#یا_مجتبی (ع)
کار من نیست که از عشقشما دمبزنم
یا شبیه شهدا شعله کشم بر بدنم🍁
منم و لقلقهای ساده درون دهنم:
منحسینیشدهیدستامامِحسنم✋
#من_امام_حسنےام
#سلام_روزتون_امام_حسنی💚
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس 💚نکته :بعضی از دوستان اصرار دا
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
#زندگیزهراوعلیدرایران 1⃣1⃣
دوماهی صیغه محرمیت خونده بودیم و علی آقا هر از گاهی از قم به شیراز میومد .براش سخت بود دوری و این از حرف زدنای پشت تلفن مشخص بود.
یه روز وقتی از قم اومده بود بعد از این که براش چایی بردم و نشستم .(اینهم بگم که من جلو علی آقا تا مدتی که عقد دائم نکرده بودیم نسبتا لباس پوشیده میپوشیدم ) تا دوهفته که روسری و کت ودامن میپوشیدم .که این خودش خیلی محاسن داشت. نمی خواستم نه من اذیت بشم و نه اون .بخصوص که فاصله بینمون میفتاد.
من باید خودمو برای یه زندگی خیلی سخت و دشوار طلبگی آماده می کردم. اگرچه وضعیت مالی خانواده علی بد نبود و ارث کمی بهش رسیده بود اما هنوز درگیری زیاد داشتن.
برادرش نقطه مقابلش بود. کسی که کل افکار و سیستم زندگیش با علی فرق داشت.
ایران زندگی کرده بود و همین جا هم زن گرفته بود.
به پیشنهاد علی تصمیم گرفتیم عقد و عروسی مون باهم برگزار بشه.
یه روز بهم گفت:من حقیقتا این دوری برام سخت میگذره و دوست دارم هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون .
احساس میکنم هرچ ازت دورباشم از رحمت و مهربانی خدا دورم.
یه جورایی با حرفاش منو شرمنده خودش میکرد.
اون قدر منو بزرگ میدید و در مورد حرفهایی میزد که باور نمیکردم.
گاهی از شدت این محبت بعد از نماز گریه میکردم و میگفتم خدایا این آدم همسر منه این قدر مهربونه پس تو دیگه کی هستی؟
گاهی دستم رو یواشکی می بوسید و منم که میخواستم دستشو ببوسم نمیگذاشت .خیلی شرمنده میشدم.
مسابقه گذاشته بودیم توی بوسیدن دست .
همیشه هم اون برنده میشد.
اما یه بار همون موقع که داشتیم وسایل جهیزیه مون رو میبردیم قم. از بس خسته شده بود توی خونمون روی موکت دراز کشیده بود و دستشو روی چشماش گذاشته بود.
خم شدم و آروم و خیلی سریع انگشتای پاشو گرفتم و روی پاشو بوسیدم .
مثل برق گرفته ها بلند شد و نشست.
گفت: چرا منو شرمنده خودت میکنی؟
این چه کاریه ؟ وظیفه ی منه که این کارو انجام بدم.
گفتم تو فکر کردی من کی ام ؟ منم یه آدم عادی ام مثل بقیه.
لبخند زد و گفت: آره هستی ولی برای من فراتر از یه حوریه ی بهشتی هستی.
به کمک مادر جهیزیه ای تهیه کرده بودیم .قرار بود مراسم عروسی که گرفتیم بعدش وسایل رو ببریم قم .
مراسممون شیراز بود .خانواده علی و چندتا از اقوامشون هم اومده بودن.
تو یه سالن معمولی یه مراسم ساده عروسی گرفتیم.
مهریه ام هم مهرالسنه نوشتن .
بعد از عروسی علی رفته بود تا خونه ای که برامون تهیه دیده بود رو از صاحبش بگیره.
اجاره کرده بود .هنوز خودش پولی توی دستش نبود.
مادرش و برادرش تهران زندگی میکردند.
#ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
#زندگیزهراوعلیدرایران 2⃣1⃣
زندگی ما شروع شده بود .برای همه اول زندگی شیرینی خاص خودش رو داره.
