eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ 😍 وسارعوا الی مغفرة من ربکم و خدایـم خـودش فرمـود؛ فرار کنید به سوی آغـوش من ! ❤️❤️❤️ (١٣٣) ⭐️سلام روزتون خدایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس #زندگی‌زهراوعلی‌درایران 4⃣1⃣
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣5⃣ همینطور زندگی ما می گذشت و من سعی میکردم با درس خوندن خودم را مشغول کنم. گاهی حوزه رو رها میکردم و بعد دوباره میرفتم. علی تصمیم گرفته بود در کنار برنامه ی حوزه اش برای تبلیغ گاهی به خارج از کشور بره این وسط از من هم کمک خواست تا در کنارش بتونم بهش کمک کنم. یک سال بعد مجددا دوستم را دیدم و اون دخترش که بغلش نشسته بود. همین عاملی شد تا دوباره با علی صحبت کنم. بعد ازکلی صحبت کردن علی قبول کرد استخاره بزنیم .اما استخاره مون همینجوری نبود. من و علی سه روز روزه گرفتیم.سعی کردیم تو این سه روز واقعا خالص بشیم و دعا کنیم که اگر خیری در این هست که کسی رو به فرزندی قبول کنیم خدا همه چیز رو برامون فراهم کنه. قبلش با علی صحبت کرده بودم که اگر ما کسی رو به فرزندی قبول کردیم تا جایی که راه داره بهش نگیم که مادر و پدر اصلیش ما نیستیم اما بهش یاد بدیم که بدونه مادر اونی نیست که آدم رو به دنیا میاره بلکه اونی مادره که تو رو با تمام وجودش با عشق بزرگ میکنه و به پات سختی میکشه.تو اوج بیماری بالا سرته و حواسش به تو همیشه هست. باید مادر بودن رو به دخترمون یاد بدیم.نه صرفا کسی که فرزندی را به دنیا میاره. تو این سه روز سعی کردیم بیش تر وقتمون رو به دعا و عبادت و استغفار بگذرونیم.خیلی گریه کردم و از خدا خواستم هرچی خیرمون هست بهمون بده. بعد از سه روز برای استخاره پیش یکی از اساتید اخلاق رفتیم. (اینهم تو پرانتز بگم که پیش هر کسی استخاره نزنید ،فقط اساتید اخلاق و بزرگان، تا جایی که راه داره هم استخاره نزنید ) خیلی گریه کردم وقتی جواب استخاره اومد آروم شدم. تمام استرس هام از بین رفت. استخاره جوابش خیلی خوب بود. بعد از اقدام و ثبت نوبت برای بچه حدودا شاید هشت الی یکسال طول کشید و بعد خبر دادند که بیاید و دخترتون رو ببرید. لحظه های خوب و خاصی بود.خیلی خاص. همه با دیدن کوثر کوچولوی ما خوشحال شده بودند. یه دختر کوچولوی ناز و ظریف. میدونستم حتی اگر نطفه اش ناپاک هم باشه در خونه ای که لقمه حلال درش آورده شده قطعا خدا میتونه مسیر زندگیش رو عوض کنه. تنها امید من همین بود. که توکل کرده بودم به خودش تا پشت و پناه کوثر باشه. چند روزی از آوردن کوثر نگذشته بود که دیدم حالش بد میشه. صورتش گاهی از گریه کبود میشد.نگرانش شدیم. بابا میگفت باید قلبش رو چک کنید. پیش یکی از دوستاش رفتیم و با کلی آزمایش و بررسی مشخص شد .کوثر مشکلی قلبی شدیدی داره. وقتی شنیدم حالم خیلی بد شد. فقط گریه میکردم . ولی علی مرتب بهم میگفت زهرا اروم باش حتما حکمتی داره . ... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣6⃣ کوثر کوچولو تحت معالجه بود. زیر نظر دکتر در رفت و آمد بودیم. خیلی ضعیف تر از اونی که فکر میکردیم بود. مادر و بقیه بهم میگفتن برید بدیدش به بهزیستی ، اونها باید تعهد میدادند که بچه سالم بهتون تحویل بدهند. منم بهشون میگفتم:بیماری قلبی کوثر مشخص نبوده ، به مرور متوجه شدیم.اون ها هم احتمالا کاملا بی اطلاع بودند. مادر شوهرم و مادر خودم میگفتند بچه مریض چه فایده داره نگهش داشتید برید تحویلشون بدید ولی من دلم نمیومد. بچه گناه داشت و نیاز به مراقبت داشت. من از تمام وجودم براش مایه میذاشتم.میگفتن اگر عمل کنیم احتمال خطرش بسیار بسیار زیاد هست و باید بزرگ بشه تا بشه عملش کرد. مشکل قلبیش طوری شده بود که پمپاژ خون به مغزش به مشکل میخورد و روی سیستم مغزیش اثر گذاشته بود. یه شب تا صبح بالا سرش نشستم و گریه کردم و دعا خوندم .واقعا دلم نمیومد این بچه این طوری سختی بکشه دو سه روز بعد تو آشپزخونه بودم که متوجه شدم خوابش خیلی طولانی شده اومدم بالا سرش .