eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌ودو _یعنی چی
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: نگاهی به تک تک چهره ها انداخت. لیوان های شامپاین تازه پر شده بود. یکی از خدمه، سینیِ جام ها را جلوی مهمان ها گرفت. برخورد لیوان های شیشه ای با یکدیگر و شاخه‌ی آویزان حباب های لوستر وسط سالن، در صدای موسیقی پیانو آمیخته شده بود. با اشاره‌ی احمد صدای موسیقی قطع شد. عطر تلخ و شیرین با هوای خنکی که از بیرون به داخل رسوخ کرده بود، زیر بینی‌ حنیفا نشست. کمی دستش می‌لرزید اما همراه دم و بازدمش وقتی پلکش را باز و بسته کرد، بر خودش مسلط شد. صداش را انداخت تو گلو و بعد نفس عمیقی کشید. _درود به همه‌ی مهمانان محترم! از اینکه دعوت ما رو قبول کردید و در این مهمانی که اعضای محترم محفل ملی نیز حضور دارند، شرکت کردید، کمال تشکر را دارم. راستش چند وقتی می‌شد که برای تجدید قوا و پیدا کردن ایده های جدید کمی از تشکیلات فاصله گرفتم. و دقیقا زمانی که از آن دور شدم فهمیدم چه گنجینه ای رو از دست دادم. حالا تُن صدایش با افسوس و حسرت همراه شده بود. از کنه وجودش برای تحت تاثیر قرار دادن مهمانان استفاده می‌کرد. صفحه‌ی‌ موبایلش را روشن کرد. _من حنیفا موسوی! بابت تمام کم کاری ها و افکاری که داشتم توبه می‌کنم. از گذشته‌ی پر اشتباه و خطاکارم برائت می‌جویم. من زاده شده ام برای ایجاد صلح و آرامش و آزادی. تا جایی که لازم باشد برای رسیدن به آن مبارزه خواهم کرد. من عهد می‌بندم که تمام و کمال در اختیار تشکیلات و برنامه های محفل و بیت العدل مقدس باشم. حالا که خیزش و اعتراضات مردمی شکل گرفته، باید و باید برای به ثمر نشستن اهداف چند ده ساله‌ی دینمان تلاش کنیم. و اجازه ندهیم حکومت ظالمانه‌ی جمهوری اسلامی علیه عدالت و حقیقت و صلح و آزادی مردم بایستد و معترضان را سرکوب کند. دستش را بالا بُرد. _امروز، روز تولد دوباره‌ی من است. بازگشت به نور و حقیقت الهی! امیدوارم در این جشن باشکوه مراتب ارادت و انگیزه و تلاش مرا در اجرای عدالت و حقیقت امر الهی پذیرا باشید. پیشاپیش دستم را به نشانه‌ی دوستی و محبت و الفت با شما جلو می‌آورم و امیدوارم مرا شایسته‌ی فداکاری و روشنگری و آگاهی مردم بدانید. دوستان! بیایید باهم عهد ببندیم برای رسیدن به هدفمان از هیچ کوششی دریغ نکنیم. من زندگی خود را فدای امر مقدس خواهم کرد. یکی از خدمه که با سینی شامپاین از کنارش می‌گذشت، نگه داشت. لیوانی برداشت و آن را بالا آورد. _بسلامتیِ همه‌ی بهاییان در سراسر دنیا. چشم های احمد باز و بازتر می‌شد. اول فکر کرده بود حنیفا می‌خواهد عین متن نامه را بخواند. اما انگار، متنی از قبل آماده کرده بود. اما نه! کار خودش نبود. در کسری از ثانیه حیدر متنی برایش فرستاده بود. و او از روی آن خواند. حتی خود حنیفا هم مطمئن نبود، کار حیدر است. فکر کرد شاید فرهاد باشد. بهرحال جمله های حنیفا که تمام شد، ابتدا احمد شروع کرد به دست زدن. به تأسی از او بقیه هم دختر توّابِِ بهاییت را تشویق کردند. _براووو، آفرین _احسنت اشک در چشم های صدیقه و احمد جمع شده بود. صدیقه ناخوداگاه به طرف احمد رفت و او را بغل کرد. هرکدام از اعضا جلو می‌رفتند و به نشانه‌ی تبریک به او دست می‌دادند. حنیفا هم با سر از همه تشکر می‌کرد. لحن کلام و تسلطش باعث شده بود که توجه انوری و دوستانش را جلب کند. همین عاملی شد که بنیامین جلو برود. روبه روی حنیفا ایستاد و حیدر بالا سر فرهاد. _چی شد؟! _فقط بیا ببین پرستوت چیکار کرد! _چی کار؟! ببینم! _صبر کن الان بنیامین اومده. حیدر موبایل را از فرهاد گرفت. _متنو تونست بخونه؟! فرهاد با تعجب نگاش کرد. _تو فرستادی؟! فقط با گوشه‌ی چشم جوابش را داد. _بندازش رو مانیتور اصلی» تا فرهاد تصویر را روی مانیتور بزرگ اتاق حیدر می انداخت، بنیامین دستش را جلو برد و دست حنیفا را گرفت. _خوشحالم از حضور دوباره