ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_نهم - سلام!.. چرا این
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_دهم
قرص کامل ماه مثل یک بشقاب پر از نور، وسط سفرهای به رنگ شب با پولکهایی طلایی میدرخشید و آرامش را به دل شهر میپاشید. چقدر زیبا بود. چه پر رمز و راز این زیبائیاش را به رخ میکشید. تنها اما صبور از آن بالا شاهد همهی خوبیها و بدیها بود و باز سخاوتمندانه تاریکیها را روشنی میبخشید.
عاطفه دست از تماشای ماه کشید و پردهی اتاقش را انداخت. روی تخت نشست. هنوز هم تردید داشت امروز کار درستی کرده یا نه. وقتی مادر حاجآقانصر زنگ زده بود تا جواب بگیرد، با قاطعیت " نه " گفته بود و در مقابل چراهای او فقط سکوت کرده بود. حالا داشت خودش را سرزنش میکرد، که چرا کمی بیشتر صبر نکرده و حرفهای او را نشنیده.
بیشتر برای روابط کاریش نگران بود تا چیز دیگر. فکر میکرد با نه گفتنش، شاید مثل گذشته رفتار نکند و او را نمکنشناس بداند. هرچه بود حاجآقانصر باعث شد تا در بسیج بتواند جایگاه امروزش را به دست آورد و همین باعث عذابوجدانش شده بود.
نفسش را بیرون داد. فکر کرد:" حالا دیگه کار از کار گذشته و جواب رد دادم. هر چه باداباد. نهایتش از اون مرکز بیرون میام و جای دیگه مشغول میشم. به دردسرش نمیارزه. "
با این فکر چشمانش را بست و خوابید. مرغ ذهنش اما به هر سو پر میکشید و خیالش راحت نبود.
***
محمدامین توی ایوان نشسته بود و به ماه خیره شده بود. چقدر امیدوار بود امشب مادرش خبرهای خوشی به او بدهد و حتی آنقدر اطمینان داشت که جعبهای شیرینی خریده و با خوشحالی به بیبیزینب داده بود. ولی وقتی دید بیبی زبان در دهان میچرخاند و از جواب طفره میرود، فهمید اوضاع خوب نیست و قطعاً عاطفه جواب رد داده. دلیلش را نمیفهمید. فکر میکرد چه عیب و ایرادی دارد که نه شنیده! برای لخظهای فکر کرد پیشنهاد ازدواج به هر دختری میداد قبول میکرد! تا شب فکرش درگیر بود. رفت سراغ قرآن. آن را برداشت و به ایوان رفت. گشودش. این آیه جلوی چشمانش نقش بست. سورهی انفطار.
"یا ایُهَا الانسان، ما غَرَّکَ بِرَبکَ الکَریم "
لرزشی مثل برق از وجودش گذشت. خدایا!.. قرآن را بست و مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد، در هم مچاله شد. کی دچار این غرور شده بود؟ حالا دیگر بیشتر از جواب رد عاطفه، از خودش عصبانی بود. شیطان به راحتی توانسته بود از این طریق به قلبش رخنه کند و بدون اینکه متوجه باشد بر وجودش مسلط شود. لبهایش لرزید. "فَاستَعِذ بالله مِنَ الشیطان الرجیم"
او خودش را از همه نظر کامل میدید و آماده شده بود تا جواب مثبت را بشنود.
اشک، سنگینی این قصور و به واقع این گناه کبیره را از دلش کَند و روی گونههایش فرو غلطید. چطور به خودش اجازه داده بود تا به این حد مغرور شود! چطور برای لحظهای فراموش کرده بود همهی این امتیازات مال خودش نیست و همه را تنها از خدا دارد!..حالا که فکرش را میکرد میدید او همهچیز را به خدا نسپرده بود. فقط ادایش را درآورده بود. نه! فقط به زبان گفته بود. شاید آن لحظه هم قلباً به خدا سپرده بود ولی اطمینانی کاذب هم ته قلبش حضور داشت که نه نمیشنود.