نماز رو به جماعت پشت سرش می خوندم و گاهی بعد از نماز می گفتم برام روضه بخونه
گفته بودم اگر بشه هر روز یا دوسه روزس یه بار یه روضه بخونه.
اون قدر عاشق امام حسین بود که گاهی فکر میکردم تو روضه جون میده .
یه بار به اصرار یکی از دوستاش ظهر عاشورا رفته بودیم جمکران و مراسم رو اونجا بودیم. مقتل خوانی داشتند
به قدری گریه کرده بود که هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. خانم دوست علی با من بود وقتی زنگ زد به شوهرش اون هم گفت که یه کم دیرتر بیاید.
به من نگفتن مثل این که وسط مقتل خوانی از حال رفته بوده .
اتفاقا وسط های مقتل نگرانش شده بودم.چون میدونستم هیچ وقت تحمل شنیدن روضه باز رو نداره.
هنوز کربلا نرفته بودیم .هیچ وقت جرات نداشتم بگم علی کربلا میری یا نه؟
میدونستم نمیتونه ...طاقت نداره ...دلش خیلی رئوف بود. شدیدا رقیق القلب بود.
هنوز خونمون گازش وصل نشده بود از کپسول استفاده می کردیم.
یه روز شیلنگ کپسولمون خراب شده بود وقتی شعله رو روشن کردم شیلنگ آتیش گرفت.
سریع با دستمال و اب خاموشش کردم.
علی داشت تو اتاق قرآن میخوند. میدونستم حین خوندن قران دوست نداشت کسی مزاحمش بشه.
رفتم از همسایه هم کپسول گرفتم و هم شیلنگ گاز و اومدم وصلش کردم که غذا درست کنم.
وقتی از اتاق بیرون اومد بهش گفتم که اینجوری شده .
ناراحت شد و گفت: تو چرا به من نگفتی؟نمیگی بلایی سرت بیاد
گفتم:نمی خواستم مزاحمت بشم داشتی قرآن میخوندی.
یادمه اون روز با حرف من اشکش در اومد . رفت تو اتاق و به بهونه خوندن قران کلی گریه کرد.
زندگی ما هم مثل خیلی های دیگه فراز و نشیب زیاد داشت. سختی داشت.ناراحتی داشت.
امتحان و بلا هم زیاد داشت.
شاید یکی از ابتلائاتش بچه دار نشدنمون بود .
خدا هیچ کس رو بدون مشکل قرار نمیده.
هرکسی رو یه جوری امتحان میکنه.
و ما رو هم این جوری ...
#ادامہ_دارد
✅کپی و اشتراک گذاری حرامه. لطفا رعایت کنید. برای خوندن این داستان لینک رو بفرستید تا بقیه از همین جا بخونند✅
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
قشنگ ترین حس زمانیست🌸
که یه اتفاق خوب برات میفته😍
وتومطمئنی که اون اتفاق خوب
یه پاداش ازطرف خدا
بوده برای تو🎁
زندگیتون پُر باشه از این
اتفاقای خوب و هدیه های آسمون
🌞🌱🌱🌱
#صبح_بخیر
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
04.mp3
4.18M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💔
🔻استاد پناهیان
استغفار کن #غم از دلت میره❗️
اگر استغفار کردی و غم از دلت نرفت؛
یعنی داری خالی;بندی میڪنی 😊
بگرد گناهتو پیدا ڪن و اعتراف ڪن بهش...!👌
اینه راز موفقیت و آرامش😃
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
♥️لینک پارت اول رمان زیباو عاشقانه
#خوشه_ی_ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
قسمت اول زهرا وعلی ویژه ماه مبارک
https://eitaa.com/koocheyEhsas/16693
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ
💕 #رؤیاے_وصــــال💕
https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076
لینک پارت اول رمان زیبای😍
#جدال_شاهزاده_وشبگرد
https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
◇ لینک پارت اول رمان بسیار زیبای #دلارامِمن 💚🍃
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
☆لینک پارت اول رمان #مدافع_عشق
👇👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
لینک پارت اول رمان #عقیق_فیروزه_ای💍💍💍
https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349م
خیلی چیزها می تواند در لحظه
بی اهمیت باشد .
