#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•°
•| و زمین گنجایش نام تو را نداشت... |•
#شهیدمـ💔
#شهیدبابڪنورے🌙
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#ازبابڪ_بگو♥️
#رفیق_شهید:
ڪلاس های بسیج باهم بودیم وطولانی بود 🌸یه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تمومشه ما هم قبولڪردیم 🌸بعدازدودیقه صدای اذان بلندشد واستادمشغول صحبت بودڪه یڪ دفعه #بابڪ با صدای بلندگفت آقای فلانی،دارن اذان میگن بذاریدبرای بعدنمازهمه برگشتیم یه نگاش ڪردیم و یه نگاه به استاد بعدش #بابڪ گفت خب چیه اذانه نمیاید!باشه خودم میرم بلند شد خیلی راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت برای وضواستادم بندهخدادید اینجوریه گف باشه بریم نماز
#شهیدبابڪ🦋
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#پندانه
هر قدر که🌱
سنم بیشتر می شود⏫
کمتر به قضاوت مردم🗣
در مورد خودم🖐🏻
اهمیت میدهم.😌
از این رو هرچه قدر🖖🏻
مسن تر میشوم🧔🏻
بیشتر از زندگی لذت میبرم.👌🏻
حذف کردن آدمها از زندگیم👥
به این معنی نیست که،👀
از آنها متنفرم!!😅
معنای ساده اش این است،👍🏻
که برای خودم احترام قائلم...✨
لطف بسیار بزرگی✌️🏻
در حق خودمان خواهیم کرد🌿😌
اگر کسانی که روحمان👻
را مسموم می کنند را🤒
رها کرده👐🏻
به آرامش پناه ببریم...🍀✨
زندگی به من آموخت که👓
هر اشتباهی تاوانی دارد❌
و هر پاداشی بهایی...❇️
پنیر مجانی فقط🧀
در تله ی موش🐭
یافت می شود.🦋
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#198 از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته،
#199
_شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد!
دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟!
جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم
از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم
قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم
از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم
شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود
مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم
وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی
هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست
کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت:این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم
اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره
رضا دستی به محاسنش کشید:
این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودیدحرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید
کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون
احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا!
گفتم: چیزی نیست
کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم
کتایون مثل همیشه مصر گفت:
تا شماره حساب ندید نمیرم بالا
احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون
بفرمایید
دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار!
همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم
نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست
بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست
این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن
هر کاری داشتید هر موقع
در اتاق رو بزنید تعارف نکنیدا
رضوان سرتکون داد:
نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟
برید دیگه مردم از خستگی
احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید:
باشه ما رفتیم
ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان
وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت:
رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟
رضوان پشت چشمی نازک کرد:
داداشم جدی و جذابه
البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست!
روی تخت کناریم افتاد:
وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه
پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟
_فکر کنم فردا شب دیگه بشه
فردا سه چهارم جمعیت میرن
ژانت پرسید: تا کی هستیم؟
منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون
_والا رضا گفت فردا میره دنبالش
به نظرم سه شنبه حاضر باشه
رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره
رضوان پرسید:
راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟
_تاریخ دقیق بهش ندادم
فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام
_خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه
راستی خونه شون کجای تهرانه؟
کتایون سری تکون داد:
نمیدونم...
رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟
_نه آدرسش رو میخوام چکار
من که خونه شون نمیرم
هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم
نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟
اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه
اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت:
پس میخواید توی تهران برید هتل؟!
_آره دیگه پس کجا بریم
_خب بیاید خونه ی ما از هتل که بهتره نه ضحی؟
بجای من کتایون جواب داد:
شما جدی جدی خیلی باحالیدا
_شوخی نکردم کتایون جان
تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش
_ما شاید دو هفته بخوایم تهران بمونیم اونوقت باید بیایم خونه شما؟
مهمون یه روزه نه اینهمه وقت...
