اولین آهنگیـه که بعد از پلیکردنش، مامان به جایِ - چه آهنگاییِ این میشنوی؟ - ، صدایِ گرمش از آشپزخونه میرسه که با خواننده همخونی میکنه..
آخرین ظرف رو میزاره سرِ جاش و ادامه میده: هِی غریبهیِ آشنا، منو همرات ببر به شهرِ قصهها، با یکحسرت یادشبخیر میگه و شیرِ آب رو میبنده، و من به اون غمی که پشتِ لبخندش پنهونه، به خاطراتی که یادشبخیر و حسرت شده فکر میکنم..
_ کاٰرِ همیشگیاش همین بود، گوشهای از کنجِ جهان مینشست و به همراهِ چاٰیِهلدار، برای آنهایی که آغوششان را وطنِ خود میدانست ناٰمه مینوشت..
میدانست این نامهها، شفاٰ و مرهمیست برایِ زخمهایشان..
و چون تو را جزئی از وجودِ خود، بلکه تمامِ وجود خودم یافتم گویی که اگر ناراحتی به تو رسد، به من رسیده و اگر مرگ دامانت را بگیرد دامنِ مرا گرفته، به این جهت اهتمام به کار تو را اهتمام به کار خود یافتم، از این رو این ناٰمه را برای تو نوشتم تا تکیهگاٰهِ تو باشد، خواه من زنده باشم یا نباشم!
نامهی امامعلیع به فرزند خود، حسنمجتبیع .
خیآلِخوش .
و چون تو را جزئی از وجودِ خود، بلکه تمامِ وجود خودم یافتم گویی که اگر ناراحتی به تو رسد، به من رسیده
با چند کلمه تمام زخمها، دردها و ناامیدیهایِ امامحسنع را بوسید، حقا که این رقعهیِ مبارک، شفابخش، نور، مرهم و تکیهگاهیست برای حسنع، و چقدر همهیِ ما نیازمندِ نامهایم، نامهای با قلمِ علیابنابیطالبع ؛