هم اکنون لایو در صفحه رسمی خیمه گاه ولایت
✅ خیمه گاه ولایت در اینستاگرام 👇
🔴 https://www.instagram.com/kheymegahevelayat/
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم داشتم از اتاق بازجویی می اومدم بیرون به دور
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_شانزده
وقتی اسماعیل گفت ملک جاسم مواد و برای یه دختره میگرفته، فکرم مشغول شد...راستش و بخواید ذهنم رفت به سمت فائزه ملکی... دستم و بردم سمت گوشم رفتم روی خط بهزاد... بهش گفتم:
«شنیدی صحبتاش و دیگه؟؟ همین الآن با دکترمون که در پزشکی قانونی مستقر هست هماهنگ کن تا جنازه رو مجددا بررسی کنن و جوابش و بهمون بدن که آیا مقتول از مخدر استفاده میکرده یا نه!»
اسماعیل عظیمی گفت:
_آقا با من بودید؟ یا اینکه با خودتون حرف میزنید؟
+شما به توضیحاتتون ادامه بدید.. به این چیزا کاری نداشته باشید.
_چشم.. بله داشتم میگفتم ، کم کم ملک جاسم به من اطمینان کرد و رفتم خونش. یعنی دعوتم کرد.
+آدرس خونه؟
_سمت حکیمیه بود.
+بنویس دقیق ! کوروکی بکش !
کاغذ و قلم دادم بهش ! آدرس و نوشت و بعد از بازجویی دادم به بچه ها زیر و بمش و در بیارن. به اسماعیل گفتم:
+ملک جاسم دیگه ازت چی میخواست؟
_یک روز بهم گفت براش یه آدم پیدا کنم که بتونه از مرز ردش کنه. یه پیشنهاد مالی کلان بهم داد. چیزی حدود 500 میلیون. گفته بود اگر خودمم بخوام میتونم با خرج اون برم اونور مرز.
+تو چی گفتی؟
_گفتم نمیام.
+کسی رو براش پیدا کردی ؟
_نه آقا.
+ داری دروغ میگی. تو یکنفر و براش پیدا کردی. اون آدمی که برای ملک جاسم پیدا کردی الان در مشهد منتظرشه. اتفاقا همین امروز میخواد ملک جاسم و از مرز رد کنه.
_به حضرت عباس دروغ نمیگم !
صدام و بردم بالا و با مُشت کوبیدم روی میز گفتم:
+وقتی مثل سگ داری دروغ میگی، به دروغ قسمِ حضرت عباس نخور لامصب !! میخوای اسم اون آدمی رو که براش پیدا کردی تا از مرز ردش کنه بهت بگم؟
_آقا دورت بگردم غلط کردم...
چشام و درشت کردم بهش با تهدید گفتم:
+بهت همون اول کار گفتم صادق باش. من از دروغ متنفرم. به خودت کمک کن که پروندت سبک باشه. گفتم یا نه؟
_بله گفتید. شرمندتونم.
+پس غلط میکنی دروغ میگی. چرا خیال میکنی با یه آدم گاگول مثل خودت طرف هستی ؟
_شرمنده ام...
روی یه کاغذ یه اسم و نوشتم دادم بهش.. گفتم: «وقتی اسم اون آدم و بهم گفتی، بعدش این کاغذو باز میکنی.»
کاغذ و گرفت بهش گفتم: «فورا اسم اون آدم و بگو.»
گفت:
_اسمش منوچهر هست.
+کاغذ و باز کن.
کاغذ و باز کرد نگاهی بهش انداخت، نگاهی به من انداخت، گفت:
_آقا ببخشید، من نمیدونستم شما همه چیز و میدونید. دیگه راست میگم.
داخل اون کاغذ قبل از اینکه اسم منوچهر و بیاره براش اسمش و نوشتم تا بفهمه ما از همه چیز با خبریم و فقط آوردیمش بازجویی کنیم تا تشکیل پرونده بدیم. البته اسماعیل یه سری ناگفته ها داشت که به دردمون خورد... بهش گفتم:
+ منوچهر و از کجا پیدا کردی؟ باهاش آشنا بودی؟
معلوم بود بدجور ترسیده...گفت:
_راستش وقتی ملک جاسم گفت من یکی رو میخوام تا از مرز ردم کنه یاد منوچهر افتادم که کارش همین چیزا بود. چندباری هم برای همین کارها زندانی شده بود، اما خب همچنان اینطوری امرار معاش میکرد.
وسط بازجویی بودم که عاصف عبدالزهرا بیسیم زد:
_ عاکف / عاصف عبدالزهراء؟
+بگو داداش.
_1000 خبر داده که سوژه رسیده. دستور چیه؟
+ به 1000 بگو تحریکش نکنه. اصلا نزدیکش نشه.. حتما راه و برای سوژه باز کنه و تا میتونه موانع رو برطرف کنه.
عاصف تعجب کرد.. چون نمیدونست چه تصمیمی داریم ! راستش خودمم یه جاهایی هنگ میکردم چرا حاج هادی این کارو داره میکنه و چرا حاج کاظم داره اینطور پیش میره... عاصف گفت:
_آقا مطمئنی؟
+شما کاری نداشته باش !
_اون سمت ردیفه؟
+نگران اون طرف نباش..می افته دست صابر.. اون حواسش هست. از دیشب منتظره تا مهمونش برسن اونجا.
ارتباط من و عاصف تموم شد، به ادامه بازجویی پرداختم.. به اسماعیل گفتم:
+اون ماشینی که داخل پارکینگ فرودگاه بوده، تو برای ملک جاسم تهیه کردی و گذاشتی پارکینگ فرودگاه !! درسته؟
_نه آقا.
+بازم دروغ؟
_آقا به جون مادرم راست میگم.
+مثل اینکه تو آدم نمیشی..باشه! هر طور دوست داری میتونی چرت و پرت تحویل من بدی اما جوری آدمت میکنم تا بفهمی یک مَن ماست چقدر کره داره.. تا چند دقیقه دیگه مشخص میشه که تو راست میگی یا اینکه داری چاخان تحویل ما میدی. اونوقت من میدونم و تو.
آستینام و زدم بالا، از روی صندلی بلند شدم رفتم سمتش. رفتم روی خط بهزاد، گفتم:
+بهزاد، کجایی؟؟ آماده شد؟
_بله حاجی. آماده هست. دارم میام داخل.
ترس رو در چهره اسماعیل میدیدم. صورتم و بردم نزدیک صورتش بهش گفتم «حالا به من دروغ میگی؟ آدمت میکنم.»
از وحشت دستاش میلرزید و هی خودش و روی صندلی جابجا میکرد... به صورتش خیره شدم دیدم فقط پلک میزنه. عرق روی پیشونیش نشسته بود. خانوم ایزدی که پشت سیستم کنترل اتاق بازجویی نشسته بود وَ از دوربین حرارتی وضعیت متهم رو کنترل میکرد، اومد روی خطم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_شانزده وقتی اسماعیل گفت ملک جاسم مواد و برای یه دخت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هفده
خانوم ایزدی گفت:
«بدنش داغ شده، استرسش رفته بالا... ضربان قلبش تند شده.. ممکنه به دلیل بیماری اعصاب و روان هر لحظه واکنش نشون بده. به نظرم ازش فاصله بگیرید.»
همینطور که با روح و روان اسماعیل عظیمی بازی میکردم، به زور و با لرزش صدا فقط یک کلمه گفت:
«آقا غلط کردم.. میخوای چیکار کنی؟ تورو جون عزیزت رحم کن بهم.. من دارم پدر میشم.. رحم کن به من و زنم.»
همزمان بهزاد درب اتاق باجویی رو باز کرد اومد داخل. لب تاپ و گذاشت روی میز گفتم بره بیرون. بهزاد رفت، به اسماعیل گفتم:
« نترس.. تو مالِ زدن نیستی.. چون دوتا چک بخوری، تا آخر عمرت دور خودت میچرخی.. اونم چکی که من بهت بزنم.. چون هرکی خورده تا یک ماه شبا کابوس دیده... حالا هم این دکمه رو ( اینتر ) بزن.»
کلیدِ اینتر و زد، اون فیلمی که حدود نیم ساعت قبل بچه ها از حراست و امنیت فرودگاه گرفته بودن، همون فیلم و گذاشتیم تا اسماعیل ببینه !
