بدهند.
نزدیک ظهر بود که بی سیم فرمانده به صدا درآمد که خودتان را سریع برسانید. ماشینی را با یک موشک زده بودند. حاج رضا ملایی و سروان مجتبی زکوی زاده همان جا شهید شدند و میلاد مجروح شد که یک روز بعد یعنی اربعین سال ۹۴ به شهادت رسید.
#بایادشصلوات 🌸••
#ادامه_دارد ✅
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#تلنگرانہ 🌟••
میگنهروقتفڪرڪردے
همہرفتنوتنهآتگذاشتن
وڪسۍنبودبہاینفڪرڪن....
#ماودعڪربڪـــ پروردگارتتورارهانڪرده
#ماه_شعبان 🌸🌿
#خداےمن ♥️••
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سیزده
چند روزی به همان منوال گذشت و چیزی دستگیرم نشد. اصلاً نمی دانستم چه زمان و با چه کسی در این باره صحبت می کنند.
صدای فریاد سایان آنقدر بلند بود که مرا کنجکاو و حیرت زده به سمت پذیرایی کوچک کشاند. ناسزایی انگلیسی از دهانش خارج شد... موبایلش به دیوار اصابت کرد و تکه تکه روی زمین پخش شد. چهره اش برافروخته بود و صدای بسته شدن در اتاقش هم کر کننده!
آرژان ماند با پوزخندی کنج لب.
+چی شده؟
_ کارها ترکیه خوب پیش نرفت.
شانه ای بالا انداخته و به سمت اتاقم عقب گرد کردم.
_صبر کن!
کلافه حدقه ی چشمانم چرخید و صدای او نزدیک به گوشم نجوا گشت...
_تو برای پیشنهادم فکر کردی؟ اگر Ok بدی به ترکیه میریم جوری که هیچ کس نفهمید!
چپ چپ نگاهش کردم و فاصله ام را بیشتر...
+فکر منو از ذهنت بیرون کن. دیگه این حرفا رو نشنوم اوکی؟
در نگاه آسمانی اش شعله ای برپا شده بود که من جنس گرمایش را خوب می شناختم... روزی آن شعله در چشان من نیز برافروخته شده بود اما...
لب تاپم را روشن و سعی کردم بر ایمیلی که قبلاً نشانی اش را در خاطرم ذخیره کرده بودم وارد شوم. مقداد گفته بود ایمیل گروه است، شاید چیزی دستگیرم می شد! اول وارد ایمیل خود شدم و پیام تبلیغات انگلیسی را باز کردم. حتم داشتم از طرف مقداد است؛
_ شیک ترینها را از ما بخواهید. با ارسال عکس کالا و نام کشور و شهر مورد نظر کالای درخواستی را با پست رایگان دریافت کنید.
ردیاب را روشن کرده و عدم وجود اطلاعاتم را برایشان فرستادم.
نمی دانستم برای چه از آن خانه به گاوداری نقل مکان کردیم. سایان وضعیت اضطراری اعلام کرده بود و ورود و خروج را هم ممنوع! خودش هم دو_ سه روزی را غیب شده بود. من مانده بودم و چند تن از نوچه های شوم قواره اش. به هر زبانی هرچه می پرسیدم" رئیستان کجاست؟" مثل مترسک سر جالیز فقط نگاهم می کردند. گویی من در آنخانه بین گروهی رباتِ لال و وحشی گیر افتاده بودم.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_چهارده
ناشکری کرده بودم. آرژان هرچقدر هم حوصله سر بر بود و نچسب، باز وجودش در میان اینان، برای من نعمت به حساب می آمد. به یاد آخرین مکالماتمان تلخ خندی مهمان لب هایم گشت..." به ترکیه فرار کنیم؟...من و آرژان؟... گویی آنروز ترکیه از دهانش نمی افتاد... ترکیه... ترکیه... ما الآن در ارومیه قرار داریم... ترکیه.. ترکیه؟! محموله... مرز... "
کف دستم با چنان ضربی به پیشانی ام اصابت کرد که برای چند لحظه هوای سردی از بینی تا مغزم جریان یافت.
چه احمق بودم که همان روز متوجه خط دادن های او نشده بودم. حدسیاتم را به گوش ردیاب بی جان رساندم و در بین هاله ای از سوال فرو رفتم...
حتم داشتم که آرژان از ماموریت من باخبر بود. به راستی آرژان که بود؟ چرا از عمد به من اطلاعاتی می داد که حکم مهر نابودی اش را داشت؟
هفته ی پیش که مرا در خلوت و خنکای کنج ایوان گیر انداخته بود، قسمتی از زندگی اش را به لب رانده بود. به خیالش که با حرفهایش شک به انتخابم بیافکند. گفته بود که مادرش سوفیا زنی روس بوده و علارقم مخالفت پدر و مادرش با عشق با جورج همکلاسی آمریکایی و مهاجرش مزدوج شده بود. جورج اما پس از مدت کوتاهی درست زمانی که همسرش باردار بوده، خانه راترک و با زنی دیگر وارد رابطه ای جدید می شود. سوفیا که گرفتار عشقی عمیق بوده، با تولد پسرش نام مورد علاقه ی جورج را برای ثمره ی زندگی ناکامش انتخاب می کند و این بار حکم، سخن پدرش می شود و برای آرژان شناسنامه ای روسی و با شهرت خاندانشان تهیه می کنند. چند سال بعد سوفیا به زحمت نشان جورج را پیدا می کند و نامه ای تهدید آمیز مبنی بر رسوایی اش برایش می فرستد و چند ماه بعد زمانی که آرژان پا به سن بلوغ گذاشته بود، روزی از مدرسه به خانه می آید و با جسد بی جان مادر و پدربزرگ و مادر بزرگش رو به رو می شود. پرونده به شکایت میخائیل لنین دایی آرژان، در دادگاه مسکو به اجرا در می آید. تنها مضنون پرونده هم جورج(!)
با تمام تلاش وکیل، عدم وجود هیچ مدرک محکمه پسندی که جورج هیک من را قاتل اعلام کند، پرونده ی جورج بسته شد و او آزاد. گویی درایت و هوش جورج به قدری زیاد بوده که هیچگاه در هیچ یک از خرابکاری های بی شمارش، هیچ ردپایی از خود برجای نمی گذاشت و به شدت بر این سیاست کثیفش استوار بود. بعد از آن دادگاه، جورج برای تنبیه میخائیل، حضانت آرژان را می گیرد و او را در خفا چون دیگر افرادش، مهره ی کم نفوذ بار می آورد، بدون خرج ذره ای محبت! آرژان اما همیشه کینه ی پدر اجباری اش را در دل پرورانده. تنها دلیل ماندن و رسوا نکردن پدرش هم، جان تهدید شده ی میخائیل بود و بس! می دانست که اگر لب باز کند و یا همکاری اش ذره ای کمرنگ تر شود، پدرش تهدیدش را عملی می کند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•