🌔⭐️🌟✨
هیچ طبیبی مانند اندیشه ای شادی آفرین برای از بین بردن
بیماریهای جسمانی نیست.
و هیچ داروی آرام بخشی
مانند نیت و عمل خیر برایکاهش
غم و اندوه دیگران وجودندارد.
#شبتونبهدوزازغم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🦋🌞🍃
به خدا که وصل شوی
آرامشی وجودت را فرا می گیرد
که نه به راحتی میرنجی،
و نه به آسانی میرنجانی….
آرامش،
سهم دلهایی ست
که نگاهشان به سمت خداست….
روزِتــــــ🦋ون خدایـــی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸 #حدیث_روز 🌸
#امام_مهدی (عج) مےفرمایند :
منم که زمین را از عدالت لبریز میکنم ،🌱
چنانچہ از ستم پُر شده است .☝️
📙 بحارالانوار ، ج۵۲ ، ص۲
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
وقتی یک نفر به شما پرخاش میکند
فقط و فقط یک هدف را دنبال میکند:
عصبانی کردن شما...
و بهترین روش برای مقابله با او اینست که،
عصبانی نشویم
و او به هدفش نرسد....
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_84 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام یکیاز تکه چوب ها را برداشتم و ش
🌸﷽🌸
#قسمت_85
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا سادات بود. تک تک حرکاتش را نگاه میکردم. وقت تقلید بود و اجرای کار.
با چادر نمیتوانستم چوب ها را برش بزنم. مانتوام بلند بود. روسری بلند قواره داری هم زیر چادر پوشیده بودم. چادرم را در آوردم و مشغول شدم.
سید هاشم نگاه نمیکرد این را از باز و بسته کردن پلک های زهرا سادات فهمیدم که با صف مژه های بلندش میگفت:
راحت باش. بابا هاشم نگاه نمیکند. که اگر هم نگاهش بیفتد اصلا تو را نمی بیند. بابا هاشم همه ی حواسش به یارَش هست. به دلدارش هست. به اره و مغار و سوهانش هست.
بابا هاشم آدمیزاد نمیبیند اما آدم ها را میبیند.
بابا سید او میبند و جز او هیچ!
زهرا با لبخند ایرادات کارم را میگفت. بین کار کردن هم حرف هایی میزد که نزدیک بود صدای خنده ام کل کارگاه را بگیرد اما جلو دهانم را میگرفتم.
باورم نمیشد این دختر سید، این قدر بزله گو باشد.
سید همان طور که پشتش به ما بود گفت: زهرا رفت رو منبر یکی بیاردش پایین.
زهرا سادات با شیطنت خاصی گفت: نمک پرورده تم سید جان . شیخ شمایی ما پارکابیتیم
سیدهاشم سرش را چند بار تکان داد و گفت: هیییع پدر صلواتی این زبون رو اگر نداشتی چیکار میکردی؟ حیف باید واعظ میشدی
زهرا سادات در بین بزله گوییش لبخندش را جمع کرد. سرش را زیر انداخت و خیلی جدی گفت: واعظی که خودش اهل وعظ نباشه چه فایده؟
بین حرف های دختر و پدر مانده بودم. به صمیمیت بین این دو نفر غبطه میخوردم .پدرم از زمانی که یادم می آید سر کار بود شب ها به خانه می آمد.
این مدت هم که روی جا افتاده بود و اخلاق هایش کمی عوض . فقط مادر بود که قلقلش را بلد بود.
زهرا سادات روی گشاده و خوش مشربیش بیشتر از ظاهرش به چشم می آمد.
شاید در نگاه اول وقتی او را با هانیه مقایسه میکردم از زمین تا آسمان فرق داشت. اما خلق و خویش از همان ابتدا در نظرم مرا به خود جذب کرد.
_اصلا فکر نمیکردم این قدر شوخ باشی.
زهرا سرش را بالا گرفت و با تعجب گفت: توقع داشتی مثل میر قلندر باشم؟
لپش را پر باد کرد ، ابروهایش را در هم گره زد. دو با دستش کنار بدنش فیگور گرفت و گفت: اینجوری..
توقع داشتی اینقدر خشن و عبوس باشم؟
خنده ام گرفته بود.
_آره با یه سیبیل چخماقی تا بنا گوش.
زهرا هم مثل من شانه هایش لرزید.
با صدای سلام بلند حسام الدین درحیاط که با سهراب حرف میزد. به خود آمدیم.
سید هاشم نگاهش را به زهرا داد.