ات! راستش اصلا فکر نمی‌کردم، برگردی. حنیفا لبخند تلخی زد و دست او را فشرد. _گاهی دوری برای آدم ها میشه یه درس. یه تجربه. با این اوضاع کشور. به نظرم باید وقتو غنیمت شمرد. عینکش را در آورد و توی دست گرفت. جوری که دوربین از پایین صورت بنیامین را ضبط می‌کرد. ولی صدا برای حیدر و فرهاد کم شده بود. گاهی هم قطع می‌شد. ناگهان دستان حیدر به هم خورد. _بخشکی شانس. در نیار! بذار ببینم چی میگه. حنیفا این طور ادامه داد: _راستش موقعی که از اینجا می‌رفتم، فکر نمی‌کردم برگردم. ولی خب فهمیدم اون بیرون هیچ خبری نیست. هرچی هست اینجاست. ما حق داریم و باید جلوی این حکومت دیکتاتور بایستیم. بنیامین سرش را تکان داد. _خوشحالم که اینا رو ازت می‌شنوم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌وسه نگاهی
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حنیفا کمی آرام شده بود. لبخند کمرنگی به صورت بنیامین پاشید. اما با نگاه خیره‌ی او روی اندام هایش، بخصوص لب و یقه، لبخندش را پاک کرد. بنیامین چشم هایش را ریز کرد. _امیدوارم از این توانایی که داری بتونیم استفاده کنیم. حنیفا نگاش کرد. _قطعا! اصلا هدفم همینه. به چیز دیگه ای فکر نمی‌کنم. بنیامین لیوانش را بالا آورد. _بسلامتی خودمون حنیفا لیوان مشروبش را بالا آورد و به لیوان بنیامین زد. _بسلامتی خودمون حالا شده بود عین بنیامین و از این بابت که توانسته بود اعتماد اعضا را جلب کند، خوشحال بود. نه تنها او که حیدر و فرهاد هم. حیدر دستش را به هم کوبید و گفت: «آفرین! با همین فرمون برو جلو» فرهاد بی هوا پرسید: «فکر می‌کنی بنیامینو می‌تونه جذب کنه؟!» حیدر چشمش را ریز کرد و گفت: «شاید نشه با عواطف ولی با مسئولیتش، احتمالا بله.» فرهاد به پشتی صندلی تکیه داد. _پس انداختیش تو فعالیت سیاسی. حیدر لبخند کمرنگی زد و گفت: «دقیقا از همون جایی که خودشون وارد می‌شن، ما هم وارد می‌شیم.» _چقدر بهش اعتماد داری؟! سوال فرهاد، حیدر را به فکر فرو بُرد. از وقتی یادش می آمد و با واژه‌ی امنیت رشد کرده بود، به هیچ بشری اعتماد نداشت. بخصوص یک پرستو! اما چاره چه بود؟! _هنوز زوده. باید ببینم چیکار می‌کنه. پشت میز نشست. _فرهاد! یه مدت تمام ارتباطات و فاصله رو باید با حنیفا حفظ کنیم. باید زیر نظرش گرفت. کاملا نامحسوس. احتمالش هست که دنبال رد یا نشونه ای باشن. مسلما اونا همینجوری به یک توّاب اعتماد نمی‌کنن. حیدر به فکر فرو رفت. فرهاد پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت: «پس این پروژه خیلی زمان بره.» حیدر سرش را به تایید تکان داد. مهمانی برگشته بود به روال سابقش. خوردن و نوشیدن! حنیفا یک جام دیگر برداشت اما خیلی فوری به دستشویی‌اش رفت. دیری نگذشت که حیدر به او زنگ زد. _الو هیچی نگو. ففط گوش کن. سعی کن هیچ وقت تو نوشیدن زیاده روی نکنی. اگه یه وقت مست بشی ممکنه همه اطلاعات لو بره. تا پایان مهمونی هم دیگه دست به موبایلت نبر. شماره ام رو پاک کن. یادت نره! حنیفا با شنیدن حرف های حیدد، همه را مو به مو اجرا کرد. نگاهی به جام روی روشویی انداخت. محتوای نوشیدنی را توی روشویی خالی کرد. دستی به لباسش کشید و از آن جا خارج شد. خیلی از مهمان ها با صدای موسیقی در حال رقصیدن بودند. حنیفا هم گوشه ای ایستاد و سعی کرد با دست زدن از جمع عقب نماند. انوری از بنیامین خواست با حنیفا برقصد. بنیامین که همه‌ی نگاهش روی پاهای برهنه‌ی ساحل بود، از جا بلند شد. _بااجازه‌ی عمو احمد سر تکان داد. _بفرما پسرم حنیفا اشاره‌ی انوری و پدرش را دیده بود. صدیقه کنار گوشش گفت: «بنیامین داره میاد سمتت. حواست باشه پَسش نزنی» حنیفا لبش را با تبسم بالا داد. برگشت به طرف مادرش. _حواسم هست مادر من! نیاز به هی تذکر دادن نیست که! حالا بنیامین به چند قدمی‌اش رسیده بود. همین که می‌خواست از حنیفا بپرسد که:« می‌رقصی؟!» ساحل جلو آمد و گفت: «آقای دکتر! توفیق