فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🎬 دانلود #کلیپ جالب
⭕️ دعای فرج خواندن نوزاد چند ماهه
🔆 از مهمترین وظایف ما تربیت یک نسل مهدویه. ولی اکثرمون نه تنها بچههامون رو #تربیت_مهدوی نمیکنیم بلکه از فطرت پاک خودشون هم دورشون میکنیم...
🍃 ز کودکی آرزوی ظهورت را داریم / بیا تا برآورده شود این آرزوی دیرینه...
#مهدویت
••
میگفت:
اگه میخوای بدونی #ارزشت چقدره...
نگا کن ببین #دلت بھ چی بندِ...؟!!
#شایداندکیتلنگر
+دلمونبندِبھچی...؟!
•🌱•
خشتـــ بهشتـــ
•• میگفت: اگه میخوای بدونی #ارزشت چقدره... نگا کن ببین #دلت بھ چی بندِ...؟!! #شایداندکیتلنگر +دلمو
شهدا دلشوݧ بھ
چے بندبود؟⛓.•
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_سوم 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خان
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_چهارم 4⃣
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش میگفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانوادهام با تلفن صحبت کنم. میآمدم بیرون در حیاط صحبت میکردم، با این که زمستان بود و هوا به شدت سرد بود.
هر شب گریه میکردم، ولی اصلاً نمیگفتم چرا رفتی یا کاش نمیگذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت میکرد و دلداریام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت میگفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم.
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعیاش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحتتر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی میرویم با موتور سختت هست...
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_پنج
رعنا کنار باغچه انتظارم را می کشید.
_دیر کردی!
کفش هایم را به پا کردم و پشت سرش به راه افتادم.
سوار ماشین شدیم.
+خبری از بابام و آقاجون نشد؟
استارت زد و به راه افتاد.
_فعلاً که نه!
از شیشه نگاهم را به کوچه و باغچه های خلوتش دوختم.
+دم این سوپرمارکتی نگه دار.
_چیزی لازم داری؟
نگاهم را از کوچه گرفتم و به دستانم دادم.
+ یه جعبه کیک خیرات... واسه مادربزرگم.
ماشین متوقف شد و پیاده شدم.
چند نفری از اهالی محل مشغول خرید بودند. سلامی خشک کردم و سفارشم را به آقا ناصر دادم.
جعبه ای کیک که روی پیشخوان قرار گرفت، تراولی از کیف پولم بیرون کشیدم و حساب کردم. آقا ناصر باقی پول را روی جعبه ی در دستم نهاد. خداحافظی کردم و از مغازه خارج شدم.
جعبه را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پول ها را برداشتم.
انگار ده تومن اضافه گذاشته بود.
+رعناجون من الآن بر می گردم.
در را بستم و بازهم راه سوپر مارکت را پیش گرفتم.
همین که وارد شدم، صدای دوتا از مشتری ها که باهم حرف می زدند مرا میخ زمین کرد.
_آره... خیلی دلم کبابه... واسه راضیه خانوم.
_من بیشتر دلم واسه عروسشون می سوزه... طفلک سنی نداره.
_آره خب هرکدوم یه جور می سوزند... میگم سبحانشون از ماموریت برگشته... کاش عروسشونو واس این یکی بگیرند.
_آااخ راست میگی...
دلم؟ خالی شد!
سرم؟ به دوران افتاد!
و دیگر هیچ نشنیدم!
با بغضی که به یکباره در گلویم نشست، ده تومنی را روی بسته ی پفک ها گذاشتم و مغازه را ترک کردم.
همین که پا در صحن امامزاده گذاشتم، بغضم ترکید. چسبیدم به ضریح و میان اشک های پی در پی ام از ته دل خدا را صدا زدم.
+خدایا! من ضعیفم... من دیگه طاقت ندارم... کمیلمو برگردون... من هیچ وقت بنده ی خوبی نبودم برات، ولی تورو به حقِ برادر شهیدش یاسر، به حق اشک های مادرش، به حق نگاه غمدار پدرش... کمیلو به ما برگردون... میگند شهید شده ولی من باورم نمیشه!.. حتی اگر شهیدم شده، پیکرشو به ما بر...
حق زدم و انگشتانم را به شبکه های ضریح گره زدم!
خیلی دلتنگش بودم. نزدیک به یکسال بود که او درمیان ما نبود. نزدیک به یکسال بود که مرا صدا نزده بود و من در شب چشمانش غرق نشده بودم!
میان هق هقم، دستان گرم رعنا را روی شانه هایم احساس کردم.
سرم را که بلند کردم، نگاه نمدارش در نگاهم نشست.
_بریم بیرون. داداشت اومده.
ایستادم و به سمت حیاط به راه افتادم.
کامران رو به روی در زنانه انتظارم را می کشید.
لبخندی بی جان به نگاه نگرانش زدم.
همیشه نگرانم بود. از بعد آن تصادف و به هوش آمدنم هر روز تماس می گرفت و جویای احوالم می شد.
او هم از غیبت کمیل، پژمرده شده بود! دستش روی گونه ام نشست و اشکم را پاک کرد.
