eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
تا "خدا" هست هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود که نشود تحملش کرد .. ! شدنی ها را انجام بده ... و تمام نشدنی ها را به "خدا " بسپار . •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
تحدیر جزء 5.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 5⃣جزء پنجم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
═══🌸🌿🌿🌸═══ ذکر افطار « رَبَّنـــا » مال تو ای زاهد پاکیزه سرشت دم افطار ، همین ذکرِ « حسین (ع) » ما را بس ... [ صلوات یادت نره ] ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
═══🌸🌿🌿🌸═══ امیدوار بازآ که در فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار بر « الله اکبر » است ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_96 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام به گذشته ی خودش و بهروز فکر می کر
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 _حواستون به مسائل مالی باشه. نمیخوام کم و زیاد بشه. بهروز کنایه ی حسام الدین را گرفته بود. نگاهی به شهاب کرد. شهاب هم لبش را از داخل دهان می جوید‌‌. او هم بی تقصیر نبود. حسام الدین تمام کارهای مربوط به پرداخت های مالیاتی را انجام داد. با مدیر دارایی صحبت کرد. گفت حاضر است اصل مالیات های گذشته را بپردازد به شرطی که در جرائم تخفیف داده شود. مدیر اداره دارایی از این که حسام الدین خودش با پای خود آمده و شرایط را توضیح داده بود خوشحال شد و مبنا را قول حسام در پرداخت مالیات های گذشته گذاشت. برای حساب خمس هم به حاج آقا نکویی زنگ زد و قرار ملاقات گرفت. تمام کارهایش را قبل رفتن انجام داد. فقط مانده بود کارهای ارسی که همه را به سید هاشم سپرده بود. به مهدی گفته بود در غیاب او سید هاشم را همراهی کند. سفر خوبی بود. برای تغییر حال خودش و شاید فراموشی خیلی چیزها ... ساعت پروازش هفت عصر بود. لباس هایش را توی چمدان گذاشت. کشو میز را بیرون کشید. با دیدن جعبه ی تسبیح هدیه ی هیوا آن را بیرون آورد و در دستش نگه داشت. خوب نگاهش کرد. نفسش را آه مانند بیرون داد. نمیخواست هیچ نشانه ای از هیوا یا کسی دیگر را با خودش ببرد. تسبیح را توی جعبه گذاشت و کشو را بست. دنبال شال گردنش میگشت. دست برد و شال گردن را به شکل مچاله از کشوی کمد بیرون آورد. روی لباس ها گذاشت.تمام وسایلش را چک کرد. همه چیز را آماده کرد بود. از اتاق بیرون رفت . میخواست سری به کارگاه بزند. از حیاط رد شد. چشم های تیزبین دیبا از پشت پرده حسام الدین را می پایید. حسام نزدیک کارگاه شد. همین که خواست از پله های سرداب پایین برود صدای هیوا را شنید که شعری را بلند می خواند: مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست قطره شدم که راهی دریا کنی مرا پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم شاید قرار نیست مداوا کنی مرا من آمدم که این گره ها وا شود همین! اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا آقا برای تو نه ! برای خودم بد است هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین شاید غلام خانه زهرا کنی مرا جمله ی آخر دلش را لرزاند. بغضش ترکید و چشم هایش اشکی شد. نمیخواست جواب زینب را بدهد. این شعر را زینب بعد از درد و دل های هیوا فرستاده بود. با خودش آرام زمزمه کرد _من که لیاقت ندارم با شما حرف بزنم. من که ...من اصلا آدم نیستم. بعد از آن روز از خودش بدش می آمد. احساس میکرد اصلا نمیتواند خوب باشد. خسته شده بود و شاید بد بین! از عدالت خدا شاکی بود. بعد از حرف های سید هاشم و رفتنش بدجور بهم ریخت. سید هاشم و زهرا که آمدند سید هاشم فقط کار کرد. حتی یک کلام هم حرف نزد. و هیوا به خودش گرفت. فهمید تا آدم شدن فاصله بسیار است. موقع کار کردن چادر نمی پوشید. و این از چشم حسام الدین دور نمانده بود. هیوا بعد از خواندن شعر . چند قدم توی کارگاه راه رفت. دلش گرفته بود. _یعنی میشه منم عاشق امام زمان بشم؟ ... آقا ببخش! و دوباره اشک هایش چکید. و او هرگز نمی دانست بالای سرداب کسی نجوای تنهاییش را شنیده بود. حسام الدین از کارگاه فاصله گرفت. دستش را پشت کمرش قلاب کرد و چند دوری توی حیاط قدم زد. قدم زد و فکر کرد. نمی خواست خلوت هیوا رو بهم بزند. کمی که گذشت به طرف کارگاه پاتند کرد و یاالله گویان در آستانه ی در ایستاد. کمی تعلل کرد، سپس از پله ها پایین رفت. هیوا اشک چشمش را پاک کرد و آب بینیش را بالا کشید. حسام نگاه کوتاهی به هیوا کرد و به طرف قاب اصلی اُرسی رفت. خیره ی پنجره ی ارسی شد و گفت: _خداروشکر بیشتر کارش تموم شده ! هیوا فوری جواب داد _بله همین طوره بدون آن که برگردد گفت: من مدتی نیستم. دارم میرم سفر، سیدهاشم میاد اینجا که کارهای باقی مونده رو انجام بده. البته دوستم مهدی هم میاد سر میزنه. اگر کاری چیزی لازم بود بهشون بگید ، یا به مامان بگید بهم خبر میده جذبه ی حسام الدین و رفتارهای اخیرش سبب شده بود هیوا خیلی محتاط تر رفتار کند. مثل سربازهای آماده ایستاده بود و تکانی نمی خورد. _بله چشم _چیزی لازم ندارید؟ _ممنون آقا، نه! _اگر چیزی لازم داشتی به سهراب بگو. _باشه حسام توصیه های مربوط به ساخت ارسی را توی برگه ای نوشت و جلوی هیوا گذاشت. _اینها رو توی انجام کار قرار بدید. حسام خداحافظی کرد و رفت. اما نمی دانست چرا یک چیز کم است. نکند یکی از قطعه های پازل وجودش جا مانده بود؟ انگار چیزی جا گذاشته باشد. دوباره برگشت توی کارگاه همه جا را نگاه کرد. ــــــــــــــــــ *شاعر:علی اکبر لطیفیان 👇👇
هیوا که تعلل حسام را دید، پرسید: _چیزی جا گذاشتید ؟ حسام خودش هم نمی دانست. _نمیدونم احساس میکنم چیزی جا گذاشتم. کلافه سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت. براستی حسام چه چیزی را جا گذاشته بود؟ ↩️ .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ 😍 وسارعوا الی مغفرة من ربکم و خدایـم خـودش فرمـود؛ فرار کنید به سوی آغـوش من ! ❤️❤️❤️ (١٣٣) ⭐️سلام روزتون خدایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس #زندگی‌زهراوعلی‌درایران 4⃣1⃣
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣5⃣ همینطور زندگی ما می گذشت و من سعی میکردم با درس خوندن خودم را مشغول کنم. گاهی حوزه رو رها میکردم و بعد دوباره میرفتم. علی تصمیم گرفته بود در کنار برنامه ی حوزه اش برای تبلیغ گاهی به خارج از کشور بره این وسط از من هم کمک خواست تا در کنارش بتونم بهش کمک کنم. یک سال بعد مجددا دوستم را دیدم و اون دخترش که بغلش نشسته بود. همین عاملی شد تا دوباره با علی صحبت کنم. بعد ازکلی صحبت کردن علی قبول کرد استخاره بزنیم .اما استخاره مون همینجوری نبود. من و علی سه روز روزه گرفتیم.سعی کردیم تو این سه روز واقعا خالص بشیم و دعا کنیم که اگر خیری در این هست که کسی رو به فرزندی قبول کنیم خدا همه چیز رو برامون فراهم کنه. قبلش با علی صحبت کرده بودم که اگر ما کسی رو به فرزندی قبول کردیم تا جایی که راه داره بهش نگیم که مادر و پدر اصلیش ما نیستیم اما بهش یاد بدیم که بدونه مادر اونی نیست که آدم رو به دنیا میاره بلکه اونی مادره که تو رو با تمام وجودش با عشق بزرگ میکنه و به پات سختی میکشه.تو اوج بیماری بالا سرته و حواسش به تو همیشه هست. باید مادر بودن رو به دخترمون یاد بدیم.نه صرفا کسی که فرزندی را به دنیا میاره. تو این سه روز سعی کردیم بیش تر وقتمون رو به دعا و عبادت و استغفار بگذرونیم.