#شهیدانه
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار
#قسمت_دوازدهم
حضور شهید را در زندگی احساس میکنید؟
بله، یقین دارم که شهدا زنده هستند. خصوصا هنگام بیماری بچهها، یا زمانیکه تب میکنند، خود عبدالکریم فقط یاریمان میدهد. کافی است صدایش کنم، در کوتاهترین زمان ممکن، فرزند بیقرارم آرام میگیرد. حتی در پیشپاافتادهترین مسائل هم نجاتمان میدهد.
دفاعپرس: از روز ولادت فرزندی بگویید که هیچگاه آغوش پدر را تجربه نکرد...
روز ولادت محمدکریم سختترین روز زندگی مشترک ما بود. هنگام ولادت امیرعلی، فقط من بودم و عبدالکریم و مادرانمان؛ اما این بار همه بودند به جز عبدالکریم. همه دست پر آمده بودند به جز پدر نوزاد تازه متولد شده. لحظات بسیار سختی بود؛ به نحویکه تا دقایقی از نگاه کردن به فرزندم ممانعت میکردم.
پدرش پیش از شهادت اصرار داشت که در هر خانهای باید یک فرزند با نام محمد باشد، ولی من اصرار داشتم که نام فرزندمان امیرعباس شود. زمانیکه به ماموریت رفت و بازنگشت، این بار من، برای نام فرزندمان سکوت کردم. نامش را محمدکریم گذاشتیم تا هم حرف پدرش شود و هم همیشه یاد پدرش زنده بماند.
راوی:همسرشهید
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قسمت_دوازدهم
«قصه دلبری» داستان زندگی شهید محمدحسین محمدخانی، از شهدای مدافع حرم است به روایت مرجان درّعلی، همسر شهید.
کتاب را محمدعلی جعفری نوشته است. جعفری پیش از این زندگی این شهید را به روایت همراهان و همرزمانش در «عمار حلب» نوشته و منتشر کرده، اینبار از زاویههای جدید و البته با نگاهی نزدیک به زندگی این شهید مدافع حرم پرداخته است.
خاطرات «قصه دلبری» از دوران دانشجویی همسر شهید در دانشگاه آغاز میشود و پس از آن با ذکر خاطراتی از آغاز زندگی مشترک با شهید محمدخانی، تولد فرزندان و در نهایت شهادت شهید به پایان میرسد. کتاب نثری شیرین و خواندنی دارد؛ مانند اکثر آثاری که روایت فتح در این قالب منتشر کرده است، با این تفاوت که این حرف از شهیدی است که ما در این شهر کشیده و زندگی کرده است.
منبع:سایت تسنیم
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#قسمت_دوازدهم
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که محمد حسین و بقیه از دستشان فرار میکنند کمین اول باخبر شده و سر راه بچهها منتظرشان میشوند.
موقعیت طوری بود که به راحتی میتوانستند آنها را بزنند، اما گویا میخواستند اسیرشان کنند. محمد حسین وقتی به کمین بعدی میرسد به همراه دوستانش کف قایق میخوابد و سنگر میگیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی میکند تا از مهلکه بگریزد، اما وقتی کمین را رد میکنند و فاصله میگیرند یک مرتبه بنزین تمام میکنند، به هر مصیبتی ذره ذره خود را به سمت خط خودی میکشند تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که آنجا مشغول کار بودند بر میخورند. حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود. اتفاقاتی این چنین برای محمد حسین زیاد پیش میآمد، اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را از دست عراقیها خلاص میکرد.
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_سیدمصطفی_موسوی
#قسمت_دوازدهم
از نحوه شهادتش هم اطلاعی دارید؟
خیال ما از جایگاه مصطفی در آن دنیا راحت است که توانستهایم با این داغ کنار بیاییم/4 دوستی که با هم شهید شدند
همرزمانش تعریف کردند که مصطفی در سه مرحله از عملیات آخر، شرکت میکند و مرحله آخر فرماندهاش اجازه نمیدهد که مصطفی جلو برود و گفته بوده باید عقب بمانی، ولی مصطفی خود را به جلو میرساند و در ستون اول قرار میگیرد. هر چهار نفری که با هم شهید شدند، پیش از سفر هم با هم بودند. مصطفی بود و مسعود عسگری و احمد اعطایی و محمدرضا دهقان. مصطفی همیشه از شهید مسعود عسگری تعریف میکرد و قول گرفته بود بعد از برگشتن از سوریه، پرواز با جایروپلن(هلی کوپتر کوچک) را یاد بگیرد و خوشحال بود که پرواز کردن را یاد میگیرد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه 26 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. شهید دهقان را به دلیل وصیت خودش در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر دفن کردهاند. از آن روز تا به حال خوابش را هم ندیدهام ولی پدر و خواهرش او را در خواب دیدهاند. شب اولی که مصطفی به خاک سپرده شد، خیالم راحت بود که عذاب قبر ندارد و سر سفره امام حسین(ع) نشسته است. آرامش خیلی عجیبی داشتم. خیال ما از جایگاهی که مصطفی در آن دنیا دارد، راحت است که توانستهایم با این داغ کنار بیاییم و صبر داشته باشیم، اگر غیر از این بود، بعید میدانم بعد از رفتن مصطفی زنده میماندم
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_محمدرضا_شفیعی
#قسمت_دوازدهم
دیدار دوباره بعد از 16 سال
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_اسدالله_ابراهیمی
#قسمت_دوازدهم
فقط چند ماه محبت پدرش را دید!
