eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
206 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز در دیدار هیاتی از جنبش انصارالله یمن با امام خامنه ای سخنگوی این جنبش سخنان حماسی را به ولی امر مسلمین جهان اسلام خطاب کردند. آقای محمد عبدالسلام سخنگوی جنبش انصارالله یمن ضمن ابلاغ سلام‌های گرم آقای و همه مجاهدان و رزمندگان یمنی خطاب به رهبر انقلاب اسلامی گفت: ما ولایت شما را امتداد خط پیامبر اسلام (ص) و ولایت امیرالمومنین (ع) می دانیم و مواضع حیدری و علوی شما در حمایت از مردم مظلوم یمن را ادامه خط امام خمینی (ره) و مایه برکت و بسیار روحیه بخش می دانیم. ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_سوم بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. ر
بعد از اینکه دوربین بخش 13 رو از روی مانیتور معاون سازمان اتمی دیدیم، همینطور که با معاون صحبت میکردیم، یه چشمم به مانیتور بود و از دکتر افشین عزتی نمیتونستم چشم بردارم. تحرکات دکتر افشین عزتی رو زیر نظر داشتم، بعد از اینکه تقریبا 5 دقیقه ای با عاصف و معاونت سازمان زیر نظر گرفتیمش تا ببینیم رفتار مشکوکی داره یا نه، به معاون سازمان گفتم: +جناب دکتر، من اومدم اینجا تا یک موضوع مهمی رو خدمتتون بگم. _من سر تا پا گوشم که صحبت های شمارو بشنوم. اما آقای عاکف سلیمانی، میشه قبل از توضیحاتتون، من یک سوالی رو از شما بپرسم؟ +بله حتما. چرا که نه ! بفرمایید ! _اگر برای شما ثابت شده که دکتر افشین عزتی مشکل امنیتی داره، چرا دستگیرش نمیکنید؟ وقتی معاون سازمان اتمی اینطور گفت، هیچ جوابی ندادم. فقط از قدرت و نفوذ چشمام استفاده کردم و خیره شدم به چشماش وَ خیلی عادی نگاش کردم. حدود بیست ثانیه ای رو با چشمام بهش خیره شدم. اونم خودش و جمع و جور کرد. گفت: _ببخشید، می دونم سوالم بی ربط بود! چون شما یه چیزی میبینید که من و دیگران نمیبینیم! بهش گفتم: +دلم نمیخواد بهتون جواب بدم، اما بخاطر اینکه دارید با ما همکاری میکنید مختصر عرض میکنم! اونم اینکه هنوز چیزی برای ما ثابت نشده و در حد گمانه زنی و تحلیل هست. مطلب بعدی اینکه این یک پروژه هست. حتی این دوستمون آقا عاصف هم که کنار من نشسته هستند از این پروژه خبر نداره که قرار هست چه اتفاقی بیفته. منم اجازه ندارم به شما توضیحی بدم. تموم تصمیمات در یک کارگروه و کمیته ای چندنفره گرفته میشه وَ تیم بنده دستورات اون کمیته رو عملیاتی میکنند. نکته: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، درمورد اون کارگروه و کمیته بعدا بیشتر توضیح میدم. معاون سازمان انرژی اتمی گفت: _ازتون بابت همین قدری که توضیح دادید ممنونم! آقای عاکف هرطور صلاح میدونید همون کار و کنید! ببخشید اگر سوالم بی ربط بود. +بگذریم.. آقای دکتر، ما میخوایم شرایط و از همین الان جوری مهیا کنید که بچه های ما تا همین امروز عصر، بتونن درون اتاق آقای دکترعزتی یک سری اقدامات فنی انجام بدن. توقع منم اینه که « ان قلت » نیارید برای من. مکثی کرد... گفت: _جناب سلیمانی این کار نشدنیه. این موضوع مهمی هست وَ من باید با شخص رییس سازمان اتمی کشور صحبت کنم. +آقای معاون، لطفا شرایط ما رو درک کنید. میخوام بچه های من تا عصر همین امروز داخل اتاق این آقا اقداماتشون و انجام بدن. بنده از طرف یک اداره عمومی نیومدم اینجا که بخوام با شما حرف بزنم. از معاونت ضد نفوذ وَ ضدتروریسم (....) اومدم دارم این مسائل و مطرح میکنم. همین الان لطف کنید برید خدمت آقای رییس، سلام ما رو هم بهشون برسونید، این موضوع رو مطرح بفرمایید.. منو همکارمم اینجا هستیم تا جواب بگیریم. اگر گفتند بعدا جواب میدیم به هیچ عنوان پذیرفته نیست. بهشون بگید آقایون نمیرن تا شمارو ببینن. این مسئله رو، هم شخص حضرتعالی وَ هم جناب رییس باید بدونید که عواقب هرگونه خللی در کار امنیتی ما وَ مسیر هدایتِ این پرونده، خسارتش به عهده ی شماست وَ پاسخگویی در مورد اون به گردن ریاست سازمان انرژی اتمی هست. دیگه خود دانید. کمی فکر کرد گفت: _من خیلی نکرانم! اما بزارید ببینم چیکار میتونم کنم. تلفن و برداشت که زنگ بزنه.. عاصف فوری بلند شدو تلفن و از دستش گرفت ، گذاشت سرجاش، گفت: « جناب معاون! چنددقیقه قبل آقای سلیمانی بهتون تذکر دادند! معلومه چیکار میکنید؟ » معاون اتمی گفت: « چیکار میکنم؟ » عاصف گفت: « دوست عزیز، مثل اینکه متوجه نیستید میخواید چه خبری رو به رییستون بدید.. یه خبر امنیتی و مهمه. اینارو میرن دمِ گوشی میگن.. نه با گوشی تلفن. » به معاون سازمان اتمی خیلی برخورد! عاصف برگشت سرجاش نشست، معاون هم از اتاقش رفت بیرون.. رفت سمت دفتر ریاست سازمان اتمی. حدود 20 دقیقه بعد برگشت... گفت: _جناب سلیمانی.. آقای رییس میخواد شمارو ببینه. +پس تا دیر نشده بریم. با عاصف بلند شدیم رفتیم سمت اتاق رییس سازمان انرژی اتمی. بعد از ورود، سلام و احوالپرسی کردیم و خوش آمد گفت بهمون و نشستیم دور یک میز... ریاست ساطمان انرژی اتمی گفت: _جناب سلیمانی اولا من بابت دفعه قبل از شما عذر میخوام که جلسمون و نیمه کاره رها کردم رفتم نهادریاست جمهوری! باور بفرمایید دیگه فرصت نشد در خدمتتون باشم. چیزی نگفتم و با یه لبخند جوابش و دادم.. ادامه داد گفت: _من پیام شمارو از معاونم دریافت کردم. این موضوع که تحت رصد شما قرار گرفت و خبرش و به معاونت بنده دادید که برسونن به من، همه رو تماما شنیدم و خرسند شدم که پیگیر این موضوع شدید.. اما قبلش یه سوال دارم. +بفرمایید جناب دکتر. _چقدر ممکنه این موضوع... به حرفش ادامه ندادو ساکت شد. منو عاصف هم دیگرو نگاه کردیم.. گفتم: +بفرمایید ادامش و بگید...