او فخر نمیفروخت. به هیچ کس. ولی همینکه اینقدر خودش را خوب میدید که انتظار جواب رد نداشت، یعنی غرورِ قلبی. یعنی گناه.
هقهقش بیشتر شد. سرش را پایین انداخت. تسبیح را در دستانش فشرد. با گریه و التماس زیر لب ذکر میگفت.
" استغفرلله الذی لاالهالاالله هو الحی القیوم و اتوب الیه. " شانههایش میلرزید و همهوجودش هم.
باید اول خودش را پاکسازی میکرد. باید روحش را جلا میداد. نیت کرد سه روز روزه بگیرد. به هیچچیز فکر نکند.
بلند شد. برای رهایی از این حس کشنده، باید به خود خدا پناه میبرد. او با تواضع در برابر دیگران شاخ و برگ غرورش را قطع کرده بود؛ اما ریشهی این درخت را در قلبش هم باید از جا درمیآورد و قلع و قمعش میکرد. تنها راهش هم مجاهدت نفس بود و بس.
وضو گرفت. قامت بست. همانجا روی زمین سرد به نماز ایستاد. ماه شاهد مناجات او بود و اشکهای عاطفه. و خدا شاهد همهی آنها و همهی آدمها.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📖 السلام علیک
فی آنآء لیلک
و اطراف نهارک...
سلام بر تو ای مولایی که در شب تیره غیبت،
❣ همه از تو نور می جویند؛
و در روز ظهورت،
❣همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند.
#سلام_نامه
#زیارت_آل_یاسین
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( شیر صحرا )
♦️ سروان طاهری: چی مینویسی سرهنگ؟ نامه فدایت شومه؟
♦️ سرهنگ: نه طاهری جان...دارم نامه ی اگه مردی خودت بیا وسط میدان جنگ مینویسم واسه صدام! شنیدم واسه سرم جایزه گذاشته.براش نوشتم بیا رو در رو بجنگیم! دشتِ عباس منتظرتم...امضا فرمانده تکاورارتش (کلاه سبزها) سرهنگ حسن آبشناسان...
صداپیشگان: محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - علی حاجی پور - کامران شریفی
نویسنده وکارگردان : علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 یا دشمن امام زمان یا دوست #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بشنو، بانوی من!
برای آنکه لحظههایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظهها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بیترحم خواهد شد.
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانهاش را نشنوی، یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگیاش را...
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد.
✍🏽 #نادر_ابراهيمی
📕 چهل نامه کوتاه به همسرم
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_دهم قرص کامل ماه مثل
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_یازدهم
بیبیزینب میرفت و میآمد. دلش آرام و قرار نداشت. شاهد رنجکشیدن محمدش بود و شانههای لرزان او را نمیتوانست تاب بیاورد. سیداسداله هم از آن طرف نگران حال محمدامین بود. وقتی رفت از زیرزمین رادیوی قدیمیاش را بیاورد او را با آن حال پریشان دید که نماز میخواند. آهسته بیبیزینب را صدا زد.
بیبی دواندوان خودش را به او رساند.
سید با دلواپسی پرسید:" این بچه چرا داره تو سرما نماز میخونه! چشه؟! "
بیبی آهی کشید و گفت:
" دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد "
سیداسداله سکوت کرد. سری تکان داد و زیر لب گفت:" پس محمدم گرفتار شد عاقبت.. ای دل غافل.."
بیبی پتویی را برداشت و به ایوان رفت. آن را روی شانههای او انداخت. دلسوزانه دستی به سرش کشید. محمدامین از حال و هوای خودش بیرون آمد و با لبخند بیبی را نگاه کرد.
- پاشو مادر سرما میخوری! این دختر نشد یکی دیگه..این همه دختر خوب تو این شهر هست..اصلا خودم دوباره میرم باهاش حرف میزنم..دستشو میذارم تو دستت مادر..پاشو جان بیبی..
محمدامین لبخندش غمگین شد.
- من حالم خوبه بیبی..شما برو منم الان میام..
بیبی سری تکان داد و به داخل برگشت. محمدامین که کمی حالش بهتر شده بود با گعتن "یا علی " بلند شد. قرارش را با خدا گذاشته بود. راضی بود به رضای او. تسلیم محض.