خوشتیپ آسمانی
#199 _شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غرو
#200
_ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم
برای ما عجیب نیست
تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟
به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد:
ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا
طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره
الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست
احسان و رضا معمولا ور دل همن
رضا رو میفرستیم خونه ما
ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا
من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق
تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله کسی رو نمیبینید
خوبه؟
کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟
مگه مجبوریم خب هتل که هست
_بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم
بیخود بهونه نیار
اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید!
_آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و...
_مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه
عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره
ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه
ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم
لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟
رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟
چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه
ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم
با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم:
ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی!
مگه میتونن نیان
اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟
_من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون!
اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام
وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص!
کتایون_تهدید میکنی؟
_بله
ژانت فوری گفت: باشه قبوله
کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم
تو رو خدا این سفرو خراب نکنید
رو به ژانت با دلسوزی گفتم:
به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم
رضوان فوری گفت: به من چه؟
گفتم:
_آخه واسه تو ام شرط دارم!
_چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!!
حالا چه شرطی سرکار خانوم؟
_اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی!
پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه!
به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا
مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه
_وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش!
_خیلی خب بابا باشه
برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟
اه ننر...
_من بزرگت کردم!
تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده
_وا الان یه کاره! نمیگه سرِ چی؟
_همین که گفتم
_خب بابا خب این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل
خاموشش کرد
گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت:
سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام
مجبورم کرد پیام بدم
جلوی چشمم پیام رو فرستاد:
خوبه؟ آروم شدی؟
باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟
🌙رمضـان؛مـاهبنـدگےخدا...
در راه اسٺ!💛
بیاییدحداقلازبرڪاٺاینمـاه،
بہخوبےاستفادھکنیم‼️🌺
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊
#طنز_جبهه😁
سرهنگ عراقی گفت"برای صدام صلوات بفرستید" 😒
برخاستم با صدای بلند داد زدم📣 " سرکرده اینها بمیرد صلوات 😎 " طوفان صلوات برخاست 🤣😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات" 😅
سرهنگ با لبخند 😁 گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
۱۲ فروردین
روز جمهوری اسلامی
و پایان حکومت طاغوت
که حاصل و نتیجه خون شهیدان ، رهبری خردمندانه معمار کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره) ،
حضور عاشقانه و آگاهانه ملت ایران در مبارزه رژیم ستم شاهی پهلوی
و آرای بیش از ۹۸ درصدی مردم می باشد، گرامی و مبارک باد.✌️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
بـانو!
♡حجابتـــ🧕
✿رمـز ورود بـہ حریمتـــ استــ
✿رمـز ورودتــ با آرایـش غلـیظ هڪـ میشود💄💅
✿با خنده هاے بلند هڪ میشود
✿با صحبتــ بے پروا با نامـحرم هڪ میشود👀
✰اصلا شیـطان منتظر نشستہ استــ ڪـہ تو را هڪ کند👹
❥پــــس😉
✿رمز گشایے از خویشتن را فقـط بہ ♥هـمـسـرتـــ♥ بسپار
✿او مـحرم ترین هـڪر دنیاستــ بـراے تـღـو☺️👌
#ریحانه🌱
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
•❤️🌿•
برایشهادتورفتنتلاشنکنیدبرایرضای
خداڪارڪنید☝️🏼...!!
وبگویید:خداوندانهبرایبهشتونهبرای
شهادتاگرتومارادرجهنمتبیندازیولی
ازماراضیباشیبرایماکافیست🧡^ ^!!
#شهیدعلیچیتسازیان✨
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سادگی گل سرهای خوشگل درست کنید 😍
#خلاقیت
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی و پایان حکومت طاغوت که حاصل و نتیجه خون شهیدان ، رهبری خردمندانه معم
امامخمینی'ره'گفتنکه
امروزیهعیدِبزرگہبرامون ..