دیدم صورتش کبوده ، هرچی تکونش دادم بیدار نشد. کوثر بیچاره دووم نیاورد. خدا نمیخواست این بچه سختی بکشه . اون روزها کارم فقط گریه بود حال روحیم خیلی بد بود. ولی آدم مجبوره به زندگی کردن.دو سه ماهی گذشت و من داشتم زندگیمو میکردم که متوجه شدم وضعیتم تغییر کرده. اکل باور نکردم ، بدون اینکه علی متوجه بشه رفتم و آزمایش دادم نتیجه آزمایش مثبت بود. باور نمی کردم .هیچکس باور نمیکرد به علی که گفتم ،اونهم باور نکرد ولی گفت از خدا دور نیست. مجددا برای اطمینان رفتم ازمایش و بعد سونوگرافی کاملا درست بود. ما صاحب اولاد شده بودیم. روزهای سختی پشت سر گذاشته بودیم میدونم که خدا بعد از هر سختی یه راحتی و دشواری به آدم ها هدیه میده. گاهی باخودم فکر میکنم شاید خدا میخواست مارو امتحان کنه که ایا حاضر هستیم این بچه مریض رو نگه داری کنیم یا نه و اینجوری امتحانمون کرد. شاید اگر علی نبود من هیچوقت دووم نمیاوردم. الان فاطمه ما یک سالشه . دعا میکنم همه ی اونهایی که صاحب فرزند نمیشن ، صاحب اولاد سالم بشن بحق محمد و آل محمد http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
خیلی چیزها می تواند در لحظه بی اهمیت باشد . اما ...... 🔚در پایان، چیزی زیبایی ایجاد خواهند کرد. 🔻مهم تلاش ماست نه نتیجه کار🔺 تو تلاشتو کن و نتیجه رو بسپار به خدا واین یعنی توکل🙏😇 ✍ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
یک عمر باید بگذرد تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود... و چقدر دیر می فهمیم که زندگـی همین روزهاییست که منتظـر گذشتنش هستیم... 🔮در حال زندگی کنیم فقط همین و بس✂️ ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
مشکلات؛ مثل ماشین لباس‌شویی هستند پیچ و تاب می‌دهند... می‌چرخانند... و ما را به این طرف و آن طرف می‌کوبند اما در نهایت تمیز تر و درخشان تر و بهتر از قبل خارج می‌شویم...✨✨ از مشکلات نترسید و ناامید نشید دوستان. دلتون رو به خدا بسپارید تا میم مشکلاتتون رو براتون برداره🍬🍬🍬🍬 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
تحدیر جزء 6.mp3
3.98M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 6⃣جزء ششم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💠🔷💠🔷💠🔷💠💠🔷 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• 🔎تدبر در آیات جزء پنجم 1⃣ إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيمًا(ایه ۳۱ سوره نساء) 🍃ای اهل ایمان چنانکه از گناهان بزرگی که شما را از آن نهی کرده‌اند دوری گزینید، ما از گناهان دیگر شما درگذریم و شما را به مقامی نیکو برسانیم. این حرف خیلی بزرگیه! از بقیه گناهانمون چشم پوشی میشه بخاطر رعایت ودوری از آن گناهان بزرگ !این لطف و کرم و بزرگی خداوند رو میرسونه. خداوند شکور هست. بهترین کسی که قدرشناسی میکند کوچکترین حرکت بندگان را . 2⃣مَا يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذَابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَآمَنْتُمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ شَاكِرًا عَلِيمًا 🍃اگر سپاس بداريد و ايمان آوريد خدا مى‏ خواهد با عذاب شما چه كند و خدا همواره سپاس‏ پذير [=حق ‏شناس] داناست.( ۱۴۷نساء) ایات قرآن لبریز از رحمت و مغفرت هست‌ خدا میخواهد ما به سویش برویم.میخواهد ما بهترین زندگی را داشته باشیم. بهشت را دو دستی میخواد نصیبمان کند. حیف که خود ما قدر نمیدانیم و اسیر نفسمان میشویم. ماه رمضان فرصت دوباره ی برگشت و بندگی الهی است. کاش قدر بدانیم.😞 🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