همراهی میدن؟!» و خودش را با لوندی پایین کشید و بالا آمد. بنیامین بین حنیفا و ساحل مانده بود. دروغ چرا! با تمام وجود دلش می‌خواست با ساحل همراه شود اما آن وقت حرف انوری، در واقع حرف محفل را زمین زده بود. مصلحت ایجاب می‌کرد تسلیم امر محفل باشد. _یه کم دیر گفتین، از قبل رزرو شده! و بعد روبه حنیفا دستش را جلو آورد. _اجازه هست؟! صدیقه پشت سر حنیفا رسید. _سعادتیه برای ما و حنیفا جون. و کمی حنیفا را به جلو هل داد. ساحل با چشم غره رویش را برگرداند. حنیفا لبخند مصنوعی زد و دستش را تو دست بنیامین گذاشت. موسیقی کمی از تندی قبلش کاسته شده بود. حنیفا سعی کرد کمی خودش را تکان بدهد. اما برای لحظه ای دید که همه دارند او و بنیامین را نگاه می‌کنند. بقیه عقب نشسته بودند و نور متحرک وسط سالن روی آن دو افتاده بود. بنیامین سعی کرد خودش را کنار حنیفا بکشد. یک دست دیگر حنیفا را گرفت و شروع کرد به رقصیدن ملایم و آرام! حنیفا از این همه نزدیکی حس بدی داشت. دستش عرق کرده بود و این را بنیامین حس کرد. ناگهان دستش را رها کرد و کمر حنیفا را گرفت. چشم های حنیفا کمی گرد شد. بنیامین کنار گوشش گفت: «نمی‌خواد اینقدر از من فراری باشی!» حنیفا از لحن کلام بنیامین و گرمی نفسش که به گوش و گردنش خورد، حال چندشی پیدا کرد. چطور می‌توانست این حجم از تهوع و نفرت را تحمل کند؟! ناگهان به حیدر فکر کرد. کاش می‌توانست همین بلا را سرش بیاورد. این را مرتب به ذهنش آورد. «خودت بودی چیکار می‌کردی اقای حیدر». دنیا همین بود و باید شرایطش را می‌پذیرفت. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من هم علی هستم ) ( به یاد شهید علی ماهانی ) مادر :آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی ؟!حالا چی شد یهو اخلاقت عوض شد علی؟ علی: آخه مامان، منم برا خودم یه پا علی آقام دیگه! مادر: علی آقا رو خوب اومدی 🤣 صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد علی عبدی - مسعود صفری – مسعود عباسی - محمد طاها عبدی - کامران شریفی نویسنده: زهرا یعقوبی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
سلام به همگی! چند روزیه که بشدت درگیرم هم حال جسمی خوبی نداشتم هم درگیر مراسم کفن و دفن و ختم یکی از مادربزرگ هامون بودم. نتونستم رمان رو آماده کنم 😢 دعا کنید خدا وسعت وقت بهم بده به همه چیز برسم. ممنون از پیگیری همه‌ی دوستان🙏❤️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( به زیادی نماز و روزه و حجشان نگاه نکنید ) زن: این همه سکه را میخواهی نزد قاضی بگذاری؟! مرد: آری، چه کسی از قاضی بهتر؟ زن: آمدیم وجناب قاضی با دیدن این سکه ها وسوسه شد و توزرد از آب درآمد!آن وقت چه خاکی بر سرمان کنیم؟ مرد: این چه حرفیست که میزنی زن؟! زبانت را گاز بگیر.قاضی همیشه در حال نماز و روزه است، او بارها به سفر حج رفته، از این آدم مطمأن تر اصلا در شهر ما وجود ندارد صدا پیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - علیرضا جعفری - امیرمهدی اقبال - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌وچهار حنیفا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: مرد هیکلی و ریش سفیدی که کت مشکی پوشیده بود و تسبیح عقیقی در دست داشت، همانطور که دانه های زرشکی‌ را زیر انگشتش رد می‌کرد، گفت: «وضعیت اعتراض ها از اونی که تصور می‌کردیم بدتر شد در واقع تبدیل به آشوب شده» با سر به مرد کناری‌اش اشاره کرد. _عباس توضیح بده مرد لاغر اندام عینکی که پیراهن چهارخانه پوشیده بود، گفت: «گزارش های ما حاکیه که حدود ۲۹ استان درگیر شدند.» حاج حسن پرسید: «علت اعتراض همه گرونی بنزین بوده؟! یعنی... فقط قشر ضعیف جامعه» عباس نگاه گذرایی به جمع کرد و قبل از اینکه جواب بدهد، حیدر با سر افتاده درحالی که دستش را روی میز شیشه ای می‌کشید گفت: « هممون می‌دونیم بنزین بهانه است.» عباس عینکش را جابه جا