eitaa logo
𝒌𝒉𝒐𝒅𝒅𝒂𝒎_𝒂𝒍𝒎𝒂𝒉𝒅𝒚313
96 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
50 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علی اصغر کلاته سیفری : فرمانده گردان جبار تیپ امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مثل یک رویای صادقانه بود . وقتی رسید ، مادر همانی را دید که قبلا دیده بود . چشم هایش را بست و از هوش رفت. تا حالش جا بیاید ، صدای نوزاد پیچیده بود توی خانه . اسمش را گذاشتند علی اصغر . به این نیت که مثل علی اصغر حسین (ع) قربانی راه خدا باشد . دوست داشتند روز عاشورا ، شش ماهه کودکی باشد که بر روی دست آن که نقش امام حسین را بازی می کند ،به آسمان بلند شود و مصداق پروردگار ان قربانی را از من بپذیر ، شود . خیلی زود به راه افتاد و خیلی زود تر زبان باز کرد . دلش می خواست معنای همه چیز را بداند و چرایی هر چیز را بیابد . پدرش کشاورز بود و مادری خانه دار داشت . وقتی به پنج سالگی رسید ، به مکتب خانه رفت .... 🆔 @khoddam_almahdy313
او که در سال 1338 به دنیا آمده بود ، وقتی به سن پنج سالگی رسیده بود که قیام پانزده خرداد یک ساله شده بود . یک سال بعد ، وارد مدرسه شد و درست در همان زمان عم و جزء را به پایان رساند یک جز از قرآن را مثل بلبلی که به نوا آمده باشد ، از بر می خواند . آن قدر آموختن را دوست داشت که به هر کس از قوم و خویش می رسید ، دانسته هایش را به رخ می کشید ، یا محک می زد . مادر بزرگش که زنی فاضله بود ، او را به نماز و دعا و قرائت قرآن تشویق می کرد و آن قدر آموزه های دینی اش موثر افتاده بود که علی اصغر تا پایان عمرش منت دار قرآن شد و وقتی بزرگتر شد ، احساس کرد می تواند به پدر و مادر کمک کند .... 🆔 @khoddam_almahdy313
او یاریگر و کمک کار مهربانی بود . وقتی به مزرعه پدر می رفت ؛ مثل کارگران مزرعه داس به دست می گرفت و خوشه چینی می کرد . با پدر به آبیاری می رفت و برای مادر از چشمه آب می آورد . کلاته سیفر ، همان روستایی که علی اصغر در آن به دنیا آمده بود ، یک مسجد جامع داشت ؛ درست در چند قدمی خانه ی پدری . وقتی به مسجد می رفت و نماز جماعت می خواند ، احساس سبکی می کرد . روحش پرواز می کرد و چیزهایی می آموخت که پیش تر نشنیده بود . در کنار کار ، به محض این که مدرسه تعطیل می شد ، به خانه می رفت و تکالیف مدرسه را آغاز می کرد .... 🆔 @khoddam_almahdy313
دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی افسر کلاته سیفربه پایان رساند . و وارد دبیرستان شد . رشته ی مورد علاقه اش ، برق بود . به همین دلیل ، هنرستان فنی را برای ادامه تحصیل برگزید . او مسیر خانه تا هنرستان را با دوچرخه رکاب می زد . سالهای پایانی دوره ی هنرستانش مصادف شده بود با زمزمه های انقلاب و چند ماه مانده به پیروزی انقلاب ، با چند تن از دوستانش به مشهد رفت تا دفترچه ی اعزام به خدمت بگیرد اما دو روز مانده به اعزام ، با شنیدن پیام امام به سربازان و ارتشیان (مبنی بر تسلیم و مقاومت نکردن در برابر مردم) منصرف شد و دوستانش را نیز متقاعد کرد که از اعزام چشم پوشی کنند .... 🆔 @khoddam_almahdy313
چند ماه پس از انقلاب نیز در کنکور سراسری دانشگاه ها شرکت کرد و موفق شد در رشته ی مهندسی برق دانشگاه بندر عباس پذیرفته شود . با آغاز انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها ، به خانه برگشت و سپس تصمیم گرفت سرباز جمهوری اسلامی شود . دوباره با همان دوستان به تهران آمد و برای اعزام ثبت نام کرد . دولت با حجم بالای سرباز رو به رو بود . بنا بر این ، آنان را مازاد بر نیاز اعلام کردند و همان جا به آنان که می خواستند بر گردند ، کارت معافیت دادند . اما علی اصغر نمی خواست برگردد . به او و چند تن دیگر گفتند که اگر دوست داشته باشند می توانند به عنوان نیروی رسمی و درجه دار ارتش استخدام شوند .... 🆔 @khoddam_almahdy313