***
چیزی به لحظات تحویل سال نمانده بود. آن سال، سال سرنوشت برای تکتم بود. هم فارغالتحصیل میشد و هم کنکور ارشد میداد.
روز شلوغی را پشتسر گذاشته بود. همهی کارهای عید و تهیهی سفرهی هفتسین به عهدهی خودش بود. عاطفه هم همراهیش نکرده بود. از وقتی فهمید به حاجآقانصر جواب رد داده شکش داشت تبدیل به یقین میشد که دل در گرو کسی دارد و بُروز نمیدهد. وگرنه کسی با موقعیت حاجآقانصر نمونهی خوبی برای ازدواج بود. نمیفهمید چرا عاطفه او را حتی بدون اینکه حرفهایش را بشنود، رد کرده است.
سماقها را در ظرف سفالی آبیرنگ ریخت و کنار بقیه گذاشت. چند روزی هم میشد که از هامون خبر نداشت. در دیدار آخرشان گفته بود مجبور است برود تهران. همانطور که آینهی کوچک توی سفره را پاک میکرد، یادش به آن روز افتاد. آن روز خیلی کوتاه با هم حرف زدند. از همان جملات کوتاهش پیدا بود دلش نمیخواهد برود. این را از نگاهش هم میشد خواند. هرچند سعی میکرد از نگاههای مشتاق او بگریزد؛ اما او همهی احساسات نگفتهاش را در نگاهش میریخت و انگار میخواست با زبان چشمانش بگوید:" برم..دلم برات تنگ میشه.."
بوی بهار میآمد. تمام بلوارها و میدانها و گوشهوکنار شهر پر بود از گلهای کاشته شدهی صدبرگ و میمون و میخک. دو هفته برایش مدت زیادی بود. حتی اگر یک روز هم تکتم را نمیدید، دلش برای او تنگ میشد، چه برسد به دو هفته. خیلی دلش میخواست همین حالا به او بگوید و خیال خودش را راحت کند، اما زبان در دهانش نمیچرخید. فکرش را هم نمیکرد همین نگفتنها و نشنیدنها، به پای غرورش گذاشته میشود و باعث آزار اویی میشود که منتظر بود چنین نشانههایی ببیند و هر لرزشی را از قلبش پس بزند.
به صورت تکتم نگاه کرد. دوست داشت تمام زوایای صورتش را به خاطر بسپارد. همانطور که راه میرفتند پرسید:"برنامت واسه عید چیه؟! "
تکتم شانهای بالا انداخت.
- هیچ خونهام..فامیلای ما اکثرشون تهرانن..اینجا یه چنتایی از اقوام مامانم هستن که فک نکنم اونجاها بریم..
- منم خیلی نمیمونم..سعی میکنم زودتر برگردم..
تکتم با بدجنسی گفت:"
" چرا؟! اینجا که کاری نداری! "
هامون زیرچشمی نگاهش کرد.
" میخوام واسه ارشد آماده شم..میدونی که.. این ترم چقد سرمون شلوغه.."
- آره خب.. ولی تو که برات سخت نیست..از الان خودتو قبول شده بدون..با طعنه ادامه داد:" بمون پیش مامانت خوش بگذرون"
هامون رنجش را از کلام او گرفت و سعی کرد بحث را عوض کند. بیمقدمه و خیلی جدی گفت:" تو به سرنوشت معتقدی؟ "
تکتم به نیمرخ او نگاه کرد. به روبهرو خیره بود و اخمهایش را درهم کشیده بود. با احتیاط گفت:" معلومه.."
- چقدر طرز فکرت سنتیِ تووو!
تکتم با تعجب ایستاد.
- سنتی؟! حواست هست قبلاً هم به من اینو گفتیا!!
هامون به نیمکتی خالی اشاره کرد که کمی بنشینند. پارک آن موقع روز خلوت بود. خودش رفت نشست و در همان حال گفت:" آره خب.. چون واقعاً طرز فکرت همینطوره..قبول نداری؟ مثه مادربزرگا که میگن همهچی تقدیرته!..تو پیشونیت نوشته!..تو محکوم به سرنوشتتی!