کرد و گفت: «البته شروع اعتراض ها از محله های پایین و فقیرنشین و اصناف بود. اما به مرور به جاهای دیگه هم کشیده شد.» فرهاد که در بین جمع ساکت بود، سرش را بالا آورد و گفت: «حالا واقعا رئیس جمهور بی خبر بوده؟!» حیدر پوزخندی زد و سرش را تکان داد. _همه‌ی دستگاه های مسئول در جریان بودن. تو سه قوه هماهنگ شده بود. صادق که روبه روی حیدر نشسته بود، اخمش را درهم کرد. _زشت نیست رئیس جمهور مملکت بگه من خبر ندارم؟! حاج حسن صندلی اش را جلو کشید و با لبخند گفت: «حالا لطفا بحث سیاسی نکنید.» با این حرف لب های همه به خنده باز شد. مرد کت و شلواری رو به عباس گفت: «دقیق علت و شکل درگیری و آشوب ها رو گزارش بده» عباس پشت گردنش را خاراند و دو دستش را در هم گره کرد. _علت ها رو ما در یک جمع بندی لحاظ کردیم. با توجه به شکل اعتراض ها و شعارها اولین علت اعتراض افزایش قیمت سوخت هست. اما خب این بهانه ای شد برای دردهای کهنه! بطور کلی اعتراض به مشکلات اقتصادی، مخالفت با رهبری، مخالفت با دولت، مخالفت با دخالت ایران در درگیرهای منطقه، حجاب اجباری زنان، ثبات اقتصادی و اعتراض به فساد سیستماتیک و... مرد کت و شلواری نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «فهمیدیم برو بعدی...» _شکل اعتراض ها هم تا الان که بچه ها به ما گزارش دادن، شامل خاموش کردن ماشین ها و بستن بزرگراها، تظاهرات، تحصن، بی حجاب ظاهرشدن در راهپیمایی ها. مبارزه مجازی و...» ناگهان حیدر گفت: «تحصن و تجمع دانشجوها و از همه مهمتر حمله مسلحانه عده ای در بین تظاهر کنندگان» سپس سرش را چپ و راست کرد. خیلی مستقیم در چشم های مرد کت شلواری نگاه کرد و گفت: «حاجی! جسارتا ما همه اینا رو می‌دونیم. ما رو برای چی اینجا خواستین؟!» مرد ریش سفید تسبیحش را کنار گذاشت و گفت: «آقا حیدر خیلی عجولی ها پسرم!» سپس با لبخند نگاهی به حاج حسن کرد. _الحق که خون پدر در رگ هاشه حاج حسن سرش را زیر انداخت. هیچ وقت تمایل نداشت کسی از حیدر جلویش تعریف کند. اگرچه قند تو دلش آب می‌شد، اما دوست نداشت کسی هیجان و علاقه او به فرزندش را ببیند. مرد کت شلواری گفت: « دستور و برنامه اینه که هرچه سریع تر این بساط جمع بشه. داره هزینه زیادی به کشور تحمیل میشه. بقیه ارگان های امنیتی هم روی همین مسئله اجماع کردن» حیدر گفت: «خب این کار در تخصص آقا صادق و تیم هاشون هست. ما اینجا برای چی هستیم؟!» _صبر کن حیدر جان! مرد محاسن سپید دستش را روی میز گذاشت و گفت: «گرفتن اطلاعات از لیدرهاشون ما رو به سرنخ های بالاتری می‌رسونه.» میثم که کنار عباس نشسته بود، گفت: « اتفاقا احمدی می‌پرسید با بازداشتی ها چه کنیم؟!» _ اطلاعات لازم رو بگیرید و بدید به حیدر، بعد بفرستین قوه قضاییه. خودشون بهتر میدونن، فقط حیدر جان روی مهره ها دقیق بشین. چیزی که مهمه درگیری مسلحانه این جماعته. باید بدونیم اسلحه از کجا میاد. لیدرها رو باید زودتر پیدا کنیم. حیدر گفت: « با گرفتن پادوها میشه به لیدرها رسید. راستی حاجی! دستور قطعی اینترنت به نظرتون به جا بود؟!» مرد کت شلواری تسبیحش را برداشت و گفت: « والا حیدر جان! این نظر دادستانی بوده ولی خب چاره ای جز این نداشتیم. به نظرم که بجاست.» _نظر دادستانی مطمئنا از یه جایی دستور شده دیگه. ولی حاجی! ما از این طریق می‌تونستیم رد این جماعت رو بزنیم که به کجا می‌رسن. عمده تجمع اینا تو ف.مجازیه حاج حسن دستش را بالا آورد. _فعلا نظر اینه. مجبوریم. وضعیت شبکه های مجازی و دعوت به اعتراض که تعطیل باشه یه کم از التهاب ماجرا کم می‌شه. 👇👇👇
