خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_هفتم وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشین عزتی رو بر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهل_و_هشتم
اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از نیروی انتظامی هستیم همش الکی بوده... از طرفی اونجا دفتر بود، محل زندگی نبود که بخوایم بگیم اومدیم دزدی! پس میدونست یه اتفاقی افتاده که رفتیم داخل دفترش.
شخصی مثل عزتی که در چنین سطح بالایی فعالیت میکنه خیلیارو میشناسه، پس حضور یک غریبه که قبلا هم یک بار اون و دیده، طبیعتا نمیتونه عادی باشه وَ میفهمید که زیر نظر قرار داره.
برای اینکه تمرکز کنم و کمی اروم باشم مثل همیشه یه دونه سیلی زدم به صورتم تا با شوکی که به خودم وارد میکنم کمی از اون حالت هیجان بیرون بیام! به خودم گفتم «عاکف آروم باش. کنترل کن خودت و هیچچی نیست. فقط فکر کن. آرامش داشته باش.»
مخاطبان عزیز، شما 20 خط میخونید، اما تموم این اتفاقات زیر سی ثانیه بود.
صدای سنسور زدن از بیرون اومد. فقط 15 ثانیه ی دیگه زمان داشتم. صدای دریافت پیامک گوشیم در اومد و یه تک بوق خورد. نگاه کردم به گوشیم... عاصف بود...
متن پیام:
«کجایی لامصب. یارو پشت دربِ دفترشه.. داره میاد داخل. چرا بیرون نمیای. عاکف تورو خدا بیا بیرون! من دارم میام سمت دفترش داخل راهرو با یکی دعوا راه بندازم، تو خودت و بکشون بیرون! »
پنج ثانیه از وقتم درگیر پیامک عاصف شد که اشتباه بود... دیگه زمان نداشتم.
12 ثانیه/ 11 ثانیه /10 ثانیه /9ثانیه...
با خودم میگفتم عاکف تصمیم بگیر. یا درب اتاق باز شد به عزتی حمله کن و بزن به صورتش تا تو رو نبینه، و بعدا خیال کنه یه همکار از اتاقش داشته سرقت میکرده با هرعناوینی، یا گم شو بیرون.
هرثانیه ای که میگذشت هزارجور فکر میکردم و با خودم حرف میزدم...
7 ثانیه/6 ثانیه /5 ثانیه
ته دلم هی میگفتم عاکفففففف بجمب. اومد داخل.
دیگه راهی نداشتم... گوشی رو گذاشتم روی سایلنت. فورا باید تصمیم میگرفتم.. جز سرویس بهداشتی درون اتاق دکتر عزتی جای دیگه ای رو برای مخفی شدن نداشتم.. فورا رفتم سمت سرویس بهداشتی. در و باز کردم و عین یه ناجی غریق شیرجه زدم کف سرویس بهداشتی و محکم با پا درو بستم. در که بسته شد، صدای باز شدن درب ورودی اتاق و همچنین چند ثانیه بعدش صدای بسته شدنش اومد.
فورا بلند شدم پشت در ایستادم. تند تند نفس نفس میزدم. چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و کنترل کردم. خداروشکر کمی خیالم جمع شد. حواسم بود تا یک وقت صدای نفس زدنم بیرون نره. محکم چسبیدم به درب سرویس بهداشتی. خدا خدا میکردم یک وقت نیاد داخل. طوری آروم در و قفل کردم که توی عمرم اینقدر دقت نکرده بودم که نکنه صدای قفل شدن در به گوشش برسه.
وقتی خیالم از بابت در جمع شد، نفس راحتی کشیدم و خیالم تا حدودی جمع شد، اما هنوز دلهره داشتم نکنه دکتر عزتی بخواد بیاد داخل سرویس بهداشتی. گوشیم و گرفتم به عاصف پیام زدم:
متن پیام:
« جناب احمق الدوله!!! چه خاکی باید به سر تو و خودم کنم؟ گیر کردم داخل دستشویی.. به اون دکتر بگو زنگ بزنه خدمت این مرتیکه و از دفترش به یک بهانه ای بگیره بکشه این و بیرون. »
عاصف پیام داد:
« اوکی. »
زیر لب گفتم اوکی و زهر مار.
نفهمیدم عزتی داره درون اتاقش چیکار میکنه. چند دقیقه گذشت، صدای تلفن دفترش به صدا در اومد. صحبتاش و تا جایی که شنیدم و صدا میرسید براتون مینویسم:
« سلام. بفرمایید.. به به. چطورید آقای دکتر. خوب هستید ان شاءالله. چه میکنید با زحمتای ما؟ از وقتی معاون شدید دیگه مارو تحویل نمیگیرید.. چرا میدونم.. سرتون واقعا شلوغه.. بهتون حق میدم.. بله من وقت دارم. آها. بله بله. بله قربان.. چرا که نه.. شما عزیزید.. چشم چشم. همین الان رسیدم. اتفاقا در بخش 13 بودم. بله وضعیت خوبه. اما بعضی سانتریفیوژها دارن از کار می افتن.. بله عرض کرده بودم در اون جلسه که باید عوضشون کنیم. بعضیا قطعاتش مشکل دارن که اصلا صلاح نیست سانتریفیوژی که مشکل پیدا میکنه بخوایم قطعاتش و تعمیر کنیم و دوباره استفاده کنیم.. به نظرم باید جمع بشن و اقدام به نصب جدیدترها کنیم... بله.. درسته.. آها بله.. بنظرم به درد نمیخورن. حتما.. چرا که نه.. الان میرسم خدمتتون. چشم چشم.. خدانگهدارتون. »
خیالم جمع شد. خدا خدا میکردم شکمش و کلیه هاش بد کار نکنن یا واجب نشه بیاد سرویس. خداروشکر نیومد. نفس راحتی کشیدم. سه چهار دقیقه بعد عاصف پیام داد:
« بیا بیرون. دارم از دوربین میبینمش. مجددا رفته بخش 13. معاون ریاست سازمان هم داره میره اونجا.»
قفل در سرویس بهداشتی رو باز کردم و زدم بیرون. مونده بود همون درب اصلی اتاق افشین عزتی که این همه دردسر کشیدم. همون دری که من و اسیر کرده بود و از درون باز نشده بود. مجددا سنسور و زدم اما باز هم درب اتاق باز نشد. نفهمیدم مشکلش چیه. دو سه بار زدم، بازم موفق نشدم. به عاصف پیام دادم:
« چقدر وقت دارم »
« نمیدونم. اما تلاش کن زوتر بیای.. داری چیکار میکنی پس؟ نیازه بیام؟»
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_هشتم اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذهنم سپردم. باید فورا از اون اتاق میزدم بیرون.
اما وسط عملیات یاد بچگیام افتادم. یاد روزی که بخاطر شیطنت های زیادی که داشتم، از دست مادرم فرار کردم و رفتم داخل اتاقم مخفی شدم و درب و قفل کردم. میخواستم همه رو اذیت کنم تا پیدام نکنند. اما نمیدونستم قفل خرابه و ممکنه گیر کنم اون داخل. وقتی خانواده فهمیدند از بیرون تلاش میکردن تا بازش کنند اما نمیتونستن کاری کنن. در همون عالم بچگی از پشت در اتاقم بهشون گفته بودم:
« تلاش نکنید... الان من صلوات میفرستم و میگم یازهرا باز میشه.»
