سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود.
خجالت کشیدم
_میشه نگاه نکنید؟
_چرا ؟تو خواستگاری مستحبه نگاه کردن تازه از این بیشتر هم اجازه هست.
لبخندی مرموزانه ای زد و سرش را به کتاب مشغول کرد.
از حرفی که زده بود خون به صورتم دوید.حاضر بودم همین الان صندل هامو دربیارم بکوبم تو فرق سرش ...
_اون برای خواستگاری های واقعیه نه مال ما که میدونیم جوابمون چی هست؟
_از کجا میدونید نظر من چیه؟
بُهت زده پرسیدم یعنی شما ...😳
ببینید تو جلسه خواستگاریشون چی میشه😱
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رماناشتراکی
ڪوچہ احساس
سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود. خجالت کشیدم _میشه نگاه نکنید؟ _چرا ؟تو خواستگاری م
پسره توی دانشگاه به خاطر تفاوت اعتقادی مرتبا با دختره کَل کَل میکنه اومده خواستگاریش😅
عجب بزن بزنی داریم😁
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره😱😱
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
♥️🍃
این رمان زیبا بر واقعیت نوشته شده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانتمامشدهودیگهنمیخادمنتظرپارتبمونید 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
اَلسلامُ علیڪَ یااَباعبداللّٰھ 'ع'🖐
#سلام_صبحگاھے☀️
🖇●➬ @Alavion_110
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( رسم خوبي )
♦️ مار: حال خودت انتخاب کن ! نیشم را به گردنت بزنم يا به پوزه ات؟
♦️ سگ: چِ چه میکنی؟! من تو را از میان آتش نجات دادم! آيا سزاي خوبي اين است؟!
صداپیشگان: مسعود عباسی – کامران شریفی – مجید ساجدی – مسعود صفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_پنجم - تکتم!... با
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_ششم
عید نوروز نزدیک بود و دانشگاه داشت تعطیل میشد. یک روز نسبتاً سرد اواخر اسفندماه بود. در یکی از دهانههای سیوسهپل ایستاده بودند. موجهای ریزی در اثر نسیم سردی که میوزید روی آب به وجود میآمد. هوا چند روز سرد میشد و چند روز گرم. چند لکهی سیاهرنگ ابر در دل آسمان به هم چسبیده بودند و گاهی جلوی خورشید را میگرفتند.
تکتم در یک طرف لبهی پل ایستاده، و به آبها خیره شده بود. این روزها روابطش با هامون به بیرون از دانشگاه هم کشیده شده بود. هرچند خیلی کم. هامون طرف دیگرِ دهانه، تکیهاش را به دیوار آجری خاکستریرنگ پل داده و او هم به نقطهای نامعلوم نگاه میکرد. وقتی سکوت طولانی شد، به حرف آمد:
- تکتم!..
- بعله..
هامون با نگاه مشتاقش به او خیره شد.
- میخوام ببرمت یه جا.. میای باهام؟!
تکتم که حالا دیگر با او راحتتر حرف میزد گفت:" یا قمر بنی هاشم! "
هامون خندید و دندانهای مرتبش نمایان شد. " نترس بابا!.. جای بدی نیست..قول میدم.."
- خب.. کجا؟!
- نمیگم تا بیای ببینی..
تکتم ابرو بالا داد.
- من جایی که برام مبهمه نمیام..
- مبهم!!
آخه لطفش به اینه که ندونی..
- مشکوک شدی! آقای شمس!
- مشکوک چیه!..دیگه باید منو شناخته باشی! نکنه هنوزم..
تکتم حرفش را قطع کرد. ناچاراً گفت:" شوخی کردم بابا..فقط تو رو خدا خطرناک نباشهها.."
- نیست بیا بریم..
تکتم دلش نمیخواست برود. خواست بهانهای بیاورد. از طرفی کنجکاو هم بود که کجا میخواهند بروند. این مدت که از آشنائیشان میگذشت غافلگیریهای جذابی داشت که برایش هیجانانگیز بود. تلهکابین و دیدن شهر اصفهان از بالاترین نقطهی کوه صفه..آنجا فوقالعاده بود..بعد باغ پرندگان و این آخری آکواریوم. حالا هم دلش میخواست بداند کجا میروند. ناخودآگاه به دنبالش راه افتاد.