توی اون فیلم دقیقا اسماعیل و نشون میداد. وقتی دید هنگ کرد.. استپ زدم بعدش لب تاپ و بستم.. بهش گفتم:
+دیدی؟
سرش و انداخت پایین. بهش گفتم:
+اسماعیل، من چیکارت کنم که انقدر دروغ میگی؟ چرا ساعت 20 روز قبل، برای ملک جاسم ماشین شاسی بلند بردی گذاشتی داخل فرودگاه؟
_آقا اشتباه کردم. قول میدم دروغ نگم. بهم رحم کن.. میشه یه سیگار بکشم؟
یه لحظه چشام و بستم و یه دونه محکم زدم به صورتش ... دیدم کبود شد... بهش گفتم:
+دیگه دروغ نمیگی. دیگه هم جون مادرت و الکی قسم نمیخوری. دیگه چرت و پرت تحویل من نمیدی. دیگه زررر نمیزنی. تموم کارهایی که انجام دادی داخل این پرونده ثبت و ضبط و مکتوب شده. به بچه ها گفتم بیارنت اینجا که فقط از زبون خودت بشنویم.
فقط وحشت زده نگام میکرد.. گفتم:
+حالا هم اینجا هستی تا از زبون خودت بشنوم، بعدش پرونده رو تکمیل کنم بفرستم بری دادسرا.. به همون خدایی که شاهد هست، فقط یکبار دیگه بخوای دروغ بگی، دارم تاکید میکنم اسماعیل عظیمی، فقط یکبار دیگه یک کلمه دروغ ازت بشنوم، به ولای علی یک جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. وقتی هم اومدی پایین کاری میکنم که تا آخر عمرت همه جا رو سینه خیز بری! حتی توالت خونت و! حالا ببین من این کارو میکنم یا نه.
_آقا ببخشید.. من از شما میترسم. نمیدونم چیکار کنم. میشه سیگار بکشم؟
+نه... اول حرف میزنیم، بعدش میگم برات سیگار و صبحونه بیارن! فقط امیدوارم دیگه دروغ تحویل من ندی. چون بد میبینی.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، راستش من دلم به حال اسماعیل میسوخت. شاید باورتون نشه. نمیدونم چرا گاهی دلم به حال متهمان زیر دستم میسوخت. برای اسماعیل یه لیوان آب ریختم دادم دستش، وقتی خورد بهش با دلسوزی و آروم گفتم:
+ اسماعیل تو اگر مرد بودی و در این بازجویی همکاری میکردی، به شرافتم قسم بهت کمک میکردم. اما مرد نیستی. شجاعت و بزرگی مرد در قد و هیکل و لاس زدن با این زن و اون دختر و خلاف کردن نیست ! شجاعتش در صداقتش هست که تو نداری. دلم برای اون بچه ای که قرار هست تو پدرش بشی میسوزه.. خودت و جمع کن زودتر. حیفه! تو جوون هستی... دیگه خوددانی.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، اسماعیل عظیمی در جلسه اول بازجویی وَ همچنین در طول مدت بازداشتش در خانه امن 4412 یه سری مسائل دیگه ای رو هم اعتراف کرد که من دیگه بهش نمیپردازم. چون موضوعات مهم تری هست که باید در ادامه براتون نقل کنم.
متهم و برای تکمیل پرونده تحویل بهزاد دادم و خودم رفتم بالا پیش عاصف که داخل اتاق من بود.. باید کمی استراحت میکردم.. چون حدود دو روز میشد که چشم روی هم نگذاشته بودم.. به عاصف گفتم دوساعت استراحت میکنم، خبر جدیدی اومد بیدارم کن.
«ساعت 9 صبح همان روز/خانه امن 4412»
بعد از اینکه کمی استراحت کردم، بلند شدم دست و روم و شستم.. یه چای بسیار پر رنگ ریختم خوردم.. همینطور که نشسته بودم فکر میکردم، روم و کردم سمت عاصف عبدالزهراء که داشت امور مربوط به پرونده رو رسیدگی میکرد، گفتم:
+از مشهد خبر جدید چی داریم؟
_ملک جاسم فعلا زیر چتر 1000 هست. 1000 هم که از بچه های مشهد هست و همه ی سوراخ سنبه ها رو خوب میشناسه.. خداروشکر هر 20 دقیقه ارتباط میگیره باهامون.
+وضعیت ارتباطات چطوره؟
_همه چیز عالیه. داریم لحظه به لحظه همه چیز و رصد میکنیم.
+با مرز هماهنگید؟
_بله.
+اگر 1000 نتونه تا آخر همراه سوژه پیش بره چه اقدامی کردی؟
_ حاج رسول و یکی دوتا ازعواملش سمت مرز مستقر هستن. باهاشون هماهنگ کردم.
+عاصف! تا الآن 10بار بهت گفتم وقتی داری با من حرف میزنی و گزارش کار میدی، از این لغت مسخره مجهول «یکی دوتا» استفاده نکن !!!! بزار من تکلیفم و بدونم که الآن یک نفر با رسول هست یا دوتا؟
_چشم. ماساژ نمیخوای؟عصبی هستیا. میخوای نوازشت کنم؟
+لا اله الا الله.
خندید، گفت:
_دوتا نیروی مشتی و تازه نفس با حاج رسول هستن.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هفده خانوم ایزدی گفت: «بدنش داغ شده، استرسش رفته ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هجده
عاصف گفت:
_عاکف واقعا میخوای بزاری ملک جاسم از طریق مرز زمینی کشور و ترک کنه؟ اون الآن صد تا منبعِ اطلاعات هست.
نگاش کردم گفتم:
+دستور از بالاست. البته دو جور دستور.. خودمم موندم. میترسم بازی بخورم. بگذریم.
ديدم عاصف نگام میکنه... گفت:
_ یه مشکلی داریم؟
+چه مشکلی؟
_ببین عاکف جان، اینا اگر بخوان از سمت تایباد برن، ما در اون منطقه با بچه های نیروی انتظامی و برادران سپاه که اونجا مستقر هستن هماهنگ نشدیم و هنوز کاری نکردیم. من نگرانم، چون ممکنه اینارو بزنن. بچه های وزارت اطلاعات هم معمولا اونجا برای یک سری موارد کمین دارن !! از طرفی یه بخشی از اون منطقه دست ارتش هست !!
گفتم:
+حرف آخر؟
_حرف آخر اینه که یه وقتی بین سپاه و وزارت اطلاعات و ارتش موازی کاری صورت نگیره! چون اگر سوژه ها به کمین هرکدومشون بخورن دخلشون اومده.. از طرفی ما داریم رهگیری میکنیم.. میترسم یه وقت بچه های ما رو هدف قرار بدن.
+خب هماهنگ میشیم با هر سه تا .. یکیشون که مربوط به نهاد خودمون هست و مشکلی نیست، پس حله.. اما مسئله ای که الآن برای ما مهم هست اینه که نمیدونیم سوژه ها به کدوم سمت میخوان برن.. برای همین دستمون بسته هست. بعدشم مگه 1000 بهت گفته که از کدوم مسیر دارن میرن.
_اینطور که 1000 چندخطی رو برامون کد کرده، ظاهرا در مسیری هستند که به سمت تایباد میره.. نقشه های سیستمی ما وَ رهگیری های ماهواره ای ما هم همین موارد و نشون میده. ضمنا، اینم یادآوری کنم که ما در اون منطقه دیدبانیمون زیاده.
+خب منم از همین دیدبانی زیاد میترسم که یه وقت بزنن اینارو. با تو موافقم ! الآن بهم بگو که خط این یارو که اسمش منوچهر هست و داره ملک جاسم و میبره رو چک کردید؟
_بله.
+وضعیتش چطوره؟
_فعلا با کسی ارتباط نداره.
+مگه میشه؟
_فعلا که اینطوره !! اما داریم کنترلش میکنیم. طی این دو ساعت سه مرتبه سیم کارت عوض کرده.
+وضعیت نیروی سایه چطوره؟
_باهاش در ارتباطم.. همه چیز فعلا داره درست پیش میره.
+فوری وصلم کن به حاج رسول.
_چشم.
+بعدشم، یه چای بریز بخورم از تشنگی کف کردم.
_الان یکی ریختی برای خودت خوردی !