صادق گفت: «درسته! سرشاخه مجازی رو که زدیم کلی روی مخاطباش تاثیر داشت. راستی چه خبر از لیدرای مرتبط با روح الله زم؟!» _بچه ها همچنان در حال پیگیری هستن، دعا کنید اونا رو هم بتونیم مثل این شاه ماهی بگیریم. حیدر نفس عمیقی کشید و گفت: «مطمئنا می‌تونیم.» حاج حسن گفت: «کار بچه ها حرفه ای بود. دمشون گرم واقعا!» مرد کت و شلواری نگاه دوباره ای به ساعتش کرد و گفت: «بچه ها من جلسه دارم با وزیر! این ریش و این قیچی دست شما. ببینم چه می‌کنید.» •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( بدون همت چیکار کنیم؟ ) ( به یاد شهید محمد ابراهیم همت ) قاسم سلیمانی : عباس کرمی تو ضلع شرقی عملیاته! ما الان تو نقطه مرکزی هستیم! حداقل یک کیلومترباید زیر آتیش مستقیم تانکهای عراقی حرکت کنی تا برسی به عباس! اونم با این حالت!میدونی این یعنی چی؟! همت: نگران نباش با موتور میرم قاسم سلیمانی: باشه پس خیالم راحت شد، فقط حتما کلاه کاسکت بذار سرت!!! همت: 😂 قاسم سلیمانی: والا به خدا،ابراهیم ،دارم میگم شلیک گلوله مستقیم تانک! بعد میگی با موتور میرم!!!!! صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - محمد رضا جعفری -علی گرگین - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
صادق گفت: «درسته! سرشاخه مجازی رو که زدیم کلی روی مخاطباش تاثیر داشت. راستی چه خبر از لیدرای مرتبط ب
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حاج آقا که رفت، حاج حسن هم از جا بلند شد و دنبالش راه افتاد. _می‌گم حاجی یه لحظه! _جانم؟! کمی این پا و آن پا کرد. _بالاخره چه کنیم؟! مرد محاسن سپید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. حاج حسن نفس عمیقی کشید و گفت: «تو این پرونده فساد اقتصادی هرجایی که نگاه کنی، بازهم به پرونده بانک مرکزی ربط داره.» مرد نگاهش را بالا آورد. دعا می‌کرد، حدسش درست نباشد. _یعنی میگی... _متأسفانه به احتمال زیاد آزادی به قید وثیقه «علی.د» بی فایده بوده. هرجا نگاه می‌کنی یه رد پایی ازش هست. مرد محاسن سپید، سرش را به تأسف تکان داد. _نمی‌دونم چی بگم. بذار تو جلسه با وزیر مطرحش می‌کنم. حاج حسن سرش را بالا آورد. _حاجی! چه خبره؟! هرچی نقل و نباته داره از وزرا و اطرافیانشون می‌باره. اون از دختر وزیر، داماد وزیر، برادر معاون اول، برادر رئیس جمهور! تا کجا قرار پیش برن؟! مرد، حرفی برای گفتن نداشت. چه می‌گفت؟! پوفی کشید و دستش را تو جیب شلوارش فرو کرد. _می‌دونم حاج حسن! وظیفه ما هم پیدا کردن ایناست و تحویلشون به قوه قضاییه. الحمدلله حاج اقا رییسی کمر همت بسته برای مفسدین. نگران نباش. کسی کوتاه نمیاد. ولی احتکار داروها رو باید پیگیری کرد. به نظرم پروژه ای نیست که براحتی تموم بشه. در همان لحظه که حاج حسن مشغول حرف زدن با مافوقش بود، ایمیلی برای حیدر رسید. بچه ها گرم جلسه بودند و هرکدام گزارش های لازم را می‌دادند. حیدر با دیدن پیام حنیفا صندلی چرخ دار را با پا به عقب هل داد و از جمع فاصله گرفت. متن ایمیل را خواند. _امروز جلسه بود. موضوع جلسه هم چگونگی فعالیت تشکیلات برای کمک به اعتراضات مردمی! نتیجه ای که حاصل شد: کمک فکری، مالی و مجازی از سراسر دنیا و تشویق به اعتراض و شرکت در تظاهرات بود. عمده فعالیت از طریق بستر فضای مجازی! با تولید و گزارش خبر، از خشونت های حکومت و تحت تاثیر قرار دادن احساسات مردم. خبر دیگه ای ندارم. حنیفا حیدر دید که حنیفا آنلاین است. فوری به او ایمیل زد. _با این شماره بیا تو تلگرام 093368****** از فیلترشکن استفاده کن. به محض رسیدن ایمیل، حنیفا شماره را روی نرم افزارش وارد کرد. کد می‌خواست. طولی نکشید که حیدر کد وارده را پیام کرد. هر دو وارد تلگرام شدند. حیدر نوشت: _ممنون بابت خبرت. فیلم ضبط شده‌ی دوربین رو که گرفتی بفرست. حنیفا شانه بالا انداخت. در جوابش نوشت: «عینکم رو نزدم. نتونستم فیلم بگیرم.» حیدر عصبی شد، باصدای بلند گفت: «اَه مگه بهت نگفتم هر جا میری عینکت رو باید بزنی؟!» همه‌ی سرها به طرفش برگشت. دستش را بالا آورد و گفت:«ببخشید!» برای حنیفا نوشت: «چرا عینکت رو نزدی؟! مگه نگفتم هرجا جلسه هست باید بزنی و فیلم ضبط کنی؟!» حنیفا تو اتاقش بود. روی تخت. پوفی کشید و گفت: «حالا که نزدم دیگه بحث