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_چهارم بعد از اینکه دوربین بخش 13 رو از روی مانیتور
وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی..اصلا ولش کنید! من به شما اطمینان دارم.. اما راستش عزتی رو نمیفهمم چرا باید... اومدم وسط صحبتش و گفتم: + جناب دکتر ببخشید که فرمایشاتتون و قطع میکنم. من خدمت معاونتون هم عرض کردم که اصلا شاید اینطور که شما فکر میکنید نباشه.. ما فعلا طبق قانون و وظیفه ای که داریم، این موضوع رو داریم پایش وَ رصد میکنیم. فقط همین! فعلا بحث جاسوسی و نفوذ اصلا مطرح نیست. چون جاسوسی برای خودش یه سری تعاریفی داره و متفاوت هست و اینطور که در تلویزیون و رسانه ها گفته میشه نیست. الان تنها چیزی که مطرح هست اونم اینه که این آقا با چنین موقعیت شغلی حساس و مهمی، با یک خانوم دوتابعیتی ایرانی_کانادایی که دین مسیحیت رو داره، چه ارتباطی میتونه داشته باشه..و یک سری مسائل دیگه که اجازه ندارم مطرح کنم خدمتتون. لطفا به ما حق بدید که سنسورها و شاخکامون حساس بشه. برای همین رسیدیم خدمت شما تا دستور بدید بطور نامحسوس وَ به شکلی که شخص مورد نظر حساس نشه، پروژه های اتمی و مسئولیت هایی که مهم هست و جناب آقای دکتر افشین عزتی عهده دارش هستند، فعلا به طور موقت از ایشون گرفته بشه تا ان شاءالله تکلیف ایشون و مشخص کنیم. _بله حق با شماست. ممنونم از توضیحاتتون. +سلامت باشید. _من برای اقدامات فنی و اطلاعاتی شما در اتاق کار عزتی حرفی ندارم و مانعی نمیبینم. به آقای معاون هم گفتم که هم خودشون و هم معاونت حفاظت و امنیت سازمان برای پیشبرد اهداف شما وَ دوستانتون 24 ساعته در اختیار و در خدمت شما وَ تیم زحمت کش شما باشن. +خدا حفظتون کنه.. شکراً جریلا... واقعا ممنونم. فقط مجددا تاکید میکنم جناب دکتر، این مطلبی که میخوام بگم، احتمالا معاونتون هم که الآن اینجا تشریف دارند به شما گفتند. این پرونده ای که ما داریم الآن روی اون کار میکنیم کاملا سری هست وَ غیر از مجموعه کاری و تیم بنده، فقط شما و همین آقای معاون می دونن. معاونت حفاظت و امنیت سازمانتون هم تا حدودی درجریان هستند ولی خب این مسائل و نمیدونن که ما قراره در اتاق کار عزتی یکسری اقداماتی رو انجام بدیم. توقع بنده اینه که فقط شما و معاونتون بدونید. همین. _چشم خیالتون جمع. +براتون آرزوی موفقیت میکنم. با اجازتون ما بریم. _خوشحال شدم.. بفرمایید. خدانگهدارتون. منو عاصف و معاون رییس سازمان اتمی اومدیم بیرون، رفتیم سمت دفتر معاونت.. وارد اتاقش که که شدیم عاصف درب و بست. به معاون گفتم: +جناب معاون.. وقتی امروز آقای عزتی از اداره خروج کردند به بنده خبر میدید تا منم همکارام رو بفرستم داخل سازمان. فقط هماهنگی درب ورودی با شما. _چشم. منتظرم. +اما آقای دکتر، یک کار مهمی هست که ماموریت شماست. باید حتما اون و انجام بدید. _چه کاری؟ +لطفا با دقت گوش کنید ببینید چی میگم. شما فردا صبح یک جلسه ای میگذارید با چهار پنج نفر از متخصصان رده بالای هسته ای سازمان که یکی از اون ها باید آقای دکتر افشین عزتی باشه. کسانی هم که در حد افشین عزتی هستند باید در این جلسه حضور داشته باشند. تاکید میکنم باید...!!! _چرا؟ +عرض خواهم کرد. صبور باشید. اولین مرحله ی کار شما اینه که باید در این جلسه خیلی عادی رفتار کنید. مثل تمام جلساتی که تا به حال داشتید و در اون دکتر افشین عزتی حضور داشتند! بعد از دعوت این افراد یک سری گزارشات کاری از این چندنفر که خودتون انتخاب میکنید که چه کسانی باشند و در اون جلسه حضور داشته باشند دریافت میکنید. بعد از اینکه جلسه ی دریافت گزارشات کاری تموم شد، نمیزارید این چندنفر متخصصین امور سازمان برن. میگید چند لحظه بمونن، سپس یک نامه ی از قبل تعیین و آماده شده رو از لای یک پوشه در میارید، وَ میگید میخوام متن نامه رو براتون بخونم. معلوم بود دلهره داره، و با استرس گفت: _متن نامه چی باید باشه. من اصلا منظور شما رو نمیفهمم راستش. عاصف گفت: « آقای دکتر، شما خیلی عجول هستید. کمی صبر کنید. چرا میترسید. هیچ صدمه ای به شما وارد نمیشه. اگر درست همکاری کنید. فقط قرار چندکلمه حرف بزنید. » حوصلم داشت از رفتارای معاون رییس سازمان اتمی کشور سر میرفت. گفتم: +شما در جلسه ی فردا خیلی عادی پس از پایان اون جلسه ی الکی که قراره تشکیل بدید، وقتی که جلسه تموم شد به اون چندنفری که افشین عزتی هم بین اون ها هست میگید «دوستان و همکاران محترم، معاونت حفاظت و امنیت سازمان نامه زدند و به بنده خبر دادند که قرار هست دوربین های اتاق چندنفر از همکاران رو عوض کنند. درجریان باشید. بعضیاتون هم الان در این جلسه حضور دارید که همین چندساعت آینده بچه های حفاظت سازمان میان برای نصب دوربین های جدید و لطفا راه بدید اون ها رو چون هماهنگ شده هست و مشکلی نداره.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی.
معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه دادم گفتم: +بعدش که همه دارن میرن، به آقای دکتر افشین عزتی میگید شما بمون کارت دارم. وقتی که تنها شدید بهش بگید آقای دکتر عزتی لطفا شما حواست بیشتر جمع باشه.. چون بچه ها درمورد شما نامه خصوصی زدند و گفتند دوربین اتاق آقای دکتر عزتی از کار افتاده. بهشد بگید دوربین اتاق شما چندروزی طول میکشه که بیان و عوضش کنند. چون دوربین های جدید رسیده دارن در خیلی از بخش ها تعویض میکنند. جناب معاون همه ی این توضیحاتم یک طرف اما از اینجا به بعدش یک طرف اونم اینکه تاکید کنید چند روزی زمان میبره تا دوربین های اتاق آقای عزتی رو عوض کنند.. بهشون بگید حواسش به همه چیزباشه. به اسناد و... بدجور شوکه شد. گفتم: +نگران نباشید. همه چیزارو ما کنترل میکنیم. _می دونم. ولی گاهی اوقات واقعا هنگ میکنم. چون ما شخصیت علمی هستیم و امنیتی نیستیم.. از این چیزایی که میگید واقعا نگران میشم که نکنه کارم و اشتباه انجام بدم.. +نگران نباشید. ما حواسمون به همه چیز هست. _چشم.. ممنونم که دلگرمی میدید. +بررسی کنید ببینید دکتر افشین عزتی الان کجا هستند؟ به مانیتور اتاقش نگاهی انداخت و بررسی کرد... دکتر افشین عزتی همچنان در همون بخش 13 مشغول فعالیت و سرکشی و گفتگو با همکارانش بود. گفتم: +میشه منو ببرید یه لحظه داخل اتاق عزتی؟ _کمی سخته. چون سنسور اتاقش فقط دست خودشه. درب و نمیشه بدون سنسور باز کنیم. بخاطر سکرت بودن موضوع هم باید بگم شخص معاونت حفاظت و امنیت سازمان یدک سنسور اتاق عزتی رو که داخل صندوقشون هست بگیره بیاره. چون تموم سنسورها تعریف شده هستند. یعنی نمیشه سنسور دیگه ای رو زد. همشون کدهای امنیتی سخت و قوی دارن. +پس لطفا به معاون امنیت و حفاظت که سرپرست موقت حراست سازمان اتمی هم هستند بگید بیان دفتر شما. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔹فرستاده‌ی سید عبدالملک الحوثی آمده بود نزد سیدحسن نصرالله تا با او به عنوان «امام» بیعت کند؛ چون زیدی‌ها معتقدند امام، آن سیّد علویِ فاطمی است که قیام بالسّیف کرده باشد. اما سیدحسن فرموده بود: به‌جای بیروت باید به تهران می‌رفتی! دست بیعت من هم در دست سیّدی دیگر است. 🔹پ.ن: ماجرا براى چند سال پيش است. خواستم معناى این جمله نماینده‌ی سید عبدالملک که در خبر دیدار امروز آمده روشن شود: «ما ولایت شما را امتداد خط پیامبر اسلام(ص) و ولایت امیرالمؤمنین(ع) می‌دانیم.» ✅ @kheymegahevelayat