تو واقعاً به این جملات باور داری تکتم؟ "
👇👇
تکتم نفسش را بیرون داد. در دلش گفت:" باز دوباره این شروع کرد.."
رفت روی نیمکت نشست و گفت:" ببین این بحثش خیلی پیچیدهست..جبر و اختیار و این مسائل ربطی به سنتی بودن و مدرن بودن نداره..واردش نشیم که تا صب باید با هم بحث کنیم..تو چرا همه چیو به حساب سنتی و قدیمی و این حرفا میذاری؟ وقتی یه باوری قدیمیه دلیل نمیشه اشتباه باشهها! یا مسخره باشهها! "
هامون دست به سینه شد."منم نمیگم قدیمیا بدن یا مسخرن..فقط بعضی از افکارشون رو قبول ندارم همین! سؤالمم کلی پرسیدم.."
عاشقانه به او چشم دوخت. با لبخند کجی آرام گفت:
"مثلاً اینکه تو سر راه من قرار گرفتی؟! ...یا... من سر راه تو؟!.. "
تکتم چشمهای گشاد شدهاش را به او دوخت. خندهاش گرفته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
الهی شکر که خدا هست...
او مرهم تمام زخمهاست،
هروقت دلت خواست مهمانش کڹ
در بهتریڹ جایی که او میپسندد:
در قلبت...
شب بخیر
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ 🌜✨✨✨🌛 ⊰ • ⃟♥️྅
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحها همین که صدای
سوت کشیدن کتری روی اجاق را بشنوی،
بوی نان سنگک تازهی
صبح زود پدر به مشامت برسد،
و صدای صبحانه حاضر کردن مادر
از آشپزخانه بیاید،
یا وقتی عطر قرمهسبزیهایِ
ظهرِ جمعهاش توی خانه میپیچد
و هوش از سَرت میبرد،
همین که چشمت ببینتشان و
گوشَت نفسهایشان را بشنود،
همین که آغوش گرمشان را لمس کنی
و بگویی”چقدر دوستشان داری”
یعنی”صبحت بخیر” شده!
جمعه و شنبهاش فرقی نمیکند،
صبحهای بودنشان همیشه بخیر میشود…❤️
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
مافڪرگناهیموتوفڪرغمِمایی
ایڪاشکهمانیزڪمییادتوبودیم..💔!
#السلامعلیڪیابقیةاللھ..
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_دوازدهم
هامون منتظر نگاهش میکرد. تکتم با همان لبخند گفت:" چه فرقی میکنه؟! "
چشمانش را ریز کرد.
- مهم اینه که کی کیو انتخاب میکنه! و این میشه چی؟ اختیار.. یعنی چی؟! یعنی خدا ما رو با هم آشنا کرد حالا اینکه چه چیزی بین ما پیش بیاد دست خود ماست.. اینکه..
هامون پرید وسط حرفش.
- باشه بابا! فهمیدم..بیخیال..
سرش را تندتند تکان داد و موهایش روی پیشانی رها شدند. گاهی اوقات دوستداشتنی میشد. بر خلاف اخلاق گَندش، کارهایی میکرد که دل تکتم را میلرزاند. طوریکه تکتم دلش میخواست همهچیز را فراموش کند. دل به او بسپارد و از این لحظات لذت ببرد.
آن روز بیشتر از نیمساعت با هم نبودند. او وقتی میخواست خداحافظی کند طولانیتر از همیشه نگاهش کرد و آن نگاه گویای خیلی حرفها بود.
به خودش آمد. خیره به خودش، توی آینهی کوچک نگاه میکرد. آن روز نگاهش را از چشمان مشتاق هامون دزدید و حالا از خودش. نمیدانست از اینکه او را اینطور وابسته به خود ببیند، خوشحال باشد یا نه. آنقدر احساسش ضدونقیض بود که نمیفهمید این لرزشهای قلبش و این فرارکردنش از او ، ناشی از علاقهای است که پسش میزند و اجازهی جولان به آن نمیدهد. بلند شد و نگاهی به دوروبرش انداخت. همهچیز آماده بود.