فلذا ؛ #عیدتووونمبروک(((:🎈
•🪁🌼• #انگیزشی
خیلی ناراحت شدم ،گذشت . .🍂
خیلی گریه کردم ، گذشت . .🌷
خیلی خوشحال شدم ، گذشت . .🍃
خیلی دوست داشتم ، گذشت. .🦋
همه چیز میگذره ؛ پس الکی غصه نخورید . .🤗
امیدت به اون بالاسریت باشه رفیق🙃🌈
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
✍شهید حاج قاسم سلیمانے:
از اصول مراقبٺ ڪنید. ✅
اصول یعنے⬅️ "ولایٺ فقیه" ...
#امام خامنه اے عزیز را
عزیزجان خود بدانید👌😍
#بخشیازوصیتنامه
#سرداردلها
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطره🎞
#دوست_شهید:
من اولین روز بود بابک و دیدم هر چند از لحاظ پوششی تقریبا شبیه بابک بودم ولی اینقدر شهامت دارم بگم که در موردش چه فکری میکردیم...
برگشتم به خودم گفتم این یعنی مرد جنگه
با این تیپ و قیافه اومده اینجا⁉️
این اومده وقتشو بگذرونه😓
ولی مدتی گذشت و متوجه شدم تصمیمش واقعا جدیه تو همه چیز جزء اولین ها بود
ازش پرسیدم بابک هدفت چیه⁉️
که به من گفتش داداش...
میخوام واسه خدا و بندگان پاکش که ائمه و معصومین و حضرت زینب (س) و برای دفاع از ناموس و جهاد در مقابل شیاطین زمان برم بجنگم....
گفتم: دمت گرم داداش از جوونیت زدی و دنبال راه درست افتادی
برگشت گفت: حالا ببین خدا از ما قبول میکنه⁉️😔
بهش گفتم: پس چی قبول میکنه داداش همین که نیت به این پاکی کردی خودش کلی ارزش داره و جهاد حساب میشه
همش میگفت: خدا تا ما رو نبخشیده از این دنیا نبره🤲🏻
خدا پاکش کرد و خودش خریدارش شد💚
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#200 _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ه
#201
_نخیر بحث ناز و این حرفا نیست
ولی حق نداری از من خرج کنی!
چرا منو بده میکنی؟
آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش!
_بیخود!! شاید شوهر نکردم یعنی چی؟
بچه ها شما بگید وقتی...
صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه
گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم:
_خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم
زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو!
_زهرمار،دسیسه چین ،حالا بذار دارم برات!
بعد رو به کتایون و ژانت گفت:
من حرف بدی میزنم؟
میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته
کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟
رضوان گیج پرسید: کی؟!
چه خرابکاری بزرگی!
لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد
کتایون_خب خواستگارش دیگه
رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟
آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت:فکر کنم
یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی
رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه!
کی رو بهتون گفته؟
کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی!
رضوان فوری گفت: ایمان؟
پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم باز هم اسمش اومد!
کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود
رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود! اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری!
رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟
فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین
کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد:
همین نیست رضوان
ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه!
بخاطر همین خواستگار راه نمیده
کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم:هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟!
رضوان دلخور بهم خیره شده بود
کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش!
رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که!
خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه نشکافید خجالت بکشید!
لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده!
_من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین
اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد!
نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟!
گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟!
لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه!
ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان
خونه شون توی کوچه خودمونه!
ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم!
فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟!
یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟
اینم شد دلیل؟
شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش!
_اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه
یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه
میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟!
کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟!
رضوان غرق فکر جواب داد:
_من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره
میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد
ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان!
عحب گیری افتادیم نصف شبی
_من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست!
رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟!
دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو!
وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه!
تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت!
منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم
دلم انگار توی سینه بند نبود
هر دم پر میکشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه
سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟!
رضا لقمه توی دهنش رو فرو داد: آره چطور؟
_میخوام ببینم شهر خلوت شده یا نه؟
سری تکون داد: نگران نباش سحر میتونیم بریم حرم
الان برید استراحت کنید ساعت دو میریم
لبخندی از سر رضایت زدم:
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
.