گاهی که امورات منزل و کلاسهای حوزه به من فشار میآورد، با آمدن آقا اسد به خانه شروع به غر زدن میکردم.
اسد با صبر و حوصله به حرف هایم گوش میداد و در کارها کمک میکرد. وقتی لبخند روی صورتش را میدیدم عصبانی میشدم و بیشتر غر میزدم باز هم هیچ حرفی نمیزد و فقط گوش میداد.
مینشست کنارم و با حرف هایش آرامم میکرد، مثل قرص آرام بخش، همیشه به دادم میرسید.
اهل حرف زدن نبود و مشکلات را در خودش میریخت. فقط برای آرام کردن من صحبت میکرد.
حسین را از محبت خودش سیراب کرد گاهی به او اعتراض میکردم نسبت به حسین افراط میکنی! ولی حالا متوجه میشوم که آقا اسد بهترین روش را برای تربیت حسین انتخاب کرده بود، حسین باید از عشق پدر لبریز میشد. زینب هم فقط چند ماه محبت پدرش را دید.
محبت آقا اسد نسبت به خانواده موجب شده بود حسین یک لحظه هم طاقت اخم پدرش را نداشته باشد. هر کاری میکرد تا اسد از او راضی باشد. با وجود سن کم صبح از خواب بیدار میشد و نماز را در کنار پدرش میخواند.
به روایت همسرشهید
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_دوازدهم
پشت تمام افکار مصطفی منطق وجود داشت
مصطفی این طور نبود که کورکورانه مسئله ای را قبول کند. مثلاً اگر به ولایت فقیه اعتقاد داشت، اعتقادش روی تفکر بود و همواره در حال استدلال برای مسائل بود. مصطفی همیشه با اعتقاد پیش می رفت و برای
پیشرفت شغلی، مسائل را مثل بعضی ها مطرح نمی کرد و آگاهانه نسبت به این مسائل اعتقاد داشت. مصطفی برای کارهایش فکر می کرد و پشت فکرش منطق داشت.
همیشه به فکر نابودی امریکا و اسرائیل بود
خیلی به مصطفی اصرار کردم از سازمان بیرون بیاید. می دانستیم که بالاخره یک بلایی سر مصطفی می آورند، ولی فکر مصطفی چیز دیگری بود و همیشه می گفت باید کاری کنیم که امریکا و اسرائیل نابود شوند. می گفت اگر ما نباشیم، چه کسی این کار را انجام دهد؟ مصطفی ارزش خودش را خوب می دانست.
خیلی به پدر و مادرش علاقه داشت و همیشه می گفت: دوست دارد آن قدر کار کند که پدرش دیگر کار نکند. پدر مصطفی، راننده مینی بوس بود، یعنی از فقیرترین اقشار جامعه.
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_علی_اصغر_کلاته_سیفری
#قسمت_دوازدهم
🌱بخشی از دست خط شهید برای فرزندش
پسر دلبندم،حامد عزیزم، سلام
کسی که تو را هنوز سیر ندیده ام، امیدوارم که راه پدرت را ادامه بدهی و پسر خوبی برای مادرت باشی...
و تنها وصیت ام به تو این است که در زندگی از ریا و عجب و دروغ بپرهیزی و خودت را برای خدا خالص گردانی.خداوند به تو و مادرت صبر و استقامت عنایت فرماید
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_مهدی_خراسانی
#قسمت_دوازدهم
نوید شاهد سمنان: زمانی که دلتنگ ایشان میشوید چه کار میکنید؟
همسر شهید: من اگر دسترسی به مزار ایشان داشته باشم روز جمعه میروم و با صحبت، درددل کردن و دعا خواندن سبک میشوم. مواقعی هم که نمیتوانم به مزارش بروم با صحبت کردن با عکس ایشان یا بوییدن لباسهایی که از سوریه برایم آوردند یا سجاده و چفیهای که در نماز خواندن همراهش بود به آرامش میرسم. همیشه نماز که میخوانم با ایشان صحبت میکنم. هر چند حضور فیزیکی ایشان را نمیبینم ولی حضور معنویش را کاملاً حس میکنم.