زهرا مثل برق جهید و چادرش را سرش انداخت.
من هم چادرم را برداشتم و پوشیدم.
زهرا کاملا رو گرفته بود مثل زینب. من اما نمیتوانستم.
هنوز برایم درکش سخت بود. زهرا سادات مرا یاد زینب می انداخت.
چادر من آستین دار بود. و همیشه قرص صورتم پیدا .
هیچ وقت نمیتوانستم طور دیگری رو بگیرم.
حسام الدین یا الله گویان وارد کارگاه شد.
نگاه گذرایی به ما کرد.سلام گفت و به طرف سید رفت.
از این رفتارش خوشم می آمد. تعادل داشت. از آن آدم هایی نبود که اصلا زن جماعت را آدم نبیند یا از آن هایی نبود که تمام حواسشان به جنس زن است و گاهی به هم نوعان خود توجهی هم میکنند.
حسام الدین حرکاتش حساب شده بود.
ناخوداگاه حواسم جمع محبت های حسام الدین و سید شد.
شاخک هایم فعال شد. نمیدانم چرا زهرا سادات را به حسام الدین ربط دادم.
دختری که براندازه ی حسام باشد.
اما راستش را بگویم کمی دلم لرزید. خودم هم نمیدانم چرا؟
حسادت میکردم؟
زهرا سادات آرام کنار گوشم نکته ها را میگفت.
گاهی متوجه نگاه های گاه و بیگاه حسام الدین به این سو میشدم .اما از نگاهش هیچ نمیفهمیدم.
جین پیشانیش همچنان تنها چیزی بود که حین کار کردن در صورتش پیدا بود.
حسام الدین با اقا سید مشغول بود.
زهرا سادات آرام اشاره کرد که کار اره را به او واگذار و خودت به سوهان کشیدن مشغول شو.
برش های کوچک و ظریف چوب را سید هاشم انجام میداد.
نمیدانم چرا خجالت میکشیدم از حسام الدین بخواهم این کار را انجام دهد.
کمی این پا و آن پا کردم که سید هاشم همان طور که سرش پایین بود به حسام الدین گفت: آقا جان یه سمت اون طرف برو ببین خانم فاتح کمکی لازم نداره. فکر کنم اره کردن براشون سخته
سید هاشم به دادم رسید. نفس عمیقی کشیدم و کنار ایستادم. حسام الدین شروع به اره کردن چوب کرد که ناگهان زهرا سادات گفت: لطفا یه کم مایل به چپ ببرید.
حسام الدین نگاهش را بالا آورد .اما فوری سرش را پایین انداخت و گفت: بله چشم .
عقب ایستادم و کارهایش را تماشا میکردم. نمی دانم چرا دلم آشوب بود. کمی با خودم نهیب زدم.
سید هاشم حین کار کردن پرسید:
راستی از رفیقت چه خبر؟
حسام الدین دست به جیبش برد و دستمالی از جیب بیرون کشید و عرق پیشانیش را پاک کرد.
_کدوم دوستم؟
_همونی که وکیله. مهدی آقا
👇👇👇
حسام الدین لبخندزد. این لبخند با بقیه لبخندهایی که به شمردن هم نمیرسید، فرق داشت.
_خوبه درگیره برای خودش با پرونده ها
سیدهاشم تکه موبی برداشت و به هم چسباند .
_کارش هم سخته. خیلی توان میخواد با همه سر و کله بزنی. اما از اون جوونهای روشنه . چند وقت پیش کاری برامون پیش اومده بود بچه ها معرفیش کردن .رفتیم پیشش. الحمدلله به کارش هم وارده.
همان موقع گوشی حسام الدین زنگ خورد .
اره را کنار گذاشت و از جیبش موبایلش را بیرون کشید.
به صفحه اش نگاه کرد و گفت: چقدر هم حلال زاده است. خودشه
گوشی را جواب داد :
_سلام اخوی خوبی؟...آره... خب، چی شده؟ ...جدی میگی؟
نه نه اونجا نیستم. کارگاهم میتونی بیای اینجا.پس بیا آره بیا یه مهمون هم دارم باید بیای ببینیش... باشه منتظرتم .
حسام الدین موبایلش را قطع کرد و رو به سید هاشم گفت : داره میاد اینجا
سید هاشم لبخند زد و گفت: این جوون همیشه سیمش وصله .
حسام الدین لبخند کم جونی زد و با سر تایید کرد.
از ما فاصله گرفت و بیرون رفت.
زهرا سادات سر پا ایستاد و گفت: بابا هاشم بهتر نیست بریم دیگه.