🔻رهایی #نجفی از قصاص با گذشت اولیای دم / #مسعود_استاد با انتشار پیامی در فضای مجازی از بخشش #نجفی خبر داد. ✅ @kheymegahevelayat
سلام هم اکنون در صفحه رسمی خیمه گاه ولایت در قسمت استوری این صفحه میتوانید نظرات و انتقادات و پیشنهادات خود را در مورد برای ما ارسال کنید. با تشکر ادمین : حاج عماد ✅ خیمه گاه ولایت در اینستاگرام 👇 🌐 https://www.instagram.com/kheymegahevelayat/
⭕افسردگی سربازان اسرائیلی ✅ «یدیعوت آحارونوت»: بسیاری از نظامیانی که جدیداً به یگان‌های ارتش صهیونیستی در نزدیکی مرز غزه معرفی شده‌اند، از بیماری‌های روحی همچون افسردگی رنج می‌برند و قادر به ادامه حضور در ارتش نیستند. این سربازان جدید متولد 2001 هستند؛ یعنی همان سالی که گردان‌های «عزالدین القسام» شاخه نظامی حماس شروع به شلیک موشک به سمت شهرک‌های صهیونیست‌نشین کردند. بنابراین این نظامیان 18 سال است که با تنش‌های پی‌درپی با غزه مواجه هستند. ➖➖➖➖➖ ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_ششم معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه
وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشین عزتی رو برامون بیارن تا برم اتاقش و چک کنم، معاون ریاست سازمان انرژی اتمی بلافاصله زنگ زد به دفتر معاونت امنیت سازمان اتمی که ده دقیقه بعد اومد. تا من و دید تعجب کرد!! به نظرم اون لحظه خیال میکرده اومدم بابت موضوعی که قبلا بینمون داخل یکی از خونه های امن بحث شده مواخذش کنم و... اما اینطور نبود. بعد از اینکه کمی مقدمه چینی کردم بهش گفتم: + میخوام موضوعی که محرمانه هست رو بهتون بگم. هیچ جایی هم نباید درز پیدا کنه. اون چیزی که میخوام بگم در راستای همون مطلبی هست که دفعه قبل در خدمتتون بودیم! _خب. چه کاری ازم ساخته ست؟ +ما نیاز داریم اتاق یکی از کارکنان این مجموعه رو بررسی کنیم. _بابت؟ +آقای دکتر درجریان هستند. شما لطفا فقط چیزی رو که بهتون میگیم انجام بدید. این موردی که الان گفتم نباید محتوای اون از این در بیرون بره. فقط بین ما باقی می مونه. _اما آقای سلیمانی... اومدم وسط صحبتش گفتم: +برادر محترم و عزیزم، جناب اقای کاظمی، شما خودتون بهتر می دونید که مسائل امنیتی شوخی بردار نیست. لطفا زودتر این راه  رو  برای ما هموار کنید و درخواست بنده رو اجایت کنید. انقدر وقت و تلف نکنیم بهتره. تشکر. معاون سازمان اتمی هم کمی برای معاون حفاظت و امنیت سازمان اتمی توضیح داد که چیز خاصی نیست و تلاشش و روی این بگذاره که به نحو احسن با ما همکاری کنه!! معاون امنیت سازمان اتمی رفت تا اون سنسور یدک رو که برای اتاق دکترافشین عزتی بود بگیره بیاره. وقتی 15 دقیقه بعد سنسور و آورد به معاون امنیت گفتم میتونه بره و ما کارمون تموم شد سِنسور و میدیم به معاون سازمان. وقتی معاونت امنیت سازمان رفت، به معاون ریاست سازمان گفتم: +شما بشین اینجا تموم کارها و جلساتتون رو تعطیل کنید.. فقط بشینید پشت دوربین! وقتی دکتر عزتی از بخش 13 خروج کردند و خواستند بیان سمت دفترشون، به همکارمون که اینجا می مونن بگید تا من و مطلع کنند. _حتما... قشنگ معلوم بود استرس داره. بهش گفتم: +اتاق عزتی کجا میشه دقیقا؟ _دو طبقه پایین تر، دست راست، انتهای راهرو ! اتاق شماره 33. بلند شدم رفتم بیرون و خیلی عادی قدم زدم. رفتم دوطبقه پایین تر، نگاهی به موبایلم کردم و وقت گرفتم. راهرو کمی شلوغ بود، ترجیح دادم رفت و آمدها کم بشه و برم سمت اتاق دکتر افشین عزتی. نگران وقت بودم چون به شدت محدودیت داشتم. دقایقی ایستادم و تا رفت و آمدها کم بشه که پس از دقایقی این اتفاق افتاد... بسم الله گفتم و رفتم سمت اتاق دکتر افشین عزتی! وقتی رسیدم فورا سنسور و بردم جلوی دستگاه کنار درب اتاق عزتی نگه داشتم. سه تا بوق زد و چراغ سبز روشن شد. دکمه تایید و اون کدی رو که معاونت امنیت سازمان اتمی برای ورود به دفتر عزتی بهم دادند وارد کردم و خداروشکر باز شد. رفتم داخل فوری در و بستم! مشغول بررسی در و دیوار و... دفتر دکتر افشین عزتی بودم تا به تیمی که قرار هست برای عصر بیاد اقدامات فنی_اطلاعاتی انجام بده توضیح بدم که وضعیت اتاق به چه شکلی هست و کجا و در چه قسمتی میتونن ابزار و کار بزارن.. حدود یک دقیقه ای گذشته بود و مشغول بررسی بودم، اون اتفاقی که نباید می افتاد، از شانس بدِ من افتاد. گوشیم صدا کرد. از جیبم در آوردم دیدم عاصف هست. نوشت: « فورا بزن بیرون. بد آوردی. طرف یه طبقه با تو فاصله داره. از بخش 13 خارج شد. » باید فورا به مدت ده ثانیه، دیوار و تجهیزات روی دیوار اتاق عزتی رو بررسی میکردم و به ذهنم میسپردم. تپش قلب شدیدی گرفته بودم. اگر عزتی منو میدید، هم من سوخت میرفتم وَ هم پروژه از این لحظه به بعد برای همیشه منتفی میشد. چون حضور یک شخص ناشناس باعث این میشد عزتی بفهمه که قطعا در تور نیروهای اطلاعاتی امنیتی قرار گرفته. یه صندلی گذاشتم رفتم روی اون ایستادم تا دریچه باد کولر و پشت ساعت و چندجای دیگه رو نگاه کنم. فورا همه چیزارو به ذهنم سپردم.. حالا دلیلش و بعدا بهتون میگم. بلافاصله صندلی رو با آستینم پاک کردم تا ردخاکی کفشم روی اون باقی نمونه و فورا برگردوندمش سر جای قبلیش. سریع اومدم سمت درب اتاق عزتی برای خروج.. تمام ترسم از این بود نکنه افشین عزتی من و ببینه! سنسور و زدم.. یک بار.. دوبار.. سه بار.. چهاربار. پنج بار... وای خدای من... سنسور لعنتی عمل نمیکرد. هربار که یادش می افتم تموم تنم میلرزه... نمیدونستم باید چه غلطی کنم. استرس بدی داشتم.. اصلا فرصت نداشتم و باید از اون دفتر میزدم بیرون. فقط و فقط به اندازه 20 ثانیه فرصت داشتم. شاید هم کمتر. استرس استرس استرس.. باید به جای من بودید تا میفهمیدید چه حالی داشتم! پیشونیم عرق کرده بود، هر لحظه با استینم پاکش میکردم و سنسنور و میزدم اما تایید نمیکرد و اجازه وارد کردن کد و نمیداد!!!