جایی وسط پارک ناژوان، یک محوطهی پر دارودرخت را رد کردند. رسیدند به جایی که جریان آب از وسط درختان عبور میکرد ولی به عمق کم. آنجا درختان کمتری داشت. این طرف آب که آنها بودند، قسمت زیادی از زمین، خاکی بود. کمی آنطرفتر، زیر چند درخت بزرگ و قطورِ کاج و بید و سپیدار، آلاچیقی قرار داشت که زیر شاخههای درختان محصور بود و سقف شیروانیمانندش که در اثر باد و باران به رنگ قهوهای مات درآمده بود، پیدا بود. اطرافش را شاخ و برگهای خشکیده گیاهان فرا گرفته بود. شبیه کلبهای کوچک بود که انگار از تیررس همه مخفی مانده و تبدیل به گوشهای دنج و خلوت شده بود.
هامون جلوتر رفت.
- اینجا تابستونا خیلی قشنگتره. بین شاخ و برگا و علفا اصلاً پیدا نیست. با عشق به تکتم نگاه کرد و گفت:" به کلبهی تنهایی من خوش اومدی.."
نقسش را پر سر و صدا بیرون داد.
- من هروقت نیاز به تنهایی و خلوت دارم میام اینجا..قشنگ نیست؟!
تکتم از آن زیبایی بکر و دستنخورده حیران ماند. " خیییلی قشنگه!..خدایا!..چه شاعرانهست محیطش!.. چه جای دنجیه..!"
هامون با اشتیاق ادامه داد:
- آرامش اینجا فوقالعادهست.. تو..اولین نفری هستی که آوردمت اینجا..حتی فربدم نمیدونه..
تکتم لبش را به دندان گزید.
هامون دستش را در جیب شلوار جینش فرو برد. کمی قدم زد.
- اینجا واسه من خاصه.. یهجور..
دستی لای موهایش کشید. پشتش به تکتم بود.
- بهجور تعلقخاطر دارم به اینجا..
تکتم سعی میکرد احساساتش را کنترل کند. نمیخواست تحت تاثیر حرفهای او قرار بگیرد. فوری گفت:" چطوری اینجا رو پیدا کردی؟!.."
هامون برگشت و او را نگاه کرد. چشمانش را کمی ریز کرد. احساس کرد تکتم خیلی ظریف از ابراز احساسات او فرار میکند. کمی فکر کرد و گفت:
- خیلی اتفاقی..
رفت لبهی کفپوش چوبی آلاچیق نشست. به او خیره شد. به زمانی فکر کرد که اینجا را پیدا کرده بود. آنموقع حتی تصورش را هم نمیکرد روزی با دختری که از عمق جان دوستش داشته باشد، به اینجا بیاید. لبخندی محو روی لب نشاند و شروع کرد به حرف زدن.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبهی دار هم بره😱😱
و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی.......
♥️🍃
این رمان زیبا بر واقعیت نوشته شده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
#رمانتمامشدهودیگهنمیخادمنتظرپارتبمونید 😁
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_ششم عید نوروز نزدیک
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_هفتم
- همون اوایلی که اینجا دانشجو شدم، با بچهها میومدیم اینجا تفریح. یه بار همه بچهها که رفتن من تصمیم گرفتم اطرافو یه گشتی بزنم. از یه مسیری اومدم که به اینجا ختم شد. اینقدر خوشم اومد که حتی روی درختا نشون گذاشتم دفهی بعد گمش نکنم. و این شد که اینجا شد کلبهی تنهایی من.
تکتم نگاهی به اطراف کرد و گفت:" ولی خیلی منحصربهفرده.. "
بعد ادامه داد:" من کم پیش اومده بیام اینجورجاها.. خیلی اطراف اصفهانو بلد نیستم. اگه هم اومدم با عاطفه بوده. "
با آوردن اسم عاطفه، ناگهان برگشت سمت هامون. هیچ عکسالعملی در صورت او ندید.
هامون خونسرد داشت نگاهش میکرد.
فکر کرد شاید یادش رفته. خواست ببیند با یادآوری آن روز او چه میکند. برای همین گفت:" میدونی که کیو میگم! همون دوستم که چادریه و .."
هامون نگذاشت حرفش را تمام کند. حس کرد شیطنتی در نگاه تکتم موج میزند که برایش ناخوشایند بود. وانمود کرد فکر میکند.
- یادم نمیاد..
تکتم رویش را برگرداند و با حرص لبش را گزید. در دلش گفت:" به موقعش یادت میارم.."
خودش را خیلی کنترل کرد. سعی کرد خودش را سرگرم چیزی کند. تکهچوبی را برداشت و لابهلای علفها میکشید. انگار که دارد دنبال چیزی میگردد. هامون زیرچشمی او را نگاه کرد. دلش نمیخواست با یادآوری آن روز، لحظات خوبی را که داشت میگذراند، خراب کند. انکار بهترین راهحلی بود که آنلحظه به ذهنش رسید.
تا مدتی هیچ کدام حرفی نزدند. فقط به سکوت آنجا گوش سپرده بودند. ابرها داشتند متراکم میشدند و به نظر میرسید باران در پیش است. آنها روی لبهی چوبی آلاچیق نشسته بودند و هر از گاهی صدای خشخشی از لای علفهای خشکیده، سکوت را درهم میشکست. تکتم نگاهی به آسمان انداخت.
- انگار هوا داره میکشه تو هم..بهتره بریم..
هامون هم آسمان را نگاه کرد و با دیدن ابرهای سیاه، اخمهایش را درهم کشید. با اکراه گفت:" باشه..بریم"
باد کمکم داشت شروع میشد و هوا سردتر. چیزی در کمحرفیِ تکتم وجود داشت که هامون دلش میخواست بداند آن چیست. گاهی حالت چشمهایش تغییر میکرد و رنگ میباخت. نمیتوانست علتش را بفهمد. در حالی که کنار او قدم برمیداشت گفت:
"عجب هوایی شد! "
- آره...
همین" آره" ی آرام و ساده، قلبش را گرم کرد که اوضاع خوب است. چیز نگران کنندهای وجود ندارد.
عشق، غیرمنتظره و آرامآرام در قلبش ریشه دوانده بود، آنقدر که امکان چنین دوستداشتنی را باور نداشت. مثل گیاه عَشَقه طوری دور قلبش پیچیده بود که خودش هم نفهمید کی تمام وجودش را دربرگرفته. برای همین هم این حالتهای تکتم را به حساب دوستداشتن میگذاشت. تصورش این بود که او هم عاشق شده و این حالتها عادی و طبیعی است.
تنها، بودن در کنار او، آرامش میکرد. دوست داشت او هم همین احساس را داشته باشد. باید ترتیب ملاقات دیگری میداد. جایی که بتواند حرف بزند. وقتش رسیده بود در مورد احساسش کمی، به او توضیح میداد.
تغییر وضعیت هوا، اعصابش را به هم ریخت. گامهایش را تندتر برداشت و زیرلب زمزمه کرد:" لعنت به این شانس.."
تکتم اما در حال و هوای خودش بود. باد، نمنمِ باران را به صورتش میزد. با اشتیاق بالا را نگاه کرد. از ابرها، از آسمان، از باران، از خدا، ممنون بود که به این ملاقات پایان دادند؛ وگرنه معلوم نبود چه پیش میآمد. همه چیز خراب میشد. گاهی رفتار این پسر غیرقابل تحمل میشد. یادش به حرفهای مهشید افتاد.
"باید خیلی پوست کلفت باشی تا بتونی با این آدم بمونی!"
فکر کرد:" من چقدر پوست کلفتم و خودم نمیدونستم. خدایا به من صبر بده.."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
سرم را بالا آوردم مستقیم به صورتم خیره شده بود.
خجالت کشیدم
_میشه نگاه نکنید؟
_چرا ؟تو خواستگاری مستحبه نگاه کردن تازه از این بیشتر هم اجازه هست.
لبخندی مرموزانه ای زد و سرش را به کتاب مشغول کرد.
از حرفی که زده بود خون به صورتم دوید.حاضر بودم همین الان صندل هامو دربیارم بکوبم تو فرق سرش ...
_اون برای خواستگاری های واقعیه نه مال ما که میدونیم جوابمون چی هست؟
_از کجا میدونید نظر من چیه؟
بُهت زده پرسیدم یعنی شما ...😳
ببینید تو جلسه خواستگاریشون چی میشه😱
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📝
از آنجا که روزمرگی آنچنان تغییرات تدریجی ایجاد میکند که در طول زمان کنترل ما را در دست میگیرد، درک واقعیت زندگی اغلب بسیار دشوار است. این کار مانند نگاه کردن در یک آینه بخار گرفته است: دیدن اینکه واقعاً چه کسی هستیم، دشوار است و زمانی هم که بالاخره در یک لحظه جادویی، نگرشی واضح پیدا میکنیم، گاه واقعیت میتواند رنج آور باشد. همانگونه که یکی از مدیران اقرار کرد: «من ناگهان دیدم همان فردی هستم که هرگز نمیخواستم باشم.»
#دنیل_گلمن
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت دهم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_هفتم - همون اوایلی ک
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_هشتم
شروع فعالیت در بسیج، شروع دوبارهای بود برای بازگشت به دنیای درس و تحصیل. پیدا کردن اعتمادبهنفسی که مدتها میشد با فکرکردن درمورد برگشتن به دانشگاه، در وجودش محو شده بود. هر بار که جدی در این مورد تصمیم میگرفت، خندههای استهزاءآمیز، جلوی چشمانش ظاهر میشد و قدرت و توان فکرکردن را از او میگرفت؛ اما با ورودش به بسبج و دیدن بچهها و شوروحالی که در میان آنان موج میزد، نیرویی دوباره برای ادامه تحصیل و قدم گذاشتن به کلاس پیدا کرده بود. از این جهت خیلی خوشحال بود.
توی دفتر بسیج نشسته بود. همهی بچهها رفته بودند. او مانده بود تا روی مقالهای که به تازگی تمام کرده بود، کار کند. چند روزی میشد که روی نوشتن این مقاله متمرکز شده بود و دوست داشت نتیجهی کارش را در مجلهی هفتگی مربوط به بسبج دانشجویی که زیر نظر نهاد رهبری و حاجآقانصر انجام میشد، ببیند.
آنقدر سرگرم خواندن بود که متوجه ورود محمدامین نشد.
محمدامین تقهای به در زد. سلام علیک بلندی کرد. عاطفه با دیدن او دستپاچه بلند شد. "سلام از بندهست..ببخشید متوجه نشدم اومدین.."
محمدامین گفت:" خواهش میکنم بفرمایین..انگار کسی نیست! همه رفتن؟ "
عاطفه سرش را پایین انداخت.
- بله.. من موندم تا این مقاله رو تکمیل کنم بیارم تحویل شما بدم.
محمدامین با اجازهای گفت و وارد شد.
- خب پس بدید همینجا یه نگاهی بندازم..
عاطفه همهی برگهها را مرتب کرد و داخل پوشهای قرمزرنگ جا داد و آن را داد به محمدامین.
- هفتهی پیش نواقصی داشت که برطرف کردم. امیدوارم راضیکننده شده باشه..
محمدامین پوشه را گرفت.
- انشاءالله که شده.
نگاهی اجمالی به برگهها انداخت و گفت:"خب..من امشب اینو مطالعه میکنم و نتیجه رو فردا بهتون اعلام میکنم..چطوره؟!"
عاطفه چادرش را مرتب کرد و زیر لب گفت:" ممنونم.."
محمدامین کمی برای رفتن تعلل کرد. بالاخره تردید را کنار گذاشت و گفت:"خانم شریفی میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ "
عاطفه گفت:"خواهش میکنم. "
- لطفا یه چند دقیقهای بشینید!
خودش هم یک صندلی آورد و با فاصله از عاطفه، کنار پنجره نشست.
عاطفه که خیال میکرد درمورد مقاله حرفی باقیمانده، روی صندلی نشست و منتظر، به موزائیکهای سفیدرنگ کف اتاق خیره شد.
محمدامین تسبیح تربتش را تندتند میچرخاند. به دنبال کلماتی میگشت که بتواند حرفش را به او بزند. کمی خیره به تسبیح نگاه کرد. بر شیطان لعنت فرستاد. نفس کوتاهی کشید و گفت:" والا من میخواستم ازتون اجازه بگیرم.."
عاطفه نگاه پرسشگرش را به او دوخت و گفت:" اجازه؟! "
محمدامین سرش را بالا نکرد. محکم و قاطع گفت:" بله.."
- بابت چی؟!
- اگه اجازه بدین.. مادرم میخواستن یه چند کلمه با شما حرف بزنن.
چیز دیگری به ذهنش نرسید.
عاطفه که منظور او را درست متوجه نشده بود با تعجبی که در صدایش هم مشهود بود گفت:" مادرتون؟! آخه راجع به چی؟!"
محمدامین لبخند محوی روی لب نشاند.
- اجازه بدین خودشون بهتون بگن.. اگه تمایل داشته باشین توی مسجد، یا گلستان شهدا، یا هرجایی که شما راحت باشین ..
عاطفه ماند چه بگوید. حدسهایی میزد که اصلاً دلش نمیخواست درست باشند. آمادگیش را نداشت. با تردید منمنکنان گفت:" خب.. خب.. همون گلستان شهدا خوبه.. من پنجشنبه میرم اونجا.."
محمدامین گقت:" بسیارخب.. پس من با شما هماهنگ میکنم. اشکال که نداره؟"
عاطفه بلند شد. نگاهش را همه جای اتاق میچرخاند. میخواست هرچه زودتر از جلوی چشم محمدامین فرار کند. " نه.. خواهش میکنم."
محمدامین هم بلند شد. با اجازهای گفت و از دفتر بیرون رفت.
عاطفه با دستهایی لرزان لبههای چادرش را محکم در میان انگشتانش میفشرد. بدون اینکه به محمدامین نگاه کند یا جوابی بدهد روی صندلی وارفت. گیج شده بود. نمیدانست چرا اینقدر آشفته شده؟ چرا قبول کرد؟ باید یک کلام میگفت نه؛ اما خجالت کشید. با خودش گفت:" آخه مامانش چیکار میتونه داشته باشه با من؟! اصلًا شاید اینی که من فکر میکنم نباشه..الکی دارم بزرگش میکنم.."
در را بست و از دفتر بیرون زد.
قدمهایش را تندتر کرد و سعی کرد فکرش را پریشان این موضوع نکند؛ اما مگر میشد.
تا پنجشنبه دو روز دیگر مانده بود و تا آنموقع از فکر و خیال دیوانه میشد.
محمدامین وارد دفترش شد. فکر کرد. "اینطوری بهتر شد."
وقتی موضوع از جانب مادرش مطرح میشد شکل رسمیتری به خود میگرفت. شاید عاطفه با مادرش راحتتر میتوانست حرف بزند تا با خودش.
از طرفی بیبی را هم باید راضی میکرد. او از پسش برمیآمد. مادرش استاد حرفزدن با دخترهای جوان بود. چهبسیار دخترها و پسرهایی را که خیال ازدواج داشتند، سروسامان داده بود. در کلاس قرآنش، مشاوره هم میداد. محمدامین به شوخی میگفت:" بیبی باید یه تابلو مشاوره هم بزنی سردر مسجد."
👇
بیبی زینب چپچپ نگاهش میکرد و میگفت:" من حریف همه شدم بهجز تو.."
حالا حتماً خوشحال میشد برای پسرش آستین بالا میزد. از خدایش بود. حرفهای خودش هم میماند بعد از صحبت بیبیزینب با او. با گفتن" توکلت علی الله " از جا بلند شد و همه چیز را به خدا سپرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کوزه را از آب خنک چشمه پر میکردم که مردی سوار بر اسب از راه رسید . با دیدنش درآن هوای مه آلود و تنهایی، ترس ورم داشت.
مرد غریبه در پایین دستِ من کنارچشمه نشست و کف دستی از آب پرکردو نوشید.
به دست هایم شتاب بیشتری میبخشم، تا کوزه زودتر پرشود آنقدر هول شدم که کوزه از دستم در آب افتاد. قبل از من پسر جوان پاتند کرد و کوزه ام را از آب گرفت.
برای گرفتن کوزه سمتش رفتم.
_دست شمادرد نکنه آقا..
_این طرفا یه خرس دیدم بهتره دفعه دیگه برای بردن آب...
نگاهش به نگاهم افتاد، همینکه خواست کوزه را دستم دهد، برای دقایقی خیره به چهره ام زبانش بند آمد، گویی حرفش یادش رفت ....💞🙈
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
داستانی قدیمی کاملا واقعی
دختر خوشگل روستایی که پسرِ خان توی یه دیدار و رویارویی بدجور عاشقش میشه💕
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
#عاشقانه_سخت😉♥️
داستان پر رمز و راز این زمونه هست🙈💋☝️
این خونه ها رو میبینید یاد چی می افتید؟
یادتون به خوشه ماه هم هست؟
دلم تنگ شده شما چی؟
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
بسم الله الرحمن الرحيم
🌹 تفسیر آیه به آیه قرآن
🌹 از ابتدا تا انتهای قرآن
🌹 #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_12
🌹 آیه3سوره حمد
🔹الرحمن الرحیم(3)🔹
ترجمه:بخشنده و مهربان است
🌸اگر #خدا به انسان ها عزت و آبرو و اعتبار می بخشد ریشه در #مهربانی و رحمت اوست. (و کتب ربکم علی نفسه الرحمه) خداوند رحمت را بر خود واجب کرده است و #رحمت او بر همه چیز سایه گسترده است همچنین #پیامبر و قرآن مایه رحمت هستند.
🌸آفرینش و #پرورش خداوند بر اساس رحمت است و اگر گناهان انسان را بعد از #توبه و عذر خواهی می بخشد و به انسان ها فرصت جبران گناهان و اشتباهات می دهد همه نشان دهنده رحمت و مهربانی خداست
🔹پیام های آیه3سوره حمد🔹
✅ تعلیم و تربیت الهی همراه محبت و رحمت و مهربانی است.
✅ بخشیدن گناهان انسان بعد از توبه ریشه در رحمت و مهربانی خداست
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_هشتم شروع فعالیت در
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نود_و_نهم
بوی قرمهسبزی کل خانه را برداشته بود. محمدامین قرآن را بست و از اتاقش بیرون آمد. مادرش را سرگرم کار دید. مدتی بیصدا ایستاد و تماشایش کرد. موهایش را که تارهای سفید در میانشان خودنمایی میکرد، از دو طرف بافته بود و در پشت سرش با سنجاق به هم وصل کرده بود. پیراهن سرمهای رنگ بلندی به تن داشت و یک ژاکت طوسی کلفت هم رویش پوشیده بود. بیبی همیشه سرمایی بود و از سرما فراری. زیر لب آوازی را زمزمه میکرد و با آن قد کوتاه و اندامی که در آن ژاکت چاقتر به نظر میرسید، کارهایش را انجام میداد.
محمدامین زیرلب "لا حول و لا قوة الا بالله" ی خواند و با تک سرفهای حضور خودش را اعلام کرد. با یک حرکت نمایشی از روی اپن آنطرف پرید. رفت بیبیزینب را از پشتسر به آغوشش کشید.
- بیبیِ من چطوره..چه بو و برنگی را انداختی..خبریه؟!
بیبیزینب با حرص گفت:" تو هنوز یاد نگرفتی مثل بچهی آدم از در بیای تو؟ اصلاً من باید به بابات بگم این تخت سلیمونو(با ملاقه به اپن اشاره کرد) از این وسط برداره تا تو خودتو ناقص نکردی.."
محمدامین خندهی بلندی سرداد.
بیبی در قابلمهی برنج را برداشت و کمی آنها را زیرورو کرد. شعلهاش را تنظیم کرد. محمدامین هم سراغ ظرف خورشت رفت و بو کشید. " اممم.. دستت درست بیبی.."
کاسهی کوچکی را برداشت و چند قاشق از خورشت داخلش ریخت. زیر لب گفت:"کو تا شام.."
- جا نیفتاده هنوز مادر!
- میدونم.. ولی من دیگه طاقت ندارم!
- عین بابات شکمویی..
محمدامین همانطور که از خورشت خوشمزه میچشید، نگاهی به مادرش انداخت.
- میگم بیبی ..میخوای این هفته ببرمت گلستان شهدا؟
بیبیزینب چای خوشرنگی ریخت و روی صندلی نشست.
- نیکی و پرسش؟ خیلی وقته سری به شهدا نزدم..دلم تنگ شده..
محمدامین کاسه را داخل سینک گذاشت. دستانش را شست و کنار بیبی نشست. دستهای پرچروکش را در میان انگشتانش فشرد.
سرش را پایین انداخت و گفت:" بیبی؟! "
- جانِ بیبی..
- یه نفر هست که میخوام باهاش حرف بزنی..
چشمان بیبیزینب برقی زد و مشتاقانه به پسرش نگاه کرد. حالا او دستهای محمدامین را میفشرد.
محمدامین دوباره سرش را پایین انداخت. سکوتش، شرم نگاهش، قرمزی صورتش، باعث شد بیبی بفهمد درون پسرش غوغایی بهپا شده و حرفهایی برای گفتن دارد.
- بیبی فدای رنگبهرنگ شدنات..بگو ببینم اون دختر خوشبخت کیه!
چایش را برداشت و عاشقانه به او نگاه کرد.
👇👇👇
محمدامین معترض گفت:"بیبی!!.. مگه من گفتم دختره؟!"
بیبیزینب چایش را سرکشید.
- من اگه تو رو نشناسم که باید برم سرمو بذارم زمین..اصلا باید خودمو گِل بگیرم..
- خدا نکنه بیبی..
- خب پس تعریف کن..
محمدامین پا روی پا انداخت.
- راستش.. چندوقتی میشه که میشناسمش.. هی میخواستم باهاش حرف بزنم.. نشد.. وقتی این ترم مرخصی گرفت فکر کردم از دستش دادم..ولی..
سرخ شد. مستقیم به مادرش نگاه نمیکرد.
- انگار خدا هنوز دوسم داره..
آرام خندید.
بیبی زینب هم با لبخند گفت:"پس تحقیق کردی درموردش! "
- دورادور..توی بسیج دانشگاه خیلی فعاله..دختر خوبیه..من.. خب.. من میخوام شما باهاش حرف بزنین.. گفتم اگه مسئله از جانب شما مطرح بشه بهتره.
بیبیزینب کمی پاهایش را ماساژ داد.
رو به محمدامین گفت:
" پس گلستان رفتن واسه همینه! راستش من دختر حاجی اسفندیاری رو برات نشون کرده بودم..ولی خب.. هر چی قسمت باشه همون میشه..
به روی چشمم مادر..هروقت بخوای باهاش حرف میزنم..خودم دستشو میذارم تو دستات."
آرام و مطمئن پشت دست محمدامین زد و بلند شد. " الهی به حق حضرت زهرا همهی جوونا خوشبخت بشن.. خدایا پسر منم عاقبت بهخیر کن!.."
حالا فقط مانده بود قرار روز پنجشنبه. محمدامین خیلی امیدوار بود مادرش بتواند جواب مثبت را همان روز بگیرد؛ اما گاهی زندگی آنطور که ما میخواهیم پیش نمیرود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4