اما ......
🔚در پایان، چیزی زیبایی ایجاد خواهند کرد.
🔻مهم تلاش ماست نه نتیجه کار🔺
تو تلاشتو کن و نتیجه رو بسپار به خدا
واین یعنی توکل🙏😇
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
به عشق تو
پشت کردم به گناه ، پاک شوم در رمضان
همه ترکم بکنند عیب ندارد ، تو بمان !
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══🌸🌿🌿🌸═══
ذکر افطار
« رَبَّنـــا » مال تو ای زاهد پاکیزه سرشت
دم افطار ، همین ذکرِ « حسین (ع) » ما را بس ...
[ صلوات یادت نره ]
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
🔍تدبر در آیات
🔮ویژهماهرمضان📿
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
به جزء چهارم قرآن که نگاه میکنی چیزهای مختلفی توجهت رو جلب میکنه.
به طور مثال: 👇
🍃وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ🍃(۱۰۴ آل عمران)
🔹و بايد از ميان شما گروهى [مردم را] به نيكى دعوت كنند و به كار شايسته وادارند و از زشتى بازدارند و آنان همان رستگارانند {104}
🔴ببینید چقدر این مسئله توی جامعه ی ما با مشکلات همراه هست.
یه عده ای اصلا درس دین خوندند و برای همین راهنما شدند تا مردم رو از کارهای اشتباه برحذر دارند.
چقدر امر به معروف در جامعه ما قابل اجراست؟
چند نفر بخاطر رستگاری در این امر تلاش کردند؟
چند نفر بدون آگاهی دست به امر به معروف میزنند؟
وضع جامعه ما در اصل موضوع مهم قرآنی امر به معروف و نهی از منکر اصلا وضع خوبی نیست.
جایی که باید امر به معروف بشود نمی شود ، بعد جایی که امر به معروف با شرایط ولوازمش مثل اینکه در خفا باشد ( پنهانی باشد ) متاسفانه آشکارا انجام میشه و باعث بد بینی مردم می شود و ...نکاتی از این قبیل.
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
#امربهمعروف
#باقرآنآرامشویم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس #زندگیزهراوعلیدرایران 2⃣1⃣
.
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
#زندگیزهراوعلیدرایران 3⃣1⃣
تصمیم گرفتیم دکتر بریم و بعد از کلی آزمایش و تشخیص گفتند هر دونفرتون هیچ مشکلی ندارید.
اما برام جای سوال داشت که اگر مشکلی نداریم پس چرا بچه دار نمیشیم.
دیگه یکی از دکتر ها برای این که مثلا چیزی گفته باشه گفت احتمالا مشکل از همسرتون هست.
اما مجددا وقتی مراجعه کردیم و علی کلی ازمایش داد و حتی دارو مصرف کرد گفتند نه اون هم مشکلی نداره
به توصیه ی بعضی دوستان سراغ طب قدیم رفتیم. هرچی توصیه میکردن و انجام دادیم از اصلاح تغذیه گرفته تا داروهای گیاهی ...اما فایده نداشت
علی می گفت باید حکمتی داشته باشه .
واسه همین توکل کردیم و به خدا سپردیم.
گاهی با برادرشوهرم به مشکل برمیخوردیم اما سعی می کردم تو کار خانوادگی اونها هیچ دخالتی نکنم.
مادرشوهرم مریض بود و نسبت به غر غر هاش و البته گاهی حرف های سنگینی که میزد ناراحت میشدم اما علی میومد و میگفت تو منو ببخش به جای مادرم. میبینی ضعف اعصاب داره
به دیده یه بیمار بهش نگاه میکردم و همین باعث شده بود حرف هاشو جدی نگیرم. اول سخت بود ولی با تمرین تونستم کمی کوتاه بیام.
البته اینم بگم مادرشوهرم به زندگی ما کاری نداشت. شاید چون طعم زندگی در خارج رو چشیده بود . چون اون جا کسی کاری به زندگی بچه اش نداره. یعنی در واقع حق ندارن کاری داشته باشن.