کردن نداره جناب رئیس! بعد هم مگه شما به من اعتماد نداری؟! موضوع جلسه همینایی بود که گفتم.» حیدر دستش را مشت کرد و لبش را به هم فشار داد. نوشت: «بحث اعتماد نیست. باید بدونم از ریز جلسه. حرف هایی که به نظر تو عادیه برای من مهمه» حنیفا ابرویی بالا انداخت. _دقیقا بحث اعتماده. وگرنه این حرف رو نمی‌زدید. حیدر پلکش را بست و روی زانو خم شد. همان جور که می‌نوشت زیر لب گفت: « من به چشمم هم اعتماد ندارم. شما باشی تو چنین موقعیتی به من اعتماد میکنی؟! چقدر منو می‌شناسی؟!» حنیفا نوچی کرد و گوشی را روی تشک پرت کرد. «پس بگو دردت چیه؟!» عصبی شده بود. حنیفا از آن دست دخترای مستقلی بود که زیر سوال رفتن را دوست نداشت. مخصوصا که حالا مسئولیت سختی را به عهده گرفته بود. اما حیدر هم چاره نداشت. نمی‌توانست به این راحتی به یک بهاییِ توّاب اعتماد کند. زیر لب بد وبیراه گفت و سرش را به تأسف تکان داد. نوشت: «خب جناب سلطان! باید دیگه چی‌کار کنم که بهم اعتماد کنید؟!» حیدر با دیدن اسم سلطان کمی جا خورد. لبش را جمع کرد و زبانش را به دندان بالایش زد. هرچه خواست بنویسد که منظورم این نیست و به شما اعتماد دارم، نشد. نمی‌خواست مغلوب جلوه کند. خوب می‌دانست حنیفا چاره ای جز تسلیم شدن ندارد. نوشت: «به کارهایی که بهتون میگن، همانطور که گفته میشه عمل کنید لطفا! دلبخواهی نیست که شما تشخیص بدید کِی عینک می‌زنید و کِی نمی‌زنید. این مأموریت مختص شماست. و نمی‌دونید چقدر مهمه. پس لطفا به حرف های من گوش کنید و عمل کنید. باشه؟!» منتظر بود حنیفا بنویسد: «چشم!» اما جوابی که دید یک «باشه»ی خالی بود. _خب دستور بعدی اینه که پیشنهاد ورود تسلیحات برای تظاهرات رو بهشون بدید. و عکس العملشون رو عینا به من گزارش کنید. لطفا مثل دفعه قبل نشه. _تسلیحات یعنی اسلحه؟! مطمئنید؟! _بله http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( شَرَف ) سال 1350 علی: بچه ها ‌ساکت بشینین خانم معلم داره میاد حسین: بچه ها اگه بدونین چی دیدم! باورتون نمیشه! خانم معلم لخت داره میاد سر کلاس! مصطفی:چی گفتی؟! لخت؟! مگه میشه؟! علی: چرت و پرت نگو حسین لخت نیست که دامن پاشه،از این دامن کوتاها مصطفی: دامن کوتاه؟! صداپیشگان: نسترن آهنگر - محمد علی عبدی - امیر علی مؤمنی نژاد - مسعود صفری - محمد طاها عبدی - مریم میرزایی - سلاله عبدی نویسنده: مهری درویش هو کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌وشش حاج آقا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _تسلیحات؟! یعنی اسلحه؟! «بله» _خب که چی بشه؟ «شما کاری به اونش نداشته باش. فقط این پیشنهاد رو بهشون بده.» _اگه گفتن باشه من چی بگم. «هیچی فقط بگو از طریقی که میشناسید وارد عمل شین. ببین اونا اسم و مشخصات خاصی میدن؟!» _اگه ندادن؟! حیدر پوفی کشید و اینطور نوشت: «سعی کن هر جور شده زیر زبونشون بری.» _چطوری؟! حیدر کلافه شده بود. دست تو موهاش کشید و زیر لب گفت: «حالا من چطوری به این حالی کنم؟!» کمی ترسناک به نظر می‌رسید. حنیفا تا به حال وارد یک ماجرای مسلحانه نشده بود. حتی فرصت نکرده بود به آن فکر کند. برای حیدر نوشت:«اینجوری که پای منم وسطه، به عنوان پیشنهاد دهنده و همکار! مشکلی برام پیش نمیاد؟!» میثم، حیدر را صدا زد. _اخوی تشریف بیار تو جمع باش، کارت داریم _الان میام جواب داد که: «نگران نباش. کاری که بهت گفتمو انجام بده.» حنیفا لبش را کج کرد. _از کجا معلوم پاپوش برام نشه؟! حیدر ناخوداگاه نوشت: «شما به من اعتماد داری یا نه؟!» حیدر رسیده بود به همان نقطه ای که او دقایقی قبل ایستاده بود. حنیفا پوزخند زد. تو دلش گفت:«حالا شدی عین من!» _همونقدر که شما به من اعتماد داری! اخم حیدر درهم رفت. توقع نداشت حنیفا تلافی کند. برایش نوشت: «خوبه! هر دو مجبوریم به هم اعتماد کنیم.» و چندبار حنیفا همین جمله را خواند. مجبوریم! مثل پرنده ای گیر افتاده