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_هفتم وقتی قرار شد سنسور اتاق دکتر افشین عزتی رو بر
اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از نیروی انتظامی هستیم همش الکی بوده... از طرفی اونجا دفتر بود، محل زندگی نبود که بخوایم بگیم اومدیم دزدی! پس میدونست یه اتفاقی افتاده که رفتیم داخل دفترش. شخصی مثل عزتی که در چنین سطح بالایی فعالیت میکنه خیلیارو میشناسه، پس حضور یک غریبه که قبلا هم یک بار اون و دیده، طبیعتا نمیتونه عادی باشه وَ میفهمید که زیر نظر قرار داره. برای اینکه تمرکز کنم و کمی اروم باشم مثل همیشه یه دونه سیلی زدم به صورتم تا با شوکی که به خودم وارد میکنم کمی از اون حالت هیجان بیرون بیام! به خودم گفتم «عاکف آروم باش. کنترل کن خودت و هیچچی نیست. فقط فکر کن. آرامش داشته باش.» مخاطبان عزیز، شما 20 خط میخونید، اما تموم این اتفاقات زیر سی ثانیه بود. صدای سنسور زدن از بیرون اومد. فقط 15 ثانیه ی دیگه زمان داشتم. صدای دریافت پیامک گوشیم در اومد و یه تک بوق خورد. نگاه کردم به گوشیم... عاصف بود... متن پیام: «کجایی لامصب. یارو پشت دربِ دفترشه.. داره میاد داخل. چرا بیرون نمیای. عاکف تورو خدا بیا بیرون! من دارم میام سمت دفترش داخل راهرو با یکی دعوا راه بندازم، تو خودت و بکشون بیرون! » پنج ثانیه از وقتم درگیر پیامک عاصف شد که اشتباه بود... دیگه زمان نداشتم. 12 ثانیه/ 11 ثانیه /10 ثانیه /9ثانیه... با خودم میگفتم عاکف تصمیم بگیر. یا درب اتاق باز شد به عزتی حمله کن و بزن به صورتش تا تو رو نبینه، و بعدا خیال کنه یه همکار از اتاقش داشته سرقت میکرده با هرعناوینی، یا گم شو بیرون. هرثانیه ای که میگذشت هزارجور فکر میکردم و با خودم حرف میزدم... 7 ثانیه/6 ثانیه /5 ثانیه ته دلم هی میگفتم عاکفففففف بجمب. اومد داخل. دیگه راهی نداشتم... گوشی رو گذاشتم روی سایلنت. فورا باید تصمیم میگرفتم.. جز سرویس بهداشتی درون اتاق دکتر عزتی جای دیگه ای رو برای مخفی شدن نداشتم.. فورا رفتم سمت سرویس بهداشتی. در و باز کردم و عین یه ناجی غریق شیرجه زدم کف سرویس بهداشتی و محکم با پا درو بستم. در که بسته شد، صدای باز شدن درب ورودی اتاق و همچنین چند ثانیه بعدش صدای بسته شدنش اومد. فورا بلند شدم پشت در ایستادم. تند تند نفس نفس میزدم. چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و کنترل کردم. خداروشکر کمی خیالم جمع شد. حواسم بود تا یک وقت صدای نفس زدنم بیرون نره. محکم چسبیدم به درب سرویس بهداشتی. خدا خدا میکردم یک وقت نیاد داخل. طوری آروم در و قفل کردم که توی عمرم اینقدر دقت نکرده بودم که نکنه صدای قفل شدن در به گوشش برسه. وقتی خیالم از بابت در جمع شد، نفس راحتی کشیدم و خیالم تا حدودی جمع شد، اما هنوز دلهره داشتم نکنه دکتر عزتی بخواد بیاد داخل سرویس بهداشتی. گوشیم و گرفتم به عاصف پیام زدم: متن پیام: « جناب احمق الدوله!!! چه خاکی باید به سر تو و خودم کنم؟ گیر کردم داخل دستشویی.. به اون دکتر بگو زنگ بزنه خدمت این مرتیکه و از دفترش به یک بهانه ای بگیره بکشه این و بیرون. » عاصف پیام داد: « اوکی. » زیر لب گفتم اوکی و زهر مار. نفهمیدم عزتی داره درون اتاقش چیکار میکنه. چند دقیقه گذشت، صدای تلفن دفترش به صدا در اومد. صحبتاش و تا جایی که شنیدم و صدا میرسید براتون مینویسم: « سلام. بفرمایید.. به به. چطورید آقای دکتر. خوب هستید ان شاءالله. چه میکنید با زحمتای ما؟ از وقتی معاون شدید دیگه مارو تحویل نمیگیرید.. چرا میدونم.. سرتون واقعا شلوغه.. بهتون حق میدم.. بله من وقت دارم. آها. بله بله. بله قربان.. چرا که نه.. شما عزیزید.. چشم چشم. همین الان رسیدم. اتفاقا در بخش 13 بودم. بله وضعیت خوبه. اما بعضی سانتریفیوژها دارن از کار می افتن.. بله عرض کرده بودم در اون جلسه که باید عوضشون کنیم. بعضیا قطعاتش مشکل دارن که اصلا صلاح نیست سانتریفیوژی که مشکل پیدا میکنه بخوایم قطعاتش و تعمیر کنیم و دوباره استفاده کنیم.. به نظرم باید جمع بشن و اقدام به نصب جدیدترها کنیم... بله.. درسته.. آها بله.. بنظرم به درد نمیخورن. حتما.. چرا که نه.. الان میرسم خدمتتون. چشم چشم.. خدانگهدارتون. » خیالم جمع شد. خدا خدا میکردم شکمش و کلیه هاش بد کار نکنن یا واجب نشه بیاد سرویس. خداروشکر نیومد. نفس راحتی کشیدم. سه چهار دقیقه بعد عاصف پیام داد: « بیا بیرون. دارم از دوربین میبینمش. مجددا رفته بخش 13. معاون ریاست سازمان هم داره میره اونجا.» قفل در سرویس بهداشتی رو باز کردم و زدم بیرون. مونده بود همون درب اصلی اتاق افشین عزتی که این همه دردسر کشیدم. همون دری که من و اسیر کرده بود و از درون باز نشده بود. مجددا سنسور و زدم اما باز هم درب اتاق باز نشد. نفهمیدم مشکلش چیه. دو سه بار زدم، بازم موفق نشدم. به عاصف پیام دادم: « چقدر وقت دارم » « نمیدونم. اما تلاش کن زوتر بیای.. داری چیکار میکنی پس؟ نیازه بیام؟»
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_هشتم اگر عزتی من و میدید، میفهمید اون شب که گفتم از
یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذهنم سپردم. باید فورا از اون اتاق میزدم بیرون. اما وسط عملیات یاد بچگیام افتادم. یاد روزی که بخاطر شیطنت های زیادی که داشتم، از دست مادرم فرار کردم و رفتم داخل اتاقم مخفی شدم و درب و قفل کردم. میخواستم همه رو اذیت کنم تا پیدام نکنند. اما نمیدونستم قفل خرابه و ممکنه گیر کنم اون داخل. وقتی خانواده فهمیدند از بیرون تلاش میکردن تا بازش کنند اما نمیتونستن کاری کنن. در همون عالم بچگی از پشت در اتاقم بهشون گفته بودم: « تلاش نکنید... الان من صلوات میفرستم و میگم یازهرا باز میشه.» دقیقا یادمه که همین طور هم شد. صلواتی فرستادم بعدش گفتم یازهرا و قفل و چرخوندم دیدم که به راحتی در اتاقم باز شد. حتی وسط همون گیر و دار در داخل اتاق دکتر افشین عزتی یاد یکی از بزرگان افتادم که فکر میکنم در مسجد سهله بود که درب حجرشون باز نمیشد، یکی از دوستانش گفت یا مادر موسی. اون ولی خدا به دوستش گفت چرا نام مادر موسی؟؟ نام مادر من که سید هستم و ببر. یازهرا گفت و درب حجره باز شد. وسط اون گیر و دار، یاد این چیزا افتادم که عین برق و باد به اندازه یک ثانیه از ذهنم عبور کرد. مثل همیشه توسلی کردم به امام زمان و مادرش حضرت زهرا. مجددا سنسور و زدم باز نشد. این بار ازته دلم صدا زدم و گفتم: « یا مولاتی، یا فاطمه اغیثینی.» شاید باورتون نشه، اما عین اینکه انگار یکی از بیرون  سنسور و رمز پس از تایید و زده باشه، در اتاق دکتر عزتی باز شد. نفس راحتی کشیدم. آروم سرم و آوردم بیرون تا داخل راهرو  رو چک کنم. دقیق که بررسی کردم و دیدم خبری نیست اومدم بیرون در و بستم. رفتم سمت آسانسور.. فورا رفتم طبقه بالا به سمت دفتر معاونت سازمان اتمی. وقتی وارد طبقه مورد نظر شدم دیدم دکتر عزتی و معاون سازمان داخل سالن دارند باهم گفتگو میکنند. توی دلم گفتم چقدر زود از بخش 13 برگشتن!! یا شاید هم نرفتن!!! همینطور که یه کنار قایم شده بودم به فکر عاصف افتادم که داخل اتاق معاون بود. خدا خدا میکردم معاون سازمان، دکتر عزتی رو نبره داخل اتاق. چون که عزتی عاصف و میشناخت و معاون از این موضوع خبر نداشت. بعد از چنددقیقه حرفاشون تموم شد و خداروشکر عزتی هم رفت، معاون هم رفت داخل دفترش. وقتی خیالم جمع شد دکتر افشین عزتی از طبقه خارج شده، رفتم سمت دفتر معاونت سازمان که عاصف اونجا بود.. دو تا زدم به در، درو برام باز کردند از داخل. رفتم داخل دیدم عاصف ایستاده. به معاونت سازمان انرژی اتمی گفتم: « بی زحمت یه لحظه بیرون تشریف داشته باشید. » اینطور که گفتم بهش برخورد. وقتی رفت بیرون، عاصف گفت: _آقا عاکف چیزی شده؟ پشتم به عاصف بود.. چندثانیه بعد یه هویی برگشتم سمت عاصف یه چک آبدار زدم به صورتش و یقش و گرفتم محکم زدمش به دیوار که یه لحظه نفسش قطع شد و بالا نیومد بعد خورد زمین. مجددا یقش رو گرفتم بلندش کردم.  اینبار محکم گردنش و گرفتم، گفتم: +الاغ.. فهمیدی چی شد؟ فهمیدی پروژه داشت میسوخت؟ هااااا.. نکبت؟ بزنم سر تا پات و (.....) ؟ ها؟؟؟ می دونی چه خطری از بیخ گوشمون گذشت؟ معاون رییس سازمان اتمی کور بود ندید عزتی داره میاد، تو هم کور بودی؟ ندیدی عزتی داره میاد؟ تازه کاربودی که نمیدونستی؟ سی تا دوربین در بخش 13 رو برای عمه و شوهر عمه من نصب کردن؟ مگه با تو نیستم آشغال؟ با تو هستم بیشعور.. چرا جواب نمیدی؟؟؟ عاصف فقط نگام میکرد و بخاطر اینکه محکم زدمش به سینه ی دیوار نفسش به سختی بالا می اومد. دیدم به خس خس افتاده و منم چون گلوش و گرفتم داشت چشماش بسته میشد !! انقدر عصبی بودم که با انگشتام فکش و، با کف دستم گلوش و فشار میدادم... گفتم: +معاون نمیفهمید باید جلوی عزتی رو بگیره، تویه احمق هم نمیفهمیدی به این معاون شل مغز بگی تا بره فورا داخل سالن و مخ عزتی رو کار بگیره نیاد سمت اتاقش؟ نمیفهمیدی باید یکی بره با اون حرف بزنه تا وقت بگیره؟ دِ حرف بزن لعنتییییی. پس برای چی تورو با اون معاون سازمان اتمی گذاشتم اینجا پشت دوربین بمونی؟ هااااا.. با تو هستم...
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_نهم یه نگاه به اتاق کردم.. مجددا همه ی چیزارو به ذه
عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس کردم دیگه داره ایست قلبی میکنه.. یقه ی پیرهنش و محکم کشیدم و جر دادم. یه چک زدم توی صورتش و پرتش کردم روی صندلی. خودم داشتم نفس نفس میزدم، عاصف هم  هی نفس میزد و آروم میگفت آی خدا.. آی خدا. آی خدا. آی......... دیدم اوضاع خیطه و داره از بین میره، فورا یه لیوان آب براش ریختم و به زور ریختم داخل دهنش تا بخوره. شاید ده دقیقه ای گذشت، تا اینکه کم کم نفسش بالا اومد. اینکه میگم ده دقیقه زمان برد، یعنی تا پای مرگ رفت. ده دقیقه به زور نفس کشیدن یعنی هر لحظه امکان مرگ وجود داره. دست گذاشتم روی ضربان قلبش دیدم همچنان تند تند میزنه. کمی که آروم شد، بهش گفتم: +بلند شو بریم. به سختی حرف میزد.. خیلی آروم گفت: _متاسفم برات عاکف. چندتا زدم به در تا معاون از بیرون با سنسورش درو باز کنه بیاد داخل تاماهم بریم بیرون. وقتی اومد داخل رنگ صورت عاصف و لباسش و دید گفت: _چیزی شده.. مریض شدن ایشون. عاصف بدون اینکه چیزی بگه یه طعنه زد به معاون سازمان اتمی و فورا از دفترش رفت بیرون! به معاون سازمان اتمی گفتم: +بله ایشون یه کم مریض هستند.. گاهی خودشون و اینطور میزنن به درو دیوار، یه هویی چشماشون چپ میشه. شما سرتون به کار خودتون باشه تا عزتی مثل اجل معلق یه هویی نیاد سمت اتاق کارش. بفرمایید اینم سنسور مزخرف دفتر دکتر عزتی. خداحافظ. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
با سلام و احترام خدمت مخاطبان عزیز متأسفانه امشب به دلیل یک سری مشکلات فنی که برای اداره کنندگان کانال بوجود آمد، بعضی قسمت های به اشتباه منتشر شد که با سیل عظیمی از پیام های شما مواجه شدیم. از همه ی شما عزیزان پوزش میطلبیم و از دقت نظر شما بزرگواران که مسئولیت ما را سنگین تر می‌کند صمیمانه سپاسگزاریم. شبتون بخیر یاعلی مدد ✅ @kheymegahevelayat