من و عاصف خیلی باهم شوخی میکردیم، بهش گفتم:
+من دلم میخواد چای بخورم.. تو چیکار داری؟ به تو ربطی داره؟ مگه حق تو رو دارم میخورم؟ وقتی بهت میگم از تشنگی کف کردم، یعنی واقعا تشنمه !
خندید گفت:
_چشم، برات چای میریزم.. ولی معلومه از اون شبی که صابون زدی به گوشتا زیادی کف میکنیاااا.
+پاشو برو مسخره..سر شوخی رو باز نکن چون الآن اصلا وقتش نیست ! خیلی عطش دارم ! برو یه لیوان آب یا اینکه یه فنجون چای بگیر بیار.. یا اینکه به همسایه های پایینی بگو قهوه آماده کنن.
_قلیون میخوای؟
+خجالت بکش. من کی قلیون کشیدم؟
_تعارف زدم.
+برو پی کاری که بهت گفتم، مزه نریز. ضمنا، به بچه ها بگو وصلم کنن به حاج رسول.
عاصف با بچه های طبقه پایین هماهنگ کرد تا من و با یه خط امن وصل کنن به حاج رسول.. بزارید بگم حاج رسول کیه.. حاج رسول یکی از نیروهای اطلاعاتی ما هست که از اداره مشهد بود.. حاج رسول در مواقعی که سمت مرز ایران و افغانستان پروژه داشته باشیم در بعضی موارد از اون استفاده میکنیم... چون منطقه رو خوب میشناسه !! یکی از پسرانش در سمت سیستان طی یک درگیری با تکفیری های گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی در سال 1386 به شهادت رسید و شوهر دخترش هم درسال 1395 توسط گروهک تروریستی انصارالفرقان به سرکردگی جلیل قنبرزهی به شهادت رسید. بگذریم.
حاج رسول اومد روی خط و باهم لینک شدیم..
گفتم:
+حاج رسول سلام.. چطوری؟ چه میکنی با زحمتای ما؟
باهمون صدای همیشه خسته، اما پر از صلابت و اقتدارش گفت:
_سلام حاج عاکف. خوبی؟ خوشی؟
+دورت بگردم حاج رسول. خاک پاتم.. میگم حاجی جون، در جریان مهمونای ناخونده ای که دارن میان سمتتون هستی دیگه؟
_بله.. آقا سید عاصف عبدالزهراء توجیهُم کِردِه.
+یه زحمت بکش، یا شخصا برو، یا دوتا نیروهایی که تحت امرت هستن برن.. باید با بچه های سمت مرز تایباد هماهنگ باشید! بزارید مهمونای ما راحت برن. تا چنددقیقه دیگه هماهنگی های اداریشم انجام میشه که یک وقت به مشکل بر نخورید و مانع تراشی نکنن. چون مطمئنا بچه های سپاه و وزارت اطلاعات و ارتش در مرز تایباد بخصوص نقاط کور اون منطقه کمین دارن.. میخوام یه وقت مهمونای ما رو نزنن.
_من تحت امرم.. ولی یه سوال!! گفتی ردشان کُنُم؟؟ مگه دشمن نیستن؟
+حاج رسول... عزیزم.. شما اون کاری که من گفتم انجامش بده.. به چیزای دیگه کاری نداشته باش. فقط اون موضوع و که بهت گفتم یادت نره.. با دقتِ عمل بسیار بالا وارد مرحله اجرایی بشید.. اونا هم دارن میان سمتتون.
نکته: بعدا خودتون میفهمید چی بوده اون مورد.
✅ کپی با درج لینک کانال خیمه گاه ولایت مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
■ روزمان را با #قرآن آغاز کنیم...
●آیه ای که حسین بن علی در روز عاشورا برای لشکر یزید تلاوت فرمود.
■ناترسی و شجاعت از شاخصه های رهبری الهی است...
سوره يونس (10) : آيه 71
● وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقامِی وَ تَذْكِيرِی بِآياتِ اللَّهِ فَعَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْتُ فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَ لا تُنْظِرُونِ (71)
● سرگذشت نوح را بر آنان تلاوت کن، هنگامی که به قومش گفت:ای قوم اگر توقفم در بین شما و یادآوری آیات الهی برای شما سخت است [و غیرقابل تحمل، هرکاری از دستتان ساخته است انجام دهید و کوتاهی نکنید؛ چرا که] من بر خدا تکیه نموده و توکل کردهام [و از غیر او هراسی ندارم]. سپس مى گوید: اگر مى توانید برخیزید و به زندگى من پایان دهید و لحظه اى مرا مهلت ندهید»(یونس/ 71)
■پيام ها:
1- ايمان به هدف، بزرگترين اهرم مقاومت انبيا و مبارزه طلبى آنان است. «إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقامِی» ... «فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ»
2- انبيا مخالفان خود را به مبارزه مى طلبيدند. «فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ»
3- انبيا با توكّل به خدا، قدرتهاى مخالف را تحقير مى كردند و به مؤمنان شجاعت مى دادند و همه ى قدرتها را پوچ مى دانستند «فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ» ... «ثُمَّ اقْضُوا»
4- ارزيابى درست، جمع آورى قوا و تصميم قاطع، از اصول مبارزه است. «أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً»
5- مومنان انقلابی از شهادت نمى ترسند. «ثُمَّ اقْضُوا إِلَيَّ وَ لا تُنْظِرُونِ»
■درسها:
قرآن مى خواهد به مومنان و رهبر الهی این دستور را بدهد که نباید به قدرت دشمن اهمیت دهد، بلکه با قاطعیت و شهامت بیشتر حرکت خود را ادامه داده، پیش برود؛ چرا که تکیه گاهشان خدا است و هیچ نیرویى تاب مقاومت در برابر قدرت او را ندارد.
باید مومنین شجاعت ایستادگی در مسیر حق را داشته باشند...
✅ @kheymegahevelayat
🔵 افشای جاسوسی رژیم صهیونیستی از کاخ سفید
یکی از مقامات ارشد آمریکا در گفتوگو با «پولیتیکو»:
🔹طی دو سال گذشته بارها ابزارهای جاسوسی از گوشیهای همراه در نزدیکی کاخ سفید کشف کردیم.
🔹ظاهراً قصد رژیم صهیونیستی از کاشتن این ابزارها در نزدیکی کاخ سفید جاسوسی از دونالد ترامپ و شنود مکالماتش بوده است.
#عاکف_سلیمانی #خیمه_گاه_ولایت #اخبار_امنیتی #نفوذ
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری با شکوه مردم ترکیه در سوگ امام حسین.
#سلبریتی_های به ظاهر با کلاس کجان؟
بر دشمنان سیدالشهداء تا روز قیامت لعنت
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این فیلم از مجلس کاناداست که تلویزیون مستقیم پخش میکنه و آراء نمایندهها رو رییس مجلس یکی یکی میخونه. نماینده های ما که تمام مصوباتشون تقلیدی از غربیهاست، حداقل به طرح #شفافیت_آراء_نمایندگان رای مثبت بدن.
چرا فقط هرچی به نفعشونه از غربیها یاد میگیرن؟
✅ @kheymegahevelayat
توییت #عاکف_سلیمانی درمورد اوضاع اقتصادی ایران
آخرنوشت :
⭕️ در قاهره نزدیک به یک میلیون نفر هر شب در گورستانها میخوابند و خط فقر، میزان #بیکاری، #تورم، #فساد مسئولین و... در این کشور نابسامان است و حیاط خلوت امپریالیسم و آمریکا هستند.
⭕️ مکزیک دومین کشور فقیر آمریکای جنوبی است و سراسر فقر و تحت سلطه باندهای گانگستری و جولانگاه سرمایههای آمریکا است، اگر حضور سرمایه خارجی و به قول آقایان تعامل با دنیا وضع کشوری را بهبود میبخشد چرا مکزیکی که محل پولشویی #آمریکا است در #فقر به سر میبرد. پرو فقیرترین کشور آمریکای جنوبی است در حالیکه با آمریکا و اسرائیل سرشاخ نشده.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هجده عاصف گفت: _عاکف واقعا میخوای بزاری ملک جاسم ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_نوزده
وقتی ارتباط من با حاج رسول قطع شد دیدم یکی در میزنه... بلند شدم رفتم در و باز کردم. میثم پشت در بود... وارد اتاق شد. تا رفت چیزی بگه، گفتم:
«قبل از اینکه حرفت و بزنی، اول برو هماهنگی کن با اداره مشهد.. بگو با مرزبانی هماهنگ باشن برای رفتن سوژه به اونور مرز. چون یه وقت میبینی سوژه هامون دارن یواشکی از داخل کوه و دره ها میرن بعد بچه های وزارت اطلاعات و سپاه و ارتش هرجا اینارو ببینن میبندن به رگبار. نامه ش رو هم فکس کن بفرست برای اداره مشهد تا با بقیه جاها هماهنگ باشن.»