💥 گاهی انسان می‌بیند در شب اول، نخوانده؛ در شب دوم نخوانده؛ شب دهم هم نخوانده؛ شب بیست‌و‌پنجم هم نخوانده! پس کِی می‌خواهد از ماه رمضان بهره‌مند شود؟! «فضایل ماه رمضان بدون مراقبه، درک نمی‌شود.‌ درک فضیلت‌های این ماه، محاسبه و مراقبه می‌خواهد و اگر کسی می‌خواهد در ماه رمضان ۱۰ ختم قرآن داشته باشد، باید مراقبه کند. من نمی‌گویم همهْ این کار را بکنند؛ ولی امام (ره) که یک کشور را اداره می‌کردند در ماه رمضان ملاقات‌هایشان _ الا برای کارهای ضروری_ تعطیل بود. بیرون ماه رمضان گاهی روزی ۱۸ ساعت مسائل حکومتی را تدبیر می‌کردند ولی ماه رمضان تعطیل بود. گاهی آدم می‌ببیند سحر شد، هیچ کاری نکرده. در شب اول، نخوانده. در شب دوم هم نخوانده. شب دهم نخوانده!... شب بیست و پنجم هم نخوانده. خُب، پس کی می‌خواهد از ماه رمضان برخوردار شود؟!» پی نوشت: اگر می بینید گاهی رمان یا مطلب خاصی نیست ان شاء الله که درک میکنید‌ . http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ «تو فقط بخند» قسمت 1⃣ سرم را بالا می‌آورم ، یک لحظه بدنم داغ میکند و گر میگیرد . وای . این اینجا چه میکند ؟ قلبم لحظه‌ای آرام و قرار ندارد . حس بدی دارم . همیشه نگاهم را میدزدیدم تا این حال نشوم . حالم خیلی خیلی بد است . آب دهانم را به زور قورت میدهم و سعی میکنم عادی برخورد کنم . صدایم را صاف میکنم و با اعتماد به نفسی فوق‌العاده میپرسم : ببخشید ، با حاج علی کار داشتم . نگاهش را از چشمانم میگیرد و میگوید : حاج علی شاکری ؟ میگویم : بله . چشمان عسلی‌اش را به چشمانم میدوزد و میگوید : نیستن . همین ؟ خیلی بی‌تفاوت است . بهم برمیخورد ، در دل میگویم : حوراء خانم ، چه انتظارات بیجایی داری ، اون تورو اصن آدم حساب نمیکنه . سعی میکنم مثل خودش باشم : باشه ، ممنون . و میروم و گوشه‌ی مسجد مینشینم . از دست خودم عصبانی ام که چرا قلبم اینطور میشود ؟ حرصم میگیرد . فکری شیطانی سراغم می‌آید ، نکند عاشق شده‌ام ؟ وای نه . لااله‌الا‌الله . شانزده سال بیشتر نداشتم ‌و این حالات برایم غیر عادی بود و تا حالا تجربه نکرده بودم . نمیدانم چه حسی بود اما هر چه بود خیلی شیرین بود و هر گاه بهش فکر میکردم ، حس خوبی بهم دست داد . یک لحظه دلم خواست بهش فکر کنم . تصورش کردم : یک پسر حدودا 24 ساله بود . قدش تقریبا 1/85 بود . هیکل لاغری داشت اما چهارشانه . خیلی استخوانی نبود . سعی میکنم چهره‌اش را تجسم کنم : پوست گندمی روشن ، ابروهای کشیده‌ی بور . با چشمانی درشت به رنگ آفتاب . موهایش لَخت بودند و به رنگ ابروهایش ، طلایی تیره که در نور به طلایی روشن میزدند . همیشه‌ی خدا موهایش مرتب و مدروز بودند . برخلاف باطن مذهبی که داشت ظاهرش همیشه مثل غیرمذهبی ها بود . مثلا موهای لخت و تقریبا بلندش را طوری میزد که کناره‌ی سرش کوتاه بودند و بالای سرش بلند . ته ریش طلایی‌اش را هم همیشه مرتب میکرد . به مغزم فشار می‌آورم تا یادم بیاید امروز چه پوشیده بود ؟ اگر اشتباه نکنم پیراهن سبز یشمی ، آستین هایش را تا روی ساعدش تا زده بود . با شلوار کتان مشکی که انگار برای خودش دوخته‌اند . هیچ وقت لباس یا شلوارش گشاد نبود . همیشه لباس هایش چسبیده بودند به تنش . _ حاج علی اومدن . سکته کردم ، یک لحظه قلبم ایستاد . سر بلند کردم با فاصله‌ی دو متری‌ام ایستاده بود و زل زده بود بهم . نمیدانست با این نگاه ها خانه خرابم میکند . هول کرده بودم ‌، با مِن و مِن گفتم : ممنون که اطلاع دادید ، الان میام . سرش را تکان داد و رفت . بلند شدم و دستی به روسری‌ و چادرم زدم و رفتم پیش حاج‌علی . یادم نمیرود تمام مدتی که من با حاجی حرف میزدم نگاهش روی ما ثابت بود . ❣تقصیر خود حضرت حق است که مستیم طراحی چشم ایده‌ی او بود ❣ ارسالی از دوست خوبم بنت الزهرا 🌸 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ «تو فقط بخند» قسمت 2⃣ رو به آیه میگویم : زشت نیست ؟ آخه .... نمیگذارد حرفم تمام بشود ، میگوید : آخه و زهرمار ، زشت نیست من با شما بیام ؟ حالا زشته یه بار ما برسونیمت ؟ میگویم : آخه مامانت بنده خدا تو زحمت میوفته . آیه میگوید : ماشین دست داداشمه . و دنیا روی سرم آوار میشود . یعنی ..... تصور اینکه او بیاید دنبالمان قلبم را میلرزاند . حالم بد است . آیه متوجه حال بدم میشود و میپرسد : خوبی حوراء ؟ با صدایی که از ته چاه می‌آید میگویم : آره. چیزیم نیس . صدای بوق ماشینی توجه هر دو ما را جلب میکند . برمیگردم . سمند سفیدشان کمی آن طرف تر پارک شده . میبینمش . و باز هم همان دلهره‌ی عجیب . با هزار سلام و صلوات سوار میشوم . با صدایی که خودم هم به زور میشنوم سلام میکنم . جوابم را میدهد. ، با صدایی آرامتر از صدای خودم . احساس میکنم صدای تپش قلبم در تمام ماشین پخش میشود . آیه از جلوبر میگردد و نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ام میکند و میگوید : خوبی ؟ رنگ به رخ نداری . قبل از اینکه جوابش را بدهم نگاهم قفل میشود در نگاه محمدحسین .از آینه‌ی جلو با اخم زل زده به صورتم . کلا همیشه با اخم نگاه میکند . احساس میکنم زمین دور سرم میچرخد . میگویم : خوبم . با تمام شدن حرفم صدای آهنگ در فضای ماشین میپیچد . آهنگ ( من و تو ) محسن ابراهیم زاده . هیچ وقت رابطه‌ی خوبی با موسیقی نداشتم ‌ . معمولا مداحی گوش میدادم . بقیه‌ی راه را در سکوت به بیرون زل میزنم . ته دلم یه حسی میگوید : چه میشد محمدحسین هم من را دوست داشته باشد ؟ از این فکر غیر ممکن دلم میگیرد . نگاهی به تیپش میکنم ، شلوار لی سورمه‌ای تنگ پوشیده با تیشرت آستین کوتاه طوسی با خط های صورتی کم رنگ . طبق معمول موهایش روبه بالا شانه زده اند و ته ریش بسیار کوتاهش مرتب است . یک دفعه صدای آهنگ بسته میشود ، دستش میرود سمت گوشی‌اش . تمام لمس است و پیداست خیلی گران است . جواب میدهد : جانم ؟ با خود میگویم ای کاش من جای آن شخص پشت خط بودم . محمدحسین میگوید : الان می‌آم پیشت . باشه . آن شخص چیزی میگوید که محمد تکرار میکند : باشه . و دوباره او حرفی میزند و محمد : باشه . خنده‌ام میگیرد اما جرئت خندیدن ندارم . محمدحسین میگوید : باشه ، خدافظ . آیه بدون وقفه میپرسد : کی بود داداش ؟ و محمدحسین میگوید : دوست‌دخترم . سپس خنده‌ی شیرینی میکند که صدایش ماشین را برمیدارد . دروغ چرا ؟ حالم بد میشود از شوخی‌اش . آیه میگوید : دروغ نگو . من داداش خودمو میشناسم . بعد گوشی محمدحسین را برمیدارد و روشن میکند . صفحه‌ی گوشی را میگیرد سمت محمدحسین و میگوید : رمز ؟ محمد محکم میگوید : آیه خانم پشت فرمونم . سپس رمز را میزند . آیه میرود در فهرست تماس ها . بعد از مدتی میخواند : اسم دوس دخترت هادی رضاییه ؟ محمدحسین با شیطنت میگوید : آره ، اینجوری سیو کردم تو فضول نفهمی کیه . ادامه_دارد ارسالی از بنت الزهرا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
دوستان این خاطره زیبا رو از دست ندید پارت های جدیدش در روزهای آینده تقدیمتون میشه💜💜💜💜💜 👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمتـــــ ما بنما ✋ در رمضــاڹ یا اللّـہ✨ دم حـــــرم صحن اباعبداللّہ😔 💔 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ سلام روزتون حسینی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• 🔎تدبر در آیات جزء ششم 🍃در جزء ششم آیات اخلاقی هست خیلی مهمه. هممون تقریبا به نوعی گرفتارش هستیم. و عنوانش اینه 👇 🔴بدی های دیگران را افشا نکنید جز برای ستاندن حقتان از ظالم.🔴 1⃣لاَّ يُحِبُّ اللّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوَءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاَّ مَن ظُلِمَ وَكَانَ اللّهُ سَمِيعًا عَلِيمًا {148} 🍃خداوند بانگ برداشتن به بدزبانى را دوست ندارد مگر [از] كسى كه بر او ستم رفته باشد و خدا شنواى داناست {148} 2⃣إِن تُبْدُواْ خَيْرًا أَوْ تُخْفُوهُ أَوْ تَعْفُواْ عَن سُوَءٍ فَإِنَّ اللّهَ كَانَ عَفُوًّا قَدِيرًا {149} 🍃اگر خيرى را آشكار كنيد يا پنهانش داريد يا از بديى درگذريد پس خدا درگذرنده تواناست {149} همانطور که میبینید در آیه 148 تاکید بر اشکار کردن(جهر) گفتار سوء و اشاعه آن در جامعه است تا اصل خود بدی. یعنی ما یه بدی کردن داریم یه