سید هاشم نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: یه کم دیگه میمونیم بعد میریم. کاری داری مگه بابا جان؟
زهرا سادات چادرش را کمی باز کرد و گفت: نه همینجوری گفتم.
دقایقی بعد گلابتون، فروغ الزمان و سهراب وارد کارگاه شدند.
گلابتون سبد میوه ای به دست گرفته بود و سهراب سینی چای و مخلفات دیگر.
فروغ الزمان چادر سفید نماز را پوشیده بود. با دیدن سید هاشم جلو رفت و با احترام سلام کرد.
نگاهش که به زهرا سادات افتاد چشم هایش درخشید.
و با گرمی با او خوش و بش کرد.
_چقدر مشتاق دیدارتون بودم .خدا رحمت کنه مادرت رو.
گلابتون در ادامه ی ابراز ارادت ها به زهرا سادات گفت: نور به قبرش بباره، خانم بود. یک پارچه ماه
زهرا با لحن مودبانه و مهربانی گفت : خواهش میکنم.
خوشحالی وصف ناشدنی در وجود حسام الدین موج میزد.
در دل گفتم: کم مانده دیبا و پریا بیایند. از قضا حدسم درست بود. دقایقی بعد سر و کله ی دیبا یا بهتر بگویم خانم مارپل هم پیدا شد.
در دل گفتم خدا بخیرش کند.
ـــــــــــــــــــ
🌺برنامه پارت گذاری رمان خوشه ی ماه مثل گذشته است. مگر استثنائا مثل امشب دو روز پشت سرهم بزنیم.
من هر زمان که مغزم کشش داشته باشه مینویسم و وقتم یاری کنه . لذا برای ادامه دادن گاهی نیاز به تمرکز و فاصله گرفتن از رمان دارم.
ببخشید که ترتیب منظمی شاید پیش نیاد. چون واقعا دست من نیست. این رمان روزانه نوشته میشه و برای همین گاهی با اخلال و فاصله مواجه میشه.
اینها رو نوشتم که درکم کنید و مجددا پیام ندید☺️
بهرحال ممنون از صبوریتون 🌺
↩️ #ادامہ_دارد...
#هرگونهکپیوانتشارشرعاحراموپیگردقانونیدارد ❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
چہ فایدہ ڪہ تشـنہایم و حیف آب نیست.....
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🐥🌼
#پیــامبر_مهربانیها (ص) می فرمایند :
کسے کہ کودک گریان خود را
راضے و آرام ڪند ،👌
خداوند در بهشت آنقدر بہ او میدهد ؛
تا راضے شود .✨
الفردوس ج۳ ص۵۴۹📚
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
تو از کی عاشقی؟
این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریهام فهمید......
مدتهاست، مدتهاست؛
💔
#فاضل_نظری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
وقتی یک نفر به شما پرخاش میکند
فقط و فقط یک هدف را دنبال میکند:
عصبانی کردن شما...
و بهترین روش برای مقابله با او اینست که،
عصبانی نشویم
و او به هدفش نرسد....
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
درجه اى هولناك تر و خطرناك تر از
'بيشعورى' هم وجود دارد،
و آن توهم شعور داشتن است...
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
.
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
#مَردِرویِپشتبام59
از اونشب هر بار به یک بهانه ای خونه نمیومد .
این مدت سختی زیاد کشیدم .چه متلک ها و ترسهایی که نشنیدم و ندیدم .
واقعا مرد بالای سر زنش نباشه به نوعی خوار حساب میشه.
تصمیم داشتم عید رو برم خونه بابام .
همه خانواده دور هم بودن حتی مسعود و میثم کلید خونشون داده بودن که هر کدوم خواسیم عید بریم خونشون قم.
منم از خدا خواسته موضوع به امیرعلی گفتم .
در جوابم سفر به شهر بندری محل زندگی برادرای خودش پیشنهاد داد .
گفت اگه نیایی ما میریم .
به خاطر اینکه میدون رو خالی نکرده باشم قبول کردم .
با خودم گفتم شاید تنوعی بشه برام تو این دلگرفتگیها .
با امیر و ریحانه کنار دریا.
سال تحویل هم خونه نیومد .
این اولین سالی بود که با هم نبودیم .
دلم خیلی گرفته بود . دخترم رو به بدبختی اروم میکردم .نمیدونم چه مرگم شده بود .
خفه خون گرفته بودم.
خوانواده خودم وقتی فهمیدن میرم با امیر همه باهم رفتن قم .
