eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
35.3هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
5.5هزار ویدیو
210 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
📸مصطفی تاجزاده: نظر من روشن است. به‌سود ایران و ایرانی و نیز دین می‌دانم که روحانیت هرچه سریعتر با اصلاح قانون اساسی ولایت‌فقیه را حذف و مرجعیت مانند آیت‌الله سیستانی عمل کند. گام اول دوره‌ای‌شدن رهبر و قدم دوم ادغام رهبری با ریاست جمهوری و انتخابی شدن مقام/نهاد جدید است. 🖍️تاجزاده سال 54 برای تحصیل به رفت با پیروزی انقلاب از برگشت و در وزارت ارشاد لانه کرد. مهذب (معاون اداری و مالی خاتمی) در وزارت ارشاد: چند نفر از معاونان و نزدیکان خاتمی بودند که واقعاً با انقلاب اسلامی آمیخته نبودند ، محسن آرمین و.، برخی ازاین افراد برای مأموریت به خارج می‌رفتند که دکترا بگیرند. 👈برای مثال برای بورسیه میرفتند فرانسه و یک رستورانی آنجا بود بنام خانه ایران، آنجا میرفتند، میخوردندو ریخت‌وپاش میکردند ومی‌آمدند، مدرک دکترا را هم یا میگرفتند یا نمی‌گرفتند اما پول مأموریتشان را حتماً می‌‌گرفتند، تاجزاده هم یکی از اینها بود. تاجزاده تقریباً بود و ازهر جهت از بود بقول معروف، کسی از او حساب نمی‌کشید. ✅ @kheymegahevelayat
. ♦️حاج قاسم گفت به سمت آمریکایی‌ها شلیک کن 🔹سردار نوعی اقدم: حاج قاسم گفت ابوحسین باید بروی 75 کیلومتر از جاده استراتژیک دمشق – بغداد را پاکسازی کنی. آمریکا گفته می‌زنم، یقین دارم می‌زند، برو ببینم می‌زند یا نمی‌زند، اگر زد سلام مرا به باکری برسان و اگر نزد می‌آیم و تو را می‌بینم. ♦️وقتی هم که خواستیم خداحافظی کنیم آن جمله «شاگرد باکری مثل باکری عمل می‌کند» را گفت که فیلمش منتشر شد. شاید چون من خیلی سریع انجام این عملیات را پذیرفتم، پیشانی مرا بوسید و گفت شاگرد باکری مثل باکری است. 🔹شاید می‌خواست بگوید مانند باکری برو، باکری که محاصره‌اش کردند، زیر آتش سنگین قرارش دادند اما برنگشت؛ شاید می‌خواست بگوید ابوحسین با تصور بازنگشتن برو. وقتی هم که الحمدلله خدا عنایت کرد و ما هدف را تصرف کردیم حاج قاسم آمد و گفت ابوحسین خدا رحمت کند باکری را، تو فرمانده جنگ با آمریکا شدی. ♦️هنگام عملیات، هواپیماهای آمریکایی بالای سر ما آمدند. حاج قاسم تماس گرفت و گفت ابوحسین با هرچه در دست داری به سمت هواپیماها شلیک کن، تا او ببیند که تو می‌خواهی با او نبرد کنی. مبادا تو را در حال گریز و فرار ببیند. ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون زنی که دیدم، مستاجر خونه بی بی کلثوم بود. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از اصول امنیتی در کار یک نیروی امنیتی و اطلاعاتی اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکرد به چشم های خودمونم شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و از بَرِش نگردوندم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه کسی غیر از خودم سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده... بگم گوشیِ کی بود؟ بازهم خانوم پرستو!!! خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم! دست به گوشی نزدم. یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه! قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته! دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم. ساعت 6:45 دقیقه... موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم: +سلام... جانم احد! بگو! _سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم. +10 دقیقه دیگه میام. یاعلی. بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم: «بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.» مقصد منزل مادرم بود... کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم: +حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟ _آره مادر! چطور؟ +ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟ _چیزی شده؟ +نه دورت بگردم. _پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟ +راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده! _حالا چی هست؟ +یه موبایل! _اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم. +الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی. _حتما پسرم. +خب من برم. کاری نداری؟ _محسن جان... +جان دلم. _مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن! +امر کنید. شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت: _پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده. +مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش، مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام. _سنت رسول الله هست. +سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم! _پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی! +من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف می‌زنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم! _بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه! _مگه بچه ام! بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!! یه هویی مادرم چشماش گرد شد!! نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها «رجوع شود به » به جمجمه ش ضربه وارد شده بود. مادرم گفت: _منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟ +هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمی‌نشستم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم. فورا از خونه مادرم خارج شدم. سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی «مدیر کل بخش ضدجاسوسی که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم به آن اشاره شد و جاسوس از آب در آمد» آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود. وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری... رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم: +تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟ _وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟ +واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟ _حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره! +شنود مکالماتش چی؟ _دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ! +دوبی با کی؟ _بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره! +جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونه‌ش! _بله... باید بگم! +خب خریت کردی دیگه عزیزم! _آخه حاجی... حرفاش و قطع کردم گفتم: +مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟ _بله! +خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم! _آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره! +غلط کرده! _یعنی چی؟ +یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه! _یعنی میخوای بگی... بازم حرفش و قطع کردم گفتم: +میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج می‌کنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم. _که اینطور! +بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند. _چشم. +الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین. عاصف رفت... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام   می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸رئیس اندیشکده شورای روابط خارجی آمریکا: عصر پسا آمریکا آغاز شده است 🔹ریچارد هاس: ما شاهد تصاویری هستیم که هرگز تصور نمی‌کردم در این کشور (آمریکا) ببینیم، در بعضی پایتخت‌های دیگر بله اما نه اینجا. 🔹بعید است کسی در جهان دیگر به همان شکل ما را ببیند، احترام بگذارد، بترسد یا به ما وابسته باشد. 🔹اگر عصر پسا آمریکا تاریخی داشته باشد، مطمئناً امروز است. ✍نگران نباش جناب ریچارد هاس، چه در پسا امریکا باشین چه نباشین. چه به گدایی بیوفتین چه نیوفتین، روحانی و اصلاحطلبان متعصبانه هواتونو دارن!!! @kheymegahevelayat
رئیس کمیسیون تلفیق بودجه: بودجه ۱۴۰۰ دولت برای فروپاشی تنظیم شده 🔹نادران: تعبیر مجلس درباره بودجه ۱۴۰۰ آن بود که این لایحه برای فروپاشی تنظیم شده است نه برای اداره کشور. 🔹یکی از وارد کننده‌ها با استفاده از ارز ۴۲۰۰ تومانی، از کل یارانه یک سال مردم ایران، منفعت بیشتر کسب کرده است. ✅ @kheymegahevelayat
🔴 ترامپ بالاخره شکست را پذیرفت ♦️پس از تأیید پیروزی بایدن در کنگره، ترامپ در بیانیه‌ای اعلام کرد در روز ۲۰ ژانویه قدرت را به بایدن تحویل خواهد داد. ♦️پایان شمارش آراء در کنگره؛ بایدن: ۳۰۶ رأی الکترال، ترامپ: ۲۳۲ رأی الکترال ✅‌‌ @kheymegahevelayat
saban center.pdf
1.78M
کدام راه به ایران؟ 🔸 دو روز پیش از انتخابات سال ۸۸ انستیتو سابان سنتر وابسته به اندیشکده بروکینگز (اندیشکده تخصصی حزب دموکرات) سندی که توسط ۶ تن از استراتژیست‌هایشان تهیه شده بود را منتشر کرد. در این سند، تحت عنوان « » ۹ راه برای فروپاشی ایران، پیشنهاد و بررسی شده بود ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
رئیس کمیسیون تلفیق بودجه: بودجه ۱۴۰۰ دولت برای فروپاشی تنظیم شده 🔹نادران: تعبیر مجلس درباره بودجه ۱
↩️ : ⏪ دولت بعدی ایران تا سال 1403 فقط باید بدهی های دولت کنونی را جبران کند. ◀️ قطعا منابع درآمدی کشور از محل‌ فروش محقق نخواهد شد، اگر بدهی‌هایی که دولت شکل داده و می‌خواهد بسازد اتفاق بیفتد فشار بسیار بزرگتر بر دولت بعدی است. ◀️ چون برخی از بدهی ها و اوراق مشارکت یک سال ، دو ساله و برخی هم سه ساله هستند یعنی تا 1403، دولت بعدی فقط باید بدهی های دولت کنونی را ترمیم و جبران کند و عملا هیچ نوع فعالیت سرمایه گذاری ای صورت نخواهد گرفت. ◀️ در دو سال گذشته که عملا استهلاک سرمایه در کشور بالاتر از میزان سرمایه گذاری بوده است جامعه هر روز از منابع موجود خودش مصرف می‌کند و مستهلک می شود و این خطر بسیار بزرگی است. علت آن هم این است که فشارهای کسری و جبران سوء مدیریت ها به ویژه در نظام بانکی و مالی، عملا از منابع عمرانی تامین و جایگزین منابع جاری شده است. 🔰کانال را به بهترین دوستان و آشنایان و همکاران خود معرفی کنید. ✅ @kheymegahevelayat