_نبینم اشکتو آبجی!
تلخ خندی زدم...
+دیگه حال و روزم بدتر از این حرفاست!
بغض کرده بود...
_ میاد به مولا!
نگاهم روی پیراهن مشکی اش ثابت ماند و با سر حرفش را تایید کردم
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویس_سی_شش
یک سال و اندی گذشت!
•
•
یک سالی که آب خوش از گلوی من و اطرافیانم پایین نرفت!
با شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی، داغی عظیم بر گوشه ی دیگر قلبمان نشست. تازه فهمیده بودم که او که بود چه کرد!؟
آه که چه روزهایی بود آن روزها!
گویی یکی از اعضاء خانه مان را از دست داده بودیم. پدر و آقاجان را که دیگر نمی شد جایی پیدا کنیم.
مادر جان که مدام پای تلوزیون و خبر و مداحی های شبکه ها!
رعنا در پی تظاهرات و اعتراض علیه آمریکا...
و من... من بودم و یک دنیا شرمندگی که چرا زودتر این مرد خدایی را نشناخته بودم!؟
من بودم و یک دنیا غم و اندوه!
بار دگر داغ خاموش نشده ی کمیل برایم تازه شد.
حالا چند ماه از آن روز ها می گذرد اما ذره ای از غم قلبم کاسته نشده!
صفحه ی موبایلم را روشن کردم و وارد پیامک هایم شدم و صفحه ی پی ام های کمیل را باز کردم...
+امروزم دل تنگتم مردِ خوش صدا و جذاب ِ دوست داشتنیِ من!
ارسال کردم اما چون همیشه برگشت خورد و ذخیره شد . دلم طاقت نیاورد...
+پس کِی قراره پیامام ارسال بشه و تو بخونی و جوابمو بدی!؟
دوسال بود که کمیلم رفته بود و من همینجا کنار پدر و مادرش ماندم!
چند روزی گذشت!
یک شب آقاجان، پدرم را برای شام دعوت کرده بود. زنگ در زده شد و مردها آمدند. جلوی چادرم را با دست گرفته و جلوی در ایستادم تا از شدت دلتنگی در لحظه ی ورود در آغوش پدرم حل شوم. همین که وارد شد چون دخترکی پنج ساله خودم را در آغوشش انداختم و بو کشیدم عطر خوشش را. دوماه بود که در سوریه پیگیر عملیاتی بود که هیچگاه توضیحی در باره شان نمی داد. دو ماه بود که ندیده بودمش.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
⭕️ دعای افتتاح
🔹 در میان دعاهای مختلف در ماه مبارک رمضان به بعضی دعاها بر میخوریم که مربوط به حضرت حجت است و تقاضای فرج حضرت در آنها مطرح شده است. از آنجا که خواستهٔ امام زمان از ما، دعای بسیار برای فرج است و ماه رمضان نیز ماه استجابت دعاست، خواندن #دعای_افتتاح در هرشب از این ماه عزیز، سفارش میشود.
🔆 امام زمان خطاب به شیعیان نوشتند: «این دعا را در تمام شبهای ماه رمضان بخوانید زیرا فرشتگان به آن گوش میدهند و برای خوانندهٔ آن طلب آمرزش میکنند» (صحیه مهدیه بخش پنجم)
🔺 این دعا دارای مضامین و معانی زیباییست و مخصوصا اطلاعات ارزشمندی در ارتباط با امام زمان در اختیار ما میگذارد و تصاویر زیبایی از عالَم پس از ظهور ارائه میکند. چه نیکوست همراه با خواندن این دعا، به ترجمهٔ آن هم دقت کنیم. این دعا در کتاب «مفاتیح الجنان» نیز موجود است.
#مهدویت
🌹 لوح | رهبرمعظم انقلاب: ماه رمضان «ماه فرصتهاست»
♦️۱۰ توصیه کاربردی امام خامنه ای برای بهرهبرداری از این فرصت عظیم الهی
#کلام_رهبری
#شھیدمحمدرضادهقان✨
ــــــــــــــــــ
سرِمزارشھیدجھانآرا
ازمحمدرضافیلممےگرفتم؛
گفت"اینفیلمهارابعداز
شھادتمپخشڪن:)"
منهمشرو؏بہخندیدنڪردم
و گفتم"حالاڪوتاشھادتچیزےبگو
اندازتباشھ!
ڪمیشوخےکردیموبعدگفت:
"اگردمشقنشدحلبشھیدمےشوم(:♥️"
_بہروایتخواهرشھید🌿'
#رفیق_شهیدم🌷•°
•.↠🌼『 @shohadae_sho 』჻
#بربالِ_سـخن
زندگی ما دست خداست هر چه او مقرر کرده است همان اجرا میشود ما که قرار است فوقش ۶۰ سال عمر کنیم و بعد بمیریم با بار گناهان...
اگر الان به دین خدا کمک کنیم و امانت خدا را که در دست ما است یعنی جانمان را به صاحبش برگردانیم چرا نکنیم و اگر نکنیم مسئولیم...
#شهید_علی_رفیقدوست🌷
ولادت : ۱۳۴۳/۱/۱۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۴ فکه
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