شب دوم بهم زنگ زد که وسایلت جمع کن صبح زود میام دنبالتون بریم .
صبح ساعت ۶ پیداش شد .
وسایلمون رو گذاشت صندوق .
با امیرعلی سه تا ماشین دیگه هم بود. برادرش حمید رضا و پسرخالش حسن و زن و بچه هاشون.
با دیدن کسایی که همسفر ما بودن از تعجب و ناراحتی لکنت گرفته و دستمم بد جور درد میکرد.
برای بعد عید نوبت دکتر اعصاب گرفته بودم .
هیچکس حتی به امیر علی هم نگفته بودم
اولین بار بود چیزی رو ازش پنهان میکردم.
امیر و شهرام عقب جایگاه راحتی برای ملکه عذاب من درست کردن و نشوندنش تو جایگاهش .
شهرام نشست جلو .
با عصبانیت پیاده شدم علی کشوندم یه گوشه .
علت جویا شدم. دلیل مسخره دیگه؛
امیر گفت : بارداره خیلی دلش میخواست بیاد گناه داره .
منم اینهمه راه رو نمیتونم رانندگی کنم .گفتم: تو مغزت معیوبه بعد اون بلاهایی که سرمون اوردن هنوز بهشون اعتماد داری؟
امیر علی اتفاقی بیفته دیگه کوتاه بیا نیستم. من از این دوتا موجود میترسم .
اینها خدا رو بنده نیستن .
توقع رفتار خانم منشانه ازم نداشته باش .
از شدت ناراحتی نمیفهمیدم چی میگفتم .
یکدفعه امیرعلی بازوهامو گرفت و به شدت تکونم داد .
گفت: بس کن روانی .
خفه شو بتمرگ تو ماشین بریم .سفرمون رو کوفتمون نکن . چند تا فحش هم به خانواده ام داد.
چشاش سرخ بود .
باورم نمیشد این امیرعلیه.
از هیکل و هیبتش میترسیدم.
رفت طرف ماشین یه دونه قرص از شهرام گرفت خورد .
نهال لبخند رو لبهاش بود .
حال روحیم خراب بود . جرات اینکه دیگه چیزی بگم نداشتم .
ماشین برام حکم تابوت داشت .از امیرعلی متنفر شدم .
دیگه عصبانی نبود سر خوشانه با اون دو نفر میگفت و میخندید.
سر به سر ریحانه میگذاشت .
با منم حرف میزد و میخندید . فقط حرکت لبهاش رو میدیدم. دستشو روی سینه و سرش میگذاشت و بهم چیزهایی میگفت .
ولی من صدای تحقیرهاش تو گوشم بود .
بعدا فهمیدم داشته بابت رفتارش معذرت خواهی میکرد. امیرعلی دوسم داشت ولی بد گرفتار شده بود.
نصف راه خودش راننده بود .
نصف دیگش اون از خدا بیخبر .
زنشم همش اخ و اوفش بلند بود.
۴۰۰ کیلومتر راه برای من اندازه ۱۰۰۰ کیلومتر تموم شد .
شب رسیدیم .
به جای خونه امیررضا رفتیم خونه پسر خالش .
سر از کارهای امیرعلی درنمی اوردم .
اینکه اینقدر حساس بود. چرا منو اورد اینجا ؟
پرسیدم . گفت :حسن سه تا دختر داره اینجا راحت تری .
روی حیاط خونه تخت فلزی بزرگی با سایه بون روش قرار داشت .
هوا که گرم میشد شبها دور هم روش مینشستن.
حمیدرضا وبچه هاش ، شهرام و نهال بعد از شام رفتن خونه امیر رضا. نهال از خوشی روی ابرها راه میرفت.موقع رفتن دم گوشم اهسته گفت: خیلی بدبخت وبی دست وپایی.
حق داشت وقتی شوهرم این برخورد میکنه حمایتم نمیکنه نتیجه اش میشد این.
شاید هم من نمیدونستم چطور باید با امیرعلی تا کنم. هرکاری میکردم منو نمیدید.
چراغها خاموش شد ریحانه زود خواب رفت ولی من به خاطر خستگی روحیم و درد دستم خواب نمیرفتم.
دلم خیلی گرفته بود.امیرعلی ازم پرسید بیداری جوابشو ندادم که فکر کنه خوابم و دست از سرم برداره.
یواشکی بلند شد از اتاق و بعد از هال رفت بیرون. به رفتارهاش مشکوک شده بودم.