حاجحسین وضویش را گرفته بود و پیراهن سفیدی به تن کرده، آمد کنار سفره نشست. تکتم به خواست باباحسین سفرهی هفتسین را روی زمین چیده بود. طاها هم لباس نو پوشیده و مرتب و اتوکشیده، کنار حاجحسین نشست. به لحظهی تحویل سال، هنوز نیمساعتی مانده بود. حاجحسین نگاهی به سفره و بعد به دخترش انداخت.
- این دو سه روز حسابی زحمت افتادی دخترم.. ببخش نتونستم کمکت کنم..کار عقبمونده زیاد بود. خودت که میدونی بابا..
تکتم با خنده گفت:" اشکال نداره باباحسین..عوضش یه عیدی توپ بهم بدین..
چشمکی زد و به اتاقش رفت تا لباس عوض کند. همانموقع گوشیاش زنگ خورد. با دیدن اسم هامون در اتاقش را بست. لبش را گزید و تماس را وصل کرد.
- سلام خانم خانمااا..!
چشمان تکتم گرد شد. اشتباهی نمیشنید؟ این هامون بود؟ یکبار دیگر اسمش را چک کرد. با منمن جوابش را داد.
هامون که میدانست دقیقاً قیافهی تکتم الان چه شکلی شده، با بدجنسی گفت:" چه خبرا؟! انگار خیلی بهت خوش گذشتهها..یه خبر نمیگیری از من! "
تکتم یک لنگهی ابرویش را بالا داد.
- خب..خیلی کار سرم ریخته بود. نتونستم..تو خوبی؟ چرا تو زنگ نزدی؟
- منم مث تو!
- خوش میگذره؟
- اِی..جای دوستان خالیه!
- مامانت اینا خوبن؟
- خوبن همه..این چند روز سرم خیلی شلوغ بود. من هنوز فارغالتحصیل نشده، مامانم مهمونیاشو شروع کرده.. مکافاتی دارم اینجا..
- مادره دیگه..بذار دلش خوش باشه.. یه دونه بچه که بیشتر نداره..
- هر چی میخوام بیام نمیذاره..بابا هم از اون طرف..
بعد از کمی سکوت گفت:" راستشو بخوای دلم خیلی کوچیک شده!..اونقدر که آروز میکنم... کاش بال داشتم..!"
ضربان قلب تکتم بالا رفت. به گوشهایش اعتماد نداشت. بالاخره بعد از چند ماه داشت اعتراف میکرد. صدای گرم و بم هامون در گوشش پیچید.
- تکتم!..
سکوت کرد. طولانی..
تکتم فکر کرد قطع شده. " الو.."
هامون چشمانش را بسته بود. این لحظه را نباید از دست میداد. در این یک هفته فهمیده بود دوری از او چقدر برایش طاقتفرساست.
آهسته گفت:
" من..دلم برات خیلی..تنگ شده تکتم! "
دیگر صدایی نیامد. تکتم نفسش را حبس کرده بود. چه مرگش شده بود؟ مگر انتظار این لحظه را نداشت؟! خدا را شکر میکرد که هامون روبهرویش نیست و حال رقتانگیزش را نمیبیند. با بدنی لرزان لب تخت نشست. فکر نمیکرد با شنیدن این حرفها اینچنین دگرگون شود؛ اما شده بود..
هامون که سکوت تکتم را دید گفت:" من..خیلی حرف دارم بزنم..که البته میدونم تلفنی نمیشه گفت و الان هم وقتش نیست..باشه برای وقتی برگشتم..
خندهی کوتاهی کرد.
- علیالحساب همینو داشته باش تا برگردم..
تکتم همچنان سکوت کرده بود. هامون که او را ساکت دید، گفت:"الو..به هوشی؟! "
تکتم خودش را جمع کرد."من.. آره.. یعنی هستم.. خب..باشه..وقتی اومدی..حرف میزنیم..الان باید برم..یکم کار دارم.."
هامون خندهاش گرفت.
- باشه برو.. راستی یه چیز دیگه.. پنج دقیقهی دیگه فربد میاد در خونتون. حواست باشه.
