eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نفوذ باند غرب‌گرا باهدف نااميد كردن مردم ⏪احمد اميرآبادي فراهاني عضو هيئت‌رئيسه مجلس در برنامه گفت‌وگوي ويژه خبري: به نظر مي‌رسد يك باند با تفكر غرب‌گرايي نفوذ كرده‌اند و مردم را نااميد مي‌كنند، سازمان‌هاي نظارتي هم در اين زمينه خوب ورود نكرده‌اند، اگر افرادي از قوه مقننه و مجريه پشت اين مسئله نباشند قطعاً نمي‌توانند اين كار را بكنند، والا يك خانم از كجا مي‌تواند ۳۲ هزار سكه و بيش از ۶ هزار خودرو خريداري كند. در طول چند سال گذشته وزير مسكن سابق ما بيشترين زيان را درزمينه مسكن وارد و ما را الان با معضل مسكن مواجه كرده است. آخرنوشت : جناب احمد امیرآبادی، به نظر نمی‌رسد، بلکه این یک حقیقت است. دولت فعلی ایران و کابینه جناب روحانی اکثرا مشکل سیاسی امنیتی اقتصادی دارند. ☑️ @kheymegahevelayat
🚫 خسارت‌های "نفوذ" در گذر تاریخ ◾️"نفوذ مجاهدین ( ) و در ؛ 🔺سازمان سیاسی_نظامی منافقین (مجاهدین خلق) که در سال 1344 تاسیس شد در سال 54 با گرایش به مارکسیسم تغییر ایدئولوژی داد. این جریان که به دلیل انحراف در روزهای منتهی به انقلاب اقدام به کارشکنی کرد، در دوران دفاع مقدس نیز تلاش کرد تا به جمهوری اسلامی ضربه وارد کند. 🔺تکاپوی مجاهدین برای در و ، در روزهای پایانی عمر آغاز شده بود. یکی از بود که مأمور رسوخ در انقلابیون به خصوص افرادی که ارتباط نزدیک با امام(ره) داشتند بود. 🔺چنانکه می‌گوید: 🔍«یکی از کسانی که مأمور شده بود روی من کار کند بود. ما هر روز باهم صحبت می‌کردیم...» اما اولین تلاش جدی منافقین برای ، مربوط به روزهای آغازین انقلاب بود؛ زمانی که آنان تلاش کردند تا با نفوذ به داخل تشکیلات ستاد استقبال از امام(ره)، مهمترین مسئولیت این ستاد یعنی حفاظت از جان امام(ره) را برعهده بگیرند اما با ( منافقین ) مخالفت کرد و میانجی‌گری برای واگذاری (ره) به سازمان منافقین راه به جایی نبرد. 🔺اما تلاش منافقین برای نفوذ، به این نمونه‌ها محدود نشد و شواهد حاکی از آن است که آنها به درون تشکیلات نیز نفوذ کردند. حضور برخی چهره‌های نزدیک به سازمان در دولت موقت همچون و سبب می‌شد تا مجاهدین نفوذی قابل اعتنایی در داشته باشند. علاوه بر این، یکی دیگر از نزدیکان به نام با در ، اقدام به برای ( ) می‌کرد. 🔺پس از اعلام جنگ به ایران، هنوز یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود که +آبادان 41 نفر از اعضای سازمان منافقین را به بازداشت کرد. عمده فعالیت این سازمان در خلال جنگ هشت ساله را می‌توان اعزام گروه‌هایی برای انجام و خرابکاری، به ویژه و در داخل ایران، از ، انجام تبلیغات مسموم از طریق رادیوی اختصاصی این گروه در و نیز شایعه‌سازی برای تحت‌الشعاع قرار دادن حمایت‌های مردمی از جبهه‌ها دانست. 🔺نهایتاً منافقین با نفوذ خود در سیستم امنیتی و نظامی ایران توانستند با ارزشی از تحرکات نظامی نیروهای ایران و مختصات دقیق پایگاه‌های نظامی و مراکز صنعتی ما بدست بیاوردند و آنها را در اختیار قرار بدهند. منافقین با در لایه های مهم کشور توانستند کمک‌های ارزشمندی را برای دستیابی به اهداف نظامی رژیم بعث بغداد کنند. 🔴 را جدی بگیرید. خدا مسئولین ایرانی را از خواب غفلت بیدار کند. متاسفانه هنوز برخی از آن افراد 3نفوذی در داخل ایران مسئولیت دارند و مخفیانه به فعالیت های خودشان برای ضربه زدن به ایران دارند ادامه میدهند که ان شاءالله به زودی خدای متعال ان ها را رسوا خواهد کرد. 💻 خیمه گاه ولایت « کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان و اخبار و تحلیل های مهم باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
☑️ مزدك ميرزايي سه چهارم مبلغ قرارداد ۱۸۰ ميليوني را گرفت و فرار کرد ⏪ "كيهان" نوشت: مجري فراري، قبل از خروج از ايران و پيوستن به شبكه‌اي ضد ايراني، قراردادي را براي توليد يك برنامه با صداوسيما منعقد كرده بود/ براي اين پروژه مستندسازي بيش از يك ميليارد و ۸۰۰ ميليون ريال برآورد شده بود كه مزدك ميرزايي سه‌چهارم آن را هم به‌عنوان پيش‌پرداخت دريافت كرده بود/ هم‌اكنون سرنوشت اين مستند و پول دريافتي از سوي ميرزايي، نامعلوم است. ☑️ @kheymegahevelayat
🔸🔹 مزدک میرزایی به خاطر جیبش رفته تو شبکه سعودی که یک پای اصلی ترور و توطئه و کشتار علیه ایران‌ه ؛ یه قسمتی از آرشیو صداوسیما رو هم با خودش برده! حالا آقایون و خانما براش آرزوی موفقیت! میکنن و وا فرار نخبه‌ها سر دادن. چند چندید با مردم و کشورتون خوش غیرتا ؟؟!! مردمی که براش فدایت شوم می‌فرستید، می‌فهمید چیکار میکنید؟ چتون شده؟ ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
بسم الله الرحمن الرحیم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #سری_سوم مقدمه. با عرض سلام و احترام خدمت شما
امشب استثنائا مستند داستانی امنیتی عاکف بخاطر خوشحالی و استقبال بیش از حد شما 3 قسمت منتشر میشه. لطفا مجددا پیام ندید چرا کم منتشر میشه. چون قرار هست فقط شبی دو قسمت منتشر بشه. یه نکته مهم رو خدمتتون باید عرض کنم اونم اینکه از همین اول کار دنبال بگیر و ببند و بزن و عملیات نباشید. بگذارید مستند داستانی امنیتی طبق یک اصول خاص پیش بره. خیلی از عزیزان برخلاف بعضی دیگر از دوستان و مخاطبان دوست دارند اتفاقات حاشیه ای رو هم مطالعه کنند. پس اون دسته از مخاطبانی که فقط دنبال هیجان هستند کمی صبور باشند. ان شاءالله به اون قسمت هم خواهیم رسید.😊🌹 مقدمه و قسمت اول و دوم که دیشب منتشر شده رو لطفا تا قبل از انتشار قسمت سوم و چهارم و پنجم که تا دقایقی دیگه منتشر میشه یکبار دیگه بخونید. ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
🔍 #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دوم بابت این پرونده ها، باید پازل هایی که داشتم در کنا
+گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواستم موافقت سیستم و بگیرید، سیدعاصف عبدالزهرا هست. با مسئول دفتر شدن بهزاد مخالفت صورت بگیره من حرفی ندارم و مهم نیست میرم سراغ گزینه بعدی. البته اینکه میگم مهم نیست 30 درصدش مهم نیست و بقیش مهمه چون میخوام این اتفاق بیفته و کنارم باشه. دلیلش هم اینه که من یا کسی رو انتخاب نمیکنم ، یا اگر انتخاب کردم تا تهش پای اون انتخاب می مونم، چون میدونم اون گزینه ی من آدم توانمندی هست. _خب! بعدش! +راستش آقا، شما همیشه برای من و جوونای هم سن و سال من داخل سیستم مثل یک پدر بودید. من نمیتونم با دیگران اینطور راخت گفتگو کنم. کاری هم به رفت و امد خانوادگیمون ندارم. الان بحث کاری هست.. خقیقتش اینه که اگر بخواید عاصف و خط بزنید و بگید در همون رده ای که هست بمونه، یعنی همونجایی که منم بودم، جسارتا باید عرض کنم که نمی پذیرم این مهره کلیدی خط بخوره. با تمام احترامی که برای سیستم قائلم، دلم میخواد سیستم هم به انتخاب من احترام بزاره. عاصف یک جوان نخبه ی اطلاعاتی، وَ فوق العاده قوی هست که هوش بالایی داره. آدم نترسی هست. براش وزیر و وکیل یا فلان مسئول کشور فرقی نداره. آدمیه که سر نترس داره و به قول خودش چیزی برای از دست دادن نداره. _خب پسرم، باید نظر سیستم رو هم ملاک قرار داد. همینطوری که نمیشه! +سیستم الحمدلله به نیروهای رده بالا ای مثل حضرتعالی استقلال داده. به سلامتی شما معاون کل هستید! رایزنی کن دیگه فدات شم آقا ! برای همین الان به شما دارم، رو میندازم. _عاکف جان، زیاد روی این مسائل گیر نده.. چون یه وقت میبینی نمیشه. گفتم که، نظر ریاست اولویت داره. هم رییس بخش خودت، هم ریاست کل نهاد! +میدونم.. اون دیگه دست شماست خلاصه. راستش آقا این عاصف پسر شجاعی هست. معتقدم در بخش ضدجاسوسی (ضدنفوذ) حتما میتونه نیرو و قوت بازوهای من بشه، بخصوص در بخش عملیات. جدای این مسائل، سالهاست رفیقمه، محرم خونمه و فقط رفیق کاری و این مسائل نیست. کاملا میشناسمش؛ تفکرش و می دونم چیه، پسر متعهدو دلسوزیه. از جان خودش میگذره برای این مردم واقعا. توانایی بالایی هم در حل مسائل داره. _ببین عاکف جان، من برای منتقل شدن عاصف به بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم حرفی ندارم، اما... لبخندی زدم، گفتم: +ببخشید میام وسط حرفت حاج کاظم.. ولی خداییش میخوای ان قلت بیاری؟ آره !؟ _نه ! من حرفی ندارم! خودتم میدونی درمواردهای خاص همیشه تا جایی که قانونی بوده و عقلانی، وَ دستم باز بوده، از تصمیماتت حمایت کردم. اما در حال حاضر سیستم برای انتقال نیروهای دیگه کمی مشکل داره. عاصف اگر بیاد سمت تو، اون طرف لنگ می مونه. من میخواستم عاصف بره جای تورو پر کنه. + حاجی این کارو نکنید تورو خدا. بزارید عاصف با من باشه. شما حاج آقای (.....) و حاج هادی رو راضی کن! _با خودش حرف زدی اصلا؟ شاید نخواد بیاد. نظرش و می دونی چیه؟ +آره صحبت کردم. همون موقع که مستقیما شما و حاج آقای ( .... ) انتقال من به بخش ضدجاسوسی رو مطرح کردید باهاش صحبت کرده بودم که ممکنه منتقل بشم، بعد ازش پرسیدم اگر رایزنی کنم که همراه من باشی، قبول میکنی؟ _چی گفت؟ +اون میگه از خدام هست با هم باشیم. _باشه.. بزار ببینم برات چیکار میتونم کنم. +حاجی لطفا موافقت حاج آقای ( ...... ) بگیر. من نمیخوام سیدعاصف عبدالزهراء رو از دست بدم. گزینه قویه منه. _ قول نمیدم اما تلاشم و میکنم. بهت گفتم که، فعلا در حال حاضر شرایط یه خرده سخت و پیچیده هست. یه تعادادی از بچه های ما در سوریه شهید شدند. در بعضی بخش ها کمبود نیرو احساس میشه! سیستم به راحتی نمیتونه انتقالی بده به شهر دیگه یا واحد دیگه. یه سری مراحل داره که باید طی بشه، اما برای شما چون انتقال از یک بخش به بخش دیگه ای هست راحتتره. پس نگران نباش. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سوم +گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواس
به حاجی گفتم: +حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام. من کسی رو غیر عاصف درون ذهنم ندارم، حقیقتش هم اینه اصلا به غیر اون به کسی فکر نکردم. من با عاصف هماهنگم. ضمنا جدای این مسائل ، ما سال ها در پرونده های مختلف داخلی و بین المللی باهم دیگه کار کردیم. روحیاتمون به هم نزدیکه. فکرامون و هوشمون باهم نزدیکه. داشتم امروز پروندش و میدیدم، نوشته بود از هفت سال گذشته تاکنون حدود سیصد و شصت و چهارتا عملیات و ماموریت های موفق داشته. این کم چیزی نیست. خیلی ها از عاصف ده سال بزرگتر هستن و بشتر از اون داخل این سیستم بودن، وَ هنوز هم هستن، اما نصف عاصف موفقیت ندارن. پس کمک کن بیاد برای من بشه. حضورش برای من دلگرمیه، اونم در این واحد حساس. _باشه. بزار ببینم چی میشه. الان دارم میرم دفتر حاج آقا. حتما این مسئله رو خدمتشون مطرح میکنم. چندساعت قبل که بودم دفترشون چنددقیقه ای صحبت تو شد و پیگیرت بود. اما بازم تاکید میکنم عاکف جان، بهت قول نمیدم در این شرایط کنونی. ولی مثل همیشه از پیشنهاداتت تمام و کمال حمایت میکنم، وَ همچنین در جلسه ی با ریاست که تا چنددقیقه دیگه برگزار میشه این موضوع رو جهت اقدامات لازم عنوان میکنم. +به نظرت قبول میکنه؟ _ باز گیر دادیا. میگم نمیدونم.. فعلا نمیتونم نظری بدم.. اما بعید میدونم قبول نکنه. با روحیاتی که ازش سراغ دارم ،وَ اینکه پروندت و مطالعه کرده کامل، فکر میکنم 70 درصد این قضیه رو میپذیره. هادی هم که با منف ردیفش میکنم. از طرفی چون که عاصف هم رزومه پر و پیمونی داره دستم باز هست که بتونم روی این موضوع مانور بدم. اینطور دست من برای گفتگو بازتره. اما خب همین پر و پیمون بودن ممکنه کار و به جایی برسونه که رییس بگه عاصف نمیتونه بره ضدجاسوسی، باید بمونه همون جایی که هست تا جای عاکف و پر کنه. اینم ممکنه. +امیدوارم شیش بیارم، اونم در حد تیم ملی..خب! آقا اجازه میدید من برم؟ البته اگر کاری ندارید بامن. _نه پسرم.. کاری ندارم، برو خدا به همرات. حاجی بلند شد اثر انگشت زد در باز شد رفتم بیرون از دفترش، بعدشم مستقیم رفتم سمت دفتر خودم. بلافاصله با تیم های عملیاتی واحد ضدجاسوسی هماهنگ کردم و یه جلسه تشکیل دادم. اون عصری که پس از معارفه برگشتم اداره، تا ساعت 9 شب در جلسه بودم. چیزی حدود 5 ساعت. فقط موقع نماز مغرب رفتیم حسینیه ی اداره به امامت یکی از روحانیون محترم نماز جماعت خوندیم بعدش فوری برگشتیم بالای داخل اتاقم برای ادامه کار. در اون جلسه خیلی از مسائل و طرح ها بررسی شد. از اینکه چیکار باید کنیم و چیکار نباید کنیم و از بایدها و نبایدها و... پنج روز اول معارفه به طور مستمر با قسمت های مختلفی که زیرمجموعه ضدجاسوسی و ضد تروریسم میشدن جلسه میگذاشتم و کارها رو پیگیری میکردم. یه روز صبح که خاطرم هست سه شنبه بود رفتم اداره، بعد از اینکه وارد ساختمون شدم دیدم حاج کاظم داره سوار آسانسور میشه. فوری صداش زدم و از حفاظتم جدا شدم رفتم به سمتش. سوار آسانسور شدیم که بریم بالا، باهاش درمورد مراحل جابجایی عاصف و بهزاد صحبت کردم که گفت: « امروز معرفی میشن به واحد ضدجاسوسی و میتونی ازشون استفاده کنی، ان شاءالله تا ساعت 10 میان اونجا بهت دست میدن. » درب آسانسور باز شد، از حاجی جدا شدم. خوشحال بودم بابت اون خبر، چون وقتی میتونستم یه تیم قوی تشکیل بدم، پیروی خودمم در پرونده ها بیشتر میشد و درصد شکست و اشتباه هم کمتر! رفتم سمت دفترم اثرانگشت زدم درب اتاق باز شد وارد شدم مستقیم رفتم پشت میزم تا شروع به کار کنم. همون اول کار چندتا کار مهم داشتم که انجامشون دادم. زنگ زدم به موبایل عاصف اما جواب نداد. زنگ زدم اتاقش که تلفن رو برداشت. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهارم به حاجی گفتم: +حاج کاظم من این یه کارو ازت میخوام
گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین کی زنگ زده. مخلص داداش! +دیشب عجب جک هایی میفرستادی برام.. دمت گرم. روحم شاد شد. _به به. روح امواتتم شاد. +بسه دیگه.. مزه نریز. آدم با بزرگتر از خودش وَ مافوق خودش درست صحبت میکنه. _ خب عاکف جان تو که میدونی من باهات شوخی میکنم، پس الکی جو نده. بعدشم خوشحالم که کلا در حال پیشرفتی توی کارو زندگیت. ولی حضرت عباسی حالا که رفتی معاونت فلان یه کم ما رو تحویل بگیر. هر از گاهی بیا اینجا یه چای بخوریم باهم. اصلا از وقتی که تو رفتی از اینجا، همه چیز سوت و کوره. من که لب به غذا نمیزنم. +آره، تو که راست میگی.. خیلی لاغر شدی بعد از منتقل شدنم به ضدجاسوسی! فقط نمیدونم چرا ماشاءالله روز به روز گردتر میشی، فقط مواظب باش منفجر نشی یه وقت. _ده کیلو کم کردم خداییش.. مادرم برام غصه میخوره. +باشه قبول.. یه خبر خوش برات دارم. _چی هست؟ +به وقتش میای پیش خودم مجددا دهان مبارکت آسفالت میشه. _مگه کارمند شهرداری شدی و رفتی توی کار آسفالت؟ +خوشمره شدی عزیزم. _شیرینی های مسئولیت جدید تورو خوردم اینطور خوشمزه شدم.. راستی ، اول صحبتت گفتی مافوق؟ نفهمیدم !! چیزی شده؟ خبری هست ان شاءالله؟ +امروز منتقل میشی سمت من دیگه. عاصف خوشحال شد گفت: _پس موافقت کردن؟ +آره الحمدلله. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکردم. _باشه ما درخدمیتم. +پس میبینمت. یاعلی. خداحافظی کردم و بعدش رفتم سر مطالعه و بررسی یه سری پرونده ها. پس از بررسی پرونده ها نشست های تخصصی با معاونت های برون مرزی و کارشناسان زبده اطلاعاتی رو طبق برنامه ای که بهم واگذار شده بود در دستور کار قرار دادم. ساعت حدود 12 بود که حاج کاظم شخصا زنگ زد بهم گفت: « دو تا نیروی تازه نفست دارن میان سمتت. تحویلشون بگیر. » چنددقیقه بعد عاصف و بهزاد اومدن دفتر. منم دیگه جلسم تموم شده بود. یه موکت انداختم و نمازمون و با بهزاد و عاصف خوندیم. بعد از نماز با بهزاد و عاصف رفتیم بیرون اداره به دعوت من غذا خوردیم برگشتیم. چون غذای اون روز اداره چیزی بود که من دوست داشتم، ولی آشپزای اداره، حال به هم زن تر از دفعات قبل درستش کردن. بگذریم. ناهار که تموم شد، برگشتیم اداره و رفتیم دفتر. با عاصف و بهزاد یه جلسه مفصل اولیه گذاشتم که چیزی حدود 4 ساعت و نیم طول کشید تا حرفامون و بزنیم که بیشتر از قبل با هم دیگه مَچ بشیم. اون ها حرف زدن و من شنیدم ، من هم نظراتم رو در این واحد جدید و مسائلی که باید رعایت میشد گفتم و اونا شنیدن. روزها و هفته ها طی شد تا اینکه چشم به هم زدم دیدم 2 ماه و نیم از مسئولیت جدیدم گذشته. انقدر کار روی سرم ریخته بود که نمی فهمیدم ثانیه ها چطوری میگذره. طی اون مدت یک سری عملیات ها و اتفاقات امنیتی اتفاق افتاد که فعلا قرار نیست درموردش براتون بگم. مثل تمام روزهای عادی و کاری، خیلی دقیق تیم های عملیاتی و اطلاعاتیمون داشتن روی پرونده ها و موارد مورد نظر کار میکردن و من هم به امور معاونت ضدنفود ( ضدجاسوسی ) وَ ضدتروریسم مسلط شده بودم. یه مدت عاصف و برای ماموریتی فرستادم سمت مرز ایران و افغانستان که متاسفانه در یکی از عملیات ها شدیدا مجروح میشه. چندوقتی گذشت و زیر نظر یک تیم پزشکی تحت درمان قرار گرفت که خداروشکر خوب شد. یه روز که تموم