خیلی گریه کردم و از خدا خواستم هرچی خیرمون هست بهمون بده. بعد از سه روز برای استخاره پیش یکی از اساتید اخلاق رفتیم. (اینهم تو پرانتز بگم که پیش هر کسی استخاره نزنید ،فقط اساتید اخلاق و بزرگان، تا جایی که راه داره هم استخاره نزنید ) خیلی گریه کردم وقتی جواب استخاره اومد آروم شدم. تمام استرس هام از بین رفت. استخاره جوابش خیلی خوب بود. بعد از اقدام و ثبت نوبت برای بچه حدودا شاید هشت الی یکسال طول کشید و بعد خبر دادند که بیاید و دخترتون رو ببرید. لحظه های خوب و خاصی بود.خیلی خاص. همه با دیدن کوثر کوچولوی ما خوشحال شده بودند. یه دختر کوچولوی ناز و ظریف. میدونستم حتی اگر نطفه اش ناپاک هم باشه در خونه ای که لقمه حلال درش آورده شده قطعا خدا میتونه مسیر زندگیش رو عوض کنه. تنها امید من همین بود. که توکل کرده بودم به خودش تا پشت و پناه کوثر باشه. چند روزی از آوردن کوثر نگذشته بود که دیدم حالش بد میشه. صورتش گاهی از گریه کبود میشد.نگرانش شدیم. بابا میگفت باید قلبش رو چک کنید. پیش یکی از دوستاش رفتیم و با کلی آزمایش و بررسی مشخص شد .کوثر مشکلی قلبی شدیدی داره. وقتی شنیدم حالم خیلی بد شد. فقط گریه میکردم . ولی علی مرتب بهم میگفت زهرا اروم باش حتما حکمتی داره . ... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣6⃣ کوثر کوچولو تحت معالجه بود. زیر نظر دکتر در رفت و آمد بودیم. خیلی ضعیف تر از اونی که فکر میکردیم بود. مادر و بقیه بهم میگفتن برید بدیدش به بهزیستی ، اونها باید تعهد میدادند که بچه سالم بهتون تحویل بدهند. منم بهشون میگفتم:بیماری قلبی کوثر مشخص نبوده ، به مرور متوجه شدیم.اون ها هم احتمالا کاملا بی اطلاع بودند. مادر شوهرم و مادر خودم میگفتند بچه مریض چه فایده داره نگهش داشتید برید تحویلشون بدید ولی من دلم نمیومد. بچه گناه داشت و نیاز به مراقبت داشت. من از تمام وجودم براش مایه میذاشتم.میگفتن اگر عمل کنیم احتمال خطرش بسیار بسیار زیاد هست و باید بزرگ بشه تا بشه عملش کرد. مشکل قلبیش طوری شده بود که پمپاژ خون به مغزش به مشکل میخورد و روی سیستم مغزیش اثر گذاشته بود. یه شب تا صبح بالا سرش نشستم و گریه کردم و دعا خوندم .واقعا دلم نمیومد این بچه این طوری سختی بکشه دو سه روز بعد تو آشپزخونه بودم که متوجه شدم خوابش خیلی طولانی شده اومدم بالا سرش .دیدم صورتش کبوده ، هرچی تکونش دادم بیدار نشد. کوثر بیچاره دووم نیاورد. خدا نمیخواست این بچه سختی بکشه . اون روزها کارم فقط گریه بود حال روحیم خیلی بد بود. ولی آدم مجبوره به زندگی کردن.دو سه ماهی گذشت و من داشتم زندگیمو میکردم که متوجه شدم وضعیتم تغییر کرده. اکل باور نکردم ، بدون اینکه علی متوجه بشه رفتم و آزمایش دادم نتیجه آزمایش مثبت بود. باور نمی کردم .هیچکس باور نمیکرد به علی که گفتم ،اونهم باور نکرد ولی گفت از خدا دور نیست. مجددا برای اطمینان رفتم ازمایش و بعد سونوگرافی کاملا درست بود. ما صاحب اولاد شده بودیم. روزهای سختی پشت سر گذاشته بودیم میدونم که خدا بعد از هر سختی یه راحتی و دشواری به آدم ها هدیه میده. گاهی باخودم فکر میکنم شاید خدا میخواست مارو امتحان کنه که ایا حاضر هستیم این بچه مریض رو نگه داری کنیم یا نه و اینجوری امتحانمون کرد. شاید اگر علی نبود من هیچوقت دووم نمیاوردم. الان فاطمه ما یک سالشه . دعا میکنم همه ی اونهایی که صاحب فرزند نمیشن ، صاحب اولاد سالم بشن بحق محمد و آل محمد http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
خیلی چیزها می تواند در لحظه بی اهمیت باشد . اما ...... 🔚در پایان، چیزی زیبایی ایجاد خواهند کرد. 🔻مهم تلاش ماست نه نتیجه کار🔺 تو تلاشتو کن و نتیجه رو بسپار به خدا واین یعنی توکل🙏😇 ✍ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•