🔴 بایدن باید با نفوذ ایران در سوریه کنار بیاید 💬 🔹 ایران هرگز از سوریه خارج نخواهد شد 🔸نشریه آمریکایی فارین‌افرز در گزارشی به قلم الیزابت دنت پژوهشگر برنامه مقابله با تروریسم و افراط‌گرایی مؤسسه خاورمیانه و آریانا طباطبایی عضو بنیاد جرمن مارشال ایالات متحده و پژوهشگر ارشد در دانشگاه کلمبیا نوشت: ✅ ایران برای پرهیز از جلب توجه نسبت به فعالیت‌های خود در سوریه دلایل خوبی دارد. مدت‌هاست که ایران نقش خود در این جنگ را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. تعامل تهران با دمشق همچنان خطری برای ثبات منطقه است. 🔹تنش‌ها بین ایران و اسرائیل در موضوع سوریه به سرعت رو به افزایش است و ممکن است دولت بایدن ناچار شود بلافاصله پس از روی کار آمدن، اقداماتی را در آنجا اتخاذ کند. 🔸در بخش دیگری از این گزارش آمده است: سیاست کنونی آمریکا خودداری از عادی‌سازی روابط با اسد است. اما بسیاری از کشورهای عربی هم‌اکنون به دنبال بازگرداندن روابط دیپلماتیک با سوریه با حالت قبل هستند- با یا بدون ورود آمریکا. ✅ اخیراً عمان سفیر خود در دمشق را مجدداً به این کشور اعزام کرده و در اوایل سال جاری نیز امارات متحده عربی سفارت خود در سوریه را بازگشایی کرد. 💢 ایالات متحده می‌تواند با تعامل با کشورهای حاشیه خلیج فارس در این گفتگوها تأثیرگذار باشد و از این طریق نشان دهد که کانال‌های مخفی آن‌ها با رژیم سوریه را تحمل خواهد کرد. ‌ 🇮🇷 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸درد زایمان آمریکایی 🔹درد زایمانی که سال ها پیش خانم رایس در مورد خاورمیانه از آن صحبت کرد، اکنون در خود آمریکا در حال تجربه شدن است. با این تفاوت که منشأ این درد در آمریکا به عدم توازن میان مسائل داخلی آمریکا و هزینه‌های فزاینده حفظ هژمونی بین المللی این کشور برمی گردد. ترامپ محصول این عدم توازن بود که تلاش داشت با شعار «اول آمریکا» آن را به نفع درون گرایی حل کند، اما توسط امپریالیست ها(در هر دو حزب دموکرات و جمهوری خواه) کنار زده شد. دولت بایدن تلاش خواهد کرد تا داعیه های هژمونیک آمریکا را زنده نگه دارد. با این حال، اگر بایدن قادر به حل مسائل داخلی آمریکا نباشد، خطر ظهور مجدد ترامپ در دور بعدی همچنان پابرجا خواهد بود. ✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تحلیل کارشناس کره ای: 📍ایران از قبل برای توقیف نفتکش ما و پرداخت بدهی ها برنامه ریزی کرده بود/در واقع ایرانی ها دارن میگن خودتون داوطلبانه تشریف بیارید...! ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد: _سلام. بفرمایید. +سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله. _الحمدلله. +سلیمانی هستم مادرجان. _کدوم سلیمانی؟ +محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه. _چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و دادشت خوبن؟ +فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !! _خندید گفت: _ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟ +خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی! رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم: +حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من می‌آوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند... اومد وسط حرفام و خندید، گفت: _چیشده؟ چشمت و گرفته؟ عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم: +نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه! خندید و گفت: _پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه! زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم: +حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟ _میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش! از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم: +حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم! _خب بگو! ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟  گفتم: +این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند! _باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم! چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم. با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت! نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم: +این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری! _چشم. ان شاءالله خیر باشه! +امیدوارم... عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم. یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد راننده‌م میرفتم خونه!! بهش گفتم: «احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.» به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ. پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم. تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد! کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه! داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد. جلل الخالق... بازم همون...  با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم! تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار! وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم: +اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته. _چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود. +لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!
هدایت شده از عاکف سلیمانی
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم! از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه! نمیدونم چرا بهش شک داشتم. عحیب بود! رفتارش! نحوه حرف زدنش! نگاهش... داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!! یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه، فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم: «چند لحظه بمون پشت خط...» منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و. وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم: +احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟ _بله حاجی! +برو دنبالش ببین کجا میره! _شما نمیای؟ من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!! به احد گفتم: +برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم. تلفن و قطع کردم... اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م! یادمه اون روز خیلی ترافیک بود و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت: _آقا عاکف سلام +وعلیکم! بگو آقاجان! _داریم از تهران خارج میشیم. +به سمتِ؟ _قم! +نیازی نیست، برگرد! _چشم. وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم: +بله! _سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم. +سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟ _از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور! +حاج آقا سیف الان اداره هست؟ _بله! +حاج کاظم چطور؟ _نمیدونم! +تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟ سکوت کرد... بهش گفتم: «قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.» کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد... به بهزاد  زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت. در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون! حاجی اومد روی خط !! _ سلام عاکف خان. +سلام آقا ! ارادتمندم! _کجایی؟ +اومدم منزل! _فورا برگرد بیا اداره! +چشم. اتفاقی افتاده؟ _بیا فوری. +خیره ان شاءالله! _خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟ +راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ بر میگردم اداره! _میبنمت! یاعلی. رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره! خواستم وارد اداره بشم که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!  شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم... در بسته شد و نرفتن بیرون! پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم! گفت: «ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.» لبخند و چشمکی نثارم کرد و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند. با خودم گفتم: «خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.» سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف. هماهنگ شد رفتم داخل! وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود که بدون هیچ مقدمه ای گفت: _ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو. +چشم. _آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟ یاد حرف حاجی افتادم که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم. دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه: _عاکف خان حواست کجاست؟ +ببخشید... درخدمتم _میگم آماده ای؟ +بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟ _بله، همین نیم ساعت قبل خوندم. +پرونده در مراحل حساسی هست! _بله ممنون از تذکرتون! +قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش... حرفم و قطع کرد گفت: _نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و سرزدن به بعضی پایگاه های امنیتی اطلاعاتی ما در عراق و سوریه، وَ همچنین لبنان بری!