دقیقا یادمه که همین طور هم شد. صلواتی فرستادم بعدش گفتم یازهرا و قفل و چرخوندم دیدم که به راحتی در اتاقم باز شد. حتی وسط همون گیر و دار در داخل اتاق دکتر افشین عزتی یاد یکی از بزرگان افتادم که فکر میکنم در مسجد سهله بود که درب حجرشون باز نمیشد، یکی از دوستانش گفت یا مادر موسی. اون ولی خدا به دوستش گفت چرا نام مادر موسی؟؟ نام مادر من که سید هستم و ببر. یازهرا گفت و درب حجره باز شد.
وسط اون گیر و دار، یاد این چیزا افتادم که عین برق و باد به اندازه یک ثانیه از ذهنم عبور کرد. مثل همیشه توسلی کردم به امام زمان و مادرش حضرت زهرا.
مجددا سنسور و زدم باز نشد. این بار ازته دلم صدا زدم و گفتم: « یا مولاتی، یا فاطمه اغیثینی.»
شاید باورتون نشه، اما عین اینکه انگار یکی از بیرون سنسور و رمز پس از تایید و زده باشه، در اتاق دکتر عزتی باز شد. نفس راحتی کشیدم. آروم سرم و آوردم بیرون تا داخل راهرو رو چک کنم. دقیق که بررسی کردم و دیدم خبری نیست اومدم بیرون در و بستم.
رفتم سمت آسانسور.. فورا رفتم طبقه بالا به سمت دفتر معاونت سازمان اتمی. وقتی وارد طبقه مورد نظر شدم دیدم دکتر عزتی و معاون سازمان داخل سالن دارند باهم گفتگو میکنند. توی دلم گفتم چقدر زود از بخش 13 برگشتن!! یا شاید هم نرفتن!!!
همینطور که یه کنار قایم شده بودم به فکر عاصف افتادم که داخل اتاق معاون بود. خدا خدا میکردم معاون سازمان، دکتر عزتی رو نبره داخل اتاق. چون که عزتی عاصف و میشناخت و معاون از این موضوع خبر نداشت. بعد از چنددقیقه حرفاشون تموم شد و خداروشکر عزتی هم رفت، معاون هم رفت داخل دفترش.
وقتی خیالم جمع شد دکتر افشین عزتی از طبقه خارج شده، رفتم سمت دفتر معاونت سازمان که عاصف اونجا بود.. دو تا زدم به در، درو برام باز کردند از داخل. رفتم داخل دیدم عاصف ایستاده. به معاونت سازمان انرژی اتمی گفتم:
« بی زحمت یه لحظه بیرون تشریف داشته باشید. » اینطور که گفتم بهش برخورد. وقتی رفت بیرون، عاصف گفت:
_آقا عاکف چیزی شده؟
پشتم به عاصف بود.. چندثانیه بعد یه هویی برگشتم سمت عاصف یه چک آبدار زدم به صورتش و یقش و گرفتم محکم زدمش به دیوار که یه لحظه نفسش قطع شد و بالا نیومد بعد خورد زمین. مجددا یقش رو گرفتم بلندش کردم. اینبار محکم گردنش و گرفتم، گفتم:
+الاغ.. فهمیدی چی شد؟ فهمیدی پروژه داشت میسوخت؟ هااااا.. نکبت؟ بزنم سر تا پات و (.....) ؟ ها؟؟؟ می دونی چه خطری از بیخ گوشمون گذشت؟ معاون رییس سازمان اتمی کور بود ندید عزتی داره میاد، تو هم کور بودی؟ ندیدی عزتی داره میاد؟ تازه کاربودی که نمیدونستی؟ سی تا دوربین در بخش 13 رو برای عمه و شوهر عمه من نصب کردن؟ مگه با تو نیستم آشغال؟ با تو هستم بیشعور.. چرا جواب نمیدی؟؟؟
عاصف فقط نگام میکرد و بخاطر اینکه محکم زدمش به سینه ی دیوار نفسش به سختی بالا می اومد. دیدم به خس خس افتاده و منم چون گلوش و گرفتم داشت چشماش بسته میشد !! انقدر عصبی بودم که با انگشتام فکش و، با کف دستم گلوش و فشار میدادم... گفتم:
+معاون نمیفهمید باید جلوی عزتی رو بگیره، تویه احمق هم نمیفهمیدی به این معاون شل مغز بگی تا بره فورا داخل سالن و مخ عزتی رو کار بگیره نیاد سمت اتاقش؟ نمیفهمیدی باید یکی بره با اون حرف بزنه تا وقت بگیره؟ دِ حرف بزن لعنتییییی. پس برای چی تورو با اون معاون سازمان اتمی گذاشتم اینجا پشت دوربین بمونی؟ هااااا.. با تو هستم...
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_نهم یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاهم
عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس کردم دیگه داره ایست قلبی میکنه.. یقه ی پیرهنش و محکم کشیدم و جر دادم. یه چک زدم توی صورتش و پرتش کردم روی صندلی.
خودم داشتم نفس نفس میزدم، عاصف هم هی نفس میزد و آروم میگفت آی خدا.. آی خدا. آی خدا. آی......... دیدم اوضاع خیطه و داره از بین میره، فورا یه لیوان آب براش ریختم و به زور ریختم داخل دهنش تا بخوره.
شاید ده دقیقه ای گذشت، تا اینکه کم کم نفسش بالا اومد. اینکه میگم ده دقیقه زمان برد، یعنی تا پای مرگ رفت. ده دقیقه به زور نفس کشیدن یعنی هر لحظه امکان مرگ وجود داره. دست گذاشتم روی ضربان قلبش دیدم همچنان تند تند میزنه.
کمی که آروم شد، بهش گفتم:
+بلند شو بریم.
به سختی حرف میزد.. خیلی آروم گفت:
_متاسفم برات عاکف.
چندتا زدم به در تا معاون از بیرون با سنسورش درو باز کنه بیاد داخل تاماهم بریم بیرون. وقتی اومد داخل رنگ صورت عاصف و لباسش و دید گفت:
_چیزی شده.. مریض شدن ایشون.
عاصف بدون اینکه چیزی بگه یه طعنه زد به معاون سازمان اتمی و فورا از دفترش رفت بیرون! به معاون سازمان اتمی گفتم:
+بله ایشون یه کم مریض هستند.. گاهی خودشون و اینطور میزنن به درو دیوار، یه هویی چشماشون چپ میشه. شما سرتون به کار خودتون باشه تا عزتی مثل اجل معلق یه هویی نیاد سمت اتاق کارش. بفرمایید اینم سنسور مزخرف دفتر دکتر عزتی. خداحافظ.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
با سلام و احترام خدمت مخاطبان عزیز #خیمه_گاه_ولایت
متأسفانه امشب به دلیل یک سری مشکلات فنی که برای اداره کنندگان کانال بوجود آمد، بعضی قسمت های #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم به اشتباه منتشر شد که با سیل عظیمی از پیام های شما مواجه شدیم.
از همه ی شما عزیزان پوزش میطلبیم و از دقت نظر شما بزرگواران که مسئولیت ما را سنگین تر میکند صمیمانه سپاسگزاریم.