در تور صیاد! باید برای رهایی، شکیبایی می‌ورزید. عباس گفت: «برای شکار لیدرها، چندتا از پادوها رو طعمه بدید.» صادق گفت:« حیدرجان! بهتره تو بازجویی بعدی روح الله زم باشی!» میثم گفت: «نه اخوی! براش دردسر میشه.» حیدر صندلی اش را جلو کشید و به هر سه نگاه کرد. وسط گفت و گو با حنیفا بود. اما باید جواب می‌داد: «اتفاقا آقا صادق! تو همین فکر بودم. باید حتما یه سر بهش بزنیم. باید بدونم با مُهره های ما هم ارتباطی داشته؟!» صادق گفت: «یعنی حدس می‌زنی با پرونده «کَرمِل» مرتبط باشه؟!» هنوز صفحه‌ی پیام رسانش باز بود. نگاهش به صفحه بود. در جواب صادق گفت: «مستقیم شاید نه، ولی خواه ناخواه همه پرونده ها بهم مرتبطه. مخصوصا که همه به «حیفا» ختم میشه » «حیفا»! همه چیز به اسراییل و تفکر صهیونیسم می‌رسید. در این سال ها حیدر دیده بود، هرچه دشمنی است، در پَس آن، پای کثیف صهیونیست ها در میان است. برای همین این بخش را انتخاب کرده بود. دلش می‌خواست مستقیم به جنگ با آن ها برود. خیلی برای این جا بودن، زحمت کشیده بود. در ادامه خیلی سریع برای حنیفا نوشت: «لطفا از ترفند یه دستی زدن استفاده کن. ببین اونا چی میگن. اگه چیزی نگفتن، اصرار کن. بگو حاضری خودت باهاشون صحبت کنی. نشون بده از هیچ چیزی نمی‌ترسی.» حنیفا سکوت کرده بود. حیدر همچنان آنلاین بود. می‌خواست مطمئن شود که حنیفا به دستورش عمل می‌کند. اما هرچه منتظر ماند از او مطلبی دریافت نشد. چندبار نوشت: «باشه؟!» و دوباره پاک کرد. آخر سر پیام را فرستاد! حنیفا جواب داد: «نمی‌دونم!» حیدر دستی به محاسن کوتاهش کشید و فکر کرد، به لحاظ روانی خیلی باید روی او کار شود. به ارتباط بیشتر «ساناز» با او نیاز داشت. اما چگونه؟! نمی‌توانست ریسک کند. برای همین نوشت: «ببین! هر زمان که مشکلی داشتی، یا حالت بد بود به ناصر یا فرهاد خبر بده با هم حرف بزنید. فقط خیلی مراقب باش» خودش فرصت این کارها را نداشت. اصلا آدم درد دل کردن نبود. حنیفا سرش را چپ و راست کرد. _فایده نداره. حیدر نوشت: «می‌ترسی؟!» و حنیفا بدون تردید جواب داد: _نباید بترسم؟! اون هم ورود به یک ماجرای مسلحانه.» «من بهت قول میدم مشکلی برات پیش نمیاد. مراقبتیم و تو از طرف ما پاکی.» حنیفا قدری دلش آرام شده بود اما کاملا نه! برای همین نیاز به راهنمایی بیشتر داشت. _چیکار کنم هیجان زده نشم؟! یعنی... یعنی سوتی ندم؟! آخه من تا حالا تو این موردا وارد نشدم. تنها خبط و خطام استفاده از تفنگ شکاری پدرم بوده. حیدر آرنجش را روی میز گذاشت و دستش را به پیشانی‌اش گرفت. صادق که گرم صحبت بود، به حیدر اشاره کرد. _حیدر جان! گویا خیلی شلوغی! حیدر سرش را تکان داد. _گرفتار یه پرستو هستم. عباس عینکش را در آورد و پوفی کشید. _اوه! آموزش اینا هم کار حضرت جرجیسه. چرا نسپردی به بچه هات؟! حیدر بدون جواب دادن خیره‌ی صفحه موبایلش بود که صادق گفت: «آقا حیدر! از اوناست که باید همه چی تحت نظر و اشراف خودش باشه. یعنی ممکنه وسط یه ماجرای امنیتی خودش لباس مبدل بپوشه و بره با سوژه حرف بزنه. اگه ببینه بچه هاش درست وارد عمل نمیشن، صبر نمی‌کنه. میزنه تو دل خطر!» عباس با تعجب به حیدر نگاه می‌کرد. 👇👇
صادق به ساعتش اشاره کرد. _ده دیقه دیگه دم در منتظرم برای بازجویی حیدر سر تکان داد. برای حنیفا نوشت: «سوتی نمیدی. چون ما هستیم. مشکلی، سوالی داشتی بگو! درضمن! اینقدر خودت رو کوچیک نبین. تو الان یک... هرچه فکر کرد کلمه ای، جمله ای در وصفش بنویسد که اعتماد به نفس او را بالا ببرد، پیدا نکرد. پرستو که نه! شاهین یا عقاب! نه این ها همه کلیشه ای بود. دست آخر، جمله ای را که ناگهان به ذهنش خطور کرد، نوشت: «مرغ طوفان را ز طوفان باکی نیست.» http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی می‌بینم یه رمان زرد ارباب رعیتی مبتلا به سادیسم یا مازوخیسم جنسی 23k بلکه هم بیشتر ویو میخوره با خودم فکر می‌کنم اشکال کار