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#قسمت_دوازدهم
#شهید_سجاد_عفتی
آخرین دیدار سنا و مادرش
خیلی نگران بودم پیکرش دست دشمن بماند. قسمش دادم که پیکرش برگردد. آنروز برای رفتن به معراج بیتاب بودم، اما ته دلم حس خوبی داشتم. وقتی نگاهش کردم آرامشی بر تمام بیقراریهایم بود. آنقدر نورانی شده بود که دلم نمیآمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزی که از کربلا آورده بود را روی پیکرش انداخت. اعضای صورتش با پنبه پر شده بود به همین خاطر برای اینکه سنا در ذهنش تصویر خوبی داشته باشد صورتش را از گلهای قرمزی که خریده بودم پرکردم. وقتی صورتش پر از گلهای قرمز شده بود انگار او را در بهشت میدیدیم.
همه نگران سنا بودیم، چون خیلی به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زیاد از خواب بلند شد فکر کنم اولین کسی که متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبی هم که پیکرش را از سوریه میآوردند سنا با دو جیغ از خواب بیدار شد. روزی سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقیه(س) خواستهام تا دل سنا را آرام کند. واقعاً هم همینطور شد.
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_مهدی_زین_الدین
#قسمت_دوازدهم
هم رزمان و خاطرات شهید زین الدین
وقتی رسیدیم به نقطه ای که باید مستقر می شدیم، چادرها را علم کردیم و پست های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. پست بعد از من ناصری بود. می دانستم کجا می خوابد. وقتی پاس من تمام شد، برگشتم و رفتم بالای سرش. پتو را کشیده بود رویش. اسلحه را گذاشتم روی پایش و گفتم: پاشو! نوبت نگهبانی توست. او هم بلند شد و بدون این که چیزی بگوید، رفت سر پست. تازه چشم هایم گرم خواب شده بود که دیدم کسی تکانم می دهد.چشم ریز کردم، ناصری بود.
گفت: الان کی سرپسته؟
گفتم: مگه نرفتی؟
نه، می بینی که!
پاشدم و سرجایم نشستم.
خودم اومدم بالای سرت بیدارت کردم.
و با دست اشاره کردم به گوشه چادر.
ولی من امشب اونجا نخوابیدم. جا نبود، مجبور شدم این طرف بخوابم. تو کی رو فرستادی سر پست؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. هر دو بلند شدیم و رفتیم پست نگهبانی. دیدیم زین الدین است. اسلحه را انداخته بود روی دوشش و داشت با تسبیح ذکر می گفت. آن شب، مهدی زین الدین همراه جواد دل آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان جا توی چادر ما خوابیدند. هر چه کردیم که اسلحه را بدهد و برود بخوابد، نداد. گفت: من این جا کار دارم. باید نگهبانیم رو بدم. شما برین. ماند تا پستش تمام شود. (دیدار آشنا - اردیبهشت 1388 - شماره 103)
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_علی_هاشمی
#قسمت_دوازدهم
دیگر توی سنگر نماندم. سریع آمدم بیرون و همانجا دم در ایستادم. صدای تقتق شمارههای تلفن میآمد. حدس زدم دارد با مادرش تماس میگیرد. حدسم درست بود. صدایش را صاف کرد و مثل همیشه با مادرش احوالپرسی کرد و گفت: «ننه، بالاخره ما هم جزو خانواده شهدا شدیم.» بعد سکوت کرد. انگار ننه علی پرسید: «کی شهید شده؟!» چون علی بلافاصله گفت: «عارف، ننه!... عارف شهید شده.» یکدفعه صدای علی سنگر را برداشت: «یعنی چی پیش شماست؟! داره ناهار میخوره؟» علی تند خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. دیگر صلاح نبود بمانم. حتما میآمد دنبالم. صدایش بلند شد: «سیدصباح رو پیدا کنید، بگید زود بیاد اینجا.»
گذاشتم دو ساعت بعد رفتم سراغش. هنوز ناراحت بود. گفت: «سیدجان! آخه این چه کاریه کردی؟!» خندهام را به زور جمع کردم و گفتم: «خب چی کار کنم؟ قرار بود شهید بشه، حتما قسمتش نبوده. حالا تو محکم وایستادی میگی چرا شهید نشده؟» علی خندید و گفت: «باشه.»
🆔 @khoddam_almahdy313