شبتون بخیر
یاعلی مدد
✅ @kheymegahevelayat
💠گفتگوی تلفنی آیت الله اراکی با شیخ زکزاکی/ هنوز سیر درمانی شیخ زکزاکی در بیمارستان هند آغاز نشده است
🔷ساعتی پیش آیت الله اراکی دبیر کل مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی در تماسی تلفنی با حجتالاسلام شیخ ابراهیم زکزاکی رهبر نهضت اسلامی نیجریه گفتگو کرد.
🔶پس از آنکه تلاشهای بسیار آیت الله اراکی که در انجام ماموریتی در هند بسر میبرند برای عیادت از حجت الاسلام و المسلمین زکزاکی رهبر نهضت اسلامی نیجریه با موانعی روبرو شد، سرانجام ساعتی پیش طی تماسی تلفنی با شیخ ابراهیم زکزاکی شرایط جسمی و روحی وی را جویا شد.
🔷طی این تماس دبیر کل مجمع جهانی تقریب مذاهب ضمن ابراز نگرانی از وضعیت شیخ زکزاکی به ایشان اطمینان خاطر داد که جمهوری اسلامی و مجمع تقریب، تمام تلاش خود را برای کمک به روند درمان ایشان انجام خواهند داد.
🔶همچنین در این تماس حجتالاسلام و المسلمین شیخ ابراهیم زکزاکی ضمن تشکر از تلاشهای انجام گرفته عنوان کرد هنوز سیر مراحل درمان ایشان در بیمارستان مدانتا آغاز نشده است. بنا به گفته دبیر کل مجمع جهانی تقریب روحیه شیخ ابراهیم زکزاکی بسیار خوب بوده و ایشان از مومنین درخواست دعای مخصوص داشته اند.
🔷گفتنی است شیخ ابراهیم زکزاکی رهبر نهضت اسلامی نیجریه پس از تحمل چهار سال حبس خانگی که منجر به وخامت حال جسمی وی شده بود، با رای دادگاهی در نیجریه برای انجام مراحل درمانی، از چند روز قبل وارد کشور هند شد است.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاهم عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِی غیب شد. باخودم گفتم حتما رفته داخل ماشین و منتظر هست. رفتم پارکینگ اما فقط سیدرضا رو دیدم که پشت فرمون نشسته. بهش گفتم:
+عاصف کجاست؟
_ندیدمش. مگه باهم نبودید؟
توجهی به حرفش نکردم.. گوشیم و از جیبم در آوردم زنگ زدم بهش اما دیدم رد تماس میده. دو بار دیگه زنگ زدم بازم رد تماس داد. به سیدرضا گفتم: « با موبایلت عاصف و بگیر. »
اونم زنگ زد، اما عاصف جواب نداد. بیخیال شدم. سوار ماشین شدم و از مرکز اصلی سازمان اتمی کشور زدیم بیرون.
بیسیم زدم به حدید:
+حدید حدید/عاکف...
_حاجی درخدمتم.
+موقعیت؟
_مشرف به ورودی و خروجیِ محل کار سوژه.
+خودروی مِگان سفید رنگ که الان اومد بیرون دیدی؟
_بله اومد بیرون داره میره. برم دنبالش؟
دستم و از شیشه ماشین آوردم بیرون.. گفتم:
+التماس دعا داریم.
_عه شما بودید؟
+نه..دایی جان ناپلوئونی بودن.
_مخلصیم حاجییی.
+حواست به همه ی موارد باشه. احتمالا یکی دو ساعت دیگه میاد بیرون! خداقوت. یاعلی.
رفتیم سمت اداره..در مسیر اداره، فقط به اتفاقات پیش اومده و گافی بدی که عاصف داده بود فکر میکردم. نزدیک اداره بودیم که به عاصف پیام دادم:
« تا نیم ساعت دیگه اگر اومدی دفتر که اومدی. نیومدی برای همیشه چشمم و به روت میبندم و گزارشت و مینویسم بعدش مستقیما میدم دست حاج هادی. »
پیام داد:
«برو هرکاری که دلت میخواد بکن. منم گزارشت و دادم بعدا میفهمی.»
وقتی رسیدیم اداره فوری رفتم دفتر.. از تلفن دفتر اداره که یه خط ناشناس بود زنگ زدم به خط کاری عاصف عبدالزهراء. اونم مجبور بود چون خط کاریش زنگ میخوره جواب بده. وقتی جواب داد گفتم:
+کجایی؟؟
_سر قبر خودم نشستم.
+بگو منم بیام. خرما هم میارم.
_لازم نکرده.
+هرجایی هستی بگیر بیا اداره کلی کار داریم. تمومش کن این بچه بازیارو!
_آقا من گه خوردم اومدم داخل این سیستم، حالا خوبه؟ میشه ولم کنید؟ آی اونایی که دارید میشنوید صدای من و! آقاجون من غلط کردم اومدم. میخوام از این سیستم برم.. خسته شدم.. نمیتونم تحمل کنم وقتی دارم هر شبانه روز برای امنیت ملی، برای امنیت این مردم و نظام جون میکنم و سگ دو میزنم، حتی هر سه ماه هم نمیرم مادرم و که مریضه ببینم، اونوقت همکارم، برادرم، الگوم، رفیق بچگیام، کسی که برام محترمه بیاد منو بگیره زیر مشت و لگد...
دیدم عاصف بدجور به هم ریخته و کنتورش قاطی کرده، تماس و قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز. یه برگه مرخصی ساعتی پر کردم زدم بیرون از اداره. نزدیک اداره یه پارک داشت که رفتم اونجا نشستم..با این که یکساعت و خرده ای از اتفاقات سازمان اتمی گذشته بود اما همچنان بدنم و سرم خیس عرق بود. نسیم خنکی به صورتم میخورد و لذت میبردم. به شدت خسته و خمار بودم. از بس فشار جسمی و روحی رو متحمل شده بودم، دلم میخواست داخل همون پارک روی صندلی بگیرم بخوابم.
نشستم فکر کردم که برای موضوع عاصف چیکار کنم.. زنگ زدم به خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد:
_سلام محسن. خوبی؟
+سلام. ممنونم. تو چطوری؟
_خداروشکر.. خوبم! کجایی؟
+یه جایی نزدیک اداره. فاطمه زهرا، میخوام حتما ببینمت. نیاز دارم به اینکه یه کم باهم دیگه باشیم.
_چشم عزیزم. میخوای من بیام؟ بگو کجایی الان سریع خودم و میرسونم بهت.
+نمیدونم. یه کم صبر کن بهت خبر میدم.
_وا. مگه نمیگی ببینیم هم و !؟ دیگه ببینم چی میشه و بهت خبر میدم چه داستانیه؟!
+نمیدونم فاطمه! اصلا مخم کار نمیکنه الآن! یا باید خودم بیام خونه، یا باید هماهنگ کنم بیای دفترم اداره. یا باید با رییسمون هماهنگ کنم بیای یکی از خونه های امن چنددقیقه هم و ببینیم. از طرفی نمیخوام بیای ادارمون. خوشم نمیاد بیای محل کارم. اصلا گیج شدم!
_باشه. هر جور صلاح میدونی.