دنبالش رفتم درِ هال از بیرون بسته بود اروم برگشتم تو اتاق پنجره رو به حیاط هم باز نمیشد صدای حرف زدن امیر علی با گوشی میومد
_کی رسیدی؟الان کجایی؟مطمئن باشم؟
ادامه فقط ❌اینجا❌
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
🔮🌱
🍃در هــواے دیـدنـٺ
لـحـظــهـ شمــارے مےڪنیـم...♥️
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌷🕊
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔖#پیشنهادویژهامروز👇
امروز فقط و فقط به شادمانی،سعادت و خوشبختی فکر کنید.
تمام🙅🏻♀
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
😊😊
منتظر نباش تا یه آدم دیگه به تو انرژی مثبت بده خودت شروع کننده باش 😊
و احساس خوبت رو حتی با به لبخند به
بقیه انتقال بده....
به همین سادگی و به همین راحتی😄😄
#بفرماانرژیزا🥤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#زندگیرازیبازندگیکن
یک انسان کامل...
انسانی ست که از هر دو وجه...
زنانگی و مردانگی ...
روحش بهره می برد...
اگر قرار است جایی عشق بورزیم...
اگر قرار است جایی محکم و استوار باشیم.
اگر قرار است ...
یک بحران روحی را به سختی طی کنیم.
اگر قرار است جاهایی زیبا پسند و حساس باشیم...
در همه موقعیت ها نگاه نکنیم ...
که زن هستیم یا مرد...
آنچه روحمان تشنه اوست را...
ببینیم و حس کنیم و انجام دهیم....
#کارل_گوستاو_یونگ
زندگی طعم خوبی دارد😋
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
@koocheyEhsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بفرماانرژیزا
🌹🌹😍
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_85 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا
🌸﷽🌸
#قسمت_86
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
از بودنش خوشحال نبودم. از آن دسته آدم های نچسب بود. از آن هایی که ناخوداگاه آدم را یاد زن های عصبی و خشن کارتون ها می انداخت. آن هایی که بچه ها را در اتاقی محبوس میکردند.
از آن هایی که آنه شرلی را در یتیم خانه تنبیه میکرد. یا از کوزت تا پای جان ، کار میکشید.
دست خودم نبود. خوشم نمی آمد. بخصوص این چند وقت که نگاهش مرا دُرسته قورت میداد. کنایه آمیز حرف میزد. مشخص بود از این که من با حسام الدین کار میکنم بدش می آید. شاید هم فکر میکرد من قاپ این خانزاده را خواهم دزدید.
زهی خیال باطل!
سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و به توهمات بیهوده این زن فکر نکنم.
فروغ الزمان حال مادر را پرسید. اما نگاه های گاه و بیگاه دیبا به زهرا سادات از چشمم دور نماند.
گلابتون به فروغ گفت: سادات خانم یه پارچه کدبانو
ماشاء الله یه کارگاه بافندگی فرش راه انداخته برای خانم ها که مشغول بشن. خودش هم که از هر انگشتش یه هنر میباره
فروغ الزمان با تحسین زهرا را نگاه کرد.
چهره ی سرخ و سفید شده ی دیبا توجهم را جلب کرد.
خنده ام گرفته بود. گلابتون انگار متوجه شد که او هم جواب لبخند مرا داد.
با سر اشاره کردم که حال بعضیا خوب نیست.
گلابتون لبخند زد . دستش را جلوی دهانشگرفت خنده اش گرفته بود. سرش را بالا داد که یعنی بیخیالش شو.
دیبا نگاهی به دور وبر کرد و گفت: البته هنر تو این دوره زمونه خوبه منتها اولویت با درس خوندنه. حالا شما چی خوندید؟
زهرا با آرامشی همراه با طمأنینه جواب داد: من دانشگاه نرفتم .دیپلم دارم
دیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: چه حیف. واقعا
الان دیگه روی لیسانس هم خیلی حساب نمیکنن .چه برسه به دیپلم.
زهرا گفت: بله همینطوره، منتها همه چیز تو مدرک نیست. آدم باید ببینه توی چه چیزی استعداد داره ادامه بده .
سرم پایین بود و با انگشتم ور میرفتم. حسام الدین و سید هاشم وسهراب مشغول گفت و گو بودند که فروغ الزمان گفت: استعداد خیلی مهمه .
زهرا سادات گفت: و البته تلاش و تمرین. ببینید همین هیوا خانم با اینکه تخصصش یه چیز دیگه است اما انصافا خیلی کارش خوبه. مشخصه قشنگ استعدادشو داره .