هدایت شده از عاکف سلیمانی
توی دلم گفتم حاج کاظم توی لبنان به کی سلام برسونم؟ به عمت؟ یا به سیدحسن نصرالله!؟ با خودم داشتم فکر میکردم که این ماموریت رفتن های برون مرزی، بیشتر کار حاج کاظم هست که سیف و ترغیب میکنه من و بفرسته این طرف اون طرف تا درگیر مرگ همسرم نباشم! گفتم: +ببخشید آقا، کی باید برم؟ _همین امشب. +چشم. یک ساعتی رو برام توضیح داد که ماموریت چیه و باید کجاها برم و پیام ها و نقاط استراتژیک و... چه مواردی هست. قرار شد با یکی دیگه از همکارانم به نام مجید و محمد، به این سفر بریم. هم حامل پیام های مهم بودیم که نمیشد تلفنی و نامه ای کارهای اون دوهفته رو انجام داد! هم باید به چند تن از عوامل اصلیمون که در عراق و سوریه و لبنان بودند و مسئول پایگاه های اطلاعاتی ما بودند سر میزدیم و... اون شب با همکارم مجید و محمد رفتیم عراق و دو روز بعد، از عراق به سوریه و دو روز بعدش از سوریه به لبنان! در طول اون 14 روز ماموریت برون مرزی هفته اول هر یک روز در میان پرواز داشتم و بین عراق و سوریه و لبنان معلق بودم! در هفته دوم، 5 روز اول بدون استثنا هر روز پرواز داشتم و از لبنان به سوریه میرفتم و فردای آن از سوریه به عراق وَ سپس از عراق به لبنان! تا اینکه روز آخر فرا رسید و از لبنان‌ به ایران برگشتیم! به دلیل تراکم پروازها در طول 14 روز، قلبم و سرم و تمام عضلاتم درد میکرد. چون دائم در آسمان بودم. این و کسانی که زیاد پرواز دارند درک میکنند که چی میگم! سه روز در منزل استراحت کردم و زیر نظر پزشک متخصص اداره بودم. بعد از سه روز حالم بهتر شده بود! هرچند نیاز به استراحت بیشتری بود اما خب کار و پرونده های زیادی در اداره بود که باید به سرانجام میرسوندیم. به اداره برگشتم. گزارش کارهای عاصف و مطالعه کردم... قرار شده بود آرین محمد زاده یک دیدار خصوصی بگذاره تا باهم گفتگو کنیم... از دفتر حاج آقا سیف برای ارائه گزارش دوهفته ای وقت ملاقات گرفتم تا برسم خدمتشون. وارد دفتر شدم سلام علیکی کردیم و بلافاصله با لحن تقریبا بدی بهم گفت: _گزارش کارت و بده و آماده شو برای ماموریت بعدی... گفتم: +جااان؟ _نشنیدی؟ +چرا شنیدم. حالم از رفتارهای پر از عصبانیت حاج آقا سیف به هم میخورد... انگار ارث باباش و من خورده بودم... نمیدونستم چرا توی این دوسالی که نبود و برگشت یه هویی انقدر گند دماغ شده بود. بخاطر سیاست کاریش بود که شده بود مدیر کل بخش ضدجاسوسی یا ... بگذریم... گزارش کارو دادم و از دفترش اومدم بیرون. حالم زیاد خوش نبود. حاج کاظم رفته بود بیرون، تماس گرفتم باهاش و ازش پرسیدم کی برمیگرده ستاد که گفت تا نیم ساعت دیگه برمیگرده. وقتی اومد، رفتم دفترش‌و داشت چای و خرما میل میکرد. گفتم: +حاجی! _جانم پسرم. +این سیف فازش چیه؟ یه هو وسط پرونده آرین من و می‌فرسته برون مرزی. از طرفی میدونه وضعیت قلب و قفسه سینه‌م چطوره، اما بازم میخواد بفرسته ماموریت. دکتر گفته تا یک هفته باید استراحت کنی و چک بشی دائم. از طرفی خیلی مغروره. حاجی گفت: _حالا چیشده مگه؟ +چی میخواید بشه؟ من دارم از این همه تکبر و غرور سیف دیگه بالا میارم! _واضح حرف بزن ببینم چی شده. +حاجی این آدم یه جوریه. اصلا درک نمیکنه شرایط آدم و. ما که تراکتور نیستیم. بخدا تموم قفسه سینه م بابت پروازهای بیش از حد در این دوهفته درد میکنه! مغزم داره جمع میشه انگار! حالا هم که میایم اداره انگار ما حیوونیم و باهامون بد رفتار میکنه. این چندوقت هر کسی جای من بود استعفا میداد میرفت. تحمل این آدم واقعا سخت شده. حاج کاظم تاملی کرد گفت: _بشین. یه دمنوش آویشن برام آورد گفت: _بخور! برات خوبه! آرومت میکنه! چیزی نگفتم. نشست روبروم. دقایقی به سکوت گذشت. چند قلوپ از دمنوش خوردم، نفسی تازه کردم... گفت: _بهتری؟ +چی بگم والله. _بعد فوت همسرت بهانه گیر شدی! راست میگفت... خیلی زود عصبی میشدم. تحمل هیچ حرفی رو نداشتم. تحمل خیلی از آدم ها برام سخت شده بود. گفتم: +بگذریم. _میخوام در مورد سیف مطلبی رو بهت بگم. چندوقت قبل هم که دیدم خیلی شاکی هستی، میخواستم ازت دعوت کنم بیای دفترم تا باهات درد دلی کرده باشم. به مبل تکیه دادم و راحت نشسته م. گفتم: +درخدمتم! _قضیه سیف و جز چندنفر از بچه های سازمان، هیچکسی دیگه ای نمیدونه! رییس، من، یکی از مدیران برون مرزی! و یک تیم دونفره! قرار نبود شخص دیگه‌ای بفهمه. اما کار به جایی رسید که حالا مجبورم به تو بگم. چون تموم این اتفاقات اخیر گزارشش به ما میرسید و میدونستیم عصبی میشی. برام عجیب نبود که مقامات بالا میدونن!! چون طبیعی بود. گوشام و تیز کردم. سرتا پا گوش شدم تا ببینم و بشنوم حاج کاظم چی میخواد بگه که میگه فقط چندنفر میدونن و قرار نیست کسی بفهمه. پس باید راز بزرگی باشه. کپی با ذکر منبع ولینک کانال خیمه گاه ولایت ونام عاکف سلیمانی بلامانع است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 قدرت موشکی که ایران دارد حتی کشورهای قدرتمند هم ندارند ▪️ دکتر "حسن مرهج" تحلیلگر مسائل رژیم صهیونیستی در گفت‌وگو با جام‌نیوز: ▪️ ایرانی‌ها همواره تهدید‌های آمریکا را با رونمایی از یک فناوری و تکنولوژی نظامی بسیار بالا پاسخ داده‌اند، بگونه‌ای که امروز غربی‌ها فهمیده‌اند ایران از قدرت موشکی برخوردار است که حتی قدرت‌های بزرگ هم آنها را در اختیار ندارند. ▪️افزایش تحریم‌ها تنها کاری بود که آمریکا در مقابل قدرت‌نمایی ایران در انهدام پهپاد آمریکایی و هدف قراردادن پایگاه‌ آنها در "عین‌الاسد" انجام داد. ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13991019_40520_128k.mp3
12.67M
🎙بشنوید | صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب در سالروز قیام ۱۹ دی مردم قم. ۹۹/۱۰/۱۹ 💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 هیچ اصرار و عجله‌ای به بازگشت آمریکا به برجام نداریم/ آنچه مطالبه اصلی ماست، رفع تحریم‌هاست/ اگر آمریکا بدون رفع تحریمها به برجام برگردد به ضرر ماست 🔺 بحث میکنند که آمریکا برگردد به برجام یا برنگردد. ما هیچ اصرار و هیچ عجله‌ای