سعی می کردم با درس خوندن و کتاب و البته کلاسِ ورزش سرمو گرم کنم تا کمتر فکر بچه سراغم بیاد.
بعضی وقت ها می نشستم با خودم کلی فکر می کردم که چه گره ای تو زندگیمون هست.
به توصیه ی یکی از اساتید حتی والدینمون رو هم قسم دادیم که حلالمون کنن اگر از دست ما ناراحت هستند و از ته دل برامون دعا کنند.
آخه یکی از اساتید میگفت بعضی وقت ها گره های زندگی از نارضایتی پدر و مادر هست. تا دلشون رو بدست نیارید کارتون جلو نمیره و اصلا ثمری نداره.
برام سخت بود ، کلی دعا می کردم .خیلی دوست داشتم حداقل بفهمم اشکال کار کجاست؟ وعلت این ماجرا چیه؟
چون اگر خودمون مشکل داشتیم یا بیمار بودیم بهرحال یه دلیلی بود اما وقتی هیچ دلیلی پیدا نمیشد عجیب بود.
خانم های فامیل و مادربزرگم میگفتن بیا برو پیش دعاکن .
من از این چیزها خوشم نمیومد.علی هم صد درصد مخالف بود.
یه روز وقتی رفته بودم خونه مادرم دیدم مهمون دارن
مادربزرگم با یه خانمی که سیده بودند اونجا مهمون بودن.
بعدا فهمیدم بخاطر من آوردنش.
همینجوری که صحبت میشد مادربزرگم به اون خانم گفت نوه ی من هم جندساله ازدواج کرده ولی بچه دار نمیشه .
اون خانم یه کم فکر کرد و گفت : شما زندگیتون تو چشم هست. بعضی وقت ها علت بعضی چیزها چشم زخم هست.
همین خارج رفتن و بعد عشق و علاقه ای که بین تو و شوهرت هست باعث میشه بعضی ها حسادت کنند .
مجددا گفت : اصلا گاهی خود آدم خودشو چشم میزنه .زندگیشو...
من قبول داشتم چون هم روایت داریم و هم ایه قران بوده اما خب خیلی جدی نمیگرفتم.
مادربزرگم گفت اگر دعایی داره بهش بده
گفتم نمیخوام. دعایی بالاتر از قرآن نیست.مرتبا چهار قل و آیت الکرسی میخونم
اون خانم هم گفت همیشه قرآن ڪنار خودت داشته باش. به خودت آویزون کن .
به توصیه ی یکی از اساتید توی خونه اذان رو بلند میخوندیم و مرتبا اسپند دود می کردیم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
#زندگیزهراوعلیدرایران 4⃣1⃣
علی خیلی ریلکس بود. میگفت اگر خدا بخواد بچه بده میده و در ندادنش هم حکمتی هست .
اما میدونستم توی سجده نمازش و حتی قنوت نمازش این ایه رو میخوند
رَبِّ هَبْ لِی مِن لَّدُنْكَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّكَ سَمِیعُ الدُّعَاء رَبِّ لَا تَذَرْنِی فَرْدًا وَ أَنتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ».
علی آقا می گفت :
زهرا جان هر زندگی یه سختی داره. الان من و تو دو تا آدمی که زندگی خوبی داریم و با هم سازش داریم ، عاشق همیم خدا نمیخواد به همین سادگی رهامون کنه .
اون گرفتارمون کرده تا به سمتش بریم.
یکی ممکنه بچه داشته باشه ولی زن یا شوهرش باهاش بدرفتاری کنه، دوسش نداشته باشه، محبت عاطفی نبینه از جانب همسرش ،درگیر مشکلات مالیشون کنه .
یکی همه چی بهش میده ، همه چی عالی اما دلش پی یکی دیگه است که دست نیافتنیه.
اگر بگردی هیچ بشری روی این کره خاکی بدون مشکل نیست.همه یه جای زندگیشون می لنگه
اصلا خود خدا فرمود
"خلق الانسان فی کبد"...