+میشه یه کم حرف بزنی با من تا شارژم کنی؟
خندید و گفت:
_آره عزیزم. چرا نمیشه! اما قبلش یه سوال ازت بپرسم راستش و میگی؟
+فاطمه زهرا؟
_ببین محسن، من میدونم الان چی میخوای بگی.. میخوای بگی من کی بهت دروغ گفتم. من میدونم تو راستگوترین مرد روی زمینی، اما گاهی حقیقت رو به من نمیگی که چت میشه و چرا انقدر به هم میریزی! این به این معنا نیست که دروغ میگی، نه اصلا اینطور نیست قربونت برم. منظورم اینه با من حرف نمیزنی و اصل موضوع رو نمیگی. تو برای همه گوش شنوایی اما هیچ وقت خودت نخواستی که یکی حرفات و بشنوه. من باید شبا از کابوسایی که میبینی..
تا این و گفت یه تکونی خوردم؛ حرفش و قطع کردم گفتم:
+فاطمه من زنگ زدم حالم خوب بشه. الانم با تو صحبت میکنم خوبم. نیازی نیست همه چیزارو بهت بگم. بگذریم.
_باشه شوهر زورگوی من. همین دیکتاتور بازیات هست که منو عاشق تو کرده. من الآن هرچی بگم تو حرف خودت و میزنی.
+ فاطمه، ناهار چی درست کردی؟
_تو که معلوم نیست بیای خونه ! منم گفتم که امروز با دوستم برم بیرون!
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
+با کی؟
_همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد.
+میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم.
_آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده.
+پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام.
_باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم.
از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت:
_محسن بیام پایین، یا میای بالا؟
+نظر خودت؟
_من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون.
+باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا.
در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت:
_سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟
+سلام. برو داخل.
رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم:
+فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی.
_خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم.
+مهم نیست. همون نیمرو بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو.
به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت:
_بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟
+راستش چطوری بگم.
فاطمه زهرا آروم گفت:
_محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟
+نه نه.اصلا کسی طوریش نشده.
_خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟
+راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی.
_چی هست؟
+مربوط به ادارمون میشه.
_یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه.
+عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه.
خندید و گفت:
_محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم.
خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم:
+چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی.
_خب بهم بگو چیه حداقل؟
+بگم؟
_آره.. منتظرم.
سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم:
+راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که...
_یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش.
+میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟
_باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده.
+وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره.
_باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز !
مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم:
+راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد.
خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت:
_محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟!
+واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...!
خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت:
_نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟
+عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون.
_چرا خودت زنگ نمیزنی؟
+این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به 10هزار.
_اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟
+نگو نمیشه بهم بر میخوره.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ جوووووووون
جیگرم حال اومد
حمله مرد آمریکایی به دو ایرانی در دوبی با کتک خوردن وی خاتمه یافت. مهاجم که با شلوارک وارد مغازه دو جوان ایرانی شده بود، مدام میگفت فورا خلیج فارس را ترک کنید!
یارو از اون ور دنیا اومده تو #خلیج_فارس میگه فورا خلیج فارس رو ترک کنید.😝😂😂😂😜
البته ایرانیها هم بجای اینکه مثل تیم مذاکره کننده دولت اصلاح طلب حسن روحانی یعنی #عباس_عراقچی خودکار پرت کنن یا مثل #ظریف فشار ایمیلی وارد کنند یا اینکه بگن هرگز یک ایرانی را تهدید نکن... زدن ترکوندنش تا بفهمه خلیج فارس خانه ماست گم شو برو خلیج خوک های خودتون.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم +با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم م
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الان آمپر مخش چسبیده به ده هزار، گفت پس نمیشه فعلا بهش زنگ زد... گفتم:
+نگو نمیشه بهم بر میخوره. فاطمه من زمان ندارم. همین الانم وسط ماموریت هستم که اومدم دارم باهات لاو میترکونم.
فاطمه لبخندی زدو گفت:
_آره معلومه.. چه لاوی هم شد.
+بگیر زنگ بزن بهش بیارش اینجا.
_خب محسن جان من چی بگم بهش؟ آخه به قول تو، این که الان کلش داغه ! من دستم باز نیست با این اوضاع. بعدشم من با چه بهونه ای بهش بگم بیاد اینجا؟ با اون اتفاقی که الآن افتاده، اگر اون بفهمه تو اینجایی که پا نمیشه بیاد خونمون. از همه مهمتر من که نمیتونم مرد نامحرم و وقتی تو نیستی بگم بیاد داخل خونه. پس آقا عاصفم میدونه تو نیستی هیچ وقت نمیاد.
+فاطمه جان، درک کن. من در موقعیتی نیستم که بخوام دوساعت توجیهت کنم. من اگر بخوام میتونم همین الان به یکی از بچه های اداره بگم تا کمتر از دو دقیقه رد عاصف و از روی خطش بزنه. اما به صلاح نیست. سیستم حساس میشه که چرا دارم رد عاصف و میزنم. وقتی به خط کاریش زنگ زدم، اون دیوانه یه سری حرفایی زد که تبعات بدی داره برامون. اون خطش بیست و چهارساعته داره شنود میشه. اون حرفایی که زد، هم برای خودش، هم برای من دردسر میشه. البته بیشتر برای خودش. طبیعتا سیستم گزارشش و به حاج کاظم یا حاج هادی میرسونه...
خانومم بلند شد رفت گوشیش و از داخل کیفش گرفت آورد... گفتم:
+فاطمه زهرا، دقت کن که باید گولش بزنیم تا جواب بده.. چون ممکنه بفهمه که من بهت گرا دادم.
فاطمه خندید گفت:
_خب قربان بفرمایید الان چیکار کنم ؟ منم شدم مامور امنیتی.
+میشه یه کم جدی باشی؟ اصلا حوصله شوخی ندارمااا. بعدا میبینی یه چیزی بهت میگم.
خانومم خیلی از رفتارم ناراحت شد... بهش گفتم:
+به عاصف پیام بده سراغ من و ازش بگیر. ببین چی جواب میده.
فاطمه به خط شخصی عاصف پیام داد.
متن پیام:
« آقا عاصف، سلام داداشی. خوبی؟ از زندگی من خبر نداری؟ باید باهاش صحبت کنم، چون کار واجبی پیش اومده. اگر باهمید بهش برسون مطلب و ! »
ده دقیقه گذشت جواب نداد. بیست دقیقه گذشت جواب نداد. خیلی به هم ریخته بودم که وسط ماموریت درگیر موضوعات اینچنینی شدم. به فاطمه گفتم:
« یه زنگ بزن بهش، شاید گوشیش داخل جیبش باشه، برای همین ممکنه نفهمیده که براش پیام اومده. »
فاطمه زنگ زد به عاصف. اما جواب نداد. به فاطمه گفتم: « دوباره زنگ بزن. اگر جواب داد بزارش روی بلندگو.» فاطمه زنگ زد. اما عاصف بازم جواب نداد.
یک ربعی گذشت، همینطوری که سرم و گذاشته بودم روی سنگ اوپن آشپزخونه وَ از شدت خستگی چرت میزدم، صدای دریافت پیامک گوشی خانومم به صدا در اومد.
خانومم گفت:
_آقا عاصف پیام داده..