💠گفتگوی تلفنی آیت الله اراکی با شیخ زکزاکی/ هنوز سیر درمانی شیخ زکزاکی در بیمارستان هند آغاز نشده است 🔷ساعتی پیش آیت الله اراکی دبیر کل مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی در تماسی تلفنی با حجت‌الاسلام شیخ ابراهیم زکزاکی رهبر نهضت اسلامی نیجریه گفتگو کرد. 🔶پس از آنکه تلاشهای بسیار آیت الله اراکی که در انجام ماموریتی در هند بسر می‌برند برای عیادت از حجت الاسلام و المسلمین زکزاکی رهبر نهضت اسلامی نیجریه با موانعی روبرو شد، سرانجام ساعتی پیش طی تماسی تلفنی با شیخ ابراهیم زکزاکی شرایط جسمی و روحی وی را جویا شد. 🔷طی این تماس دبیر کل مجمع جهانی تقریب مذاهب ضمن ابراز نگرانی از وضعیت شیخ زکزاکی به ایشان اطمینان خاطر داد که جمهوری اسلامی و مجمع تقریب، تمام تلاش خود را برای کمک به روند درمان ایشان انجام خواهند داد. 🔶همچنین در این تماس حجت‌الاسلام و المسلمین شیخ ابراهیم زکزاکی ضمن تشکر از تلاشهای انجام گرفته عنوان کرد هنوز سیر مراحل درمان ایشان در بیمارستان مدانتا آغاز نشده است. بنا به گفته دبیر کل مجمع جهانی تقریب روحیه شیخ ابراهیم زکزاکی بسیار خوب بوده و ایشان از مومنین درخواست دعای مخصوص داشته اند. 🔷گفتنی است شیخ ابراهیم زکزاکی رهبر نهضت اسلامی نیجریه پس از تحمل چهار سال حبس خانگی که منجر به وخامت حال جسمی وی شده بود، با رای دادگاهی در نیجریه برای انجام مراحل درمانی، از چند روز قبل وارد کشور هند شد است‌. ✅ @kheymegahevelayat
فرمانده نیروی دریایی ارتش به آمریکا و اسرائیل: 🔹هرچه سریعتر از منطقه خارج شوید وگرنه خروج خفتباری را تجربه خواهید کرد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاهم عاصف عبدالزهراء همین طور داشت نفس نفس میزد. احساس
اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِی غیب شد. باخودم گفتم حتما رفته داخل ماشین و منتظر هست. رفتم پارکینگ اما فقط سیدرضا رو دیدم که پشت فرمون نشسته. بهش گفتم: +عاصف کجاست؟ _ندیدمش. مگه باهم نبودید؟ توجهی به حرفش نکردم.. گوشیم و از جیبم در آوردم زنگ زدم بهش اما دیدم رد تماس میده. دو بار دیگه زنگ زدم بازم رد تماس داد. به سیدرضا گفتم: « با موبایلت عاصف و بگیر. » اونم زنگ زد، اما عاصف جواب نداد. بیخیال شدم. سوار ماشین شدم و از مرکز اصلی سازمان اتمی کشور زدیم بیرون. بیسیم زدم به حدید: +حدید حدید/عاکف... _حاجی درخدمتم. +موقعیت؟ _مشرف به ورودی و خروجیِ محل کار سوژه. +خودروی مِگان سفید رنگ که الان اومد بیرون دیدی؟ _بله اومد بیرون داره میره. برم دنبالش؟ دستم و از شیشه ماشین آوردم بیرون.. گفتم: +التماس دعا داریم. _عه شما بودید؟ +نه..دایی جان ناپلوئونی بودن. _مخلصیم حاجییی. +حواست به همه ی موارد باشه. احتمالا یکی دو ساعت دیگه میاد بیرون! خداقوت. یاعلی. رفتیم سمت اداره..در مسیر اداره، فقط به اتفاقات پیش اومده و گافی بدی که عاصف داده بود فکر میکردم. نزدیک اداره بودیم که به عاصف پیام دادم: « تا نیم ساعت دیگه اگر اومدی دفتر که اومدی. نیومدی برای همیشه چشمم و به روت میبندم و گزارشت و مینویسم بعدش مستقیما میدم دست حاج هادی. » پیام داد: «برو هرکاری که دلت میخواد بکن. منم گزارشت و دادم بعدا میفهمی.» وقتی رسیدیم اداره فوری رفتم دفتر.. از تلفن دفتر اداره که یه خط ناشناس بود زنگ زدم به خط کاری عاصف عبدالزهراء. اونم مجبور بود چون خط کاریش زنگ میخوره جواب بده. وقتی جواب داد گفتم: +کجایی؟؟ _سر قبر خودم نشستم. +بگو منم بیام. خرما هم میارم. _لازم نکرده. +هرجایی هستی بگیر بیا اداره کلی کار داریم. تمومش کن این بچه بازیارو! _آقا من گه خوردم اومدم داخل این سیستم، حالا خوبه؟ میشه ولم کنید؟ آی اونایی که دارید میشنوید صدای من و! آقاجون من غلط کردم اومدم. میخوام از این سیستم برم.. خسته شدم.. نمیتونم تحمل کنم وقتی دارم هر شبانه روز برای امنیت ملی، برای امنیت این مردم و نظام جون میکنم و سگ دو میزنم، حتی هر سه ماه هم نمیرم مادرم و که مریضه ببینم، اونوقت همکارم، برادرم، الگوم، رفیق بچگیام، کسی که برام محترمه بیاد منو بگیره زیر مشت و لگد... دیدم عاصف بدجور به هم ریخته و کنتورش قاطی کرده، تماس و قطع کردم و گوشی رو انداختم روی میز. یه برگه مرخصی ساعتی پر کردم زدم بیرون از اداره. نزدیک اداره یه پارک داشت که رفتم اونجا نشستم..با این که یکساعت و خرده ای از اتفاقات سازمان اتمی گذشته بود اما همچنان بدنم و سرم خیس عرق بود. نسیم خنکی به صورتم میخورد و لذت میبردم. به شدت خسته و خمار بودم. از بس فشار جسمی و روحی رو متحمل شده بودم، دلم میخواست داخل همون پارک روی صندلی بگیرم بخوابم. نشستم فکر کردم که برای موضوع عاصف چیکار کنم.. زنگ زدم به خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام محسن. خوبی؟ +سلام. ممنونم. تو چطوری؟ _خداروشکر.. خوبم! کجایی؟ +یه جایی نزدیک اداره. فاطمه زهرا، میخوام حتما ببینمت. نیاز دارم به اینکه یه کم باهم دیگه باشیم. _چشم عزیزم. میخوای من بیام؟ بگو کجایی الان سریع خودم و میرسونم بهت. +نمیدونم. یه کم صبر کن بهت خبر میدم. _وا. مگه نمیگی ببینیم هم و !؟ دیگه ببینم چی میشه و بهت خبر میدم چه داستانیه؟! +نمیدونم فاطمه! اصلا مخم کار نمیکنه الآن! یا باید خودم بیام خونه، یا باید هماهنگ کنم بیای دفترم اداره. یا باید با رییسمون هماهنگ کنم بیای یکی از خونه های امن چنددقیقه هم و ببینیم. از طرفی نمیخوام بیای ادارمون. خوشم نمیاد بیای محل کارم. اصلا گیج شدم! _باشه. هر جور صلاح میدونی. +میشه یه کم حرف بزنی با من تا شارژم کنی؟ خندید و گفت: _آره عزیزم. چرا نمیشه! اما قبلش یه سوال ازت بپرسم راستش و میگی؟ +فاطمه زهرا؟ _ببین محسن، من میدونم الان چی میخوای بگی.. میخوای بگی من کی بهت دروغ گفتم. من میدونم تو راستگوترین مرد روی زمینی، اما گاهی حقیقت رو به من نمیگی که چت میشه و چرا انقدر به هم میریزی! این به این معنا نیست که دروغ میگی، نه اصلا اینطور نیست قربونت برم. منظورم اینه با من حرف نمیزنی و اصل موضوع رو نمیگی. تو برای همه گوش شنوایی اما هیچ وقت خودت نخواستی که یکی حرفات و بشنوه. من باید شبا از کابوسایی که میبینی.. تا این و گفت یه تکونی خوردم؛ حرفش و قطع کردم گفتم: +فاطمه من زنگ زدم حالم خوب بشه. الانم با تو صحبت میکنم خوبم. نیازی نیست همه چیزارو بهت بگم. بگذریم. _باشه شوهر زورگوی من. همین دیکتاتور بازیات هست که منو عاشق تو کرده. من الآن هرچی بگم تو حرف خودت و میزنی. + فاطمه، ناهار چی درست کردی؟ _تو که معلوم نیست بیای خونه ! منم گفتم که امروز با دوستم برم بیرون!
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم اومدم داخل راهرو اما عاصف و ندیدم. نفهمیدم کِ
+با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد. +میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم. _آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده. +پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام. _باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم. از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت: _محسن بیام پایین، یا میای بالا؟ +نظر خودت؟ _من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون. +باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا. در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت: _سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟ +سلام. برو داخل. رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم: +فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی. _خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم. +مهم نیست. همون نیمرو  بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو. به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت: _بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟ +راستش چطوری بگم. فاطمه زهرا آروم گفت: _محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟ +نه نه.اصلا کسی طوریش نشده. _خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟ +راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی. _چی هست؟ +مربوط به ادارمون میشه. _یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه. +عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه. خندید و گفت: _محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم. خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم: +چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی. _خب بهم بگو چیه حداقل؟ +بگم؟ _آره.. منتظرم. سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم: +راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که... _یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش. +میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟ _باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده. +وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره. _باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز ! مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم: +راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد. خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت: _محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟! +واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...! خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت: _نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟ +عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون. _چرا خودت زنگ نمیزنی؟ +این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به 10هزار. _اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟ +نگو نمیشه بهم بر میخوره. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ جوووووووون جیگرم حال اومد حمله مرد آمریکایی به دو ایرانی در دوبی با کتک خوردن وی خاتمه یافت. مهاجم که با شلوارک وارد مغازه دو جوان ایرانی شده بود، مدام می‌گفت فورا خلیج فارس را ترک کنید! یارو از اون ور دنیا اومده تو میگه فورا خلیج فارس رو ترک کنید.😝😂😂😂😜 البته ایرانیها هم بجای اینکه مثل تیم مذاکره کننده دولت اصلاح طلب حسن روحانی یعنی خودکار پرت کنن یا مثل فشار ایمیلی وارد کنند یا اینکه بگن هرگز یک ایرانی را تهدید نکن... زدن ترکوندنش تا بفهمه خلیج فارس خانه ماست گم شو برو خلیج خوک های خودتون. ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم +با کی؟ _همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم م
وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الان آمپر مخش چسبیده به ده هزار، گفت پس نمیشه فعلا بهش زنگ زد... گفتم: +نگو نمیشه بهم بر میخوره. فاطمه من زمان ندارم. همین الانم وسط ماموریت هستم که اومدم دارم باهات لاو میترکونم. فاطمه لبخندی زدو گفت: _آره معلومه.. چه لاوی هم شد. +بگیر زنگ بزن بهش بیارش اینجا. _خب محسن جان من چی بگم بهش؟  آخه به قول تو، این که الان کلش داغه ! من دستم باز نیست با این اوضاع. بعدشم من با چه بهونه ای بهش بگم بیاد اینجا؟ با اون اتفاقی که الآن افتاده، اگر اون بفهمه تو اینجایی که پا نمیشه بیاد خونمون. از همه مهمتر من که نمیتونم مرد نامحرم و وقتی تو نیستی بگم بیاد داخل خونه. پس آقا عاصفم میدونه تو نیستی هیچ وقت نمیاد. +فاطمه جان، درک کن. من در موقعیتی نیستم که بخوام دوساعت توجیهت کنم.  من اگر بخوام  میتونم همین الان به یکی از بچه های اداره بگم تا کمتر از دو دقیقه رد عاصف و از روی خطش بزنه. اما به صلاح نیست. سیستم حساس میشه که چرا دارم رد عاصف و میزنم. وقتی به خط کاریش زنگ زدم، اون دیوانه یه سری حرفایی زد که تبعات بدی داره برامون. اون خطش بیست و چهارساعته داره شنود میشه. اون حرفایی که زد، هم برای خودش، هم برای من دردسر میشه. البته بیشتر برای خودش. طبیعتا سیستم گزارشش و به حاج کاظم یا حاج هادی میرسونه... خانومم بلند شد رفت گوشیش و از داخل کیفش گرفت آورد... گفتم: +فاطمه زهرا، دقت کن که باید گولش بزنیم تا جواب بده.. چون ممکنه بفهمه که من بهت گرا دادم. فاطمه خندید گفت: _خب قربان بفرمایید الان چیکار کنم ؟ منم شدم مامور امنیتی. +میشه یه کم جدی باشی؟ اصلا حوصله شوخی ندارمااا. بعدا میبینی یه چیزی بهت میگم. خانومم خیلی از رفتارم ناراحت شد... بهش گفتم: +به عاصف پیام بده سراغ من و ازش بگیر. ببین چی جواب میده. فاطمه به خط شخصی عاصف پیام داد. متن پیام: « آقا عاصف، سلام داداشی. خوبی؟ از زندگی من خبر نداری؟ باید باهاش صحبت کنم، چون کار واجبی پیش اومده. اگر باهمید بهش برسون مطلب و ! » ده دقیقه گذشت جواب نداد. بیست دقیقه گذشت جواب نداد. خیلی به هم ریخته بودم که وسط ماموریت درگیر موضوعات اینچنینی شدم. به فاطمه گفتم: « یه زنگ بزن بهش، شاید گوشیش داخل جیبش باشه، برای همین ممکنه نفهمیده که براش پیام اومده. » فاطمه زنگ زد به عاصف. اما جواب نداد. به فاطمه گفتم: « دوباره زنگ بزن. اگر جواب داد بزارش روی بلندگو.» فاطمه زنگ زد. اما عاصف بازم جواب نداد. یک ربعی گذشت، همینطوری که سرم و گذاشته بودم روی سنگ اوپن آشپزخونه وَ از شدت خستگی چرت میزدم، صدای دریافت پیامک گوشی خانومم به صدا در اومد. خانومم گفت: _آقا عاصف پیام داده.. فورا سرم و بلند کردم گفتم: +بازش کن ببین چی میگه. _چندلحظه صبرکن. خانومم ادامه داد گفت: _عاصف پیام داده میگه « سلام آبجی گلم. خوبی. ازش بی خبرم. باهم نیستیم. من جایی مشغول کارم. اگر یک وقت دیدمش زندگیییتون و!!! پیغامت و بهش میرسونم. » وقتی پیام و برام خوند گفتم: +فاطمه بهش پیغام بده، بگو میخوام ببینمت. درمورد یک موضوعی میخوام باهات حرف بزنم. ببین چی میگه. _امان از دست تو محسن. زدی پسر مردم و حالا افتادی به چه کنم/چه کنم؟ ! +حقش بود. _خب گناه داره. اگرم اشتباهی کرده سهوی بوده، عمدی نبوده که. + توی کار ما اولین اشتباه آخرین اشتباه محسوب می‌شه. جون 80 میلیون آدم دست ما هست قرار نیست با حماقت عاصف و امثال اون امنیت کشور ضربه بخوره. بعدشم با من بحث نکن. کاری که بهت گفتم رو انجام بده. تمام. _بیا منم بزن. بلند شدم رفتم سمتش، پیشونیش و بوسیدم گفتم: +من اشتباه کردم... حالا خوبه؟ چرا میری روی مخم انقدر... زنگ بزن و این پسره رو بکشونش اینجا، تا بگیرم ببرمش اداره. بگو یه وسیله ای اومده، میخوان بیان نصبش کنند. عاکف هم نیست، اگر میتونی نیم ساعت بیا اینجا. _بعد اونم بچه ست و با خودش نمیگه که زنه عاکف برادر داره، پدر داره، خواهر داره... چرا به من میگه بیا اینجا؟؟ +جون اون پدرت با من بحث نکن. فقط کاری که میگم انجام بده. همین. _یعنی استاد فیلم بازی کردنی. خدا دیکتاتور تر از تو خلق نکرده. حالا که جواب داده بزار زنگ بزنم بهش ببینم چیکار میشه کرد. فاطمه زنگ زد به گوشی شخصی عاصف.. صدارو گذاشت روی بلندگو...چندتا بوق خورد عاصف جواب داد.. فاطمه گفت: +سلام داداش عاصف خوبی. _سلام خواهر گلم.. شما خوبی؟ چخبر؟ چه میکنید با زحمتای ما ؟ +قربانت. معلومه کجایی؟ قدیما یه سری به ما میزدی میگفتی یه آبجی دارم، اما الان حدود یک ماه میشه که نیومدی خونمون. _بخدا گرفتارم.. خیلی کار دارم... به فاطمه اشاره زدم ول کنه این حرفارو.. بره سر اصل مطلب.. فاطمه گفت: +مادرت بهتره؟ پدرت خوبه؟ _اوناهم خوبن. خداروشکر.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجاه_و_سوم وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الا
