eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.7هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
243 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ بعد از اینکه سید حسن نصرالله گفت تو سه چهار روز آینده اسرائیل منتظر ما باشه و شب و روز صهیونیستارو به ۹۷روش ممکن یکی کرد، حالا اومده میگه عجله ای برای حمله نداریم، بزار همینجوری تو حالت آماده باش بمونن! یه جورایی منظورش اینه بچه رو چه بزنی چه بترسونی خودش و خراب میکنه. 👤 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم دکتر گفت: _چشم. آروم باش تا بگم.. بیا جلوتر
خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد با شما صحبت کنه.» گفتم: «وصلش کن.» وصل شد جواب دادم: +سلام... جانم فاطمه زهرا. بگو. _سلام. خوبی محسن جان؟ +ممنونم. تو خوبی؟ _بله خوبم، خداروشکر. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟ خیلی زنگ زدم، نگران شدم جواب ندادی. +ببخشید. گوشی داخل کشوی میز کار بود ! _کجایی؟ +جایی هستم. _باشه فهمیدم کجایی. نمیپرسم. +چطور؟ چیزی شده؟ _کی میای خونه؟ +فعلا مشخص نیست. _میخوام بدونم اگر نمیای برم خونه مادرت یا برم خونه مادرم. +ساعت چنده؟ _وااا . مگه خودت ساعت نداری؟ 4 تا ساعت داخل دفترم در خونه 4412 بود. به وقت آمریکا، سرزمین های اشغالی و عریستان و ایران. نگاه به ساعت مربوط به ایران کردم گفتم: + تا 11 احتمالا میام خونه. آماده باش امشب میریم بیرون. _خب خسته ای تو. از صداتم مشخصه! باشه یه وقت دیگه میریم. +نه خسته نیستم. حتما میریم. چون خودمم نیاز دارم برم اونجا. _کجا؟ +همون جا. _کهف الشهدا؟ +بله! _پس داری حرکت میکنی خبر بده آماده بشم. +چشم، خبرت میکنم... راستی ، به عمت سلام برسون. _محسسسسسنننن. +ببخشید. تسلیمم در مقابلت. _خیلی به عمم گیر میدیاااا. +خب برو راضیش کن بیاد زن پدر بزرگ من بشه دیگه.. هر دوتاشون تنها هستن. بعدشم، تو می دونی واسطه ازدواج شدن چقدر ثواب داره؟ خندید گفت: _حالا تو نمیخواد ثواب کنی. اگر خیلی راست میگی مریم و همکارت آقای بهزادو به هم برسون، بقیه پیش کش. خندیدم گفتم: +ببین وروجک، بار آخرت باشه بهم تیکه میندازیا.. بعدشم، بهزاد که اوکی هست، شما برو رفیقت مریم خانوم «دختر حاج کاظم معاون کل تشکیلات ما» رو راضیش کن. _آخه حاج کاظم میگه دخترم مریم داره فکر میکنه. از این طرف من به مریم میگم، اونم میگه من راضی ام، بابام داره کشش میده و توپ و میندازه توی زمین من. ما هم که آخر نفهمیدیم. + بهزاد و مریم جای خود، اما باید فکری به حال پدربزرگم و عمه ی تو بکنم فاطمه جان.. اینطور نمیشه. _خب آخه به من و تو چه ربطی داره بالام جان. حالا یه سوال؟ محسن تو اینارو شوخی میکنی یا جدی میگی؟ +قضیه عمت با پدربزرگم !؟ _آره دیگه. خندم گرفت گفتم: + راستش و بخوای، هم شوخی هم جدی. _واقعا که... خندم گرفت از حرفش، بحث و عوض کردم گفتم: +تا نیم ساعت_ الی چهل دقیقه ی دیگه حرکت میکنم. فکر میکنم تا برسم جلوی خونه، همون حدود یازده شب بشه که گفتم. وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم بیا پایین. داری میای سوییچ ماشینت و بیار چون راننده که من و رسوند برمیگرده. باید با ماشین تو بریم. _خیلی زرنگیا. +خب نیار. پیاده میریم. _اونوقت توی این هوا ؟؟!! +آره. _عجب !!! اونوقت چرا با ماشین تو نریم؟ +چون که اداره هست.. منم اداره نیستم.. ضمنا، اصلا امشب حوصله رانندگی کردن ندارم. با ماشین تو میریم. خودتم رانندگی میکنی. بحث هم نکن. تمام. _محسن قطع نکنییااااا.. دارم حرف میزنم. +من کی بدون خداحافظی قطع کردم؟ _قطع نکردی چون جراتش و نداری!! از حاضر جوابی خانومم خندم گرفت، گفتم: +باشه.. تو راست میگی!  حالا بگو چی میخواستی بگی؟ _شرط داره. +بازشروع شد. میگی چیشده یا نه؟ کار دارم. _بله میگم.. امشب بعد از کهف الشهداء بریم خونه عمو کاظم. زینب خانوم گفته امشب اگر آقاعاکف اومد خونه، حتما بیاید سمت ما. چون نوه هاش اومدن، تا ساعت یک_دو بیدارن. + بهت قول نمیدم، ولی اگر حوصله داشتم چشم میریم. بعدشم معظم لَه، شما خسیس نبودیاااا. قبلا یه خرده دست و دل بازتر بودی ماشینت و میاوردی. _درس پس میدیم حضرت آقا. کمال همنشین در من اثر کرد. +باشه..سلام به عمت برسون. بگو پدربزرگم عاشقشه. خداحافظ. _محسسسنننننن.... به هر حال روت و کم میکنم. خداحافظ. قطع کردم و داشتم همینطور غذا میخوردم دیدم عاصف دست انداخته زیر سرش و روی مبل نشسته؛ زُل زده داره نگام میکنه. گفتم: +چیه؟ چپ چپ نگاه میکنی؟ همینطور که نگام میکرد، به آرومی گفت: _خداییش خانومت خیلی صبوره که تحملت میکنه. نمیدونم چرا جدیدا انقدر زن ذلیل شدی عاکف. چندبارم بهت گفتم بیا بریم بیرون، پیچوندی من و. بعدا باخانومت توی بازار میدیدمت. + سر جدت تو یکی دیگه به ما نتازون. الآنم بلند شو.. آفرین گلم.. بلند شو برو کم کم ماشین و آماده کن. چون خودت باید من و برسونی. چون ماشینم هست اداره. _عاکف؟ +جانم. بگو.. اینجوری و با این لحن میگی عاکف عاشقت میشم..دلم میریزه ! معلومه یه چیز مهمی رو میخوای بگی گلم. خندیدو بلند شد اومد سمت میز کارم، خم شد دستاش و انداخت روی میز، کمی نگام کرد، خیلی آروم گفت: _یه لحظه خوب گوش کن چی میگم.. بعدش نظرت و بگو ! +بگو ببینم چی میخوای بگی؟ _راستش من به اون خونه ای که امروز فائزه ملکی با اون مَرد ناشناس رفتند داخلش مشکوکم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_ششم خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد
گفتم: +چطور؟ از چه لحاظ؟ عاصف از میز فاصله گرفت، کمی داخل اتاق قدم زد، بعد از لحظاتی گفت: _ این خونه ای که الان فائزه ملکی با اون مرد ناشناس داخلش هستند، از درب اصلیش رفت و آمدی صورت نمیگیره. یه درب دیگه ای هم داره که از اونم ترددی صورت نمیگیره. اینایی که الآن میگم، چون بررسی شده دارم میگم. عاکف تو میدونی من بی دلیل حرفی نمیزنم. +میدونم.. خب! حرف آخر! _ چیزی که عجیب هست اینه که دوتا سوژه یه هویی با ماشین میان داخل خیابونی که بچه های ما مستقر هستند. بچه ها هم از روی رنگ و مدل اتوموبیل اونارو شناسایی می‌کنند. یعنی اگر اتوموبیل دیگه ای سوار بشن ما نمیتونیم اینارو شناسایی کنیم و راحت گمشون میکنیم. غذارو گذاشتم کنار.. شاخکام تیز شد. گفتم: +یعنی نظرت اینه با خونه های کناریشون به هم راه دارن. _دقیقا. +خب به بچه ها بگو بررسی کنن. به طبقه اول بگو اون چندتا خونه ای که تو روی اون ها حساس شدی رصد کنند مالکشون کیه؟ آیا همشون یکی هست، یا هر خونه ای یه مالک داره؟ _دستور بررسی دادم. +جواب. _به چیزی نرسیدن. همشون متفاوتند! +مگه میشه؟! _فعلا که شده. هرخونه ای به اسم یک نفر هست. +یعنی ممکنه.... حرفم و قورت دادم، چیزی نگفتم جز یک کلمه. +هیچچی ولش کن. _خب بگو. +نه... این کارها کار خودمه.. ببین عاصف عبدالزهراء ، الآن منو ببر خونمون. قرار هست با خانومم بریم جایی. احتمال داره امشب بریم خونه حاج کاظم. بعد از اونجا دیگه خونه نمیرم. چون میخوام برگردم همینجا «4412». اما خوب گوش کن ببین چی میگم.. بعد از خونه حاج کاظم خانومم و میبرم خونه مادرم یا مادر خودش. وقتی دقیق مشخص شد کجا باید بیای دنبالم، بهت خبرش و میدم. احتمالا ساعتِ دو یا سه صبح میشه. اون موقع بهتره و آرومتره فضا برای اینکه بتونیم بریم سمت اون خونه.. فقط به 3200 و حدید بگو آماده باشن. بررسی کن اگر خسته شدن جایگزین براشون بفرست. خودتم بعداز رسوندن من بیا اینجا بگیربخواب تا چندساعت آینده که میریم بیرون انرژی داشته باشی. _باشه چشم. فقط نیازه وقتی تورو رسوندم خودم برم مستقر بشم اونجا؟ +نه فعلا نیازی نیست. _ پس من میرم پایین، تو هم ده دقیقه دیگه بیا. عاصف رفت، منم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم.. وسیله هام و جمع کردم رفتم طبقه اول.. با بچه ها کمی صحبت داشتم و کاراشون و کنترل کردم.. گزارش کارای همه رو امضا کردم. از بچه های میدان عملیات یعنی 3200 و حدید هم اعلام موقعیت گرفتم که خدارو شکر همه چیز عادی بود. از بچه های بیمارستان هم پیگیر عزتی شدم، که همه گفتن در بیمارستان رفت و آمد مشکوکی مشاهده نشد و فضای سمت عزتی هم آروم هست. خیالم جمع شد و رفتم پایین سوار ماشین شدم..  با عاصف رفتیم.. در طول مسیر با عاصف حرفی نزدم تا اینکه خودش گفت: _آقا عاکف من احساس میکنم با حرکت آخرشون که عزتی و فائزه رو زدن اما بعدش فائزه مجددا اومد سمت همین مرد ناشناس وَ الان داخل یک خونه هستن، میخوان اینطور برن جلو که دختره رو مظلوم جلوه بدن تا عزتی خیالش جمع بشه که از جانب دختره تهدید نمیشه و بهش بیشتر اطمینان کنه. +موافقم اما چرا انقدر زود خودزنی کردن؟ _دقیقا همین یه معما هست. از طرفی باید دنبال اون نفوذی که عقیق و سوزوند باشیم. همون کسی که عقیق و به اون مرد ناشناس لو داده. +ممکنه عقیق خودش بیش از حد به سوژه نزدیک شده باشه. سوژه هم چون احساس خطر کرد کار عقیق و یکسره کرده. البته بعد از شهادت عقیق بهت یه چیزی گفتم... یادته؟ _بله! اینکه عقیق آدم کارکشته ای هست و غیر ممکنه در مراقبت و رهگیری سوخت بره. +آفرین. دقیقا ! _طبیعتا اون مَرد ناشناس به این راحتی نباید میزد به ما. یه جای کار میلنگه. ما لونه زنبور بودیم براش. طبیعتا می دونه سمت ما بیاد یا بهمون دست بزنه نیشش میزنیم. چیزی نگفتم دیگه ! سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم  چشام و بستم شروع کردم به تحلیل اوضاع پرونده. با ترافیک حدود یک ساعت بعد رسیدم جلوی منزلمون. زنگ زدم به فاطمه زهرا تا بیاد پایین.. حدود بیست دقیقه بعد با ماشین از پارکینگ اومد بیرون و از عاصف خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین خانومم شدم باهم رفتیم سمت کهف الشهداء. توی راه با خانومم کمی حرف زدیم و خندیدیم. رسیدیم کهف و ماشین و همون دور و برا یه جایی پارک کردیم رفتیم سمت مزار.. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد که مستم می‌کرد. دستی به موهام کشیدم و صورتم و مالیدم و سرم و انداختم پایین. وقتی رسیدم جلوی پله ها و چشام افتاد به سنگ مزار شهدا سلام دادم بهشون. نمیدونم چرا هروقت میرفتیم کهف، یه هویی از همون روی پله ها دست و پام شل میشد. وقتی رسیدم جلوی درب ورودی، کفشام و در آوردم رفتم سمت مزار مطهرشون. خم شدم تک تک سنگارو بوسیدم. روی زانوهام نشستم و کمی درد دل کردم. هی زیر لب به خودم میگفتم «عاکف بیچاره، کهف را عاشق شوی آخر شهیدت می‌کنند.»
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_هفتم گفتم: +چطور؟ از چه لحاظ؟ عاصف از میز فاصله
من دیگه رفتم توی حال خودم. فاطمه هم مشغول موبایلش شد. دیگه من بودم و شهدا. رفتم توی حال خودم.. کمی چشمام تر شد. هی زیر لب این یک بیت شعرو خطاب به شهدا و امام حسین میگفتم: «شراب داد به من روزگار لب نزدم / ولی تو زهر بده قول میدهم بخورم.» شهدا رو پیش خدا و امام حسین واسطه قرار دادم تا کمکم کنند به آرزوی دیرینه ام برسه ام. نیم ساعتی باهاشون حرف زدم، درد دل کردم. خلاصه صفا کردم و روحم زلال شد. دو رکعت نماز استغاثه خوندم تا در این پرونده کمکم کنند. نمازم که تموم شد دست خانومم و گرفتم و رفتیم سمت ماشین. با خانومم داشتم حرف میزدم و تقریبا پنجاه متر مونده بود که به ماشین برسیم، گوشیم ویبره خورد. چک کردم دیدم شماره عاصف هست. متن پیام: «سلام بر مومن خدا. خوبی؟ خوشی؟ حدیدو دریاب. میخواد یه کم رادیوجوان گوش کنه.» منظورش از رادیو جوان بیسیم بود. یه هویی یادم اومد که بیسیمم و خاموش کرده بودم گذاشتم داخل کیفم. به خانومم گفتم فوری بریم سمت ماشین. رفتیم و سوار ماشین شدیم. فاطمه زهرا نشست پشت فرمون. منم کیفم و از صندلی عقب برداشتم، بیسیم و که داخل کیفم بود آوردم بیرون روشن کردم.. فورا بیسیم زدم به حدید. +حدید/ عاکف _حاجی سلام. +سلام به روی ماهت.. چیزی شده؟ _برای لونه ی کفتارها غذا آوردن. +عادی بود رفتارا؟ _بله چیز خاصی نبود. خواستم فقط گزارشش و بدم که شما در جریان باشی. +بسیار عالی. اوضاع تحت کنترل هست؟ همه چی آرومه؟ _بله  همه چیز تحت کنترله. +کسی که اومد غذاهارو تحویل گرفت زن بود یا مرد؟ _زن! +پس همچنان اون مرد نامرد که عقیق و زد نمیخواد رُخ عیان کنه. _بله. دقیقا. +حواستون باشه، اگر رویت شد عکس بگیرید. _دریافت شد تمام. +تمام. ارتباطمون تموم شد و با خانومم رفتیم سمت منزل حاج کاظم. وقتی رسیدیم منزل حاج کاظم، یک ساعتی از شب نشینیمون گذشته بود که دیدم حاجی بهم اشاره زد بریم بالا داخل اتاقش. از خانواده فاصله گرفتیم رفتیم بالا داخل اتاق شخصی و کاری حاج کاظم. وارد که شدیم درب و بستم رفتم نشستم روی صندلی نزدیک میزکار حاجی. حاج کاظم دو سه دقیقه ای رو با ریشاش وَر رفت، منم هر چندلحظه زیر چشمی نگاش میکردم... منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه!! همینطور که دستش روی محاسنش بود، هر از گاهی هم سیبیلش و پیچ و تاپ میداد گفت: _چخبر از پرونده ای که داری روش کار میکنی؟ +راستش حاج آقا احساس میکنم در این پرونده باگ داریم. اما حواسم هست. بعدشم، حاج هادی خیلی وحشتناک «نه» میاره برای طرح من. _مسئولته. من نمیتونم زیاد اعمال نفوذ کنم. اما خیالت جمع، از پشت سر هدایتت میکنم و حواسم بهت هست. بخوام زیاد ازت حمایت کنم، شاکی می‌شه، خبر هم به بالایی میرسه ، منم حوصله حاشیه ندارم. بزار آروم آروم بریم جلو. تو هم چون تازه اومدی این معاونت مستقر شدی، کمی زمان میبره تا هادی بهت اطمینان کنه. چون منو تو سوای اینکه باهم نزدیکیم، به طور مستقیم باهم دیگه کار کردیم میشناسمت.اما هادی باتومستقیم کار نکرد، از ظرفيت های تو باخبر نیست. علیرغم اینکه پروندت و خونده ولی بازم سخت اطمینان میکنه. تو هم میای یه هویی اون طرح و میدی طرف هنگ میکنه. خیال میکنه تو مخت تاب داره. دیگه نمیدونه تو این کاره ای. +به نظرت قبول میکنه پیشنهادی که دادم؟ _نمیدونم.. هادی آدم سختیه، ولی من درستش میکنم. طرحت عالیه، اما ریسک بالایی داره پسرم. بگذریم.. بهم بگو عزتی وضعیتش چطوره؟ +جوری زدمش که حالا حالاها بلند نمیشه. _عاکف حواست باشه که رو دست نخوریم. یه چیزی درگوشی بهت میگم پیش خودمون باشه. نخواستم جلوی هادی چیزی بگم، اما راستش من با طرح تو علیرغم اینکه خطرناکه موافقم. استرس طرحت خیلی بالاست و ریسک بالایی داره. نمیدونم حاج آقای (...) موافقت میکنه یا نه. ضمنا تا دیر نشده، هرچی زودتر وضعیت اینکه عوامل و تیم های حریف دارن از کدوم سرویس هدایت میشن رو مشخص کنید. +حاجی راستش این شیوه ای که عقیق شهید شد و جراحتی هم بر نداشت، دکتر اداره که درون پزشکی قانونی مستقر بود امروز میگفت که این نوع ضربه ها، فقط در تخصص افسران اطلاعاتی و یا عوامل آموزش دیده موساد هست. _چطور؟ +آخه ظاهرا قبلا هم این مورد برای سه تا از عوامل اطلاعاتی دشمن که باید توسط بالا دستی های خودشون حذف میشدن تا ما بهشون نرسیم، در همین ایران اتفاق افتاده بود. من اولین بار هست میبینم و میشنوم. _بیشتر توضیح بده ببینم. +ضربه ای که به اویس «عقیق» وارد شده به گلوش خورده. یعنی دقیقا بالای لوله ی تنفسش. وقتی ضربه وارد شد جای کبودی هم نمیمونه و فقط حالت خفگی دست میده. دکتر میگفت قبلا با شما روی یه پرونده کار کرده که همینطور بود. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸آرامش قبل از طوفان! ● همه چیز ممکن است، از شلیک موشک فاتح ۱۱۰ به عمق سرزمین‌های اشغالی تا شلیک کروز بسوی ناوها و نفوذ به الخلیل... شاید هم عملیات بزرگ در عمق جولان... #حزب_الله ✅ @kheymegahevelayat
🔺روایتی از رهبرانقلاب درباره تله‌ی مذاکره با آمریکا ✅ @kheymegahevelayat
🔸مشاور «میشل عون»: اسرائیل پاسخی سخت دریافت خواهد کرد. ● «پی‌یر رفول» مشاور سیاسی رئیس‌جمهور لبنان اعلام کرد، تصمیم عون برای پاسخ به رژیم صهیونیستی در پی حمله پهپادی اخیر، اجرایی خواهد شد و تل‌آویو پاسخی سخت دریافت خواهد کرد. ✅ @kheymegahevelayat
🔸امیر سرتیپ علیرضا صباحی فرد فرمانده نیروی پدافند هوایی ارتش کشورمان در پیش خطبه های نماز جمعه تهران: ● ما معتقدیم امنیت غرب آسیا با حضور کشورهای منطقه قابل تامین است و حضور کشورهای فرا منطقه ای و رژیم منحوس اسرائیل در خلیج فارس تنش زا خواهد بود و نتیجه ای جز نا امنی نخواهد داشت. ● به رهبران کشورهای منطقه توصیه میکنیم از همکاری با کشورهای فرامنطقه ای جلوگیری کنند و امنیت منطقه را توسط نیروهای درون منطقه ای و با توجه به سیاست های امنیتی منطقه تامین کنند. ● دشمن در منطقه جنگ را در عرصه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی با شدت دنبال می کند، در چنین شرایطی هزینه تسلیم بسیار سنگین تر از مقاومت است. ●پدافند هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در گام دوم انقلاب با رهنمود های رهبری با پیشرفت خود شگفتانه های زیادی را نمایان خواهد کرد که باعث هراس و وحشت در دل دشمنان این نظام خواهد بود. ✅ @kheymegahevelayat
🔸احکام جالب قضات کرمانشاه/ خدمت به زوار عتبات، جایگزین حبس شد. مدیرکل دادگستری استان کرمانشاه: ● مجازات‌های جایگزین حبس جهت خدمت به زوار اباعبدالله الحسین (ع) امسال نیز اجرا می‌گردد و آثار و برکات این اقدام خیل مهم و موثر است. ✅ @kheymegahevelayat_ir1
خیمه‌گاه ولایت
🔵 نفوذ و سرپوشانی روی پرونده‌های ترور در وزارت اطلاعات 1⃣ حدود دو هفته قبل بود که بی بی سی فارسی، د
🌐 محمود صادقی، نماینده مجلس: 🔹 وزیر اطلاعات برای پاسخگویی به سؤال درباره پرونده ترور دانشمندان هسته‌ای به مجلس می رود. ✅ @kheymegahevelayat