میثم رفت و یک ربع بعد همراه عاصف برگشت اتاقم.. گفت:
_حاجی با ستاد مشهد هماهنگ شد.
+ممنونم. خب حالا بگو چیشده و چیکار داشتی که اومده بودی بالا؟
_ راستش آقا عاکف، ما با رهگیری های فنی و اطلاعاتی که داشتیم، شخص دومی که ملک جاسم و قرار هست از منوچهر تحویل بگیره، از طریق خط منوچهر ردش و زدیم و پیداش کردیم.
+بارک الله آقا میثم.. دیگه راه افتادیااا !
_خواهش میکنم آقا. درس پس میدیم..
+خب.. بگو ادامش و !
_چند دقیقه قبل منوچهر با اون شخص دومی ارتباط گرفت. نفر دومی که قرار هست ملک جاسم رو تحویل بگیره حوالی ولایت تایباد زیر یکی از کوه هایی که چندکیلومتر از پایگاه های مرزی ما فاصله داره مستقر هست و منتظر مهموناست.. همین چنددقیقه قبل منوچهر با نفر دوم ارتباط گرفت. آخرین چراغ روشن و سبزی که از تحویل گیرنده سراغ داریم در همون منطقه هست.
لحظاتی رو تامل کردم... طرحی که در اون لحظه به ذهنم رسید بهترین کار بود. چون دور و بر من پر از اتفاقات عجیب و ناهماهنگی ها بود.
حدود یک دقیقه متوسل شدم به خانوم ام البنین تا به حق عباسش کمکم کنه... یه دو دوتا چهارتای ساده کردم وَ به میثم که منتظر جوابم بود گفتم:
+میتونی موقعیت دقیق مکانی و جغرافیایی اون نفر دوم رو برای من بفرستی؟
_بله میشه.. ولی زمان میبره کمی.
چشمام و به نشونه حساسیتم روی این قسمت وَ فوق العاده مهم بودن موضوع درشت کردم، گفتم:
+ میثم میدونی که...
_خیالتون جمع باشه آقا عاکف... دقیق میزنم وسط خال. توی مشتمونه.
+برو ببینم چه میکنی پسر. منتظرم تا مثل همیشه گل بکاری !
_چشم.
+چقدر زمان میخوای؟
_بیست دقیقه، تا نیم ساعت..
+نه..فقط یک ربع.
_آقاعاکف.
+میثم... گفتم برو.. فقط یک ربع !
_چشم.. چون قرار هست باهم ارتباط بگیرن ان شاءالله بتونم راحت ردشون و بزنم و موقعیت دقیق و قطعی رو اعلام کنم.
+پس عجله کن.
میثم رفت و عاصف هم با چای و قهوه اومد کنار میز. یه مزاحی باهاش کردم و بهش گفتم:
+ممنونم عروس گلم.. ان شاءالله خوشبخت بشید تو و پسرم به پای هم...
خندید گفت:
_مادرم همیشه میگه تو با آقا عاکف نامزد هم دیگه هستید. گاهی اوقات که برای صبحونه میای خونمون، اگر خواب باشم میاد بیدارم میکنه و میگه بلند شو نامزدت اومده.
خندیدم گفتم:
+ممنونم عشقم.. ما خیلی شبیه همیم.. خیلی به هم میایم !
عاصف قهقه ای زد و رفت نشست پشت سیستمش برای پیگیری امور ! کمی از چای رو خوردم بعدش به عاصف گفتم صابر و بگیر. با یه خط امن صابر و که نزدیک مرز بود برام گرفت.
بزارید صابر و براتون معرفیش کنم.. صابر یک جوان افغانی بود. پدرش فرمانده یکی از گردان های فاطمیون در سوریه بود. صابر برای ما در خاک افغانستان کارهای اطلاعاتی میکرد. تموم کوه ها و دشت ها و بیابون های افغانستان و ولایت های مختلف افغانستان رو عین کف دستش میشناخت. چون تا سال 87 کارش چوپانی بود، برای همین با خیلی از مناطق و کوه ها و دشت های افغانستان آشنا بود.
من با چیدن این مهره ها در کنار هم یک هدف بزرگی داشتم که در ادامه خودتون متوجه میشید. وقتی صابر اومد روی خطم. بهش گفتم:
+صابر سلام..چطوری؟ صدای من خوب میاد؟
باهمون لهجه افغانی گفت:
_سلام حَجی عاکف... ها.. صداتون رو دارم.
+میگم صابرجان میخوام یه خرده شیطنت کنی برامون.. میتونی یا نه؟ بابت همون موضوعی که از دیشب خبرش و بهت دادیم.
_حاجی من درخدمت شما هستم.
+دقیقا کجایی؟
_طبق دستور آقَ عاصف عبدالزهرا، 10 کیلومتری تایبَد.
+الآن موتور داری یا تویوتا؟
_موتور دارم.
+تا یک ربع دیگه نقشه و مختصات یه منطقه رو برات میفرستم که سر راهته.. فعلا همون ده کیلومتری که عاصف بهت گفت بمون و تکان نخور. وقتی فرستادیم برات میری سمتش. بعد از اون مرحله بهت میگم چه کاری باید انجام بدی !
_چشم.. خیالتون جمع.
تلفن اتاقم به صدا در اومد... جواب دادم:
+جانم...
_میثمم
+ آماده شد؟
_بله حاجی. سیستمت و چک کن.
+لطفا حواست باشه که اگر موقعیت تغییر کرد، ما رو درجریان بزاری.
سیستم و چک کردم دیدم دقیق همه چیزارو برام فرستاده. همونطور که تلفن دستم بود گوشی رو دادم به عاصف و گفتم:
«میثم و توجیهش کن مختصات منطقه رو بفرسته برای صابر.»
عاصف، میثم و توجیه کرد، قرار شد بعدش مختصات منطقه رو بفرسته برای صابر.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_نوزده وقتی ارتباط من با حاج رسول قطع شد دیدم یکی در
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست
چنددقیقه بعد صابرپیام داد به من : «موقعیت جغرافیایی دریافت شد.»
حدود 45 دقیقه بعد صابر تماس گرفت... جواب دادم... گفتم:
+صابر رسیدی؟
_بله.. ولی کسی نیست اینجا.
+وایسا ببینم..
به عاصف گفتم: «بشین پشت سیستمت ببین صابر چقدر با نفر دومی که قرار هست ملک جاسم و از منوچهر تحویل بگیره فاصله داره.»
عاصف رفت پشت سیستمش و همونطور که هدفون بیسیمی روی گوشش بود به میثم که در طبقه اول بود گفت:
«میثم دقت کن چی میگم ! همین الان خودت یا آرمین که مسئول پشتیبانی این موضوع هست، یه کدومتون بررسی کنید ببینید منوچهر که میخواد ملک جاسم رو تحویل بده به اون دومیه، صابر از طرف ما چقدر با اون تحویل گیرنده فاصله داره.»
حدود یک دقیقه گذشت، میثم گفت:
+حدود دو کیلومتر..
از جام پریدم به صابر گفتم:
+صابر داری صدای من و؟
_بله آقا عاکف.
+ببین داداش جان، من نمیدونم میخوای چیکار کنی!! فقط بهت بگم که تو باید همین مسیر و دو کیلومتر دیگه بری.. حالا میخوای طی الارض بکنی بکن.. میخوای با اجنه بری برو. خلاصه من نمیدونم.. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که تورو به روح داداش شهید مدافع حرمت که هنوز جنازش از سوریه نیومده، فقط تا کمتر از نیم ساعت دیگه خودت رو برسون 2 کیلومتر اون طرف تر.. یعنی ادامه همین مسیر! اصلا وقت نداریماااا.
