eitaa logo
𝒌𝒉𝒐𝒅𝒅𝒂𝒎_𝒂𝒍𝒎𝒂𝒉𝒅𝒚313
94 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
50 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
يك خراش كوچك در طلائيه هر لحظه حملات دشمن شديدترمي‌شد. آتش توپ و خمپاره‌هاي عراقي‌هاوجب به وجب زمين را سوزانده بود. ما همه جمع شده بوديم داخل يك سنگر تا از آسيب‌تركش‌ها در امان باشيم. آتش كه سبك شد،آمديم بيرون پنج ،شش نفر از برادران شهيد شده بودند. حاج حسين هم دستش قطع شده و خون تمام بدن او را گرفته بود. به او گفتيم،حاجي چطور شده؟! گفت:چيزي نيست،يك خراش كوچك برداشته. همه بچه‌هاي گردان هاج‌وواج مانده بودند. باور نمي‌كرديم دست حاج حسين قطع شده باشد. همه ناراحت بودند،حسين زير آتش سنگين ،توي خط چكار داشت؟! خودم را كه با او مقايسه كردم احساس كوچكي نمودم. عراقي‌ها همچنان‌آبش مي‌ريختند و آمبولانس از ميان دود و آتش به طرف اورژانس حركت كرد. 🆔 @khoddam_almahdy313
يك خراش كوچك در طلائيه هر لحظه حملات دشمن شديدترمي‌شد. آتش توپ و خمپاره‌هاي عراقي‌هاوجب به وجب زمين را سوزانده بود. ما همه جمع شده بوديم داخل يك سنگر تا از آسيب‌تركش‌ها در امان باشيم. آتش كه سبك شد،آمديم بيرون پنج ،شش نفر از برادران شهيد شده بودند. حاج حسين هم دستش قطع شده و خون تمام بدن او را گرفته بود. به او گفتيم،حاجي چطور شده؟! گفت:چيزي نيست،يك خراش كوچك برداشته. همه بچه‌هاي گردان هاج‌وواج مانده بودند. باور نمي‌كرديم دست حاج حسين قطع شده باشد. همه ناراحت بودند،حسين زير آتش سنگين ،توي خط چكار داشت؟! خودم را كه با او مقايسه كردم احساس كوچكي نمودم. عراقي‌ها همچنان‌آبش مي‌ريختند و آمبولانس از ميان دود و آتش به طرف اورژانس حركت كرد. 🆔 @khoddam_almahdy313
چرا رسول؟ از مادر می‌پرسم جالب است که اسم شناسنامه‌ای شهید «محمدحسن» است، اما همه او را «رسول» صدا می‌زنند آیا این تغییر اسم ماجرایی دارد؟ مادر با لبخند می‌گوید: بله. تقریبا ماجرا دارد. قبل از تولد بچه اسمش را محمد رسول انتخاب کردیم. اما چون شب شهادت امام حسین عسگری (ع) به دنیا آمد اسمش را «محمدحسن» گذاشتیم. چون من به اسم رسول خیلی علاقه داشتم و اسم برادرش روح الله بود، علاقه داشتم در خانه او را رسول صدا بزنیم. پدر رسول می‌خندد و می‌گوید اسم من هم با حرف «ر» شروع می‌شود رمضانعلی، روح الله، رسول.  🆔 @khoddam_almahdy313
محمد حسین و بچه‌ها شب‌ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه می‌رفتند و فعالیت می‌کردند. یکی از کار‌های بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آن‌ها انجام دادند درست کردن آبراه بود؛ کاری که در طول جنگ بی سابقه بود. آن‌ها شب تا صبح می‌رفتند و با داس چولان‌ها را زیر آب می‌بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق‌ها را باز کنند؛ آن هم نه یک متر و ده متر بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. آن چنان با عشق و علاقه کار می‌کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت‌هایشان نبود فکر می‌کرد آن‌ها در بهترین شرایط به سر می‌برند. آنچه برای آن‌ها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه می‌رسید شادی دردر چهره آن‌ها موج می‌زد؛ شادی‌ که ما را هم خوشحال می‌کرد. 🆔 @khoddam_almahdy313
بعد از شهادت مصطفی، متاسفانه برخی‌ها گفتند: «چرا اجازه دادی، پسرت به سوریه برود؟» یا این که برخی گفتند: «فلانی برای پول رفته» که من به شدت ناراحت شدم و در جواب آن‌ها گفتم: «پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته و او را در راه خدا داده‌ام.» جان فرزند را نمی‌توان با هیچ چیز این دنیا عوض کرد، به آن‌ها گفته‌ام: «آیا شما طاقت دارید که فرزندتان را برای پول به چنین جاهایی بفرستید؟» ماجرای امضای سردار سلیمانی بر کتاب جوان ترین شهید مدافع حرم مصطفی به قدری اهل مطالعه بود که 3 کتاب همراه خود به سوریه برده بود و یکی از کتاب‌ها درباره زندگی حاج قاسم سلیمانی بود، همرزمانش تعریف می‌کردند وقتی سردار سلیمانی به محل اقامت آن‌ها رفته بود، مصطفی از او خواسته بود که کتابش را امضا کند، ولی سردار خجالت کشیده، او را بوسیده و گفته بود: «من دست شما را می‌بوسم. من باید از شما امضا بگیرم» و تشکر کرده بود که مصطفی با این سن کم به این عقیده رسیده است که مدافع حریم اهل بیت(ع) شود. پسر فوق العاده خندان و خوش رویی بود تا جایی که وقتی در سوریه یکی از ماشین‌های "هامر" تروریست‌ها به غنیمت گرفته می‌شود، سوار آن می‌شود و در حال خنده عکس انداخته و می‌خواسته به دشمنان بفهماند به آن‌ها غلبه کرده‌اند. 🆔 @khoddam_almahdy313