دیبا فوری گفت: چه فایده داره اخه این جور کارها درامد خوبی هم نداره.
زهرا سادات گفت: اتفاقا درامد خوبی داره شاید کار دائمی نباشه اما درآمدش بد نیست. بهرحال کارهای معماری جزء کارهای سخت و اتفاقا پرستیژدار به حساب میان.
از تعریف زهرا سادات خوشم آمد.
دقایقی بعد پریا وارد کارگاه شد. آرایشش پر رنگتر شده بود و لباسش کوتاهتر.
با سردی به همه سلام کرد و گفت: مامان من میخوام برم بیرون .
حسام الدین با تعجب نگاهش کرد. سپس چهره اش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت.
دیبا از جایش بلند شد و گفت: برو مادر خدا به همراهت.
پریا که رفت. دیبا به خودش مسلط شد و گفت: این دختر واقعا خاصه. هرجا بخواد بره میاد بهم میگه. خیلی احترامم رو نگه میداره.خیالم از جانبش راحته. از اون دخترهایی نیست که خودشون رو به بهانه درس یا کار آویزون پسرها میکنن. تازه بعضیاشون هم یه چادر میندازن رو سرشون اما گوششون بدجور میجنبه.
حرفش بدجور قلبم را به درد آورد. میدانستم این زن به عمد این جمله ها را می گوید. گلابتون لبش را به دندان گرفت.
زهرا سادات سرش را پایین انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد.
فروغ الزمان نمیدانست چه بگوید.
لختی که گذشت صدای موبایل حسام الدین بلند شد.
حسام به سهراب اشاره کرد که در را باز کند.
فروغ پرسید: مهمان داری؟
حسام الدین ورودی سرداب ایستاد و گفت : آره مهدیِ!
کم کم صدای یا الله مهدی از حیاط بلند شد.
چقدر این سبک حرف زدن هایش را دوست داشت.
صدای حرف زدنش با سهراب و بگو بخندش آشکارا می آمد.
_سهراب یواشکی به دور از چشم گلابتون بیا تا یه زن خوب برات پیدا کنم.
هم جوون هم خوشگل هم کدبانو .
سهراب گفت: آقا مهدی خودت میدونی با گلابتون . با خودش طرفی من نمیتونم چیزی بگم.
گلابتون سرش را جنباند و لبخند زنان گفت: این پسر هنوز طبع شوخش رو داره.
صدای صحبت کردنش با پایین آمدن از پله های کارگاه از بین رفت.
جوانی بود موقر. نگاهی به اطراف کرد و با دیدن سید هاشم انگار بال گشود.
سلام کرد و جلو رفت. سید هاشم را در آغوش گرفت.
خم شد که دست سید را ببوسد. اما سید هاشم نگذاشت.
وقتی خوش و بش هایش تمام شد به سمت ما برگشت با نگاه گذرا به تک تک ما سلام کرد.
فروغ الزمان به مهدی گفت: پارسال دوست امسال آشنا آقا مهدی.
مهدی خالقی قیافه ی شرمگینانه ای به خودش گرفت و گفت : من معذرت میخوام، خیلی سرم شلوغه ، و الا که دیدن شما برای من آرزو هست.
ان شاء الله که امروز مقدمه ای بشه برای اومدن های بعدی.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارشرعاحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
امید را در چشمانش میشود خواند و سخاوت را از دستانش میتوان هدیه گرفت.😊🙏
کسی که مهر را به همراه گلها🌸🌼🍃 به ارمغان میآورد.
باید بر این دستان خسته بوسه زد و این ایستادگی را ستایش کرد🙏🏻
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فکر و ذهن خود را بر راه حل ها متمرکز کنید،نه بر مسایل و مشکلات.
فقط کافیه مسئله رو حل کنی....
اونم با فکر و مشورت و از همه مهمتر توکل کردن به خدا🔅
❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چه مصر و چه شام و چه برّ و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر 😍
👤سعدی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💢برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش💢
فرزند لجبازی که تو داری👶👧👦
آرزوی هر کسی هست که بچه دار نمیشه😔
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن
خدایا شکرت 🙏
#پیش_به_سوی_آرامش
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
به آقای بهجت گفتند:
چه کار کنیم تا آدم بشویم؟
فرمودند: نگویید چه کار کنیم، بلکه بگویید چه کار نکنیم تا آدم بشویم!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
امام روزهای خوشی و سختی مردم
امام "جمعه" نه؛ امام هر روز مردم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•