کارام و انجام داده بودم و تا شب مونده بودم اداره، تصمیم گرفتم برای همسرم وقت بزارم و باهم بریم بیرون کمی بگردیم. چون در اون چندماهی که مسئولیت معاونت رو بهم واگذار کرده بودن، نتونسته بودم به خوبی براش وقت بزارم. برای همین اون شب تصمیم گرفتم زودتر برم خونه. موبایل شخصیم و از کشوی میز کارم آوردم بیرون باطریش و جا زدم سیم کارت و گذاشتم درونش گوشی رو روشن کردم زنگ زدم بهش. نکته امنیتی: دلیل این کارم این بود که گوشی شخصیم اندروید بود و علیرغم اینکه حفاظت چک کرده بود و مشکل امنیتی نداشت، اما برای اینکه گاهی داخل اداره و در دفتر کارم می آوردم خاموش میکردم و باطری و سیم کارت و در می آوردم از درون گوشی تا همه ی اصول امنیتی رو رعایت کنم. این کار و زمانی انجام میدادم که گوشی اندروید شخصیم و دم در اداره تحویل نمیدادم... بگذریم. زنگ زدم به همسرم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: ✍️ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
امشب بنابردلایلی با تاخیر منتشر خواهد شد
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پنجم گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین ک
زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: +سلام فاطمه زهرا خانوم. احوال شما؟ _ به به سلام آقامحسن. چطوری آقای معاون. تو خوبی؟ خندیدم گفتم: + ممنونم رییس! نفسی میاد و میره.. چه خبر؟ خوبی خانومَم. _شکر. بد نیستم. چخبر؟ کجایی؟ +طبق معمول سرکارم. _طبیعتا الان دیگه باید بیای خونه، مگه نه؟ +بله. درسته. _ولی یه چیزی شده که زنگ زدی.. اینم درسته؟ +شاید. _چیزی شده؟ +هوات و کردم.. من حیرون تو این روزا.. هوات و کردم.. دلم میخوادعِعِعِعِتتت.. خندید گفت: _اوه اوه.. چه خوش صدا هم شده آقامون.. حالا نمیخواد ادای خواننده ها رو در بیاری. +ما که چاکرخواتیم. _ممنونم.. فقط انقدر لاتی صحبت نکن خوشم نمیاد. اصلا بهت نمیاد! +ای به چشم قربان. خندید گفت: _چیشده تماس گرفتی؟ میخوای بازم نیای خونه؟ +جرات دارم؟ _نوچ! +گفتم یه زنگ بزنم بهت ببینم اگر حالش و داری، آماده بشی بیام دنبالت تا بریم بیرون ، که هم خرید کنیم جیب مارو خالی کنی، وَ هم اینکه یک شامی بزنیم بر این بدن تا تقویت عضله کنیم. _چه عجب. چه افتخاری بالاتر از اینکه جیبت و خالی کنم.. یعنی اون لحظه واقعا احساس خوشبختی میکنم. +آفرین. اونوقت منم کارتم و نیاوردم، از کارت مبارک خودت خرج کردی، متوجه میشی، جیب زدن کار خوبی... چی عزیزم؟؟ کار خوبی...؟؟ _کار خوبی است. خندیدم و گفتم: +امان از دست تو با این حاضر جوابیت. آماده شو تا نیم ساعت دیگه جلو درب خونه ام. تک انداختم خودت بیا پایین. _نمیای بالا لباست و عوض کنی، یه دوش بگیری؟ + نه. فعالیت خاصی نداشتم امروز. بیا پایین که زودتر بریم. _چشم. من میرم آماده بشم.. راستی محسن یه چیزی. +چیشده؟ _امروز خواهرت از لبنان زنگ زد سراغ تو رو میگرفت. اگر تونستی یه ارتباط بگیر باهاش. + الآن موقعیت تلفنی با اون جا رو ندارم.. اصلا نمیتونم. باشه برا بعد. تو برو زودتر آماده شو میام دنبالت. فعلا خداحافظ. خداحافظی کردیم. فورا میزم و مرتب کردم که آماده بشم برای رفتن. مانیتورم و خاموش کردم و کیفم رو برداشتم از دفترم اومدم بیرون. ساعت حدود 7 شب بود. از اتاقم اومدم بیرون درب اتاق بهزاد و زدم، اومد درو باز کرد... گفتم: +من میرم خونه. بعید می دونم شب دوباره بیام اداره. چون فعلا کاری نداریم.. تو تا کی می مونی؟ _تا نیم ساعت دیگه. چون کارای منم دیگه آخراشه. +باشه. پس کارات و رسیدی بزن برو خونه استراحت کن. منم دارم میرم چون خانومم منتظره.. خداقوت.. فعلا یاعلی. اومدم پارکینگ اداره ماشینم و گرفتم از اداره زدم بیرون، رفتم دنبال خانومم. بین راه یه سبد گل رز خریدم که تقدیمش کنم... شماهم از این کارا زیاد انجام بدید. چون خانوما خیلی گل دوست دارند. وقتی رسیدم جلوی درب آپارتمان، به موبایل همسرم زنگ زدم که بیاد پایین. چنددقیقه بعد اومد پایین سوار ماشین شد. بعد از سلام و دست دادن و احوالپرسی، گل و دادم بهش. اونم کلی ذوق کرده بود. حرکت کردیم رفتیم یه مقدار خیابونارو گشتیم، بعد ماشین و یه جایی پارک کردم تا بریم برای خرید. وسط خرید کردن بودیم که دیدم گوشیم یه صدایی کرد بعد یه ویبره هم خورد. باخودم گفتم حتما پیام اومده. اما بنده اونشب وَ اون لحظه بارکِش همسرم بودم. یعنی وسیله ها رو اگر میزاشتم پایین، وَ گوشی رو میگرفتم دستم، خانومم بدجور به هم میریخت. منم که زن ذلیل... دیگه نگم براتون. داشتیم داخل بازار قدم میزدیم که گفت: _محسن لطفا سمت گوشیت نرو !! نه توی فضای مجازی سرک میکشی، نه خیمه گاه ولایت سر میزنی.. باز نگو نگفتی و نگو چرا دلخوری !! حالا بزار بعد از قرنی که دوتایی اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره و آرامش داشته باشیم. لبخندی زدم و مجبور بودم بگم: «چشم». دیگه راهی نداشتم، چون من یا خونه نیستم، یا اگر هستم، باید درخدمتش باشم. اونشب هم که شده بودم عین گاری. خانومم میخرید و منم نگه میداشتم. بعد از خرید، وسیله ها رو بردیم گذاشتیم صندوق ماشین، مجددا برگشتیم داخل بازار تا یه جایی همون دورو برا، شام بخوریم.. همینطور که نشسته بودیم، یک لحظه گوشی کاریم و چک کردم.. دیدم اون صدا و لرزش برای دریافت پیام نبوده. به نوشته روی گوشی دقت کردم، دیدم نوشته « باطری ضعیف است ». ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_ششم زنگ زدم به خانومم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم:
نور گوشیم و کم کرده بودم تا خاموش نشه و صرفه جویی در مصرف باطری حساب بشه. همزمان یه پیام از سیدعاصف عبدالزهرا اومد. داشتم پیام رو باز میکردم اما از شانس بد من گوشیم خاموش شد. بی سیم هم که به همرام نداشتم. از طرفی هم اگر بیسیم داشتم، بین مردم نمی شد جلب توجه کرد وَ نباید گاف میدادم. خیلی ذهنم مشغول شد. چون همزمان درگیر یه پرونده ای هم بودیم که باخودم گفتم شاید برای اون باشه. میخواستم گوشی رو بدم تا داخل همون رستوران شارژ کنن اما به صلاح نبود گوشی ساده ی کاریم و به دیگران بسپرم. مجبور بودم بیخیال بشم اما ذهنم درگیرش بود. چون پیامی هم که اومد، به گوشی کاریم بود. خلاصه شام و که خوردیم فورا رفتیم سمت خونه. وقتی رسیدیم جلوی درب آپارتمان فورا وسیله ها رو از داخل ماشین گرفتم تا ببرم بالا.. به خانومم گفتم بیاد بشینه پشت رُل تا خودش ماشین و بیاره درون پارکینگ. وقتی با آسانسور فورا اومدم بالا و رسیدم داخل خونه، اولین کاری که کردم گوشیم و زدم به شارژ. با خودم گفتم تا وقتی که شارژ میشه برم یه دوش آب گرمی بگیرم و بیام. بعد از استحمام وقتی اومدم اولین کاری که کردم خیلی فوری گوشیم و روشن کردم. روشن شد دیدم عاصف چهار بار پیام داده و طی این یک ساعت و نیم که گوشیم خاموش شده بود سه بار هم تماس گرفته. خالا دیگه یکی یکی پیام ها می اومد بالا. متن پیام ها... پیام اول: « ...!!؟؟ » نکته: پیام اول به این معنا بود که کار مهمی هست. موقعیت بهم بده تا باهات ارتباط بگیرم. پیام دوم پنج دقیقه بعد از پیام قبلی: « آقا عاکف سلام. یه خبری شده باید درجریان قرار بگیرید، اگر ممکنه وضعیتتون و بگید تا برسم خدمتتون. چون التماس دعای فوری هست و پشت چیز میز هم نمیشه..... به قول خودتون بععععلللله اووونطوریاست. » پیام سوم ، 9 دقیقه بعد: « آقا... » پیام چهارم ، 2 دقیقه بعد: « حاج عاکف، یه موضوع مهمی هست. » در همین حین که داشتم پیام چهارم رو میخوندم دیدم عاصف خودش زنگ زد.. فوری جواب دادم: +عاصف جان سلام. خوبی؟ بگو ببینم چی شده که چپ و راست پیام میدی زنگ میزنی. نگران شدم. _سلام.. آقا چرا خاموشی؟ +شارژ گوشیم تموم شد. _اگر ممکنه بگید کجایید برسم خدمتتون. یه موردی پیش اومده که باید شما در جریان قرار بگیری. +باشه داداش. من خونه ام. بیا اینجا. البته اگر نیازه من برگردم اداره. _نه میرسم خدمتتون، اونوقت اگر نیاز بود و صلاح دونستید باهم بر میگردیم اداره. +باشه.. بیا منتظرتم.. یاعلی. حدود 40 دقیقه بعد، عاصف زنگ زد به موبایلم. جواب دادم: +جانم عاصف. رسیدی؟ _رسیدم جلوی آپارتمانتون. بیام بالا، یا بیام درون لابی، یا میاید داخل ماشین؟ +فوری با آسانسور بیا بالا تا ببینم چی شده. _چشم. دکمه آیفون و زدم درو باز کردم. دو سه دقیقه بعد عاصف رسید جلوی درب واحدمون. فاطمه در و باز کرد، با عاصف سلام علیکی کرد، بعد راهنماییش کرد سمت اتاق کارم که در منزل شخصیمون داشتم. وارد اتاق کار شد... تا دیدیم همدیگرو، گفتم: « بیا بشین ببینم چی شده عاصف. » عاصف درو بست اومد نشست روی صندلی کوچیکی که کنار قفسه ی کتابام بود.. نفسی تازه کرد و شروع کرد به صحبت کردن، گفت: _عاکف جان خیلی مخلصیم. خوبی؟ +فدات شم داداش. خب، برو سر اصل مطلب. _راستش داشتم میرفتم جایی دنبال کارای شخصی خودم، همین که خواستم مانیتورم و خاموش کنم، دیدم کارتابل شخصیم چندتا دریافتی پیام داره. +خب،چی بوده؟ _چهارتا گزارش بود و یه خبر. فایل خبرو باز کردم دیدم خبری که اومده خیلی مهمه. برای همین گفتم چون که پشت تلفن نمیشه بهتون بگم، ترجیح دادم حضوری بیام شمارو درجریان بزارم. +میشنوم. _ظاهرا درون یکی از کافه ها درگیری شد، بعدشم کاشف به عمل اومده کسی که دعوا افتاده یکی از متخصصین هسته ای کشور هست. +متخصص در چه سطحی؟ _از دانشمندان اتمی ایران. +عجب !! خب خبر چطور به مارسیده؟ منبع کجاست. اصلا چقدر دقیق میتونه باشه؟ بررسی کردید؟ _خبر از بچه های نیروی انتظامی به ستاد رسیده و ستاد هم ارجاع داده به واحد ما تا در صورت لزوم رسیدگی کنیم. +بچه های انتظامی چی دیدن که بهمون خبر دادن؟ بعدشم موضوع شخصی باشه به ما ربطی نداره. درگیری و بزن بزن و دختربازی و اینا در حوزه کاری ما نیست داداش! خود نیروی انتظامی یا طرفین وظیفه دارن حل کنن. این مسائل که در حیطه وَ وظایف کاری ما تعریف نشده ! غیر از اینه عاصف خان؟ _نه درسته .. اما.. +اما چی؟ ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📷 جا داره سالروز شکست منافقین رو به (مریم قجر عضدانلو) که ۸۸ سبز پوشید و ۹۲ بنفش، تسلیت بگم. رجوی کجایی که ناموستو سعودیا بردن... ☑️ @kheymegahevelayat