- فربد؟!
- آره..یه چیزی برات میاره که الان بهت نمیگم. میخواستم.. خودم بهت بدم ولی برگشتنم معلوم نیست تا کی طول بکشه.. دوست داشتم همین لحظات به دستت برسه..
کمی مکث کرد.
- بابااینا خونن نه؟!
تکتم که غافلگیر شده بود گفت:" آ..آره.. نمیشه بذاری خودت که اومدی بهم بدی؟! "
هامون گفت:" نه..فربد الان دیگه میرسه.."
- آخه..
- آخه نداره..بدو برو الان میاد. در ضمن دعا هم یادت نره. عیدتم مبارک...
👇👇👇
تکتم تا آمد حرفی بزند، قطع شده بود. صدای زنگ در را که شنید، دستپاچه شد. سریع از اتاقش خارج شد. طاها نیمخیز شده بود که برود در را باز کند. تکتم سریع گفت:" با من کار دارن..عاطفهست.."
به سرعت برق خودش را دم در رساند. دلهره به جانش افتاده بود. نفس پر از اضطرابش را بیرون داد و زیر لب گفت:" هر دم از این باغ بری میرسد..خدایا خودت رحم کن.."
در را که باز کرد فربد هولتر از خودش سلام کرد و جعبهی کوچکی را به سمتش گرفت. " حالیدون چیطوره..شرمنده مزاحِمیدون شدما..این هامون کچلم کرد ظهر تا حالا.."
تکتم جعبه را گرفت و تشکر کرد.
فربد با اجازهای گفت و خداحافظی کرد. تکتم نگاهی به جعبه کرد و آن را زیر چادرش گرفت. نفسی به راحتی کشید. به خیر گذشته بود. باید به او میگفت دیگر از این دیوانگیها نکند. از او بعید بود. داشت کمکم برایش دردسر میشد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
😭خییلی قشنگه این👇
سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد
دلگیر و غمگین شد
از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا
تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد
و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا
سرباز گفت:من بچه خورستانم
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان
مرد با جذبه با موهای. جوگندمی
همون کفشدار حرم اقا بود
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.
ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿
♡با امام رضا هیچ دری بسته نیست
♡هیچ گره ای کور نیست
♡هیچ دلی بیقرار نیست
♡هیچ غمی باقی نمی مونه
♡سلام بر امام مهربانی
غریب طوس السلطان علی بن موسی الرضا (ع
."ﺍَﻟﺴَّﻠٰﺎﻡُ ﻋَﻠَﯿْﮏََ ﯾٰﺎعلی بن موسی الرضا"
ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ آقا"ﻫﺮﮐﯽ ﺩﯾﺪ،ﮐﭙﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺪﻥ..ب اندازه ارادتت ارسال کن😭 التماس دعا😔😭
🦋#عطرحرم🦋
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🌿•°
○° الا مادر به قربونِ جمالت
گلِ امالبنین شیرم حلالت 🥀🕊
#استوری | #Story 📸
#وفاتحضرتامالبنین 💔
چیکار کنیم که خونه مون پر از برکت و ارامش بشه😊
۱. هنگام ورود به خونه سلام کنیم،حتی اگه کسی خونه نیست، و صلوات بفرستیم.
۲.صبح بعد از بیدار شدن صدقه بدیم هر چند کم، و آیه الکرسی و چهار قل بخونیم و به خونه و فرزندان مون فوت کنیم.
۳. نزاریم آشغال زیاد تو خونه بمونه.
۴. در طول روز حداقل ده دقیقه صدای قرآن تو خونه پخش کنیم.
۵. عصر ها حدیث کسا بخونیم و اگر نمیتونیم صوتش رو تو خونه پخش کنیم.
.
۶. در طول روز ،پنج بار سوره توحید رو بخونیم و به امام زمان هدیه کنیم و ازشون بخوایم برای زندگی ما دعا کنن.