این ها همه آزمایش برای بندگی خداست.
این که به سمت خودش بریم .عاشقش بشیم .
من بعد از مدت ها آروم شده بودم.
دیگه بهش فکر نمیکردم. به خودم میگفتم اگر خدا بخواد میده پس چرا خودمو اذیت کنم .
کارهایی که علاقه داشتم رو انجام میدادم و زندگیمو میکردم.
چند وقتی بعد یکی از دوستامو دیدم که بچه دار نمیشد و دیدم یه دختری بغلش هست.
خیلی خوشحال شدم بهش تبریک گفتم.
اولش هیچی نگفت اما دفعات بعدی آروم آروم بهم گفت که این بچه خودشون نیست.
یه دختر رو تونستن به سرپرستی قبول کنن.
این وسط جالب بود که خواهرشوهراش رو که میدیدم این قدر نسبت به این دختر علاقه نشون میدادند که نگو.
با هم کمی صحبت کردیم .
میگفت:
اوایل شوهرم قبول نمیکرد و اتفاقا مشکل از همسرم بوده اما خب کم کم باهم صحبت کردیم و گفتم ثواب داره .
و دختر هم بهتره و محرم شما میتونه بشه . مثل پسر نیست که سخت باشه.
همسرم آدم مقیدی بود ،میگفت نمیدونم ریشه و خونش به کی بر میگرده .اصلا حلالزاده است یا نه؟
گفتم ما برای رضای خدا قدمی برمیداریم و یه بچه یتیم رو بزرگ میکنیم و دست محبت رو سرش میکشیم.مگه میشه خدا این کار مارو بی جواب بذاره
خلاصه اینکه شوهرم قبول کرد .
منم با علی صحبت کردم . علی میگفت عجله نکن. هنوز ده سال از ازدواجمون نگذشته .تو سال های بعدی وقت داریم.
#ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍂🌟همیشه فکر می کردم
چون “گرفتارم”
به “خدا” نمی رسم
ولی حالا فهمیدم چون
به “خدا” نمی رسم “گرفتارم”🌼
#شبتون_خدایی
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
#امامزمانم...
چه غریبانه....😔
رمضان بی حضورتان آغاز شد....😞
آقا جان پس کدام سحر؟!
کدام افطار؟!
کدام عید؟!
آقا جان...
رمضان بی ظهورشما...💚
رمضان نمی شود😔
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خیلی چیزها می تواند در لحظه
بی اهمیت باشد .
اما ......
🔚در پایان، چیزی زیبایی ایجاد خواهند کرد.
🔻مهم تلاش ماست نه نتیجه کار🔺
تو تلاشتو کن و نتیجه رو بسپار به خدا
واین یعنی توکل🙏😇
#پیش_به_سوی_موفقیت
#باما_بروز_باشید✍
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_95 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• حسام الدین تو
🌸﷽🌸
#قسمت_96
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
به گذشته ی خودش و بهروز فکر می کرد. به رابطه ی کمال الدین و جمال الدین!
بحث و دعواهای پدر با عمو ، به زن عمویش فخری!
خیلی سال گذشته، بچه بود. بعد از این همه سال جنگ و دعوا، انقلاب و کشمکش با خودش گفت همه چیز درست شده وگرنه بهروز توی کارخانه نمی ماند.
با یک نوع خوش بینی ذاتی دست به لبه ی خوب زندگی گرفت.
حسام الدین نمی توانست بد باشد. نمی خواست قبول کند که بهروز خطا کرده. اما غرور جریحه دار شده اش از رفتار پنهانی او عذابش میداد.
به کارخانه رسید، دیرتر از همیشه ! به خاطر بیداری شب قبل خسته به نظر میرسید.
توی راهرو در را باز کرد و وارد شد.
اتاق مدیریت را گشود. بهروز پشت میز حسام الدین نشسته بود. با دیدن حسام فوری از جایش بلند شد و آن طرف میز روی کی از مبل ها نشست.