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ/ببینید... ایشون که داره برای رأی جمع کردن خودشو جرررر میده، به جرم اخلال در بازار خودرو دست کم 20 سال باید آب خنک بخوره. خواهشا این دوره انتخابات گول این چرندیات رو نخورین. دکان این مسخره بازیا رو جمع کنیم. فقط تو فیلم اون پیرمرده رو ببینید چطور پوزخند میزنه. چون میدونه همین بیشرف که الان اینجور داد میزنه و یقه چاک میده و میگه یقه وزیر و براتون میگیرم، همون وزیر بهش پیشنهاد میده زنت و بچت و میبرم سرکار، فلان قدر بودجه برای حوزه انتخابی تو میدم، شامم میدم و... همین آدم که نماینده مجلس هست و بازم میخواد شرکت کنه، اون موقع خفه خون میگیره. بد نیست مردم بدونن اتهامات دو نماینده مجلس که توسط قوه قضائیه تحت امر آیت الله رئیسی دستگیر شدن چه بود. تبانی در خرید ۶ هزار خودرو، چند صد کیلو طلا، بیش از ۳۰هزارسکه، کمک به اخلال در نظام اقتصادی وایجاد بحران درموضوع پوشک!!! چقدراین آدمها بیشرف بودن که به پوشک بچه هم رحم نکردند. 👤 ادمین: حاج عماد 💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ با کانال تخصصی ، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید. 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم من دیگه رفتم توی حال خودم. فاطمه هم مشغول مو
وقتی به حاج کاظم گفتم ضربه ای که به اویس «عقیق» زده شد به گلوش خورده، یعنی دقیقا بالای لوله ی تنفسش و... گفت: _الآن که گفتی متوجه شدم منظورت و !! درسته.. این شکل ضربه ها کار افسران اطلاعاتی موساد هست. البته یکی مشابه این داشتیم که از سرویس آمریکا بود. +دکتر میگفته موقع کالبد شکافی لوله ی تنفسی اویس رو بررسی کرده کمی حالت داخل رفتگی داشته ، در صورتی که تا قبل این ، در پرونده و تست پزشکی شش ماه و سه ماه اخیر عقیق هیچ مشکلی وجود نداشته و در تمام آزمایشات کلی که داده بوده سالم بود. _تعجبم از اینه چجوری عقیق و زدن که انقدر محکم و دقیق و فنی بوده، وَ لوله تنفسش حالت فرو رفتگی پیدا کرده... بگذریم. +حاجی یه سوال دارم... به نظر من، ما در این پرونده نشت اطلاعات داریم.. زدن عقیق کاملا واضح بوده. چنددقیقه قبل هم گفتم ما باگ داریم در این پرونده اما جوابی ندادی. حاجی گفت: _پاسخی ندارم.. سرت به پروندت باشه.. اینارو خودمون داریم بررسی میکنیم. +خب کارشناس این پرونده منم... حرفم و قطع کرد، اخم کرد، با تندی گفت: _تو هستی باش، اما حق نداری فعلا به این موارد دقت کنی. همه ی وقتت و تلاشت و ذهنت رو بزار روی کشف حلقه های تیم حریف وَ به نتیجه رسوندن پرونده... +خب اینطور باید بازم مشابه عقیق و از دست بدم و تموم زحمات من و بچه هام از بین میره. _ان شاء الله اینطور نمیشه. تو کاری که بهت گفتم و انجام بده. نگاهی کردم بهش گفتم: +چشم. این رفتار حاجی برام خیلی عجیب بود.. اما همین رفتار وَ همین حرف ها، منو حساس تر میکرد. حاجی میدونست من آدم کَنِه ای هستم و با این حرف ها کوتاه نمیام. احساس کردم میخواد با این صحبت ها وَ واکنش های تند حساس ترم کنه تا حواسم بیشتر باشه و یک تجربه گران قیمتی بدست بیارم وَ خودم اون حلقه مفقوده ای که باعث نشت اطلاعات شده بوده رو کشفش کنم. خلاصه العاقل یَکفیه الاشاره. اونشب خیلی حرف زدیم، تحلیل و بررسی کردیم، حاجی نکات ارزشمندی رو بهم یادآوری کرد. آخرای صحبتامون بود که خانومم پیام داد به گوشیم: «عزیزم خوبه به زور آوردمت. اگر افتخار میدی تشریف بیار پایین زودتر بریم.» کم کم صحبتامون و تمومش کردیم، با حاج کاظم رفتیم پایین. از حاجی و همسرش زینب خانوم، وَ دخترش مریم خانوم که قرار بود همسر مسئول دفترم بهزاد بشه، وَ بچه های دیگه ی حاجی وَ نوه هاش خداحافظی کردیم رفتیم... با خانومم رفتیم خونه ی مادرم. به عاصف هم زنگ زدم بیاد خونه مادرم دنبالم تا باهم بریم به جایی که باید میرفتیم، یعنی محل استقرار تیم حریف. یک ساعت و نیم بعد/ نزدیک خانه جاسوس ها وقتی با عاصف رسیدیم داخل کوچه، یه گوشه ای نزدیک به خونه مورد نظر پارک کرد.. بیسیم زدم به 3200: +خانوم 3200 صدای من و داری؟ _بله آقا عاکف! +هوشیاری؟ _بله. +وضعیت. _رفت و آمد عادیه. بعد از اینکه براشون از بیرون غذا آوردن دیگه کسی درب خونه رو نزده ! +درجریان باشید ما همین دورو بریم. _چشم. +شما مشکلی ندارید؟ _خیر آقاعاکف. رفتم روی خط حدید: +حدید/عاکف _جونم حاجی. +اعلام وضعیت کن. _ از آخرین گزارشی که بهتون دادم اتفاق خاصی نیفتاده. الانم همه چیز عادیه. +باشه ممنونم.. درجریان باشید ما همین دورو بریم. به عاصف گفتم: «تو داخل ماشین بمون.. من میرم یه سر و گوشی آب میدم میام.. میخوام از جلوی خونه رد بشم. هوام و داشته باش.» پیاده شدم و تقریبا 100 متر رفتم تا اینکه رسیدم نزدیک خونه. نمیتونستم زیاد به سمت خونه نگاه کنم، چون ممکن بود از دوربین من و ببینن و شک کنند. هرچیزی رو که دیدم به ذهنم سپردم. از کوچه دور شدم. رفتم داخل یه کوچه دیگه.. حدود ده دقیقه ای طول کشید تا همه چیزارو بررسی کنم.. بیسیم زدم به عاصف: «عاصف حرکت کن.. سر کوچه بغلی زیر یه درخت کاج ایستادم.. چراغ ماشین و خاموش بیا. همزمان دوربینای خونه رو چک کن.» عاصف و زیر نظر گرفتم.. چراغ خاموش آروم اومد،  از محل مورد نظر دور شد رسید به من. سوار شدم بعدش از اونجا دور شدیم. رفتیم جلوی یه پارک توقف کردیم. داخل ماشین نشستیم و هر تصویری که درون ذهنم ثبت کردم فوری یادداشت کردم. تموم که شد بهش گفتم: +عاصف اینجا چندتا دوربین دیدی؟ _چهارتا دیدم.. داخل حیاط هم دوربین دارن. +چطور این و میگی؟ _حاجی وقتی روی این خونه که دیوارش دزدگیرهای آهنی با اون عظمت خورده ولی بازم از این دوربینای قوی و گرون قیمت نصب هست، به نظر شما داخل خونه دوربین ندارن؟ +باید بگیم برق منطقه رو قطع کنن. عاکف جان، بچه ها آمار خونه رو در آوردن. اینا چندتا سگ وحشی هم دارن. دوربینم از کار بندازیم و قفل در و بازش کنی، سگ و میخوای چیکارش کنی؟ +سگ با من. _میخوای همون کار همیشگی رو کنی؟ +آره. _اگر نشد چی؟ بعضی سگارو نمیشه اونطور از سر راه برداریم. +راه دوم دارم. _میشه بهم بگی؟