یه دونه آروم دو دستی زدم توی سر خودم به فاطمه گفتم: « ول کن جون مادرت این حرفارو ! » فاطمه گفت: +برادرزادت چطوره؟ چهاردست و پا میره یا نه؟ _آره.. تازه شروع کرده. +ای جانم... آقاعاصف میگم من از عاکف جان خبری ندارم. میشه یه زحمت بهت بدم. _بخدا منم بهش دسترسی ندارم. +مگه میشه؟ عاصف مکث کرد گفت: _میشه بعدا زنگ بزنی؟ فاطمه گفت: +نه نمیشه. میخوام الان لطف کنی بیای منزل ما. داره نصاب پرده میاد، میخواد پرده های هال پذیرایی خونه رو نصب کنه.. نمیخوام تنها باشم داخل خونه. شما عین داداشمی و محرم خونمون، چون پسر چشم و دل پاکی هستی میخوام باشی اینجا تا حداقل یه شربت و شیرینی بدی دستشون. کار میکنن خسته میشن برای همین خوبیت نداره ازشون پذیرایی نکنیم. چون خودم میرم داخل اتاق برای همین گفتم شما کنارشون باشید. خلاصه اینجا خونه عاکفه.. متوجه ای که ! آروم طوری که مثلا فاطمه نشنوه گفت «بله.. خاک بر سر من کردن با این شوهرت.. میریم ماموریت چگ و لگد میکنه.. بعد اونوقت یه نصاب پرده میاد خونتون دستش شربت و شیرینی میدید. (...) بره توی شانس من. » هم من وَ هم خانومم خندمون گرفت...عاصف نفهمید ما این حرفش و شنیدیم. چون معلوم بود انقدر ناراحته داره زیر لب قرقر میکنه. فاطمه گفت: +چیزی شده؟؟ چیزی گفتید آقاعاصف.. _ نه خواهرمن.. ! چی بگم والله. آخه کلی کار دارم الان. فقط نمیدونی عاکف کی میاد؟ +به نظرت اگر میدونستم، ازت میپرسیدم؟ لطفا زحمت بکش کمی زودتر بیا اینجا. چون اونا نزدیکن. _چشم. فاطمه قطع کردو گفت: _هووووففففف. امان از دست شما دوتا. عین صدام و ایران می مونید. خب دو دقیقه آروم کنار هم کار کنید. زورتون میاد؟ بعد هم و نگاه کردیم.. یه هویی هردوتا زدیم زیر خنده.. بهش گفتم: +خوب بلدی فیلم بازی کنیاااا. حالا کدوم آدم میخواد بیاد پرده هارو نصب کنه. _کارای خودته دیگه... ببین تورو خدا آدم و به چه روزی میندازی. +جبران میکنم. _با چی؟ +یه کارتن پاستیل خوبه؟ _زرنگی؟ پاستیل که خودمم میخرم. باید جمعه بریم سمت دربند کباب بخوریم. +باشه، ماموریت و ول میکنم میریم کباب میزنیم. اونوقت خودم و کباب درست میکنن. _خب بعد از تموم شدن ماموریتت میریم. +باشه... حالا واقعا این پرده ای که سفارش دادی قراره چه موقعی بیان نصب کنند؟ _تا چندساعت دیگه میان. +خب پس خوبه.. حداقل دروغ نگفتی. _نه تورو خدا.. میخوای دروغم بگم.. عمممررررااااا. +من که نیستم اون موقع. _به مریم میگم بیاد اینجا، وقتی نصاب اومد تنها نباشم. +خوبه. یک ساعت بعد تلفن فاطمه زنگ خورد. فاطمه صدارو گذاشت روی بلندگو. «سلام آقاعاصف. کجایی؟» «سلام آبجی فاطمه. پشت درم. آقا عاکف نیومده؟» فاطمه درمورد اینکه عاکف اومده یا نه جوابی نداد.. فقط گفت: «درو باز میکنم، شما بیا بالا.» به فاطمه گفتم من میرم داخل اتاق تا من و نبینه. خانومم چادرش و سر کرد، در واحدمون و باز کرد، عاصف از آسانسور که اومد بیرون، جلوی درخونمون هی میگفت: « یا الله. یا الله. سلام علیکم. آبجی.. تشریف دارید. یاالله. اجازه هست؟یا الله.» توی دلم میگفتم « زهرمار بیا داخل دیگه.. هی میگه یاالله یا الله انگار اومده مراسم شب قدر.. چه یا اللهی هم راه انداخته... همه رو خبردار کرده.. فکر کرده از پل صراط قراره رد بشه.» صدای فاطمه اومد. گفت: « بفرمایید داداش عاصف. » عاصف گفت: « مثل اینکه نصاب ها نیومدن. پس جسارتا من میرم پایین، هروقت رسیدن، مجددا همراشون میام بالا. » فاطمه ظاهرا داخل آشپرخونه بود..وَ عاصف هم جلوی درب واحدمون.. هنوز داخل نیومده بود... فاطمه گفت: « شما بیا داخل.. اوناهم میان. من الآن میرم داخل اتاق..شما بشین داخل هال پذیرایی تلویزیون ببین. » « نه آبجی.. من میرم پایین.. یه کم هوای آزاد به سرم بخوره بد نیست.» درو باز کردم از اتاق رفتم بیرون. عاصف تا من و دید خواست درب خونه رو ببنده و بره... گفتم: _عاصف. لطفا نرو. فاطمه فوری از آشپزخونه اومد بیرون. رفتم سمت در که نیم لنگ مونده بود بازش کردم. عاصف روی پله ها بود داشت میرفت. فاطمه زهرا که دید عاصف به حرف من بی توجه هست، فورا اومد جلوی در ایستاد گفت: « آقا عاصف، به اون  نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، باور کن اگر بری دیگه هیچ حرمتی از برادر_خواهری بین من و شما نمی مونه. » با این حرف فاطمه عاصف یه هویی وسط پله ها ایستاد و انگار خشکش زد. برگشت روش و کرد سمت من، گفت: ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸🔹 سید حسن نصرالله پاسخ کوبنده ای به آمریکا و اسراییل داد. اگه قرار باشد جنگی جدید اتفاق بیفتد، نابودی رژیم غاصب وجعلی واشغالگر قدس به صورت زنده برای مردم زنده پخش خواهیم کرد. همه باید جلوی جنگ در منطقه بایستیم. رویکرد ایران و روسیه در سوریه هم‌پوشانی گسترده‌ای دارد ولی انطباق ندارد. از یکی از متخصصان نظامی شنیدم که وقتی هواپیمای RQ4 در نزدیکی ایران از زمین بلند می‌شود، یک‌سوم ایران به علت تجهیزات عظیمی که در آن وجود دارد، تحت اشراف اطلاعاتی قرار می‌گیرد. 👤 ادمین : حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
🔴 رسما مدعی شده که: ‼️ تشکیلات اطلاعاتی برای است!! ⚠️ مواضع عجیب علوی تا جایی پیش رفت که ایشان خواستار عدم برخورد تند با شد و واکنش را در پی داشت. ✅ حضرت آقا، به علوی فرمودند که این سخنان وی به ضرر و وزارت اطلاعات است. 👤 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
🔸🔹 سید حسن نصرالله پاسخ کوبنده ای به آمریکا و اسراییل داد. اگه قرار باشد جنگی جدید اتفاق بیفتد، ناب
✅ تهدیدات جدی سیدحسن نصرالله... از مجموع سخنان چند ماه اخیر سیدحسن به روشنی فهمیده می‌شد که تصمیم حزب‌الله مبنی بر «حمله به اسرائیل» در صورت حمله‌ی آمریکا به ایران کاملاً جدی و قطعی است. اما سخنان دیروز سیدحسن نکته مهم اضافه و جدیدی داشت؛ گویا ایشان از موضع «هماهنگ کننده ارشد و سخنگوی کل محور مقاومت» صحبت می‌کردند و نه صرفاً دبیر کل حزب‌الله لبنان. لذا دامنه تهدید صادقانه ایشان از سطح حمله به رژیم صهیونیستی فراتر رفت و «همه منطقه» را شامل شد؛ یعنی حمله کل محور مقاومت به همه منافع آمریکا در منطقه و همه رژیم‌هایی که به نوعی با آمریکا در حمله به ایران همراهی و همکاری داشته باشند. بنابر این فرمودند: «جنگ با ايران يعنى جنگ با كل محور مقاومت؛ يعنى همه منطقه شعله‌ور خواهد شد. فكر مى‌كنم پيام به جايى كه بايد مى‌رسيد، رسيده باشد!» به نظر می‌رسد پیام سید دست‌کم به سه مقصد رسیده است: واشنگتن، تل‌آویو، ریاض! این است که می‌گوییم جمهوری اسلامی با حضور منطقه‌ای خود و ایجاد محور مقاومت، برای ایران «عمق راهبردی» و «قدرت بازدارندگی» به وجود آورده است. 👤 ادمین: حاج عماد 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدا مشغول خلقت بود دنیا را، همان موقع علی در مسجد حنانه کفشش را رفو میکرد. خدا به آقای #حمیدرضا_برقعی سلامت و برکت بده . ماشاءالله به این شاعر #فقط_به_عشق_علی #فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است 👤 @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ درگیری در این منطقه بین یک جدید به اسم و آمریکا است به روایت طالب العواد کارشناس ضد ایرانی 👤 ادمین: حاج عماد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ✅ @kheymegahevelayat