_اوغور بغیر... خسته ای حاجی! کوه کندی؟
_خستگی از چی میباره؟من که حرف نزدم که مشخص باشه خسته ام .
بهروز لبخند زد.
_ قیافه ات میگه خسته ای.
حسام الدین به طرف میز رفت. روی صندلی نشست.
_دیشب درست نخوابیدم.
بهروز نیم نگاهی به چهره ی خسته و پلک های افتاده ی حسام کرد و گفت: خیر باشه چرا نخوابیدی؟
حسام الدین سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پلک هایش را بست.
_تو این حساب کتاب ها فیش های مالیاتی خیلی کم بود. فرار مالیاتی داریم.
بهروز چشم هایش را به رسید های توی دستش داد اما تمام حواسش پیش حسام بود.
_کدوم کارخونه ای همه ی مالیات رو داده که ما بدیم؟
حسام الدین با همان چشم های بسته گفت: ما کاری به بقیه نداریم. کارخودمون رو میکنیم. چون اونها مالیات و خمس نمیدهند ما هم نباید بدیم؟
بهروز پوزخندی زد و گفت: مگه ما اضافه هم میاریم که چیزی بدیم؟
حسام الدین پلک هایش را گشود. تسبیحش را از توی جیب کتش در آورد و روی میز خم شد.
_خمس حکم خداست آقا بهروز. این اموال و کارخونه توش سهم مستحق هم هست. نمیشه از زیر حکم خدا فرار کرد.
_ تو اگر چیزی اضاف اوردی بگو تا من بپردازم.
درضمن مالیات که دیگه حکم خدا نیست.
حسام هوای ریه هایش را از بینی بیرون داد و گفت: مالیات هم قانون مملکت هست. نمیشه از زیرش در رفت.
بهروز کمی جا خورد اما خودش را از پا نینداخت.
_چندباری اومدن موقعی که عمو بود، کارخونه افتاده بود تو ضرر. ردشون کردیم رفتن.
حسام الدین دست به سر و صورت و محاسن کوتاهش کشید. چند بار صورتش را در هم مچاله کرد .تسبیح را روی میز گذاشت و بلند شد.
_کارخونه اینقدر ضرر میکرد که از مالیات منع بشه؟ مگه میشه؟ من فکر میکنم تو این کارخونه خیلی خبرها هست که من ازش بی خبرم.
بهروز خودکارش را گوشه ی میز انداخت و گفت:
ناسلامتی منم اینجا مسئولیت دارم. خیلی وقت ها تو عصر که نیستی من این جا هستم.
این جریانات هم مربوط به سال های قبله.
حسام الدین رو به روی بهروز نشست.
دستش را روی پشتی مبل دراز کرد.
_دستت درد نکنه، میدونم خیلی زحمت میکشی، ولی همه ی مسائل این کارخونه باید به اطلاع من هم برسه.
یکیش همین مالیات. یکیش خمس!
بهروز از جایش بلند شد و گفت: خمس رو دیگه من نیستم ...خودت میدونی با خمس و مالیات کارخونه ات. فقط خواهشا از سهم ما نبخش. سهم من و عمه دیبا که اصلا راضی نیستیم.
برگشت سمت حسام و گفت: میدونی نارضایتی یعنی چه؟ حق الناس. این چیزها رو بهتر از من میدونی.
حسام الدین چشم هایش را با درد بست.همان موقع شهاب الدین با عجله وارد اتاق شد.
_سلام
با چهره ی عبوس بهروز و قیافه ی خسته ی و اندوهگین حسام روبه رو شد. کمی دست و پایش را گم کرد. با تردید گفت:
فکرکنم بد موقع ای اومدم. من برم؟
حسام دو دستش را به زانویش زد و بلندشد.
_بمون کارتون دارم. من چند روزی باید برم هلند شاید یک هفته طول بکشه یا بیشتر. باید برم کارهای دانشگاهم رو انجام بدهم و برگردم.
کارخونه رو به شما دوتا میپسارم. بهروز از جانب من رییسه ، هرچی گفت شهاب کامل گوش میگیری.