.
یڪ عمر شهیدانہ سفر کردن و رفتن
هم قافلھ با عشق و جنون، کم هنرے نیست...
.
.
#بہوقتدلٺنگے♥️
#شهیدبابڪنورے🌙
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
در کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام به یاد شهید بابک نوری و اعضای کانال🤲🏻🤲🏻
#ارسالی
#خاطره🎞
دوستشهیدنوری:
تویدورههایبسیجکهبرایماگذاشتهبودنباهم بودیموکلاسهایطولانیداشتحدودششتا
هشتساعتتئوریوچندساعتعملی
یبارکههواخیلیگرمبودگفتنتایماستراحته
واعلام کردن:اقایونهندوانهگرفتیمبیاییدببرید
پخشکنید
بابکویکیازدوستانرفتنآوردنوگذاشتن
وسط
بابکبابغلدستیشگرمصحبتشد
ماهرکدومبرایخودمونبرداشتیمومشغولخوردن شدیم
دیدمبابکنمیخورهگفتم:
توچرابرنمیداری؟
گفت:مگهنبایدپیشدستیوچنگالبیاد؟!
گفتم:نهبابافضافضایخودمونیهبادستبزنبالا
خندیدوشروعکردبهخوردن
واقعااونروزهابهترینروزهایعمرمبود....
#خاطره_همرزم_شهید_بابک_نوری🌹
بهنقلازفرماندهگردان:
نصفشببابکفرماندروازخواببیدارمیکنه
میگهمنشهیدمیشم،🌱
بهخانوادمبگوحلالمکنن✨
فرماندهمیگهحرفالکینزنبروبذاربخوابیم...
میخوابهوخوابمیبینهبابکشهیدشدهازخواب
میپرهپیشخودشمیگهنکنهفردا
بابکشهیدبشه🌷
نقشهمیکشهکهصبحبهرانندهپشتیبانبگهکهبایه بهونهایبابکوببرهعقبویهجاییجاشبذاره❗️
دوبارهمیخوابهصبحازخواببیدارشمیکننومیگن بایدآتیشبریزیمروسردشمن...وتواونشلوغی نقششیادشمیرهچندساعتبعدبچهها
شهیدمیشن🕊فرماندهتازهیادحرفایبابکوخوابشو
نقششمیوفته🦋
#رفیقشهیدممنودریاب💔
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#201 _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا ش
#202
_خب خدا روشکر
انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم!
هر چی سریعتر بریم بهتره
احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد:
ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
مخاطبش کتایون بود
با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما
_شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟!
رنگ از رخ کتایون پرید
آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید
اصلا از کجا میشناسیدش؟!
احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد:
این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...البته شاید تشابه اسمی باشه
کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست
مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن!
منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟
با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟
احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر
ناراحتتون کردم
کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست
اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟
از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟
سری تکون داد: خوبه
تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت
گفتم: بابا چی شده مگه؟
_میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره
رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی
کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی
من عصبی ام از داشتن همچین پدری که...
حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده
_پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟
رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟!
ولش کن تلخ نشو
حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت
بگیرید بخوابید که سر حال باشید
کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید
ژانت دستی به پیشانیش کشید:
الکی حرص نخور چیزی نشده که
مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران
سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه
حالش خوب نبود و این رو حس میکردم
روزهای سختی رو میگذروند
روزهای گذار...
با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم:
بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست!
ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم
نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو میبست
کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟!
بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟
رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت:
ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که
اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم!
همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم
توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم!
رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید
با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد:
_چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟
لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد
بریم؟
لبخندی زد و سر تکون داد: بریم
در خنکای خوابگریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم
زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم
وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم
طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم
مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم
نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی
ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون...
به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت
چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد:
بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل
اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه
رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید
ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم
با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟!
سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت:
_کی میخواید برگردید؟
تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت
نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم
اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم