@nightstory57.mp3
13.17M
ا﷽
#پرطلاوتاجگلی
༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
همیشه از عقل و هوشمان درست استفاده کنیم❤️
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پرطلا وتاج گلی))
رویکرد:همیشه از عقل و هوشمان درست استفاده کنیم
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون زیر گنبدکبودپیرزنی بود به نام خاله گل نسا. پیرزن در روستای کوچکی زندگی میکرد.یک خانه بزرگی داشت قسمتی از خونه ش مزرعه بود و قسمت دیگرش هم یک باغ پر از درخت خاله گل نسا تعداد زیادی مرغ و دو تا هم خروس داشت. یکی از خروسها پرطلا ودومی را تاج گلی صدا میکرد. پرطلا و تاج گلی از وقتی سراز تخم بیرون آورده بودن.همدیگه رو میشناختن.وقتی دو تا جوجه کوچولو بودند باهم بازی میکردند. دنبال هم میدویدند. باهم مسابقه فوقولی قوقو می گذاشتند؛ اما وقتی بزرگتر شدند.دوستیشان به هم خورد.هرروز باهم دعوا داشتن. سر هرموضوع کوچکی قوقولی قوقو می کردن وبه سر وبال هم نوک میزدن.
چراتو زودتر قوقولی قوقو کردی؟
این دونه را من زودتر پیدا کرده بودم توچراخوردی؟وخلاصه ازاینجور چیزها
آنوقت خاله گل نسا مجبور میشد بیاید و اونارو از هم جدا کنه
این دعوا و دشمنی ادامه داشت و داشت تا اینکه روزی از روزها تاج گلی به پرطلا پیغام فرستاد فردا بیا وسط مزرعه کنار درخت توت بزرگ باهم بجنگیم هرکس که برنده شد. اینجا میماند. هرکسی هم که باخت. باید از پیش خاله گل نسا واین مزرعه بره. تاج گلی این حرفها را به مرغ پیری گفته بود.مرغ پیرهم راه افتاد و رفت پیش پرطلا
پرطلادرگوشه مزرعه مشغول دانه خوردن بود مرغ پیر کنار او ایستاد و آهسته پیغام تاج گلی را بهش گفت؛ اماچندتا مرغ که در نزدیکی پرطلا بودن حرف های مرغ پیر را شنیدن و کم کم خبربه همه مرغ ها رسید.
مرغ ها شروع کردند به قدقدا کردن و بال تکان دادن ای داد ای بیداد حالا چه خاکی به سرمان کنیم؟! اگر این دو تا خروس جوان دعوا کنند. حتماً یکیشان کشته میشه و قد قد قدا. قد قد قدا!
خبربه گوش بزرگترین خروس مزرعه
خروس خان رسید.
خروس خان قوقولی قوقوی بلندی کرد ورفت پیش پرطلا و با او حرف زد و نصیحتش کرد.
پرطلا گفت من حرفی ندارم هرچه شما بگویی انجام میدهم خروس خان گفت: «پس سر به سر تاج گلی نگذار اگرهم آمد دعوا کنه. تو باهاش جنگ نکن
پرطلا گفت: «باشه به روی چشم خروس خان رفت پیش تاج گلی او داشت تندوتنددانه برمیچیدوغذا میخورد.
خروس خان گفت: تاج گلی بیا اینجا باهات کار دارم تاج گلی گفت: من هم خیلی کار دارم باید تندوتند دانه برچینم وغذابخورم آخرفردا میخواهم باپرطلا بجنگم بایدحسابی قوی شوم خروس خان گفت: جوجه خروس دست از این کارها بردار و عاقل باش جنگ و دعوا چه فایده دارد؟ مثل دو تا خروس عاقل توی مزرعه زندگی
کنید.تاج گلی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت نه من باید پرطلا را از اینجابیرون کنم هر چه خروس خان حرف زدفایده نداشت. فردا صبح وقتی خاله گل نسا در مرغدانی را باز کرد و مرغ و خروسها بیرون آمدند. تاج گلی شروع کرد به بیا ببینیم کی قویتره؟ کجایی؟ باقوقولی قوقو کردن پرطلا را صدا میزد کجایی پرطلا؟بیا با هم بجنگیم
اماپرطلا به قوقولی قوقوهای او توجهی نکرد تاج گلی که این طور دید. رفت پیشش وگفت «چیه ترسیدی؟ نکنه میترسی که از من شکست بخوری و جلو مرغها آبروت بره.» پرطلا گفت: «هرچه دلت میخواهدبگو به نظرمن دعوا چیز خوبی نیست و فایده ای ندارد.
اما تاج گلی پرید بالا و نوک محکمی به پرطلا زد. بعدهم یک نوک دیگر پر طلا سعی کرد از خودش دفاع کند؛ اما در این میان چند تا از پرهای طلایی اش کنده شد. تاج گلی تند و تند به طرف پرطلا می پرید و به او نوک می زد؛ اما پرطلا فقط دفاع میکرد سعی میکرد حمله نکنه. این بود که تاج گلی فکر کرد پیروز شده است. پرید بالای تنه درخت خشک شده ای و شروع کرد به قوقولی قوقو کردن دیدید مرغ ها؟ دیدید که پرطلا از من شکست خورد؟ دیدید چطوری نوکش میزدم؟! او شکست خورده و باید از این مزرعه بره.
مرغ ها روی سبزه ها ایستاده بودند و به حرفهای تاج گلی گوش میدادند. ناگهان عقابی با بالهای بزرگش به طرف تاج گلی پایین اومد. او رابین چنگالهاش گرفت و به آسمان رفت
تاج گلی شروع کرد به دادو فریاد وپرو بال میزدو قوقولی قوقو میکردناگهان از لای چنگالهای عقاب بیرون پرید و وسط زمین و هواشروع کرد به بال بال زدن تاج گلی که نمی توانست پرواز کند ازاون بالا محکم به پایین افتادوبالش شکست خروس خان و پرطلا و مرغ ها دورش جمع شدند. خروس خان با صدای کلفتش گفت دیدی چه بلایی سرخودت آوردی!
در همین موقع خاله گل نسا هم از راه رسید آخ و آخ کنان تاج گلی را بغل کرد و به خانه برد. بال شکسته اش را بست و به زخم هاشو پماد مالید تاج گلی تا مدتی مجبور شد در لانه بماند. او حالا فهمیده بود که سر هرچیزی نبایدجنگ و دعواراه بیندازه باید همیشه کارهاشو عاقلانه و از روی عقل و خرد انجام بده
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۸۲۹۰۷۲۳۰_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
12.78M
#امامکاظمعلیهالسلام
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامکاظم علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_امام_کاظم_علیهالسلام_قسمت۳
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
هدایت شده از رایحه ی احکام «تخصصی»
دانلود ندای الله اکبر به مناسبت پیروزی انقلاب اسلامی(شب 22 بهمن ماه)www.mohebaan.ir.mp3
585.9K
🔴 امشب قیامتی از الله اکبر در آسمان کشور بپا می کنیم....
#دهه_فجر
#همه_می_آییم
#انقلاب_مردم
🚨🚨وعده ماساعت21🚨🚨
✅کانال تخصصی رایحه احکام👇
@khosravi1253
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️با دایره و نیم دایره این لک لک زیبا رو درست کنید
#کاردستی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
دستاوردهای انقلاب اسلامی(11)
#دستاورد
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان_کودکانه
جشن تولد جوجه ها
وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.
مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند.
مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم.
از شیر و پنیری که شما درست می کنید و کوکوهایی که با تخم مرغ های خودتان می پزید هم خیلی خوشم می آید. خودتان را هم خیلی خیلی دوست دارم. می خواهم تمام فصل تابستان پیش شما بمانم.» مادربزرگ خندید و مینا را بوسید و گفت:« من هم نوه ی گلم را خیلی دوست دارم. خوشحال می شوم که پیش ما بمانی.»
مینا هرروز با پدر بزرگ به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. وقتی در خانه بود با مادربزرگ به مرغ و خروس ها سر می زد و برای آن ها دانه می پاشید و به مرغی که روی تخم ها خوابیده بود آب و دانه می داد. گاهی وقت ها برای مرغ که تنها و دور از مرغ های دیگر توی لانه خوابیده بود شعر می خواند تا حوصله اش سرنرود.21 روز گذشت. پدربزرگ و مادربزرگ و مینا به سراغ مرغ رفتند تخم های زیر پای مرغ یکی یکی می شکستند و از آن ها جوجه های کوچولوی قشنگی جیک جیک کنان بیرون می آمد.
مرغ قدقدکنان جوجه ها را زیر بال و پرش می گرفت و مواظب آنها بود. جوجه ها آن قدر قشنگ و بامزه بودند که مینا بیش تر وقتش را در کنار آنها می گذراند و تماشایشان می کرد.
مینا با خودش فکرمی کرد که این جوجه ها چه طور توی تخمی که هیچ سوراخی نداشت زنده مانده اند؟ آن ها توی تخم چطور نفس می کشیدند؟ او خیلی فکر کرد ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند.
شب که همه دورهم نشسته بودند، مینا از پدربزرگ پرسید:« پدرجان،من می خواهم بدانم جوجه ها وقتی توی تخم بودند چه طوری نفس می کشیدند؟»
پدربزرگ نگاهی به مادربزرگ که مشغول ریختن چای بود کرد و گفت:« من جواب سؤالت را نمی دانم ، شاید مادربزرگ بتواند به سؤالت پاسخ بدهد.»
مادربزرگ سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت و گفت: « توی تخم مرغ اول زرده و بعد سفیده تشکیل می شود. در اطراف زرده و سفیده ، یک پوسته ی نازک وجود دارد و روی این پوسته، پوسته سفت و سفید تخم مرغ درست می شود.
روی این پوسته سفت، سوراخ های ریزی وجود دارد که هوا از آن وارد تخم مرغ می شود و جوجه می تواند نفس بکشد.»
مینا جواب سؤالش را گرفت. فردای آن روز او با دقت بیشتری به جوجه ها که کمی بزرگ تر شده بودند و جیک جیک کنان در کنار مادرشان دانه برمی چیدند نگاه می کرد و از تماشای آن ها لذت می برد.
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
معلم بی سواد مداد جادویی - @mer30tv.mp3
3.66M
#قصه_شب
معلم بی سواد مداد جادویی
🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
گرگ و الاغ - @mer30tv.mp3
3.05M
#قصه_شب
گرگ و الاغ
😴🥱😴🥱😴😴🥱😴🥱
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پهلوان شیر دل))
در یک سرزمین دور یک پهلوانی زندگی میکرد به اسم شیردل او پهلوان شجاعی بود. اسبی هم داشت به نام بادپا. شیردل و بادپا همیشه این طرف و آن طرف می رفتند و اگر کسی مشکلی داشت. بهش کمک می کردن
روزی از روزها شیردل و اسبش آهسته و آرام از دشت وسیعی می گذشتند. تابستان بود و هوا گرم شیردل هم خیلی گرمش بود توی لباس اهنی و کلاهخودی که روی سرش بود. داشت خفه میشد. پهلوان شیردل شروشر عرق میریخت نیزه بلندی دستش بود. ازبس نوک نیزه به درختهای توی راه خورده بود کند شده بود. پاهایش از خستگی از رکاب اسبش بیرون افتاده و آویزان بود. شیر دل بیچاره حسابی خسته و کوفته شده بود بادپا هم وضعش بهتر از صاحبش نبود. او هم از گرما، زبانش از دهانش بیرون افتاده بود گوشهایش آویزان بود و آهسته و بی حال راه میرفت. پهلوان شیر دل آن روز هیچ کاری نکرده بود. اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ همین
با آن همه خستگی به راهش ادامه می داد.او همیشه وقتی استراحت می کردکه کاری برای کسی کرده باشد.
شیردل و اسبش رفتند و رفتند تا به رودخانه ای رسیدند. کنار رودخانه دود سیاهی به آسمان میرفت در میان دود. حیوانی بالا و پایین می پرید. خوب که نگاه کردند. اژدهای کوچکی را دیدند. اژدها با هر نفسی که می کشید. از دهانش آتش بیرون می آمد. علف های دور و بر همه سوخته بود. این طرف و آن طرف شعله های کوچکی دیده میشد. آتش به طرف بوته ها و درخت ها پیش می رفت. اژدها از میان دود و آتش فریاد می زد: «یکی به من کمک کند.
الان می سوزم و خاکستر می شوم
شیر دل جلو رفت و با هیجان گفت آرام باش ای اژدهای کوچک الان کمکت میکنم شیر دل نیزه اش را به دست گرفت و جلو رفت با کمک نیزه اژدها را ازمیان آتش بیرون انداخت و به جلوهل داد؛ ولی ناگهان اژدها در تالاب توی رودخانه افتاد
اژدها کوچولو شنا بلد نبود دست و پا میزد وفریادمیزد: «وای کمکم کنید.... الان غرق میشوم
بادپا، آتش بوته ها و علف ها را خاموش میکرد. شیر دل توی آب شیرجه زد تا اژدهای کوچولو را نجات دهدولی لباسهای آهنی پهلوان شیردل خیلی سنگین بود. هرچه دست و پا میزد.بیفایده بودوبیشتر درآب فرو رفت وبه زیررودخانه رسید.
اژدها کوچولو هم دست و پا میزد و در حال غرق شدن بود. بادپا دید صاحبش زیر آب رفته و برنگشته فوری با یک جهش بلند، توی آب پرید. شناکنان زیرآب رفت کلاه خودشیردل را با دندان گرفت و او را بالا کشید. شیر دل خیلی سنگین شده بود. اژدها کوچولو هم دم بادپا را محکم چسبیده بود بادپا با تلاش زیادی آن دو را می کشید. بالاخره به ساحل رسیدند همه خیلی خسته بودند. مدتی کنار رودخانه دراز کشیدند تا خشک شدند. بالاخره شیر دل از جایش بلند شد و گفت. خب اژدهای کوچولو امروز که به خیر گذشت؛ ولی از این به بعد، باید یاد بگیری که از آتش دهانت درست استفاده کنی از همین الان شروع کن اژدها کوچولو با تعجب پرسید: «چطوری؟»
پهلوان شیر دل لباسهای آهنی و کلاهخودش را درآورد و گفت. می خواهیم چای دم کنیم. کتری و آب داریم؛ ولی آتش نداریم»
چشمان اژدها کوچولو از خوشحالی برقی زد و شیر دل گفت: «بیا و با آتش دهانت زیر کتری را روشن کن خیلی خسته ام و می خواهم یک چای درست وحسابی بخورم.
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۵_۲۱۵۴۵۹۹۲۸_۱۵۰۸۲۰۲۳.mp3
14.75M
#امامحسینعلیهالسلام
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
امامحسین علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرود سلام فرمانده ۳ منتشر شد
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بخشش و گذشت .mp3
11.13M
#زندگی_امام_سجاد_علیهالسلام
༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
آموختن عفو و گذشت توسط
امامسجادعلیهالسلامبهشیعیان🌷
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگی_امام_سجاد_علیهالسلام
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬆️ترتیل سوره ی مبارکه ی بلد🍃
▫️باهم بخونیم و تکرار کنیم😊
#ترتیل_سوره_بلد
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✔️ مناسب ۳ تا ۵ سال
#کاربرگ_هوش
#شناخت_رنگها
#هماهنگی_چشم_دست
#افزایش_مهارت_دیداری
〰〰〰〰〰〰〰
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی برای آموزش بهداشت دست👹😁ایدهی فوق العااااده جالبیه👍
🥰 کاردستی خوشگل درست کنید
‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی با توپ و بادکنک
✔️ مناسب ۳ سال به بالا
#بازی_حرکتی
#هماهنگی_چشم_دست
〰〰〰〰〰〰〰
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
سنجاب کوچولو و خرس.mp3
4.57M
آی قصه قصه قصه
سنجاب کوچولو و خرس
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