_چشم الان ادامه میدم.
با عاصف از طریق نقشه ی ماهواره ای موقعیت مورد نظر و بررسی کردیم. وقتی تصویر منطقه روی مانیتور اومد بالا، دیدم چه واویلایی هست. انصافا خیلی مسیر سختی بود.. پر از تپه و... خلاصه مسیر ناهمواری بود. حدود سی و پنج دقیقه بعد صابر پیام داد.
متن پیام صابر:
«نفر دوم رویت شد. ولی قبرم کنده شد تا برسم اینجا.»
بهش پیام دادام:
«فورا برو سمتش! از هستی ساقطش نکن، موقتا از میدان عملیات حذفش کن! یه جایی دورتر از مکان فعلی ببندش. دهنش و خوب ببند که برات عرررر نزنه. مواظب باش فقط.»
به عاصف گفتم:
+بررسی کن ببین منوچهر و ملک جاسم با موقعیت نفر دومی که میخواد ملک جاسم و بگیره ببره اونور مرز چقدر فاصله دارن. چون صابر نزدیک نفر دوم هست و میخواد کارش و یکسره کنه.
یک دقیقه ای طول کشید تا بررسی کنه... گفت:
_فعلا یه جا متوقف شدن.
با یک خط امن، با حاج رسول ارتباط گرفتم. وقتی جواب داد گفتم:
+سلام پیرمرد. فورا اعلام وضعیت کن.
_سلام. همه چیزخوبه، جای نگرانی نیست، اما یه نکته مهم و باید بهت بگم. اینجا سیگنال های مزاحم داریم!
+بیشتر توضیح بده!
_خطوط ارتباطی ما کُند هست.
+با چشمات همه جا رو بررسی کن، بهم بگو چی میبینی؟
_از بالای قلعه دارم میبینم که مهمونا رسیدن. ما بهشون اشراف داریم. اونا خیال میکنن ما نمیبینم اونارو. برای همین دارن از لا به لای دره ها با خیال راحت میرن. اما حدود یک دقیقه ای میشه که فعلا ساکن شدن و نشستند.
+دم شما گرم حواستون باشه. فعلا یاعلی.
چنددقیقه بعد صابر مجددا پیام داد:
«تیک بعدی رو بزنید، بستمش به جایی.»
بهش زنگ زدم، جواب که داد گفتم:
+ شیرمادرت حلالت صابر. تا قبل از اینکه بهت برسن برو روی یه موقعیت دیگه ساکن شو!
_چشم.
+گوشیش و زدی؟
_آره. هم گوشی رو زدم، هم اسلحه رو.
+بسیارعالی داداشم، فقط حواست باشه راه طولانی رو داری! سنگین نکن خودت و! ضمنا، آخرین شماره ای رو که نفر دومی تماس داشته برام بخون!
شماره رو خوند، منم نوشتم و دادم به سیدعاصف عبدالزهراء، گفتم:
+بررسی کن ببین شماره منوچهر هست یا نه؟
عاصف بررسی کرد و از طریق سیستم تایید شد که شماره منوچهر هست که با نفر دوم در ارتباط بود.به صابر گفتم:
+صابرجان، با گوشی همون نفر دومی که الان بستیش! به همون شماره آخر که الآن برای من خوندی پیام بده! اون شماره شخصی به نام منوچهر هست! بهش پیام بده خودش نیاد سمت تو! تاکید کن فقط ملک جاسم و بفرسته بیاد به سمتت! اسم ملک جاسم و ننویس براش! چون اون نباید بفهمه که تو اسمش و میدونی! اگر بفهمه شک میکنه و عملیات شکست میخوره! فقط بگو مهمون و برام بفرست بیاد! چون منوچهر خودش بیاد میفهمه که تو نفر اصلی نیستی! تاکید میکنم بعد از پیامکت به منوچهر، از فاصله دور براش دست تکون بده که ملک رو بفرسته.
همینطور که گوشی دستم بود و داشتم با صابر حرف میزدم، همزمان میثم اومد روی خطم توی گوشم گفت:
«مهمونای صابر دارن میرن سمتش.. نزدیکن بهش.. به صابر بگید حواسش باشه.»
پیغام میثم و به صابر رسوندم. بهش گفتم به محض رویت شدن بهم خبر بده. دقایقی از آخرین ارتباطات ما با عواملون که در سطح منطقه مورد نظر پخش شده بودن گذشت، عاصف گفت:
«عاکف سیستمت و ببین. منوچهرو ملک جاسم مجددا ثابت شدن. اصلا حرکتی ندارن!»
ازحرف عاصف تعجب کردم.میثم گفته بود به سمت موقعیت صابرکه خودش و زده جای اون آدم تحویل گیرنده ی ملک جاسم در حرکت هستند.ازطرفی عاصف اینطورمیگفت.ترسیدم که نکنه برای صابراتفاقی افتاده باشه.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست چنددقیقه بعد صابرپیام داد به من : «موقعیت جغرا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
چندلحظه بعد یه هویی عاصف با مشت کوبید روی میز!! گفت:
« ای وااااای بر من.. لعنت بر این شانس...ارتباطمون چرا قطع شد؟»
عاصف که اینطور گفت معطل نکردم، بلافاصله بلند شدم رفتم پایین سمت طبقه اول. در زدم بچه ها درو باز کردن فورا رفتم سمت آرمین و میثم. گفتم:
+چرا ارتباط بالا قطع شده؟ معلومه اینجا چه خبره؟
آرمین گفت:
_نمیدونم حاجی.. دارم بررسی میکنم. چون برای ما هم الآن قطع شد.
+مگه ما در سطح اون منطقه پوشش شبکه ای و مخابراتی نداریم؟
_داریم. ولی نمیدونم چه مرگش شده.. البته اگر از چندکیلومتریِ اون منطقه ای که قلعه های مرزبانی مستقر هستند خارج بشن ما دیگه پوشش نداریم، چون دیگه میرن در خاک افغانستان.
+خب فورا بررسی کن ببین چی شده.
خانوم افشار اومد کنارم گفت:
_صابر و بگیرم براتون؟
+نه.. چون اصلا به صلاح نیست.. ممکنه رسیده باشن بهش.. ما الان ارتباط تلفنی نمیخوایم، الان میخوایم از طریق سیستم به طور فنی رهگیری کنیم.. ولی حاج رسول و برام بگیر.
همونطور که هدفون بیسیمی روی گوشم بود و دور اتاق قدم میزدم و استرس صابر و قطع شدن پوشش شبکه ای رو داشتم، حاج رسول اومد روی خطم:
_ چیشده عاکف؟
+چی میبینی؟ کجان؟
_از دید ما خارج شدن..
واقعا هنگ کردم.. آخه مگه میشد یه هویی اینطور بشه.. سعی کردم آرامشم و حفظ کنم تا درست تصمیم بگیرم.. نگران صابر بودم.. گوشی تلفن رو که جلوی میثم روی میزش بود گرفتم، دکمه یک و زدم. وصل شد به عاصف که توی اتاقم بود.. جواب داد.. گفتم:
+عاصف همین الآن خیلی فوری وضعیت 1000 و بررسی کن.
_چشم.
+اصلا بیارش روی خط من.
چنددقیقه ای گذشت دیدم عاصف میگه «نمیتونیم با 1000 ارتباط بگیرم.»
کلم داشت خراب میشد. همه ی دسترسی ها قطع شده بود. نه صابر در دسترس بود ، نه پوشش شبکه ای داشتیم، نه 1000 که تعقیب و رهگیری جاسم و منوچهر به عهدش بود در دسترس بود. از طرفی رسول و بچه هاش هم دیگه موقعیت دیداری نداشتن وَ به صلاح نبود نزدیک سوژه ها بشن... از طرفی تموم رهگیری های سیستمی ما هم قطع شده بود.
این اتفاق اونم وسط عملیات برای من خیلی عجیب نبود! چون باگ داشتیم. از طرفی بنا بر خیلی از ملاحظات امنیتی نمیخواستم بیشتر از این از بچه های اداره مشهد استفاده کنم، چون این پرونده پیچیدگی های خودش رو داشت. تنها شانسمون سایه ی 1000 بود. ارتباط گرفتم باهاش.