۷.هر پول یا نعمتی که به وارد زندگیمون میشه اول شکرگزاری زبانی کنیم و بعد شکرگزاری عملی، یعنی یا صدقه بدیم از اول مال یا کسی رو هم در اون نعمت شریک کنیم که اینطوری نه تنها چیزی ازش کم نمیشه بلکه برکت میگیره و خیلی دیرتر تموم میشه🌾🌾
۸. اسراف نکنیم ، به اندازه ی نیازمون مصرف کنیم، حواسمون به مصرف آب باشه، نسبت به نان بی احترامی نکنیم. اسراف باعث از دست رفتن نعمت ها میشه.
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_دوازدهم هامون منتظر ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_صد_و_سیزدهم
ویژهبرنامهی تحویل سال داشت از تلویزیون پخش میشد. صدایش آنقدر زیاد بود که تا روی حیاط میآمد. طاها وقتی تکتم را دید گفت:" بابا الان همه تو خونههاشون نشستن منتظر تحویل سالَن..این دوست تو تو کوچه خیابونه؟! "
تکتم که کادو را لابهلای چادر پیچیده بود، در حالی که داشت به اتاقش میرفت، گفت:" کوچه خیابون چیه؟!..داره میره مسافرت..اومده بود خدافظی.."
- خب زنگ میزد..
تکتم از داخل اتاق صدا بلند کرد." زده..گوشی من سایلنت بوده.."
طاها دیگر چیزی نگفت و به تلویزیون خیره شد. تکتم سریع لباسش را عوض کرد و چادر را همراه کادو در کمدش گذاشت. توی آینه نگاهی به خودش کرد. دستی به موهای نمدارش کشید. رنگش پریده بود. کمی آرایش کرد تا حالتی عادیتر پیدا کند. از اتاق که بیرون آمد، حاجحسین اشاره کرد کنار او بنشیند.
تکتم نفسش را محکم بیرون داد و با لبخند پهنی، رفت کنار پدرش نشست. لحظات بینظیری بود. به لبخند زیبای مادرش در آن قاب عکس قدیمی نگاه کرد. مثل هرسال دلش پر میکشید به سوی او. آرزو میکرد کاش زنده بود و کنارشان مینشست. دیگر چه چیز کم داشت از خوشبختی؟
دلتنگش بود. خاطرات زیادی از او به یاد نداشت؛ اما همانقدر هم که به یادش مانده بود، لبخند روی لبش میآورد. نگاهش از روی قاب عکس مادر سُر خورد روی صورت طاها. آرام و مطمئن بود، مثل مادرشان. به خاطر شباهتش به مادر، او را خیلی دوست میداشت. هرچند با هم کلکل داشتند؛ اما جانش برای او درمیرفت.
حاجحسین قرآن را باز کرده بود. عینکش را تا نوک دماغش پایین آورده و داشت سورهای را زمزمهوار، تلاوت میکرد. تکتم دوباره به عکس مادرش خیره شد. غرق در خاطرات بچگیهایش. صدای شلیکِ توپِ تحویل سال نو، او را از خاطرات دور و درازش درآورد. با چشمانی به اشک نشسته، در آغوش حاجحسین جای گرفت. آغوش امنی که بعد از مادر، حمایتهایش را از آنها دریغ نکرده بود. با شکلکهای عجیب و غریب، میان خنده و گریه، رفت سمت طاها. طاها نوک دماغش را فشار داد. او را بوسید و گفت:" سال خوبی داشته باشی آبجی کوچیکه..دعا میکنم امسال یه شوهر خوب گیرت بیاد و تو هم سروسامون بگیری!.."
تکتم پشت چشمی نازک کرد." تو برو یا فکری به حال خودت بکن..من فعلاً قصد ازدواج ندارم.."
حاجحسین هر دو را ساکت کرد.
- این دم سال نو هم ولکن نیستین؟! خدا که بخیل نیست..هر دوتون انشاءالله بختتون باز میشه..نگران نباشین..
بیاین..
لای قرآن را باز کرد. دو تراول تانخورده را درآورد و به آنها داد.
- برکت زندگیتون باشه بابا..