فورا سرم و بلند کردم گفتم:
+بازش کن ببین چی میگه.
_چندلحظه صبرکن.
خانومم ادامه داد گفت:
_عاصف پیام داده میگه « سلام آبجی گلم. خوبی. ازش بی خبرم. باهم نیستیم. من جایی مشغول کارم. اگر یک وقت دیدمش زندگیییتون و!!! پیغامت و بهش میرسونم. »
وقتی پیام و برام خوند گفتم:
+فاطمه بهش پیغام بده، بگو میخوام ببینمت. درمورد یک موضوعی میخوام باهات حرف بزنم. ببین چی میگه.
_امان از دست تو محسن. زدی پسر مردم و حالا افتادی به چه کنم/چه کنم؟ !
+حقش بود.
_خب گناه داره. اگرم اشتباهی کرده سهوی بوده، عمدی نبوده که.
+ توی کار ما اولین اشتباه آخرین اشتباه محسوب میشه. جون 80 میلیون آدم دست ما هست قرار نیست با حماقت عاصف و امثال اون امنیت کشور ضربه بخوره. بعدشم با من بحث نکن. کاری که بهت گفتم رو انجام بده. تمام.
_بیا منم بزن.
بلند شدم رفتم سمتش، پیشونیش و بوسیدم گفتم:
+من اشتباه کردم... حالا خوبه؟ چرا میری روی مخم انقدر... زنگ بزن و این پسره رو بکشونش اینجا، تا بگیرم ببرمش اداره. بگو یه وسیله ای اومده، میخوان بیان نصبش کنند. عاکف هم نیست، اگر میتونی نیم ساعت بیا اینجا.
_بعد اونم بچه ست و با خودش نمیگه که زنه عاکف برادر داره، پدر داره، خواهر داره... چرا به من میگه بیا اینجا؟؟
+جون اون پدرت با من بحث نکن. فقط کاری که میگم انجام بده. همین.
_یعنی استاد فیلم بازی کردنی. خدا دیکتاتور تر از تو خلق نکرده. حالا که جواب داده بزار زنگ بزنم بهش ببینم چیکار میشه کرد.
فاطمه زنگ زد به گوشی شخصی عاصف.. صدارو گذاشت روی بلندگو...چندتا بوق خورد عاصف جواب داد.. فاطمه گفت:
+سلام داداش عاصف خوبی.
_سلام خواهر گلم.. شما خوبی؟ چخبر؟ چه میکنید با زحمتای ما ؟
+قربانت. معلومه کجایی؟ قدیما یه سری به ما میزدی میگفتی یه آبجی دارم، اما الان حدود یک ماه میشه که نیومدی خونمون.
_بخدا گرفتارم.. خیلی کار دارم...
به فاطمه اشاره زدم ول کنه این حرفارو.. بره سر اصل مطلب.. فاطمه گفت:
+مادرت بهتره؟ پدرت خوبه؟
_اوناهم خوبن. خداروشکر.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_سوم وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خودم به فاطمه گفتم:
« ول کن جون مادرت این حرفارو ! »
فاطمه گفت:
+برادرزادت چطوره؟ چهاردست و پا میره یا نه؟
_آره.. تازه شروع کرده.
+ای جانم... آقاعاصف میگم من از عاکف جان خبری ندارم. میشه یه زحمت بهت بدم.
_بخدا منم بهش دسترسی ندارم.
+مگه میشه؟
عاصف مکث کرد گفت:
_میشه بعدا زنگ بزنی؟
فاطمه گفت:
+نه نمیشه. میخوام الان لطف کنی بیای منزل ما. داره نصاب پرده میاد، میخواد پرده های هال پذیرایی خونه رو نصب کنه.. نمیخوام تنها باشم داخل خونه. شما عین داداشمی و محرم خونمون، چون پسر چشم و دل پاکی هستی میخوام باشی اینجا تا حداقل یه شربت و شیرینی بدی دستشون. کار میکنن خسته میشن برای همین خوبیت نداره ازشون پذیرایی نکنیم. چون خودم میرم داخل اتاق برای همین گفتم شما کنارشون باشید. خلاصه اینجا خونه عاکفه.. متوجه ای که !
آروم طوری که مثلا فاطمه نشنوه گفت «بله.. خاک بر سر من کردن با این شوهرت.. میریم ماموریت چگ و لگد میکنه.. بعد اونوقت یه نصاب پرده میاد خونتون دستش شربت و شیرینی میدید. (...) بره توی شانس من. »
هم من وَ هم خانومم خندمون گرفت...عاصف نفهمید ما این حرفش و شنیدیم. چون معلوم بود انقدر ناراحته داره زیر لب قرقر میکنه.
فاطمه گفت:
+چیزی شده؟؟ چیزی گفتید آقاعاصف..
_ نه خواهرمن.. ! چی بگم والله. آخه کلی کار دارم الان. فقط نمیدونی عاکف کی میاد؟
+به نظرت اگر میدونستم، ازت میپرسیدم؟ لطفا زحمت بکش کمی زودتر بیا اینجا. چون اونا نزدیکن.
_چشم.
فاطمه قطع کردو گفت:
_هووووففففف. امان از دست شما دوتا. عین صدام و ایران می مونید. خب دو دقیقه آروم کنار هم کار کنید. زورتون میاد؟
بعد هم و نگاه کردیم.. یه هویی هردوتا زدیم زیر خنده.. بهش گفتم:
+خوب بلدی فیلم بازی کنیاااا. حالا کدوم آدم میخواد بیاد پرده هارو نصب کنه.
_کارای خودته دیگه... ببین تورو خدا آدم و به چه روزی میندازی.
+جبران میکنم.
_با چی؟
+یه کارتن پاستیل خوبه؟
_زرنگی؟ پاستیل که خودمم میخرم. باید جمعه بریم سمت دربند کباب بخوریم.
+باشه، ماموریت و ول میکنم میریم کباب میزنیم. اونوقت خودم و کباب درست میکنن.
_خب بعد از تموم شدن ماموریتت میریم.
+باشه... حالا واقعا این پرده ای که سفارش دادی قراره چه موقعی بیان نصب کنند؟
_تا چندساعت دیگه میان.
+خب پس خوبه.. حداقل دروغ نگفتی.
_نه تورو خدا.. میخوای دروغم بگم.. عمممررررااااا.
+من که نیستم اون موقع.
_به مریم میگم بیاد اینجا، وقتی نصاب اومد تنها نباشم.
+خوبه.
یک ساعت بعد تلفن فاطمه زنگ خورد. فاطمه صدارو گذاشت روی بلندگو.
«سلام آقاعاصف. کجایی؟»
«سلام آبجی فاطمه. پشت درم. آقا عاکف نیومده؟»
فاطمه درمورد اینکه عاکف اومده یا نه جوابی نداد.. فقط گفت:
«درو باز میکنم، شما بیا بالا.»
به فاطمه گفتم من میرم داخل اتاق تا من و نبینه. خانومم چادرش و سر کرد، در واحدمون و باز کرد، عاصف از آسانسور که اومد بیرون، جلوی درخونمون هی میگفت:
« یا الله. یا الله. سلام علیکم. آبجی.. تشریف دارید. یاالله. اجازه هست؟یا الله.»
توی دلم میگفتم « زهرمار بیا داخل دیگه.. هی میگه یاالله یا الله انگار اومده مراسم شب قدر.. چه یا اللهی هم راه انداخته... همه رو خبردار کرده.. فکر کرده از پل صراط قراره رد بشه.»
صدای فاطمه اومد. گفت:
« بفرمایید داداش عاصف. »
عاصف گفت:
« مثل اینکه نصاب ها نیومدن. پس جسارتا من میرم پایین، هروقت رسیدن، مجددا همراشون میام بالا. »
فاطمه ظاهرا داخل آشپرخونه بود..وَ عاصف هم جلوی درب واحدمون.. هنوز داخل نیومده بود... فاطمه گفت:
« شما بیا داخل.. اوناهم میان. من الآن میرم داخل اتاق..شما بشین داخل هال پذیرایی تلویزیون ببین. »
« نه آبجی.. من میرم پایین.. یه کم هوای آزاد به سرم بخوره بد نیست.»
درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون. عاصف تا من و دید خواست درب خونه رو ببنده و بره... گفتم:
_عاصف. لطفا نرو.
فاطمه فوری از آشپزخونه اومد بیرون. رفتم سمت در که نیم لنگ مونده بود بازش کردم. عاصف روی پله ها بود داشت میرفت. فاطمه زهرا که دید عاصف به حرف من بی توجه هست، فورا اومد جلوی در ایستاد گفت:
« آقا عاصف، به اون نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، باور کن اگر بری دیگه هیچ حرمتی از برادر_خواهری بین من و شما نمی مونه. »
با این حرف فاطمه عاصف یه هویی وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد. برگشت روش و کرد سمت من، گفت:
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸🔹 سید حسن نصرالله پاسخ کوبنده ای به آمریکا و اسراییل داد.
اگه قرار باشد جنگی جدید اتفاق بیفتد، نابودی رژیم غاصب وجعلی واشغالگر قدس به صورت زنده برای مردم زنده پخش خواهیم کرد.
همه باید جلوی جنگ در منطقه بایستیم.
رویکرد ایران و روسیه در سوریه همپوشانی گستردهای دارد ولی انطباق ندارد.
از یکی از متخصصان نظامی شنیدم که وقتی هواپیمای RQ4 در نزدیکی ایران از زمین بلند میشود، یکسوم ایران به علت تجهیزات عظیمی که در آن وجود دارد، تحت اشراف اطلاعاتی قرار میگیرد.
👤 ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
🔴 #علوی #وزیر_اطلاعات رسما مدعی شده که:
‼️ تشکیلات اطلاعاتی برای #نگیر_و_نبند است!!
⚠️ مواضع عجیب علوی تا جایی پیش رفت که ایشان خواستار عدم برخورد تند با #مفسدان_اقتصادی شد و واکنش #رهبر_معظم_انقلاب را در پی داشت.
✅ حضرت آقا، به علوی فرمودند که این سخنان وی به ضرر #اقتصاد_ملی و وزارت اطلاعات است.
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
🔸🔹 سید حسن نصرالله پاسخ کوبنده ای به آمریکا و اسراییل داد. اگه قرار باشد جنگی جدید اتفاق بیفتد، ناب
✅ تهدیدات جدی سیدحسن نصرالله...
از مجموع سخنان چند ماه اخیر سیدحسن به روشنی فهمیده میشد که تصمیم حزبالله مبنی بر «حمله به اسرائیل» در صورت حملهی آمریکا به ایران کاملاً جدی و قطعی است.
اما سخنان دیروز سیدحسن نکته مهم اضافه و جدیدی داشت؛ گویا ایشان از موضع «هماهنگ کننده ارشد و سخنگوی کل محور مقاومت» صحبت میکردند و نه صرفاً دبیر کل حزبالله لبنان.
لذا دامنه تهدید صادقانه ایشان از سطح حمله به رژیم صهیونیستی فراتر رفت و «همه منطقه» را شامل شد؛ یعنی حمله کل محور مقاومت به همه منافع آمریکا در منطقه و همه رژیمهایی که به نوعی با آمریکا در حمله به ایران همراهی و همکاری داشته باشند.
بنابر این فرمودند: «جنگ با ايران يعنى جنگ با كل محور مقاومت؛ يعنى همه منطقه شعلهور خواهد شد. فكر مىكنم پيام به جايى كه بايد مىرسيد، رسيده باشد!» به نظر میرسد پیام سید دستکم به سه مقصد رسیده است:
واشنگتن، تلآویو، ریاض!
این است که میگوییم جمهوری اسلامی با حضور منطقهای خود و ایجاد محور مقاومت، برای ایران «عمق راهبردی» و «قدرت بازدارندگی» به وجود آورده است.
👤 ادمین: حاج عماد
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدا مشغول خلقت بود دنیا را، همان موقع
علی در مسجد حنانه کفشش را رفو میکرد.
خدا به آقای #حمیدرضا_برقعی سلامت و برکت بده .
ماشاءالله به این شاعر
#فقط_به_عشق_علی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
👤 @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ درگیری در این منطقه بین یک #امپراتوری جدید به اسم #ایران و آمریکا است
به روایت طالب العواد کارشناس ضد ایرانی
👤 ادمین: حاج عماد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
✅ @kheymegahevelayat
🚩 الحاق یگانهای رزمی اطلاعاتی به منطقه دوم دریایی نداجا
🔹 آیین الحاق یک فروند ناو اطلاعاتی، زیر دریایی کلاس غدیر، یک فروند یدکش و یک فروند بالگرد AB212 با حضور جانشین فرمانده نیروی دریایی ارتش و جمعی از مسئولان استانی در منطقه دوم دریایی ولایت مستقر در جاسک برگزار شد.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_چهارم یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خودم به فاط
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
با این حرف فاطمه، عاصف وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد، برگشت به طرف من گفت:
«فکر نمیکردم یک روز کم بیاری و متوسل بشی به خانومت.»
خندیدم و گفتم:
+حداقل با آسانسور میرفتی. از پله ها میری پایین خسته میشی.
_خیلی روت زیاده. خییییلی.. خدا عاقبت هر دومون و بخیر کنه.
فاطمه گفت: «من زنگ میزنم ناهار سفارش میدم. بیاید داخل.»
بعد رفت سمت آشپزخونه و خودش و مشغول کارش کرد.. به عاصف گفتم:
«بیا داخل بریم توی اتاقم کارت دارم.»
رفتیم داخل اتاق کارم. چندلحظه بعد فاطمه در زد یه نوشیدنی آورد برامون. گفت:
« آقا عاصف، ممنونم که روم و زمین نزدی و هنوز برای خواهر کوچیکت ارزش قائلی. »
عاصف گفت:
«فقط بخاطر شما موندم اینجا و نرفتم. وگرنه الان سرکوچه بودم تا برم اداره وسائلم و جمع کنم استعفام و بنویسم برم همون واحد قبلی یا اینکه برم دهاتمون توی زمین بابام کارگری کنم.»
به فاطمه اشاره زدم بره. چون میخواستم با عاصف حرف بزنم. فاطمه رفت و به عاصف نگاه کردم دیدم سرش پایینه. گفتم:
+من، بابت موضوع امروز ازت عذر میخوام. یه لحظه نفهمیدم چیشد.