اشاعه و پخش کردن اون! این يعنی افشای بدی های ديگران مجاز نيست مگر وقتی كه شما برای گرفتن حق خود و دادخواهی از كسی كه به شما ظلم كرده، مجبور به بيان بدی های او میشید. یعنی اصل بر عدم افشاگری بدی های دیگران است جز مظلوم در ستاندن حق خویش از ظالم. ✅یه نکته ای رو این جا بگم. توی فضای مجازی خیلی راحت کارهای اشتباه و غلط خیلی از آدم ها پخش میشه. مثلا مراسم عروسی نوه ی یه هنرمند یا حتی عروسی خواهر یه بنده خدایی بوده خیلی راحت اونو بین مردم پخش میکنیم. اینکه اون ادم با چه قیافه ای بوده یا حتی براش مهم نبوده مردها اونو ببینید یا نه ... اینها نکات اخلاقیه. قرآن میگه این ها رو پخش نکنید. 🚫اصلا دانلود نکنید❌ مگر اینکه بخواید حق مظلومی رو بگیرید. خیلی وقت ها حواسمون نیست که مثلا روشنگری هامون تبدیل میشه به اشاعه ی بدی و کارهای سوء! گاهی بردن آبرو هست. شاید اون بعدا متوجه اشتباهش شده باَشه. حتی توی دلش! کمی بیشتر دقت کنیم. 🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• جمعه بیا دعای مرا مستجاب کن ‌ صبحانه: غم، ناهار: جنون، غصه شام من! دیدی چه‌قدر بی‌تو جهان شد به کام من؟! ‌ قطبِ شمال و قطبِ جنوبِ زمین شدیم نصف النهار اگر که بیفتد به دام من ‌ خود را به خط فرضیِ او وصل می‌کنم شاید به لطفِ عشق خودت گشت رام من! ‌ پای برهنه منتظرت می‌شوم، مگر ثابت شود برای تو حد مرام من ‌ یا می‌رِسَم به پای تو، یا مرگ بهتر است! تنها مُسکّن‌ام تویی ای التیام من ‌ حافظ مقصر است حلالش نمی‌کنم! فالی زدم که قرعه‌ات آمد به نام من ‌ جمعه بیا دعای مرا مستجاب کن تا پشت تو نماز بخوانم امام من! ‌ ❤️    •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
تحدیر جزء 7.mp3
4.22M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 7⃣جزء هفتم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💠🔷💠🔷💠🔷💠💠🔷 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• 🔎تدبر در آیات قرآن 1⃣ إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيمًا(ایه ۳۱ سوره نساء) 🍃ای اهل ایمان چنانکه از گناهان بزرگی که شما را از آن نهی کرده‌اند دوری گزینید، ما از گناهان دیگر شما درگذریم و شما را به مقامی نیکو برسانیم. این حرف خیلی بزرگیه! از بقیه گناهانمون چشم پوشی میشه بخاطر رعایت ودوری از آن گناهان بزرگ !این لطف و کرم و بزرگی خداوند رو میرسونه. خداوند شکور هست. بهترین کسی که قدرشناسی میکند کوچکترین حرکت بندگان را . 2⃣مَا يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذَابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَآمَنْتُمْ ۚ وَكَانَ اللَّهُ شَاكِرًا عَلِيمًا 🍃اگر سپاس بداريد و ايمان آوريد خدا مى‏ خواهد با عذاب شما چه كند و خدا همواره سپاس‏ پذير [=حق ‏شناس] داناست.( ۱۴۷نساء) ایات قرآن لبریز از رحمت و مغفرت هست‌ خدا میخواهد ما به سویش برویم.میخواهد ما بهترین زندگی را داشته باشیم. بهشت را دو دستی میخواد نصیبمان کند. حیف که خود ما قدر نمیدانیم و اسیر نفسمان میشویم. ماه رمضان فرصت دوباره ی برگشت و بندگی الهی است. کاش قدر بدانیم.😞 🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ‌ احساس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #خاطره «تو فقط بخند» قسمت 2⃣ رو به آیه میگویم : ز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️🍃 ❤️🍃❤️ «تو فقط بخند» قسمت 3⃣ روزها همینطور میگذشت و من وابسته تر میشدم به کسی که اصلا برایش اهمیت نداشتم . کسی جز خودم و خدا جانم نمیدانست . معمولا هر اتفاقی که می افتاد به آیه میگفتم اما حالا مهمترین کسی که نباید میفهمید آیه بود . با خدا قرار گذاشته بودم کمتر بهش فکر کنم و هر وقت دیدمش چشم هایم را درویش کنم . قرار شد کمتر گناه کنم تا خدا بهترینش را نصیبم کند . از خدا که پنهان نیست ، دلم فقط او را میخواست اما همه چیز را سپردم به خداجانم ! تقریبا هر روز صبح که میرفتم مدرسه میدیدمش . من منتظر سرویس بودم که او با موتورش رد میشد و میرفت دانشگاه . سوار موتو که میشد موهایش را باد بهم میریخت و چهره‌اش جذاب تر میشد . خیلی سخت بود که سرم را بالا نمی آوردم تا صدای موتورش کاملا دور شود ، اما کم کم عادت کردم . یکی از روزهای سرد زمستان بود و ما جلسه داشتیم در دفتر امام جمعه محترم . رأس ساعت پنج بعدازظهر باید دفتر حاضر می‌بودیم و من ده دقیقه به پنج رسیدم دفتر . وارد شدم و با راهنمایی آقای موسوی وارد اتاق جلسه شدم . هنوز یک نفر هم نیامده بود . نشستم روی صندلی و غرق درافکار خودم بودم که در با شدت باز شد و .... محمدحسین ، هادی رضایی ، علی احمدی با سر و صدا وارد شدند . صندلی که من انتخاب کرده بودم از در ورودی دید نداشت . و هر کس وارد میشد من را نمیدید . صدای هادی بود که بلند بلند میگفت : آره خلاصه ، محمدحسین گند زد به همه چی . یعنی ببین علی اون روز محمدحسین آبرو مونو برد با اون کارش ، لباساشو در اوورده بود و .... . و بعد صدای قهقهه‌ی هر سه تاشون بلند شد . محمدحسین گفت : حالا نکه خودش اصن سوتی نداده . اون روز که رفته بودیم .... صدای هادی آمد : هیس . ه‍ر سه لال شدند . نگاه هر سه شان روی من بود . سرم را پایین انداختم . محمدحسین که فهمید با توضیحات هادی آبرویش بد جور جلوی من رفته ، سر من خالی کرد و با عصبانیت گفت : شما تنها اینجا چیکار میکنید ؟ مگه جلسه شروع شده ؟ بعد هم با کنایه گفت : ببخشید که هادی فهمید شما اینجایی و بقیه‌ی ماجرا رو نفهمیدید . هنگ کرده بودم ، چه میگفت ؟ فکر کرده بود من از عمد انجا نشسته ام که گوش بدهم . دلم شکست . بغض بزرگی گلویم را گرفته بود . میخواستم گریه کنم . اما دلم نمیخواست جلوی اینها ضعیف جلوه کنم . میدانستم محمدحسین مغرور است اما نه اینقدر . دستم را گذاشم روی دهانم که صدایم بالا نیاید و کیفم را برداشتم و دوییدم بیرون . صدای هادی را میشنیدم که مدام صدایم میکرد : خانم مطهری . برگردین خانم مطهری و آن طرف صدای علی که به محمدحسین میگفت : چیکار اون بنده خدا داشتی ؟ صدای محمدحسین بدتر عصبی‌ام میکرد : آبروم جلوش رفت . آره تقصیر من بود ، دلشو شیکوندم . و .... دیگر صدایش را نشنیدم . از دفتر بیرون زدم و پیاده راه افتادم . اشک هایم مثل ابر بهاری میریختند . تقصیر خودته حوراء خانم ، خیلی ازش انتظار رفتار خوب داری . در طول راه دائم رفتار هایش را تجزیه تحلیل میکردم . بعد از آن اتفاق سعی کردم ازش متنفر بشوم . بعدها از آیه شنیدم که محمدحسین هم جلسه‌ی آن روز را ترک کرده و شب تا ساعت دو خانه نیامده . ارسالی از http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت 4⃣ خواستگار داشتم. با مادر بگو مگویم شده بود _نه مادرِ من ، اولا من سنم کمه . دوما این اونطوری که من میخوام نیست ، مگه نه باید ظاهر به دل آدم بشینه ، ظاهر این شخص به دل من ننشسته . مامان با کلافگی میگوید : از دست تو حوراء . پسر به این خوبی ، همه چیش عالیه . یه کیس ایده‌آله . تو با چی مشکل داری ؟ _با ظاهرش . من دوست دارم تیپش مذهبی باشه ، این آقا تی‌شرت آستین کوتاه و تنگ میپوشه ، شلوار لی میپوشه . خلاصه تیپش مذهبی نیست . صدای کمیل از توی هال شنیده میشد : ولی من میشناسمش ، بچه هیئتی و خوبیه . فقط ظاهرش به روزه همین . مامان کم بود ، داداش هم اضافه شد . گفتم : مهمترین دلیل من سن کمم ه‍ست . مامان میگوید : خب وقتی این همه چیش خوبه ، هم خانواده‌ی خوب و مذهبی هم خودش مذهبی هم از نظر مالی خوب هم تحصیلات و شغلش خوب ، سن کم چیز مهمی نیست . میخواهم بهانه‌ای دیگه بیاورم ، فکری میکنم و میپرسم : چن سالشه ؟ کمیل از توی هال میگوید : بیست و سه . با تعجب میگویم : یاعلیییییی ، اینکه جای بابا بزرگه منه . مامان میگوید : فکر کن ببین نمیتونی بهانه‌ای مزخرف تر پیدا کنی ؟ از نظر ظاهری به هم میخورید . بلند میشوم و به اتاق میروم . مامان میگوید : پس من بگم بیان ؟ قلبم فشرده میشود از اینکه بخواهم کسی را به جز محمدحسین دوست داشته باشم . میگوید : فعلا بیان تا ببینیم نظر من چیه . اما به خاطر لجبازی با او هم که شده میگویم بیایند ، شاید مهرش به دلم نشست . حدیث خوانده‌ام : اگر دینداری و امانتداری پسر را پذیرفتید باید به او دختر بدهید در غیر این صورت باعث فساد میشوید . خودم هم خوب میدانم سن و تیپ و .... همه بهانه‌ است . من دلم پیش کسی دیگر گیر است . در ظاهر خیلی سعی کردم نسبت به محمدحسین بیتفاوت باشم ، موفق هم شدم اما در قلبم ذره‌ای از محبتش کم نشده . با خودم فکر میکردم اگر کسی وارد زندگی‌ام بشود میتوانم محمدحسین را فراموش کنم . با خودم میگویم : من عاشق چی این بشر شده‌ام ؟ اخلاقش که همیشه جلوی من برزخی است . اخم هایش هم همیشه در هم اند . حتی با آیه هم رفتار خوبی ندارد و دائم با هم دعوا میکنند . تنها زمانی لبخندش را دیده ‌ام که با رفیقانش بوده است . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
efttah.mp3
19.34M
هر وقت این صوت رو گوش میگیرم یادم به شب های ماه مبارک میفته . توی ماشین که به سمت حرم امام رضا میرفتیم این صوت رو گوش میگرفتیم. امسال توفیق نشد😢 باید تحمل کنیم و صبور باشیم. تا خداوند لطفش و رحمتش رو شامل حال ما کند. برای همه دنیا دعا کنید نه فقط برای خودمون. وسعت نگاهمون در دعا رو بالا ببریم. ❤️اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج‌والعافیة‌والنصر❤️ http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بغض هایی هست ؛ نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا" ❤️ 💫سلام روزتون امام رضایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ســـلام روزتون بخیر😊 روزتون پرازانرژی مثبت ولبریزازعشق خدا🌹 بخندوشادباش وشاڪرداشته ها ونداشته هات باش امروزخداوند بافرشتگانش همراه شماست🌼 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ‌ احساس
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 #خاطره «تو فقط بخند» #حوراومحمدحسین قسمت 4⃣
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت5⃣ در اتاق زده میشود _بفرمایید . در باز میشود و قامت رعنای کمیل در چهارچوب در نمایان . کمیل برادر بزرگتر من بود و 21 سالش بود . از نظر اخلاقی دنبال کسی مثل داداش کمیل بودم . یک پسر خوش اخلاق ، مودب ، خنده رو ، شوخ ، البته در مواقع خاص جدی و اخمو . با لبخند رو به کمیل میگویم : جانم داداش ، کارم داری ؟ کمیل با مهربانی میگوید : میشه بیام تو ؟ مزاحم که نیستم ؟ با روی گشاده میگویم : اختیار داری برادر . همیشه برای کمیل وقت داشتم . کمیل کنارم روی تخت مینشیند و میگوید : حوراء من بنیامین و میشناسم ، پسر خیلی خوبیه . از نظر دین و اخلاق اون چیزی هست که لیاقت تو رو داشته باشه . من نمیدونم مشکل تو تیپش هست یا سنش . اما هر دوش مشکل بزرگی نیست . تیپش که گاهی تیشرت میپوشه ، معمولا آستین بلند میپوشه . اتفاقا تیپ جلفی نداره عزیزدلم . خودم هم میدانستم تیپش جلف نیست و همان تیپی است که محمدحسین میزند . فقط میخواستم مخالفت کنم ، برای چی ؟ برای کی ؟ به خودم نهیب میزدم مگه یادت رفته اون روز چطور باهات برخورد کرد ؟ اون اگر یه درصد دوستت داشته باشه هیچ وقت جلو دوستاش اینطوری سنگ روی یخت نمیکنه . با صدای کمیل به خودم می آیم ، میپرسد : حواست پیش من نیست ، حوراء من احساس میکنم تو مشکلی با بنیامین نداری . فک میکنم دلت یه جای دیگه‌ست . از این حرف کاملا مستقیم کمیل گر میگیرم . با مِن و مِن میگویم : _نه داداش این چه حرفیه . کمیل میگوید : با من راحت باش حوراء ، من برادرتم هرچی بشه تکیه گاهتم و نمیزارم آبروت بره . الانم میخوام بهترین تصمیم رو بگیری . من نگران خوشبختی و آینده‌ی توام . از این حد نگرانی کمیل قلبم لبریز از محبت میشود . همیشه محبت های مستقیم و غیر مستقیمش باعث شده از هر جنس مذکری بی نیاز باشم . با اطمینان میگویم : نه قربونت بشم ، هیچ خبر دیگه‌ای نیس ، البته دلم گیر یه پسر هست . کمیل با چشمانی گشاد شده نگاهم میکند که میگویم : تنها جنس مذکر زندگی من تویی داداش . مگه با مهربونیات گذاشتی من احساس کمبود کنم ؟ کمیل لبخند شیرینی میزند و دستش را میگذارد پشت سرم ، سرم را جلو میبرد و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام میکارد . سپس میگوید : میدونم خواهرم عاقل تر از این حرفهاست . به حرف هام فک کن . انتخاب با خودته دورت بگردم . کسی نمیتونه تو رو مجبور کنه . منم پشت هر انتخابی که بکنی هستم . ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃 «تو فقط بخند» قسمت 6⃣ بالاخره بعد از یک هفته راضی شدم خانواده‌ی بنیامین بیایند . خودش را قبلا دیده بودم توی مسجد و هیئت اما برخوردی با هم نداشتیم . میدانستم با محمدحسین رفیق هستند . قرار بود چهارشنبه بعداز ظهر با خانواده بیایند خانه‌مان . قلبا احساس نارضایتی داشتم اما میخواستم با این کار کمتر فکر محمدحسین سراغم بیاید . سارافون یاسی رنگم را با زیر سارافونی گل‌گلی صورتی میپوشم . روسری صورتی‌ کم رنگم را هم مدل لبنانی میبندم . نگاهی به چهره‌ام در آینه می‌اندازم . پوست سفید ، چشم و ابروی مشکی با بینی و لب و دهانی که متناسب با هم بودند . از نظر قیافه بیشتر به بنیامین می‌آمدم ، بنیامین هم چشم و ابرویش مشکی بود . اما محمدحسین بور بود . با صدای زنگ در چادر رنگی شادم را بر سر می‌اندازم و میدوم توی آشپزخانه . کمیل با خنده‌ میگوید : این بود که میگفت نه ، نگاه چه هوله . لبخند تلخی میزنم . خودم هم نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد . صدای احوالپرسی هر دو خانواده می‌آید . انگار چند سال است همدیگر را میشناسند . استرس ندارم . اصلا حس خاصی ندارم . بی خبر از آینده‌ی نامعلومم مینشینم رو صندلی . صدای صحبت کردنشان می‌آید . احساس میکنم قبیله‌ای با خودشان راه انداخته‌اند ، صداها خیلی زیاد است . با خودم میگویم : فک کن این وصلت سر بگیره ، تو و بنیامین شاد و خوشحال با هم عقد کنید . این وسط محمدحسین بیچاره وقتی میفهمه انقد ناراحت میشه که خودکشی میکنه . از طرز فکر خبیثانه و البته خنده‌دارم بلند میزنم زیر خنده . بعد با خودم جواب میدهم : آره نکه خیلی کشته مرده‌ته . عاشق چشم و ابروته . با صدای مادر به خود می‌آیم : حوراء خانم ، چایی هارو بیار مامان . چایی خوشرنگم را در فنجان هایی که از قبل آماده کرده‌ام میریزم و سینی را به دست میگیرم . در دل بسم‌اللهی میگویم . به خدا حانم میگویم : اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا . خدایا عاقبت کار ما را ختم به خیر کن . وارد پذیرایی میشوم ، نگاه گذرایی به مهمانان می اندازم و با سر پایین افتاده آرام میگویم : سلام . به احترامم می‌ایستند . نمیدانم کدام مادر بنیامین است . چای را تعارف میکنم . تنها کسی را که میشناسم بنیامین است . نوبت میرسد به آقا داماد . چای را که برمیدارد نگاهی به چشمانم میاندازد و میگوید : ممنونم . کنار مامان مینشینم و سرم را پایین می‌اندازم . خانم جوانی که کنار بنیامین نشسته و هیکلش نشان میدهد باردار است با لبخند رو به من میگوید : عزیزم چه خانم با کمالاتی . لبخند محوی میزنم ❣مدتی هست که درگیر سوالی شده‌ام تــــــ❤ــــــو چه داری که من این‌گونه هوایی شده‌ام❣ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 سلام دوستان خاطرات کاملا واقعی و ارسالی از طرف اعضای کانال هست شما هم میتونید خاطراتتون رو با تغییر اسم و مشخصات دیگه به آیدی نویسنده ارسال کنید تا در کانال قرار بگیره😍
تحدیر جزء 8.mp3
4.07M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء هشتم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
عشق بین فقیر و پولدار♥️ جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشتمین روز است و دل در آسمان مشهد است 💛 ‌ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•