هر دو دوباره پدرشان را در آغوش گرفتند و سال نو را تبریک گفتند. طاها روی مبل ولو شد. رو به تکتم گفت:" برو اون سبزیپلو با ماهی رو بذار ببینم بزرگ شدی؟ "
تکتم لبش را به پایین کش داد. "فقط فکر شکمت باش.."
طاها گفت:" پس چی! خدا خودش گفته بخورید و بیاشامید تا بترکید. نه ببخشید..ولی اسراف نکنید.."
حاجحسین خندید." باید برای تو یکی رو بگیریم که در درجه اول آشپز خوبی باشه.."
- آفرین بابای گلم..زدی تو خال.
تکتم به نشانهی تاسف سری تکان داد.
حاجحسین گفت:" بچهها سر خاک مادرتون هم باید بریم..طاهاجان دستهگل یادت نره..من میرم یه دو رکعت نماز بخونم..بیام. "
تکتم نگاه چپچپی به طاها که محو تلویزیون بود، انداخت. او را به حال خودش رها کرد و به اتاقش پناه برد. بستهی کادوپیچ را از کمد درآورد. مدتی به آن خیره ماند. از این دست به آن دست میداد. انگار زغال گداختهای بود و دستش را میسوزاند. خوب میدانست دادن این کادو، یعنی اینکه او موفق شده بود. یعنی توانسته بود از دیوار غرورش عبور کند و در قلب او برای خودش جای محکمی باز کند. داشت احساسش را حلاجی میکرد. حس غریبی داشت. مثل فتح یک قله.
دوست نداشت دیگر از آن بالا، پایین بیاید. میخواست همان بالا بماند تا همه ببینند که فاتح قله، اوست.
چشمانش برق زدند؛ اما از طرفی دلش هم میسوخت. به این فکر کرد شاید زیادی تند رفته. شاید حتی بتواند با غرور او کنار بیاید. و حتی..دوستش داشته باشد. یکهو قلبش گرم شد. حس کرد ناگهانی تمام حجم خون از توی رگهایش، به سر و صورتش هجوم آورد و داغ شد.
آه کوتاهی کشید. کاغذ براقِ مشکی و زرشکی که پر از قلبهای طلایی بود را باز کرد. یک جعبهی خاتمکاری زیبا دید. در جعبه را که باز کرد چشمهایش گرد شدند. گردنبند طلای زیبایی بود با نگینهای ریز فیروزهای.. یک گل پنجپر زیبا هم با یک نگین درشتِ عقیق وسط آن، به زنجیر وصل بود. با ناباوری آن را برداشت. فکرش را هم نمیکرد چنین هدیهی ارزشمندی هدیه دهد. لبخندی از سر رضایت زد و بلند شد. آن را به گردن آویخت. از دلش گذشت:" چرا نباید چنین مردی را دوست داشته باشم؟! "
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالد
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( روزیِ من دست تو نیست )
♦️ ارباب: هِم... فکر کرده هر بار غیبت کند دستمزدش را زیاد میکنم؟! وقتی دستمزدش را ﮐﻢ کنم آن وقت می فهمد که نباید غیبت کند...
♦️ زن: حالا چقدر عصبانی هستی مرد؟! شاید اتفاقی برایش افتاده یا مشکلی پیش آمده که نتوانسته بیاید!
صداپیشگان: مریم میرزایی،مجید ساجدی،کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
وقتے در گنـاه
زندگے میڪنے
شیطان
با تو ڪارے ندارد...
امـــا...
وقتے تلاش میکنے
تا از اسارتــ
گنــاه
بیروڹ بیایـے
اذیتتــ خواهد ڪرد
∞♥∞
✍ #رزق_معنوی 🌸
#تسبیح حضرت زهرا علیها السلام بعداز
#نماز خیلی اثر دارد و ڪارهای نابسامان
زندگی ما را سامان میدهد. اگـر ڪارت
گره خورده، #تسبیححضــرتزهرا(س)
را بگو، تا ڪارگشایی کند.
پیامبـــر اڪرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم
آن را به حضــرت زهـــرا علیها السلام
تعلــیم داد، تا در #اموردنیوی دخترش
گشایشی پیدا شود.
💠 #آیتاللهناصری
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•