_هرچی بود تموم شد رفت. الانم اگر اینجا هستم بخاطر تو نیست. اهل دروغ گفتن هم نیستم که بخوام قمپز در کنم و بگم بخاطر مسائل امنیتی کشورم هست و از این حرفا !! فقط به حرمت خانومته که اینجا هستم. همیشه برام مثل یک خواهر بوده. فقط به حرمت نون و نمکی بوده که سر سفره هم دیگه خوردیم.
+پس بخاطر فاطمه منو ببخش.
_عاکف تو خیال کردی من عمدا کوتاهی کردم.
+ببین عاصف جان...
_نه اجازه بده. جواب من و ندادی. تو واقعا خیال کردی من عمدا این کارو کردم؟
+عمدا مرتکب چنین اشباهی نشدی ! اما اشتباه سهوی تو، داشت تصمیمات کمیته سه نفره ای که من و حاج کاظم و حاج هادی هستیم رو به خطر می انداخت. بفهم لطفا.
_خب چرا دستت روی من بلند شد.
+یعنی تو بخاطر اینکه هولت دادم، ناراحت شدی؟
یقش و داد پایین گفت:
_این زخم و ببین. این هول دادن هست رفیق؟
+راستی پیرهن نو مبارک.. بهت میاد. اون و که جر خورد چیکارش کردی؟
_باشه.. بشین مسخره کن.. زدی نابود کردی گردنم و !! من به سختی نفس میکشیدم، میدونی ریه هام مشکل داره. تنها کسی که میدونه تو هستی. اما جوری گردنم و گرفتی منو تا مرز کشته شدن بردی. چرا؟ چون که منه خر داشتم برای اون معاون توضیح میدادم باباجان نترس چیزی نیست و اتفاقی نمی افته و فقط قراره کاری که ما میگیم و انجام بدی. به اندازه سی ثانیه از دوربین غافل شدم. من آدمی هستم اگر اشتباهی کنم، اشتباهم و میپذیرم، اما رفتار تو فوق العاده اشتباه بود.
بلند شدم رفتم دستش و گرفتم از روی صندلی بلندش کردم، بعد بغلش کردم، گفتم:
+ببخشید. من اشتباه کردم. حق با تو هست. من تند رفتم.
_ولمون کن تورو خدا.
+عاصف؟
نگام کرد. بهش گفتم:
+اگر بری، شاید اتفاق خاصی نیفته، اما من بی برادر میشم. بی همسنگر میشم.. بی رفیق میشم. درسته برادر دارم،درسته رفیق زیاد دارم، درسته همسنگر زیاد دارم، اما خیال میکنم یکی از برادرام و از دست دادم. پس نزار این اتفاق بیفته.
_ هرچی بود تموم شد. من تصمیمم و گرفتم.
+عاصف جان، تو با من مشکل داری، با سیستم که مشکل نداری بر میگردی میگی میخوام استعفا بدم برم دهاتمون. به این زودی کم آوردی؟
_برادرمن، من عاشق مملکتم هستم.. عاشق کارم هستم.. انقدر هم بچه ننه نیستم برای اینکه روی من دست بلند کردی بخوام استعفا بدم.. گفتم از بخشی که تو هستی میخوام برم. اگر موافقت هم نشد مجبورم بمونم تحملت کنم.
کمی حرف زدیم، بعد از نیم ساعت از اتاق اومدیم بیرون، دیدم فاطمه نشسته روی مبل. دید منو عاصف ناراحتیم. بهم اشاره زد «حل شد؟»
سرم و به علامت «نه» دادم بالا. فاطمه خیلی ناراحت شد.. معلوم بود دنبال این هست که عاصف و راضی کنه تا برگرده سرکارش.
اما یه هویی گفتم:
+عاصف.
خندیدو گفت:
_جانم.
هردوتا خندیدیم و همدیگر و بغل کردیم. از قبل با هم هماهنگ بودیم که رفتیم بیرون جوری وانمود کنیم که انگار موضوع حل نشده. اما یه هویی خبر خوش و به فاطمه بدیم تا ذوق زده بشه.
القصه، فاطمه هم کلی خوشحال شد.
حالم خیلی بهتر شده بود. خانومم ناهار سفارش داد و نشستیم باهم به اتفاق عاصف ناهارو خوردیم، نمازمون و خوندیم، بعد من و عاصف رفتیم اداره.
وقتی رسیدیم با عاصف رفتم دفتر.. بهش گفتم:
+میخوام فوری تجهیزات و آماده کنید. عزتی که از سازمان اومد بیرون، هماهنگی های لازم و انجام بدیم که شما برید سمت اتاق کارش دوربین ها رو نصب کنید. فقط حواست باشه دوربین حرارتی هم باید در کنار دوربین های دیگه کار گذاشته بشه. الانم برو به اسحاق بگو بیاد اینجا.
_چشم میرم.. اما قبلش یه سوال.
+جانم بگو.
_چرا ما از همون دوربین استفاده نمیکنیم؟
+چون که از لحاظ امنیتی به صلاح نیست.
عاصف گفت:
_میشه از لحاظ فنی بیشتر توضیح بدی؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_پنجم با این حرف فاطمه، عاصف وسط پله ها ایستاد و ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
گفتم:
+آره. چرا که نه. ببین عاصف جان، اون دوربینی که اونجا نصب هست قدیمی هست و متعلق به جای دیگه هست. ما نباید استفاده کنیم وَ فیلم و آنلاین بفرستیم روی سیستم خودمون. از طرفی نمیشه بریم یه دونه اتاق مجزا بگیریم داخل سازمان اتمی و بخوایم 24 ساعته اونجا باشیم. باید دوربینی نصب بشه که مخصوص خودمون باشه و بچه ها اقدامات فنی ضدجاسوسی بر روی اون انجام بدن بعدش نصب بشه تا کارمون راه بیفته.
_باشه.. به بهزاد بگم اسحاق و پیداش کنه بیاد؟
+آره بهش اطلاع بده.
عاصف زنگ زد به اتاق بهزاد، بهش گفت که « اسحاق و پیداش کنه تا فوری بیاد پیش ما.»
یه نکته ای روهم بگم.. این نیروهایی که وسط پرونده بهمون اضافه میشدن این نبود که یه هویی بگیم فلان شخص رو صدا بزنید بیاد اینجا.. این افراد از قبل در بخش ضدجاسوسی یا همون ضدنفوذ بودند و اون ها رو در کمیته سه نفره کنار انتخاب کردیم تا به وقتش ازشون استفاده کنیم.. بگذریم.
بهزاد پیگیر اسحاق شد.. چند دقیقه بعد زنگ زد گوشی رو گرفتم که گفت: «آقا عاکف سلام. پیرو دستوری که آقاعاصف از طرف شما بابت اسحاق دادند پیگیری کردم اما فعلا بیرون هست.. گفته تا نیم ساعت دیگه میاد، منم گفتم وقتی رسید اداره، فورا بیاد دفتر شما.»
اما دم اسحاق گرم، وقتی فهمید من کارش دارم، خیلی زودتر از نیم ساعت خودش و رسوند. وقتی بهزاد خبر داد که اسحاق رسیده رفتم در و باز کردم اومد داخل دفتر. بعد از کمی احوالپرسی و صحبت بهش گفتم:
+کار خاصی یا پرونده خاصی نداری این روزا؟
_نه حاجی. تحت امرم.