سایه ی 1000 یک خانوم بود. زنی که هر چی از شجاعتش بگم کم گفتم. تنها امید ما در تهران به اون بود. زنی که برای خودش یه پا رنجر بود. زنی 33 ساله که شیرزن بود. سایه ی 1000 که میخوام براتون معرفیش کنم، کارمند ستاد تهران بود که مستقیما از اینجا فرستادیمش بره مشهد برای این ماموریت.. مثل کف دستش اون مناطق رو میشناخت.. دلیلش هم سال ها زندگی و دیدن دوره های مهم اطلاعاتی در اون منطقه بود ! در یک کلام، زیر و رو کردن اون منطقه خوراکش بود!
همسرش هم از نیروهای اداره ما بود که سال 93 در درگیری با تروریست های کومله دموکرات در یکی از مناطق مرزی بخاطر اثابت ترکش به کمرش قطع نخاع میشه !! سایه ی 1000 زنی ساکت بود، ولی پرتوان و پر عمل !
این زن که سایه 1000 بود، چندسال فقط آموزش های چریکی دیده بود. مدت ها در پاکستان برای ایران کارهای اطلاعاتی انجام داد. قد و قواره ای هم نداشت، ولی کاربلد بود ! یه پسر داشت اسمش شُبِیر بود. فورا تماس بر قرار شد و با یک خط امن رفتم روی خطش !! دیدم داره نفس نفس میزنه. اسم مستعارش وفا بود... گفتم:
+ سلام خانومِ وفا ؟ صدای من و واضح داری؟
با صدایی که نشون میداد صاحبش غرق در سختی و رنج هست، اما همچنان پر از صلابت، جواب داد:
_سلام. خداقوت برادرم.
+وفا، نگرانم.. تموم دسترسی های سیستمی ما از تهران قطع شده. دستت خالیه یا پُرِه؟
_حدس میزدم! اما خیالتون جمع. دستم پره.
نفس راحتی کشیدم، گفتم:
+خدا بچت و برات نگه داره. خدا به همسرت سلامتی بده. وضعیت اونجا چطوره؟ لطفا تشریح کن.
_1000 کمین کرده. از دور یکی رو میبینم که داره دست تکان میده برای سوژه ها که برن سمتش.
توی دلم خداروشکر کردم صابر هم سالمه، وَ داره طبق نقشه پیش میره. ادامه داد گفت:
«بین سوژه ها بزن بزن هست.»
چیزی نگفتم... فقط دلم میخواست وسط عملیات بودم. یعنی بین مرز ایران_افغانستان، تا حداقل میتونستم از نزدیک میدان عملیات رو هدایت کنم. نیم ساعتی گذشت ولی نتونستیم به هیچکسی وصل بشیم.. رفتم بالا.. دیدم عاصف داره با تلفن حرف میزنه. تا من و دید گفت:
«همین الان میثم از پایین زنگ زده.. گفته آقا عاکف داره میاد بالا.. بهش بگو وصل شده.»
فورا 1000 رو گرفتم.. جواب که داد، گفتم:
+1000 کجایی. داری صدای من و !!
_صداتون قطع و وصل میشه !!
+الان داری صدای من و!؟
_بله ولی خیلی ضعیفه.
+چی میبینی؟ وضعیت تحویل گیرنده چطوره؟
✅ کپی فقط با ذکرمنبع
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
🔵 افشای جاسوسی رژیم صهیونیستی از کاخ سفید یکی از مقامات ارشد آمریکا در گفتوگو با «پولیتیکو»: 🔹طی
خبرنگار نشریه پالتیکو آمریکا میگوید اطلاعاتی که این نشریه در مورد #جاسوسی_رژیم_صهیونیستی_از_کاخ_سفید منتشر کرده، موثق است ولی آمریکا به دلیل برخی مسائل دوست ندارد به آن واکنش نشان دهد.
✅ @kheymegahevelayat
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجَاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اِكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🚩 چه روغنهایی در بازار ایران "ناسالم و خطرناک" هستند؟/ تراریخته بودن بیش از ۹۰ درصد "روغنهای مایع"
کارشناس دفتر بهبود تغذیه جامعه وزارت بهداشت:
🔹بر اساس مطالعه سیمای مرگ، نخستین علت مرگ در ایران بیماریهای قلبی و عروقی و دومین علت آن سرطانها هستند.
🔹با تغذیه مناسب میتوان از 80 درصد بیماریهای قلبی و عروقی و از 30 درصد سرطانها پیشگیری کرد
🔹میزان روغن مصرفی هر فرد در ایران حدود 46 گرم است که این میزان 11 گرم بیشتر از میزان توصیه شده مصرف روغن است
🔻لازم به یادآوریست، در حال حاضر بخش عمده روغنهای مصرفی خانوارهای ایرانی را "روغنهای مایع" تشکیل میدهند که تقریبا بیش از 90 درصد روغنهای مایع موجود در بازار کشورمان از "مواد اولیه تراریخته" مانند ذرت و سویای تراریخته(GMO) تهیه میشوند.
🔻 متاسفانه در کشورمان با وجود صراحت قانون در الزامی بودن درج عبارت "تراریخته" یا همان GMO در محصولاتی که در تهیه آنها از مواد اولیه تراریخته استفاده شده اما تا به امروز جز در موارد بسیار محدود، این قانون، اجرا نمیشود.
👤 ادمین: حاج عماد
💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
خبرنگار نشریه پالتیکو آمریکا میگوید اطلاعاتی که این نشریه در مورد #جاسوسی_رژیم_صهیونیستی_از_کاخ_سفی
✅ تجهیزات جاسوسی و دستگاه های شنود سیستم جاسوسی و اطلاعاتی "اسرائیل" در کاخ سفید و اطراف آن.
💻 #عاکف_سلیمانی
1️⃣ به گزارش #رصدخانه_امنیتی_برون_مرزی_خیمه_گاه_ولایت" یک پایگاه الکترونیکی اسرائیلی، تجهیزات به کار رفته در شنود رژیم صهیونیستی علیه کاخ سفید را افشا و تصریح کرد که همه این تجیزات ساخت این رژیم هستند.
2️⃣ پایگاه "i24NEWS" دیروز عصر در گزارشی به نقل از سه مقام آمریکایی که پیشتر در پست های اطلاعاتی و جاسوسی حضور داشته اند اعلام کرد:
🔷 آمریکا بر این باور است اسرائیل #تجهیزات_و_دستگاه_های_جاسوسی_و_شنود کوچکی موسوم به #Sting_rayas دستگاه اسرارآمیز ردگیری تلفن همراه بین المللی) یا #IMSL_CaPture را در فضایی نزدیک کاخ سفید و مراکز حساس دیگر در سراسر واشنگتن کار گذاشته است.
3️⃣ یکی از مقامات عالی رتبه آمریکایی گفته است:
🔷 "ظاهرا این دستگاه ها برای #جاسوسی علیه شخص #ترامپ و معاونان و همکاران ارشد وی طراحی شده اند؛ البته هنوز مشخص نیست که تلاش های #اسرائیل به نتیجه رسیده است یا خیر".
4️⃣ یک #مقام_اطلاعاتی_رسمی خاطرنشان کرد که در سال 2010 نیز سوء ظن هایی درباره احتمال جاسوسی "اسرائیل" مطرح شده بود. وی در این خصوص گفت: "در آن زمان به اسرائیلی ها مشکوک شده بودیم. آنها همیشه اطلاعات دقیقی داشتند، نمی شد به راحتی فهمید این اطلاعات دقیق را از کجا آورده اند. آنها حتی از نحوه فکر کردن ما هم خبر داشتند؛ گاهی عبارت ها و کلمه هایی را به کار می بردند که ما فقط در پیش نویس ها و چک نویس ها از آنها استفاده می کردیم."
5️⃣ در این گزارش آمده است برای مثال زمانی که دولت اوباما سرگرم تدارک مقدمات مذاکره بین "اسرائیل" و فلسطین بود، اسرائیلی ها تلاش می کردند مفاد و مفاهیمی را که در مذاکرات مطرح می شود را از قبل بفهمند.
6️⃣ در این گزارش تصریح شده است که #دستگاه_های_استینگری Sting_Rays# قادر به #ردیابی_تماس_های_رادیویی هستند و پلیس به منظور کنترل و ردیابی تماس های مظنونین در تحقیقات جنایی از این دستگاه ها استفاده می کنند هر چند که استفاده از این دستگاه از آنجا که بدون حکم قضایی صورت می گیرد همیشه بحث برانگیز بوده است.
7️⃣ دو سال پیش پس از ارزیابی و برآورد میزان خطر این دستگاه ها توسط وزارت امنیت ملی، تعداد نامشخصی از آنها در داخل واشنگتن شناسایی و جمع آوری شدند. در گزارش این وزارت خانه برای #سناتور_رون_وایدن در ماه مه 2018 آمده است که این دستگاه ها اغلب در مناطق نزدیک به «مراکز و تأسیسات حساس و حیاتی» مثل کاخ سفید کار گذاشته شده بودند.
8️⃣ البته در آن زمان هویت کسانی که این دستگاه ها را کار گذاشته بودند شناسایی نشد. تنها چیزی که می شد گفت این است که برای #شنود_تماس_های_غیر_ایمن_دونالد_ترامپ، رئیس جمهور آمریکا کار گذاشته شده بودند. در همین راستا #بنیامین_نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی دیروز پنج شنبه به شدت از گزارش #پایگاه_الکترونیکی_آمریکایی_پولتیکو انتقاد کرد؛ این پایگاه، #اسرائیل را به #کار_گذاشتن_دستگاه_های_شنود_در_اطراف_کاخ_سفید متهم کرده است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ 1-خودسوزی یک دختر بدلایل شخصی
2-جازدن آن بعنوان کس دیگری
3-دمیدن اصلاحطلبان وسلبریتیها به مسئله
4-درگیرشدن ذهن مردم وتحریک به شورش
5-سوارشدن رجوی ومنافقین روی موج
6-نهایتا به آتش کشیدن شهرها
همین طرح را قبلا درباره حاتم مرمضی،سارو قهرمانی و...هم اجرا کرده بودند
#دروغ_دختر_آبي
✅ @kheymegahevelayat
🚩پناهیان: رئیسجمهور هم علیه دوقطبیسازی سخن میگوید ، هم خود دوقطبی ایجاد میکند
رئیس حوزه علمیه دارالحکمه در سخنرانی پیش از خطبههای نماز جمعه تهران:
🔹وجود اختلاف نظر در جامعه اسلامی مایه برکت است.
🔹دوقطبی کردن جامعه و ذلیل کردن یک قطب و عزیز دانستن قطب دیگر، رفتاری منافقانه است.
🔹از رئیسجمهور بابت موضعگیری اخیر خود علیه دوقطبیسازی در جامعه تشکر می کنم.
🔹از ایشان عجیب بود که در یک سخنرانی، هم علیه دوقطبیسازی سخن میگویند هم اینکه با طرح موضوع زن، یک دوقطبی را برای انتخابات آتی ایجاد میکنند و به تبلیغاتچیها گرا میدهند که از این موضوع برای ایجاد دوقطبی استفاده کنند.
✅ @kheymegahevelayat
■ سالروز شهادت فرزند سیدحسن نصرالله
● «سید هادی نصرالله» یکی از شهدای جنبش مقاومت اسلامی لبنان(حزبالله) است. وی ۲۲ شهریور ماه سال ۱۳۷۶ در سن ۱۸ سالگی، پیش از آزادسازی جنوب لبنان ( درسال ۷۹ ) در درگیری رزمندگان حزبالله با نیروهای کماندوی رژیم صهیونیستی، به شهادت رسید.
● پیکر شهید هادی نصرالله و ۴۰ شهید دیگر به همراه ۶۰ اسیر، سال بعد در مبادله با جسد نظامی صهیونیست به لبنان بازگشت و در «روضه الشهیدین» گلزار شهدای حزبالله در جنوب بیروت به خاک سپرده شد.
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یک چندلحظه بعد یه هویی عاصف با مشت کوبید روی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل گیرنده چطور هست، گفت:
_سوژه ها کمی مشاجره لفظی داشتن. الانم یکی از سوژه ها داره میره سمت تحویل گیرنده.
هم 1000 وَ هم سایه ی 1000 که خانوم وفا بود، هردوتاشون همه ی موارد و زیر نظر داشتن، اما هیچ کدومشون نمیدونستن اون کسی که قرار هست ملک جاسم و تحویل بگیره عامل خودمون هست، یعنی صابر !
همینطور که هدفون بیسیمی روی گوشم بود و داشتم با 1000 حرف میزدم دیدم موبایلی که خط امن داخلش بود صدای دریافت پیامکش در اومد...
صابر بود... پیام داد:
«داره میاد سمتم.. 100 متر فاصله داریم.»
خداروشکر کردم و پیام دادم بهش:
«سیم کارتت و حالا عوض کن. گوشیتم نابود کن.برو روی خط امن دوم و گوشی جدید. موبایلی که از اون یارو زدی توی لباست جاساز کن اصلا در نیار. سایلنتش کن.»
بعدش به حرفام با 1000 ادامه دادم گفتم:
+خوب گوش کن ببین چی میگم.. میری سراغ منوچهر برای دستگیری.. بعدشم کَت بسته میبریش اداره مشهد و منتظر دستور بعدی از تهران می مونی.
_چشم. سَمعاً «شنیدم» و طاعةً «اطاعت میکنم». الساعه. «درهمین ساعت».
ارتباطم با 1000 قطع شد... تماس گرفتم با حاج رسول... جواب که داد گفتم:
+حاج رسول توجه کن لطفا چی میگم.
_بگو عاکف.
+میگم بچه ها مختصات یه نقطه ای درهمون حوالی تیررس شما رو برات بفرستند.. با حفظ شرایط امنیتی برید سراغ موقعیت انتظار صابر... اونی رو که صابر ساکتش کرده رو دستگیر کنید منتقلش کنید اداره مشهد بچه ها منتظرن.
_چشم آقا عاکف.
+فدای چشمات. برو حاجی. دعای آقا صاحب الزمان بدرقه راهت.
به سایه 1000 (خانومِ وفا ) پیام دادم:
« تا درب ستاد مشهد به همون کاری که بهت محول شده ادامه بده. وقتی هم رسیدی، به من خبر بده تا پایان ماموریتت و اعلام کنم !»
«اما از تهران چه خبر...»
برگردیم به تهران و کمی از اتفاقات تهران براتون توضیح بدم. افشین عزتی شدیدا تحت رصد امنیتی _اطلاعاتیِ تیم من بود. تموم ارتباطات افشین عزتی رو کنترل میکردیم. شدیدا دنبال پیدا کردن اون باگ بودم.
داخل خونه امن 4412 تموم اعضای تیم مرتبط با این پرونده رو در طبقه اول دور هم جمع کردم.. بدون اینکه توضیح اضافی بدم گفتم:
«از این لحظه به بعد تمامی نیروهای این خونه بعد از ورود گوشی های غیرکاریشون و میارن میزارن داخل ماکروفر اتاق من.. هر خسارتی هم به گوشیتون وارد شد یا شخصا میدم یا اداره محول میکنه. البته خیالتون جمع باشه که اتفاقی برای گوشیتون نمی افته.»
بچه ها چیزی نگفتن.. اما خب طبیعتا خودشون متوجه شده بودن.. دلیل اینکار من برای این بود که از شنود گوشی در غیر زمان فعال و گفتگو هم جلوگیری بشه. چون نمیدونستم چطور داره نقشه های ما در 4412 لو میره.
حدودا 24 ساعت بعد صابر بهمون خبر داد که ملک جاسم و رسونده به یکی از آبادی های افغانستان وَ در اونجا مستقر شده.
برای صابر از زمان ورود به آبادی یکی از ولایت های افغانستان سایه قرار دادیم.
سایه صابر یکی از بچه های خودمون به اسم داریوش بود که در افغانستان مستقر بود. بعد از اینکه صابر ملک جاسم و رسوند، پایان ماموریت صابر هم توسط من از تهران اعلام شد.
طبیعتا ملک جاسم دیگه به صابر نیاز نداشت، چون به مقصدش رسیده بود. ملک جاسم نمیدونست کسی که این و از مرز افغانستان رد کرده رفیق منوچهر نبوده، بلکه عامل سرویس اطلاعاتی ایران بوده. کاری که ما با خیلی از جاسوس ها کردیم و میکنیم روی پروژه مربوط به ملک جاسم هم اجرا شد.