نداریم که آمریکا به برجام برگردد. این اصلاً مسئله ما نیست که آمریکا به برجام برگردد یا برنگردد. آنچه که مطالبه منطقی ما و مطالبه عقلانی ماست رفع تحریمهاست. تحریمها باید برداشته بشود. این حق غصب‌شده ملت ایران است. چه آمریکا، چه اروپا که آویزان و دنباله‌روی آمریکاست، وظیفه دارند این حق ملت ایران را ادا کنند. اگر تحریمها برداشته شد، خب به برگشت آمریکا معنا میدهد. البته خب مسئله خسارتها هست که جزو مطالبات ما هست در مراحل بعدی دنبال خواهد شد. اما اگر چنانچه تحریمها برداشته نشد برگشت آمریکا به برجام حتی به ضرر ما ممکن است تمام بشود به نفع ما که نیست به ضرر ما هم ممکن است باشد. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 لغو تعهدات برجامی تصمیم درست و کاملاً‌منطقی و عقلایی و قابل قبولی است از اول هم همین را گفتم تعهد در مقابل تعهد 🔺 تصمیم مجلس و دولت درباب لغو تعهدات برجامی تصمیم درستی است. کاملاً تصمیم منطقی و عقلایی و قابل قبولی است. وقتی طرف مقابل به هیچ کدام -تقریباً- به تعهدات خودش در برجام عمل نمی کند معنی ندارد که جمهوری اسلامی به همه تعهدات خود در برجام عمل کند. لذا از مدتی پیش تدریجاً بعضی از تعهدات را لغو کردند، اخیراً هم تعهدات دیگری را کنار گذشتند و البته اگر چنانچه به تعهداتشان برگردند، ماهم به تعهداتمان بر می گردیم. بنده از اول هم همین را گفتم، از اولی که برجام مطرح شد، بنده گفتم که تعهد در مقابل تعهد، متناظر، کار آنها در مقابل کار ما. هر کاری که ما قرار است بکنیم باید متناظر با آن کار را هم طرف مقابل بکند. خب این اول کار انجام نگرفت حالا بایستی انجام بگیرد. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 چند نکته درباره دولت جوان حزب‌اللهی در برخی از مدیریتهای مهم از جوانها استفاده شود و از ابتکاراتشان استقبال شود بعضی از افراد میانسال مانند شهید سلیمانی، مثل جوانها عمل میکنند 🔺 در یک برنامه تلویزیونی که ظاهرا اخیرا پخش شده بنده یک بار گفتم که دولت جوان حزب اللهی باید سر کار بیاید، یک بار هم گفتم که صلاح نیست از مجربین استفاده نشود. بعضیها گفتند چطور اینها با هم نمیسازد. من عرض میکنم اینها هیچ با همدیگر منافاتی ندارد. ببینید من معتقد به تکیه به نیروهای جوان هستم. اعتقاد راسخ دارم. از قدیم بنده چنین اعتقادی داشتم. معنای اعتماد به نیروهای جوان این است که اولا در برخی از مدیریتهای مهم کشور از اینها استفاده بشود. ثانیا از ابتکارهای اینها و حرکت اینها و حوصله و نشاط کار اینها و ابتکارهایی که انجام میدهند استقبال بشود. اینها بچه های ما هستند، بچه های کشورند و کشور حق دارد که از اینها استفاده کند. منتها این که ما می گوییم در مدیریت ها از اینها استفاده بشود، معنایش این نیست که نسل قبلی را به کلی بشوریم و بگذاریم کنار. از اول انقلاب هم همین جور بوده. حالا بعضی ها گفتند که امام در تهران یک امام جمعه 40 ساله را گذاشتند که این حقیر بودم، خوب در کرمانشاه هم یک امام جمعه 80 ساله را گذاشتند، همان وقت. البته این هم باید توجه داشت بعضی از افراد میانسال مثل جوانها هستند. شهید سلیمانی حدود شصت سال سنش بود مثل جوانها دید توی کوه و دشت و بیانان و همه جا چطور حرکت میکرد از هیچی نمیترسید. گاهی اوقات در 24 ساعت در یک کشوری به قدری تلاش و فعالیت میکرد که آدم از خواندش احساس خستگی میکرد که چقدر این تلاش و تحرک انجام گرفته است. بعضی ها هم اینجوری اند دیگر. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 واکسن ایرانی کرونا مایه افتخار است 🔺 واکسنی که برای کرونا آماده کرده‌اند، مایه افتخار است. این مایه عزت کشور و مایه افتخار کشور است. البته از طرق مختلفی دنبال واکسن دارند حرکت می کنند خوب در یک موردی به آزمایش انسانی رسید و موفق بود. بعضی هستند هر کار بزرگی که در کشور انجام می گیرد مستبعد می دانند. وقتی این سانتریفیوژهای هسته ای را جوان های ما درست کرده بودند، چند نفر از این بزرگان علمی به من نامه نوشتند که شما گول اینها را مبادا بخوری. اینها نمیتوانند این کار را بکنند. عین همین قضیه در مورد سلولهای بنیادی بود. وقتی مرحوم کاظمی و این جوانان عزیزی که بحمدالله امروز هم هستند توانستند سلولهای بنیادی را که یک کار بسیار بزرگ در مسائل زیستی انسانی است این را انجام بدهند یک عده ای باز همان وقت به ما پیغام میدادند که خیلی اینها را باور نکنید خیلی اینها قابل قبول نیست. الان هم واکسن را درست کردند. انشاءالله بهتر و کاملترش را هم درست خواهند کرد. روز به روز یعنی کاملتر خواهد شد. تا الان موفق بوده بعد از این هم ان شاءالله موفق خواهد بود و اینها. این مایه افتخار است من از همه دست‌اندرکاران از وزارت بهداشت و دیگران که دست اندرکار تولید واکسن بودند از همه تشکر میکنم. @khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع 🔺 ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع است این را من به مسئولین هم گفتم الان هم به طور عمومی میگویم. اگر آمریکایی ها توانسته بودند واکسن تولید کنند این افتضاح کرونایی در کشور خودشان پیش نمی‌آمد. چند روز پیش در ظرف 24ساعت، چهار هزار نفر تلفات داشتند. اینها اگر واکسن بلدند درست کنند اگر کارخانه فایزرشان میتواند واکسن درست کند خودشان مصرف کنند اینقدر مرده و کشته زیاد نداشته باشند؛ انگلیس هم همین جور. به اینها اطمینان و اعتماد نیست. نمیدانم، شاید گاهی هست که اینها میخواهند واکسن را روی ملتهای دیگر امتحان کنند. ببینند اثر میکند یا نمیکند. البته به فرانسه هم من خوش بین نیستم. علتش هم این است که سابقه آن خونهای آلوده را اینها دارند. بله از جاهای دیگری میخواهند واکسن تهیه کنند جای مطمئنی باشد هیچ اشکالی ندارد. @khamenei_ir
هرکسی خواست پیام بده.
الحشد الشعبی: دیگر خانه ترامپ امن نیست 🔹براساس حکم قضایی ترامپ نمی‎تواند وارد عراق شود، این پاسخ قضائی است. پاسخ بعدی از داخل آمریکا خواهد بود، ترامپ حتی در خانه‌اش هم در امنیت نخواهد بود. ✅‌‌ @kheymegahevelayat