هیچ وقت کسی را نا امید نمی‌کرد هیچ وقت نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌تفاوت نبود، یک روز عصر با هم رفته بودیم قدم بزنیم. زن و شوهری در کنار خیابان با هم دعوا می‌کردند. مردم کم کم برای تماشا و خنده جمع شدند. اسدالله از دیدن این صحنه ناراحت شد و مرد را کشید کنار و چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد تا اینکه آرام شد و به همراه همسرش از آنجا دور شدند. وقتی برگشت کنار من به او گفتم: چرا این کار را کردی؟! شاید با تو برخورد بدی می‌کرد و حتی کتکت می‌زد! خندید و گفت: عیبی ندارد! نمی‌توانستم بی‌تفاوت از کنارشان رد شوم یا مثل سایر مردم بایستم و تماشا کنم... هر جا مشکلی پیش می‌آمد یا خودش سریع برای رفع آن مشکل اقدام می‌کرد یا اینکه او را برای واسطه‌گری می‌بردند و به سراغش می‌آمدند. خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم: اسد تو که چیزی نداری و یک کارمند ساده ای! چرا هر کسی که مشکل دارد اول به سراغ تو می‌آید؟! یعنی هیچ کس در این شهر و محله نیست که مشکل مردم را حل کند؟! خودم جواب سئوالم را می‌دانستم، اسدالله برای حل مشکل مردم خودش را به آب و آتش می‌زد، هیچ وقت کسی را نا امید نمی‌کرد. 🆔 @khoddam_almahdy313
نوید شاهد سمنان: در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید. همسر شهید: ان‌شاءالله که خداوند ما را عاقبت به خیر کند و در راه شهدا ثابت قدم باشیم و شهدا از ما راضی باشند و خداوند را شاکرم از اینکه به من توفیق داد ۱۲ سال با شهید زندگی کنم و مرا لایق همسری با ایشان دانست و از ایشان دو یادگار دارم. امیدوارم بتوانم وصیت همسرم که دلش می‌خواست حسینی وار فرزندانم تربیت شوند و اهل بیت (ع) را سر لوحه زندگی خود قرار بدهند را اجرا و عملی کنم با امید به خداوند و دعای خیر شهید عزیز.   گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم   🆔 @khoddam_almahdy313
خاطرات: بعد از چند شبانه روز بی خوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیزه مجنون می گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهره اش زرد بود و چشمان قرمزش از بی خوابی ها و شب بیداری های ممتد حکایت می کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم:«بچه ها آقامهدی» همه دویدند طرف سنگر هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می کرد و خاک ها را کنار می زد دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او عمانطور که خاک های لباسش را می تکاند خندید و گفت: انگار عراقی ها هم می دانند که خوا ب به ما نیامده 🆔 @khoddam_almahdy313
وقتی برای خواستگاری آمدند خانواده‌ام نگران بودند که او شهید شود و به خاطر این که آن روزها اوج حملات بود، پاسخ به این خواستگاری را مدتی به تعویق انداختند تا در این مدت من نیز فرصتی داشته باشم و درسم را به اتمام برسانم. تابستان سال 61 بود که به طور رسمی به خواستگاری آمدند. علی با لباس سبز سپاه آمده بود و ابهت خاصی پیدا کرده بود از یک طرف خجالت می‌کشیدم و دلهره داشتم و از طرف دیگر خوشحال بودم و به او افتخار می‌کردم وقتی آمد به خواستگاری‌ام لباس سپاه به تن داشت. علی با حضورش در مجلس خواستگاری با آن لباس به من نشان داد که یک پاسدار است و ظاهر و باطن همین است. در صحبت‌هایش به من گفت: «هدف من از ازدواج اجرای سنت پیامبر(صلی‌الله علیه و آله) و دستور اسلام است و الگویی که در این مسیر در نظرم است زندگی امام علی(علیه‌السلام) و حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) است». آن شب کتاب ازدواج در اسلام را به من هدیه داد تا مطالعه کنم و گفت: «شرایط زندگی من جوری است که ممکن است یک روز درکنار تو باشم و تا آخر عمر نباشم من مرد جنگ و انقلابم زندگی‌ام دست خودم نیست می‌توانی با این شرایط با من زندگی کنی؟» روز عید مبعث با هم ازدواج کردیم که ثمره این ازدواج یک پسر به نام حسین و یک دختر به نام زینب است. پنج سال با حاج علی زندگی کردم و در این مدت جز مهربانی، فداکاری و صبر چیزی از او ندیدم هدیه او به من تبسم همیشگی‌اش به هنگام ورود به منزل بود. 🆔 @khoddam_almahdy313