داریوش برای ادامه فعالیت های رهگیری جایگزین صابر شد. بزارید جناب داریوش و براتون معرفی کنم...
داریوش مردی 35 ساله بود که 2 متر قدش بود با 100 کیلو وزن. تنومند و هیکلی و ورزیده بود. دوره های مهم اطلاعاتی و امنیتی رو برای ماموریت ها و عملیات های برون مرزی آموزش دیده بود. تجربه کاری بسیار بالایی داشت. حتی یه ماموریت به اسراییل داشت که در 1389 به مدت 23 روز اونجا بود و خداروشکر به سلامت برگشت.
داریوش و با مشورت وَ تایید حاج هادی وَ حاج کاظم، برای مأموریت افغانستان انتخاب کردم.
درب گاو صندوق رو باز کردم سیم کارت مربوط به ارتباط با داریوش رو گرفتم گذاشتم داخل موبایل چهارم.. اول وضعیت آب و هوای افغانستان در اون ساعت وَ منطقه ای که داریوش و ملک جاسم حضور داشتن مورد بررسی و ارزیابی قرار دادم، بعد بهش پیام دادم... متن پیام:
«وسیله ها رو خوب بگیر زیر چتر تا یه وقتی خیس نشه. مواظب باش سرما نخوری پسرم.»
رمز گشایی این پیام انحرافی به داریوش:
«ملک جاسم رو از اینجا به بعد خوب بگیر زیر چتر اطلاعاتی خودت، مواظب هم باش که لو نری اونور مرز.»
پاسخی که از طرف داریوش دریافت کردم این بود:
«سلام پدر. چشم. رسیدم خونه. دیگه مشکلی ندارم.» منظور از خونه یعنی همون خونه امن مشرف محل مستقر شدن ملک جاسم.
اینم از داریوش که جایگزین صابر شد.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_دو وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم و خیالم جمع شد که مشکلی نیست، عاصف و گفتم بمونه بالای سر بچه ها و در غیاب من همه چیزو تحت کنترل داشته باشه. تصمیم گرفتم بعد از حدود 10 روز برم خونه... حالا چرا بعد از حدود 10 روز؟؟ چون هم وقت نبود، هم بعد از اتفاقاتی که برای من و عاصف توی خونه فائزه و ملک جاسم افتاد به صلاح نبود همسرم بفهمه و من و با اون وضع ببینه. چون اگر میفهمید یک حسین واویلایی راه مینداخت که منم حوصله اعتراضات زنانش و نداشتم.
از خونه امن زدم بیرون و در مسیر منزل برای همسرم یه دسته گل رز خریدم. اون شب برعکس همیشه اصلا زنگ نزدم به همسرم که دارم میرم خونه. تعجب کردم که چرا خانومم تا اون ساعت از شب زنگ نزده بود که آیا میرم خونه یا نه. چون همش دور و بر ساعت 21 تماس میگرفت و میپرسید شب میرم خونه یا نه، که اگر نمیرم بره خونه مادرم یا مادرش.
اون شب وقتی رسیدم خونه، ساعت حدود 23 شده بود. در خونه رو که باز کردم دیدم برقا خاموشه. تعجب کردم. آخه خانومم بدون هماهنگی بامن، حداقل برای زمانی که در تهران بودم محال بود جایی بره. از طرفی هم اصلا سابقه نداشت اگر خونه بود در اون تایم از شب بخوابه. چون خونه ما ساعت 1 صبح تازه سر شب بود چه برسه ساعت 23.
خم شدم که کفشام و بزارم داخل فایل جایِ کفشی، دیدم کفش و کتونی و چکمه و... هرچیزی که متعلق به بیرون رفتن فاطمه میشد داخل اون فایل هست. پس یعنی خونه بود وَ مهمونی یا خونه مادرش نبود!
عجیب بود برام. برقارو زدم دیدم داخل هال و پذیرایی که خبری نیست. یه لحظه دلم شور افتاد.. در کمتر از صدم ثانیه اطرافم رو بررسی کردم تا یه وقت خطری احساس نشه. دلیل این فکر و حساسیت، بخاطر ترورهای قبلی و لو رفتن خونه و موقعیت زندگیم بود. رفتم سمت آشپزخونه و گل و گذاشتم روی اُپن. همینطور که داشتم کُتم و در می آوردم گفتم:
«صاب خونه، کجا جا خوردی؟ اصلا هستی خونه یا نه؟ نکنه رمز شب میخوای برای جواب دادن.»
اما صدایی نیومد. رفتم سمت اتاق خوابمون خیلی آروم چندتا به در زدم اماجوابی نشنیدم. با خودم گفتم شاید خانومم با دوستانش بیرون بوده و وقتی رسید خونه خیلی خسته بود و رفته خوابیده.. درب اتاق و باز کردم برق و روشن کردم دیدم فاطمه روی تخت دراز کشیده صورتشم کرده سمت عروسک هایی که داخل کمد بود. خواستم صداش کنم اما دلم نیومد، با خودم گفتم بزار بخوابه. داشتم برق اتاق و خاموش میکردم که بیام بیرون، صدای فاطمه اومد... گفت:
_برق و خاموش کن.
گفتم:
+به به... سلام والا مقام..تو بیداری اما تحویل نمیگیری...
_گفتم برق و خاموش کن محسن...
+چشم خاموش میکنم.. چرا این همه صدات میکنم جوابم و نمیدی عزیزم ؟؟!!
_برق اتاق و خاموش کن.
خاموش نکردم، رفتم سمت تخت و دیدم چشماش و با چشم بند بسته. همونطور که ایستاده بودم و داشتم به خانومم نگاه میکردم، گفتم:
+سابقه نداشته این وقت شب بخوابی. چیزی شده؟! حالت خوب نیست؟
با اوقات تلخی گفت:
_مهمه برات؟
خیلی آروم گفتم:
+نمیفهمم حرفات و فاطمه؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
_هیچچی. ولش کن اصلا.
+خب عزیزم چرا ناراحتی؟ من که چیزی نگفتم. فقط پرسیدم چیزی شده یا نه؟ همین ! معنای این رفتارت و نمیفهمم.
صداش و کمی برد بالا گفت:
_خیلی واضح پرسیدم.. مهمه برات؟
+بله که مهمه. ولی دلیل این رفتار الآنت چیه؟
_آره مشخصه.
صندلی میز آرایش و گرفتم کشیدم سمت خودم گذاشتمش کنار تخت و نشستم.. به عکس های آتلیه ای خودم و فاطمه که مربوط به عروسی و دریا و جنگل و تفریح و... بود نگاهی انداختم... حسرت روزهایی که کارم کمتر بود و خوردم...
به فاطمه گفتم:
+چشم بندت و باز نمیکنی ببینمت؟
_نمیخوام.. دوست ندارم.. نور چراغ های داخل لوستر زیاده چشمام و اذیت میکنه.
+آها... قبلا اذیت نمیکرد؛ الآن اذیتت میکنه؟ بعدشم بهت یاد داده بودم و عادتت داده بودم که گاهی نیازه با روشنایی هم بخوابی.
_محسن تمومش کن لطفا این حرفارو!! بعد از 10 روز اومدی خونه، لطفا برای من فلسفه ی امنیتی نباف چون دیگه اصلا حوصله این چیزارو ندارم. الانم بی حالم. سر درد دارم. خستم. تموم تنم درد میکنه... فقط میخوام بخوابم. لطفا برقارو خاموش کن بعدشم با یه خداحافظی خوشحالم کن.
+این چه طرز صحبت کردنه فاطمه زهرا.. واقعا خودتی؟
_بله..خودممم.
+خب اگر حالت خوب نیست بلند شو لباست و بپوش ببرمت دکتر !
_نیازی نیست. خوب میشم. همیشگیه !!!
+چییی؟؟ همیشگیه؟
_بله !
+از کی تا حالا؟
فاطمه چشم بندش و برداشت و پتوش و کشید روی صورتش. همزمانی که داشت پتو رو میکشید روی صورتش به چشمای نیمه بازش که یه لحظه من و دید، خیره شدم، فهمیدم چون گریه کرده چشماش قرمز شده.. بهش گفتم:
+چرا چشمات قرمز شده.
سکوت کرد !
گفتم:
+گریه کردی فاطمه زهرا؟