+امروز با عاصف میرید برای ماموریت به جایی. استندبای بمون تا خبرت کنن بچه ها. حاج هادی نظرش این بود که در قسمتی از این پرونده ازت استفاده کنم. بمون کارای فنی و تجهیزاتیمون و انجام بده.
_چشم. اتفاقا حاجی دیروز منو دید بهم گفت که آقاعاکف بهت نیاز داره و اسمت و دادم. حالا کجا هست این ماموریت؟
+جای دوری نیست.. همین دور و براست. یه کم میرید بازی میکنید بر میگردید.
_به به. بسیار عالی.
+عاصف تا 20 دقیقه قبل اینجا بود. رفته یه سر دفترش.. تو هم برو اونجا تا باهم دیگه وسیله هارو آماده کنید برای ماموریت امروز، چون دست تنهاست. احتمالا تا یک ساعت دیگه باید عازم بشید.
اسحاق خداحافظی کردو از دفتر خارج شد.. همه چیز داشت خوب پیش میرفت..
ساعت حدودا 5 غروب بود. روز چهارشنبه.. بارون هم میزد.. صدای بیسیم در اومد:
_عاکف__عاکف/ حدید؟
+بگو حدید.. میشنوم.
_ درجریان باشید که سوژه محل کارش و ترک کرد.. اما مسیر روزهای قبلی رو نمیره.. ظاهرا داره میره جاهای دیگه.
+کنترلش کن ببین کجا میره.. منم در جریان بزار. تمام.
_دریافت شد. تمام.
بهزاد زنگ زد اتاقم.. گوشی رو گرفتم.. گفت:
_ معاونِ ریاست سازمان انرژی اتمی پشت خط امن هستند.
+وصلش کن.
وصل که شد گفتم:
+سلام. بفرمایید.
_سلام آقا عاکف.
+جانم آقای معاون.
_الان از طریق دوربین ها دیدم که خروج کرده.
+باشه ممنونم.. همکارانم میان سازمان، بعدش درب اتاق شخص مورد نظرو باز کنید تا کارشون و برسن.
_چشم منتظرم.
قطع کردم و زنگ زدم به بهزاد گفتم: «همین حالا فوری به عاصف و اسحاق خبر بده بیان اینجا.»
پنج دقیقه بعد هر دوتا اومدن. به عاصف گفتم:
+با اسحاق میرید کارهارو انجام میدید. خوب که مطمئن شدید، بعدش خروج میکنید. حواستون باشه ردی از خودتون به جا نگذارید.
بیسیم زدم به حدید:
+حدید /عاکف... صدای من و داری؟
_بله حاجی. درخدمتم.
+موقعیت؟
_داریم میریم سمت کرج.
+پس مشخص شد کجا میره. حواست باشه اگر احساس کردی داره بر میگرده سمت محل کارش به من اطلاع بده.
_چشم.
روم و کردم سمت عاصف بهش گفتم:
اینم از این، که خیالتون جمع باشه و کارهایی که به شما واگذار شده رو با دقت و آرامش انجام بدید. فقط نصب کردید زنگ بزنید بهم خبر بدید. احتمالا تا شما برسید اونجا وَ کاراتون تموم بشه، دو ساعتی طول میکشه.. منم دارم مقدمات کوچ به یک خونه امن و فراهم میکنم که تا ساعات آینده با تموم تجهیزات و نیروهامون ان شاءالله تعالی اونجا مستقر میشیم. اگر خدا بخواد تا بیست دقیقه دیگه خبرش میاد. کاراتون تموم شد تصویر و بفرستید روی مانیتوری که با کد و رمز براتون میفرستم.
ادامه دادم و به عاصف گفتم:
+درب سازمان اتمی که رسیدید، با معاونت اونجا هماهنگ باش چون منتظرتونه. وقتی رسیدید شمارو هدایت میکنه به سمت اتاق عزتی. فقط عاصف جان حواستون باشه که زیاد وقت ندارید.. ممکنه هر لحظه برگرده.
یه کاغذ و قلم گرفتم برای عاصف یه مطلب محرمانه ای رو نوشتم دادم دستش. وقتی محتوای روی کاغذ رو خوند برش گردوند به منو گفت: «حله.»
حالا شما بعدا متوجه میشید چی نوشتم.
کپی و هرگونه استفاده فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت و نام نویسنده #عاکف_سلیمانی مجاز است. وگرنه قابل پیگیری خواهد بود.
✅ @kheymegahevelayat
🔴 #نجاح_محمدعلی، تحلیلگر عراقی:
#اخبار_محرمانه حکایت از آن دارد که اگر نفتکش #گریس۱ مجدداً بوسیله آمریکا و یا متحدانش توقیف شود اتفاق خاصی در منطقه رخ خواهد داد.
🌍 @kheymegahevelayat
✅ احتمال ممنوعیت تحصیل فرزندان مسئولان در خارج از کشور.
🔹سخنگوی کمیسیون حقوقی مجلس: اگر فرزندان مسئولان قصد تحصیل در خارج از کشور را دارند باید در مراکز تحصیلی کشورهای دوست تحصیل کنند.
🔹قرار است طرحی در این خصوص در کمیسیون حقوقی و قضایی مجلس بررسی شود
#امنیت_ملی
👤ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
⭕️ سال گذشته ، جناب آقای دکتر زاکانی ، نماینده سابق مجلس شورای اسلامی ، در یک توئیت خود نوشت : " پنج سال پیش به آقای علوی گفتم برخی حرف های رئیس و حراست سازمان انرژی اتمی ، مثل حرف های نخست وزیر اسرائیل است و جواب شنیدم همه حرف های نخست وزیر اسرائیل بد نیست !"
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
⭕️ کسی اصلا خبر داره #مسعود_سلیمانی کیه و چرا آمریکایی ها گروگان گرفتنش؟
این فرد جزو ۱۰۰ دانشمند برتر دنیاست ، مهر ۹۷برای کار تحقیقاتی به آمریکا میره اما برنمیگرده و الان در زندان هست اونم کنار کارتن خواب ها و اوباش آمریکایی...
آقای ظریف!
آقای دستگاه دیپلماسی!
کجایید؟
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
روزنامه ایران تیتر زده مروری بر مواضع سید حسن نصرالله و سردار سلیمانی نسبت به ظریف، دوگانه کاذب مقاومت-مذاکره.
دیگه وقتشه اسم روزنامه رو عوض کنن بذارن؛ صدای اسرائیل.
دوگانه کاذب فقط معیشت-کنسرت، معیشت-استادیوم، معیشت-سایه جنگ!
✅ @kheymegahevelayat
🔸🔹 ارتش"یمن"
فقط در"یک عملیات"
با "10 پهپاد" انتحاری
"1200کیلومتر"
به خاک عربستان نفوذ کرد
از تمامی"رادارهای آمریکایی" گذشت
و "پالایشگاه ومیدان نفتی الشبیه سعودی"
رو در"نزدیکی مرز امارات"
"بمباران" کرد
این صدای مقاومته که گوشهای کر شده غربزدهها نمیشنون، صدای افول آمریکا و شرکا.
✅ @kheymegahevelayat