شهاب لبش را کج کرد ، دست به پشت سرش کشید وبه حسام خیره شد.
حسام الدین نامحسوس به شهاب چشمک زد و گفت که نگران نباش.
شهاب الدین گفت: چشم داداش!
بهروز حالش بهتر شده بود.
برگشت سمت حسام و گفت: بسلامتی. خوب کاری میکنی برو کارهاتو زودتر انجام بده برگرد کارخونه بدون خودت صفا نداره.
شهاب نگاه عاقل اندر سفیهی به بهروز انداخت و در دل گفت: آره جون عمه دیبا، تو گفتی و منم باور کردم.
بهروز خیالش راحت شده بود. یک هفته ریاست بدون دردسر . بدون آقای بالاسر. مهمتر از همه بدون حسام الدین ضیایی!
حسام رسید حساب ها را از کشو بیرون کشید و گفت: درضمن چندتا حساب ها با سیستم نمیخونه. هرکسی پول برداشت میکنه اینجا تو دفتر بنویسه. ثبت کنید. هر مقدار پولی از حساب برمیدارید یادداشت کنید.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
═══🌸🌿🌿🌸═══
شهر خدا
باطن روزه رسیدن به مقام روضه است
کربلا شهر خدا و رمضان شهر خداست !
[ صلوات یادت نره ]
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
تا "خدا" هست
هیچ لحظه ای
آنقدر سخت نمی شود
که نشود تحملش کرد .. !
شدنی ها را انجام بده ...
و تمام نشدنی ها را
به "خدا " بسپار .
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
تحدیر جزء 5.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
5⃣جزء پنجم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
═══🌸🌿🌿🌸═══
ذکر افطار
« رَبَّنـــا » مال تو ای زاهد پاکیزه سرشت
دم افطار ، همین ذکرِ « حسین (ع) » ما را بس ...
[ صلوات یادت نره ]
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
═══🌸🌿🌿🌸═══
امیدوار
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر « الله اکبر » است
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_96 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام به گذشته ی خودش و بهروز فکر می کر
🌸﷽🌸
#قسمت_97
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
_حواستون به مسائل مالی باشه. نمیخوام کم و زیاد بشه.
بهروز کنایه ی حسام الدین را گرفته بود.
نگاهی به شهاب کرد. شهاب هم لبش را از داخل دهان می جوید. او هم بی تقصیر نبود.
حسام الدین تمام کارهای مربوط به پرداخت های مالیاتی را انجام داد.
با مدیر دارایی صحبت کرد.
گفت حاضر است اصل مالیات های گذشته را بپردازد به شرطی که در جرائم تخفیف داده شود.
مدیر اداره دارایی از این که حسام الدین خودش با پای خود آمده و شرایط را توضیح داده بود خوشحال شد و مبنا را قول حسام در پرداخت مالیات های گذشته گذاشت.
برای حساب خمس هم به حاج آقا نکویی زنگ زد و قرار ملاقات گرفت.
تمام کارهایش را قبل رفتن انجام داد.
فقط مانده بود کارهای ارسی که همه را به سید هاشم سپرده بود.
به مهدی گفته بود در غیاب او سید هاشم را همراهی کند.
سفر خوبی بود. برای تغییر حال خودش و شاید فراموشی خیلی چیزها ...
ساعت پروازش هفت عصر بود. لباس هایش را توی چمدان گذاشت. کشو میز را بیرون کشید.
با دیدن جعبه ی تسبیح هدیه ی هیوا آن را بیرون آورد و در دستش نگه داشت.
خوب نگاهش کرد.
نفسش را آه مانند بیرون داد.
نمیخواست هیچ نشانه ای از هیوا یا کسی دیگر را با خودش ببرد.
تسبیح را توی جعبه گذاشت و کشو را بست.
دنبال شال گردنش میگشت. دست برد و شال گردن را به شکل مچاله از کشوی کمد بیرون آورد.
روی لباس ها گذاشت.تمام وسایلش را چک کرد.
همه چیز را آماده کرد بود. از اتاق بیرون رفت .
میخواست سری به کارگاه بزند.