او دو ماه آموزشی را در پادگان لشگرک تهران گذراند و سپس راهی اهواز شد . در اهواز با درجه ی گروهبان دومی سر گرم خدمت شد . در این میان سیلی چند روستای خوزستان را تا مرز ویرانی پیش برد . علی اصغر با خودرویی که در اختیار داشت ، به یاری سیل زدگان رفت تا سهمی در این کار داشته باشد . در همین حال و احوال ، کردستان و کرمانشاه شلوغ شد . برخی از گروهک ها از نو پا بودن دولت و ضعف آن سوء استفاده کردند . شورشی را ترتیب دادند . علی اصغر با نیروهای ارتش به پاوه در استان کرمانشاه رفتند و طبق دستور امام با ضد انقلاب جنگیدند تا با لاخره کردستان آرام شد . او همان جا با فعالیت جهاد سازندگی آشنا و بر آن شد تا همکاری اش را با این نهاد ها بیشتر کند . وقتی سربازی اش تمام شد ، احساس کرد روحیه ی نظامی و نظامی گری در او رسوخ کرده و فرو نمی شیند، مگر آن که به عضویت سپاه در آید. نهادی که نو پا بود و وظیفه اش حفظ و صیانت انقلاب بود . 🆔 @khoddam_almahdy313
سال که به عدد 1359 رسید ، علی اصغر دیگر در جمع نیرویی بود، که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نام گرفته بود . سپاه سبزوار میزبان او شد و او نیروی رسمی این نهاد . با آغاز جنگ تمایل او به شرکت در صف مدافعان ، بیشتر شد . در همین ایام ؛ گاهی که به روستا می رفت ، به این فکر می کرد که روستایش چقدر نیروی مستعد و پر توان دارد . تصمیم گرفت ابتدا با کار فرهنگی آغاز کند و کتابهای خانه اش را برداشت و مکانی را برای تاسیس کتابخانه در نظر گرفت . او که کتاب هایش را به کتابخانه اهدا کرد ، دیگران نیز در این راه گام برداشتند . از سپاه و کتابخانه شریعتی سبزوار نیز تعدادی کتاب برای تجهیز کتابخانه کلاته سیفر گرفت و سرانجام وقتی کتابخانه تشکیل شد ، نفس راحتی کشید ... 🆔 @khoddam_almahdy313
در سال 1360 با دختری ازدواج کرد که خواهر یکی از همکلاسی های قدیمی و هم قطار های خدمتش بود. چند ماه اول زندگی مشترک را در خانه ای مستقل سپری کردند . اما سپس که فاصله ی ماموریت ها و مرخصی ها بیشتر شد ، بالاخره مقیم منزل پدر زن شد . با این که توانسته بود پله های ترقی را در دفاع از خاک وطن طی کند اما هیچ یک از اهالی روستا یا حتی پدر و مادر نمی دانستند علی اصغر چه مسئولیتی در جبهه دارد. او فرمانده گردان جبار بود و پیش از آن که ، چند بار فرمانده محور و معاون گردان شده بود . همچنین مدتی به عنوان مسئول مخابرات سپاه خدمت می کرد . دو سال پس از ازدواج ، صاحب فرزند شد که او را حامد نام نهادند . وقتی حامد هشت ماهه بود علی اصغر توانست امکانی را بیابد که بر اساس آن ، همسر و فرزند خود را به جبهه ببرد تا هر دو طرف ؛ مشکل دوری را هم نداشته باشند .آنان به ایلام رفتند و یکی دو روز در هفته را کنار همسر و فرزند خود بگذراند . 🆔 @khoddam_almahdy313
او در روزهای نخستین اسفند 1362 با سمت فرماندهی گردان جبار در عملیات دیگر شرکت کرد . و عملیات خیبر ، آخرین عملیاتی بود که علی اصغر کلاته سیفری در آن به رشادت پرداخت . وقتی نیروهایش در محاصره دشمن قرار گرفتند از سه جهت تانک های دشمن ، او و همرزمانش را دوره کرده بودند و راه پس ، هور بود و امواج آب ، به جنگ با تانک ها پرداخت و در کنار یکی از همرزمانش ، آن قدر به تانک های دشمن آرپی جی زد که از گوش او خون جاری شد و سر انجام تیر یکی از تیر اندازها ی دشمن بعثی پیشانی او را شکافت . شهید علی اصغر کلاته سیفری با آن که در ششم اسفند 1362 به شهادت رسیده بود ، سر انجام در 26 اسفند همان سال ، در زادگاهش کلاته سیفر در دامان خاک آرام گرفت  🆔 @khoddam_almahdy313
یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناه‌ها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر می‌دادند 📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145 🆔 @khoddam_almahdy313
🌱بخشی از دست خط شهید برای فرزندش پسر دلبندم،حامد عزیزم، سلام کسی که تو را هنوز سیر ندیده ام، امیدوارم که راه پدرت را ادامه بدهی و پسر خوبی برای مادرت باشی... و تنها وصیت ام به تو این است که در زندگی از ریا و عجب و دروغ بپرهیزی و خودت را برای خدا خالص گردانی.خداوند به تو و مادرت صبر و استقامت عنایت فرماید 🆔 @khoddam_almahdy313