از حیاط رد شد. چشم های تیزبین دیبا از پشت پرده حسام الدین را می پایید.
حسام نزدیک کارگاه شد.
همین که خواست از پله های سرداب پایین برود صدای هیوا را شنید که شعری را بلند می خواند:
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمدهام، درد میکشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمیکنم
حق میدهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی ندادهام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینهای گم نمیشوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانهات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
جمله ی آخر دلش را لرزاند. بغضش ترکید و چشم هایش اشکی شد.
نمیخواست جواب زینب را بدهد. این شعر را زینب بعد از درد و دل های هیوا فرستاده بود.
با خودش آرام زمزمه کرد
_من که لیاقت ندارم با شما حرف بزنم. من که ...من اصلا آدم نیستم.
بعد از آن روز از خودش بدش می آمد. احساس میکرد اصلا نمیتواند خوب باشد. خسته شده بود و شاید بد بین! از عدالت خدا شاکی بود.
بعد از حرف های سید هاشم و رفتنش بدجور بهم ریخت.
سید هاشم و زهرا که آمدند سید هاشم فقط کار کرد. حتی یک کلام هم حرف نزد.
و هیوا به خودش گرفت. فهمید تا آدم شدن فاصله بسیار است.
موقع کار کردن چادر نمی پوشید. و این از چشم حسام الدین دور نمانده بود.
هیوا بعد از خواندن شعر . چند قدم توی کارگاه راه رفت.
دلش گرفته بود.
_یعنی میشه منم عاشق امام زمان بشم؟
... آقا ببخش!
و دوباره اشک هایش چکید.
و او هرگز نمی دانست بالای سرداب کسی نجوای تنهاییش را شنیده بود.
حسام الدین از کارگاه فاصله گرفت. دستش را پشت کمرش قلاب کرد و چند دوری توی حیاط قدم زد. قدم زد و فکر کرد.
نمی خواست خلوت هیوا رو بهم بزند.
کمی که گذشت به طرف کارگاه پاتند کرد و یاالله گویان در آستانه ی در ایستاد.
کمی تعلل کرد، سپس از پله ها پایین رفت.
هیوا اشک چشمش را پاک کرد و آب بینیش را بالا کشید.
حسام نگاه کوتاهی به هیوا کرد و به طرف قاب اصلی اُرسی رفت. خیره ی پنجره ی ارسی شد و گفت:
_خداروشکر بیشتر کارش تموم شده !
هیوا فوری جواب داد
_بله همین طوره
بدون آن که برگردد گفت: من مدتی نیستم. دارم میرم سفر، سیدهاشم میاد اینجا که کارهای باقی مونده رو انجام بده. البته دوستم مهدی هم میاد سر میزنه.
اگر کاری چیزی لازم بود بهشون بگید ، یا به مامان بگید بهم خبر میده
جذبه ی حسام الدین و رفتارهای اخیرش سبب شده بود هیوا خیلی محتاط تر رفتار کند.
مثل سربازهای آماده ایستاده بود و تکانی نمی خورد.
_بله چشم
_چیزی لازم ندارید؟
_ممنون آقا، نه!
_اگر چیزی لازم داشتی به سهراب بگو.
_باشه
حسام توصیه های مربوط به ساخت ارسی را توی برگه ای نوشت و جلوی هیوا گذاشت.
_اینها رو توی انجام کار قرار بدید.
حسام خداحافظی کرد و رفت. اما نمی دانست چرا یک چیز کم است.
نکند یکی از قطعه های پازل وجودش جا مانده بود؟
انگار چیزی جا گذاشته باشد. دوباره برگشت توی کارگاه همه جا را نگاه کرد.
ــــــــــــــــــ
*شاعر:علی اکبر لطیفیان
👇👇
هیوا که تعلل حسام را دید، پرسید:
_چیزی جا گذاشتید ؟
حسام خودش هم نمی دانست.
_نمیدونم احساس میکنم چیزی جا گذاشتم.
کلافه سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت.
براستی حسام چه چیزی را جا گذاشته بود؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4