کجاست؟! کجا رو اشتباه رفتیم؟! چرا ذائقه ملت اینجوری شده؟! اونهم توی ایتایی که دیگه تقریبا بچه مذهبی ها دور هم جمع اند. اون وقت امثال ما که میاییم یه موضوع روانشناسی برای همین بیماران انتخاب میکنیم می‌نویسیم یا یه موضوع سیاسی،امنیتی، اعتقادی، مخاطبینمون بزور میشن یک و نیم کا. بعد دیدم حرف دلم رو حمیدرضا منایی تو صفحه پیج اینستاگرامش زده: «این که می‌بینید👆 فقط در موسیقی نیست. در داستان و سینما و نمایش و مابقی هنرها همین است. در میوه‌های درشت تغذیه شده با کود شیمیایی، ساندویچ‌های حجیم و انباشته از پنیر با نام کوکتل مولوتف و اتم و نارنجک و خمپاره... در سیاست، در فرهنگ، آموزش و پرورش، اقتصاد، کوچه و خیابان... در حرص هیستریک مردم برای شاد بودن و تفریح... در یک کلام در تمام شئون زندگی به آن آلوده‌ایم. این فروکاست معنای انسان و زندگی است. و جهنمی در پیش رو که به دو سمتش می‌رویم.» بازهم می‌پرسم کجا رو اشتباه رفتیم؟! @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
وقتی می‌بینم یه رمان زرد ارباب رعیتی مبتلا به سادیسم یا مازوخیسم جنسی 23k بلکه هم بیشتر ویو میخوره ب
خلاصه جان خودتون، جان هرکی دوست دارید این رمان های ارباب رعیتی و رمان های زرد کپی برداری شده از فیلم های ترکیه ای رو نخونید. 🤦‍♀ رمان هایی که به اسم کلکلی و خون آشامی و همخونه‌ای و این ژانرهای من درآوردی که اصلا ژانر نیست.مزخرفه به تمام معنا با قلمی بس سبک و رویایی، نخونید. کتاب غذای روحه! ذائقه روحتون رو با هر غذای درپیت و بلکه متعفنی بهم نزنید.
سلام و مهر به همه عزیزانِ ندیده! ❤️ قابل توجه بزرگوارانی که تازه به جمع ما پیوستند. رمانی که در حال نگارشه همانطور که از اسمش مشخصه. در حال نگارشه! قدیمی ها با این روند آشنا هستند. اینجوری نیست که نویسنده راحت بتونه هر روز یه قسمت رمان ارسال کنه. اون برای زمانی است که رمان به طور کامل تمام شده باشه. و تشخیص اینکه چرا تمومش نکردم و اینا هم به عهده شخص منه. و ترجیحم این بوده☺️ چون پروسه نوشتن یه پروسه طولانی و مهم هست. قرار نیست رمان آبدوغ خیاری تحویل بدیم که هر روز با فشار زیاد بزور نوشته بشه. مطمئنا هر کسی که دستی به نوشتن داره میدونه صحنه پردازی و پردازش موقعیت و شخصیت ها زمان بره. لذا اگر کسی صبر و شکیبایی نداره و نمی‌تونه کانال بدون تبلیغ رو تحمل کنه، میتونه جمع ما رو ترک کنه و وقتش رو برای رمان های تموم شده ی زرد بذاره و تمام زحمات ما رو به باد بده. من هیچ زمان مشخصی برای ارسال رمان ندارم گاهی یک روز درمیان میشه و گاهی بیشتر. چون تلاطم های زندگیم کاملا غیرقابل پیش بینیه. بستگی به ذهن و روح و فکرم داره. معمولا شب ها رمان رو ارسال میکنم. ما همه دوست دار همیم، پس برای هم آرزوی موفقیت و وسعت وقت کنیم. از صبر و شکیبایی تون سپاسگزارم. 🙏❤️
آره دقیقا اینجوریاست...
🌸می‌روم گل بچینم. نه یعنی که گل ها را توی گلدان جا بدهم. هدیه برایمان آورده بودند. اسمش چه بود؟ آها ببخشید شب عیدی! گل آوردند. بوی گل مریم و داوودی اگر اشتباه نکنم و یکی دوتا گل دیگر توی فضای هال خالیِ خانه مان پیچیده. از آنجا که خیلی در زمینه گل و گیاه تخصص ندارم خیلی از گل ها را به ظاهر نمی‌شناسم. هرچه بود در این هال بزرگ خانه عطر ملیحی پیچیده است. در همان لحظه جمله ای از سوژه داستانی‌ام به ذهنم می‌رسد. دنبال چیزی می‌گردم یادداشتش کنم که از ذهنم نپرد. فقط موبایلم دم دستم است. علی می‌دود و می‌گوید:« مامان دستشویی دارم» با خودم می‌گویم تا او برود دستشویی جمله و صحنه ای که تو ذهنم نقش بسته را می‌نویسم. صفحه یادداشت گوشی ام را باز می‌کنم. نمی‌دانم چرا قسمت چپ چیننش کار می‌کند نه راست چین. می‌روم تو ایتا و کانال خصوصی داستانم را باز می‌کنم. تا می‌خواهم بنویسم موبایلم زنگ می‌خورد. _الو خانم برای سمپاشی می‌خواستم بگم ساعت هشت صبح آماده باشید. تا قطع می‌کند، شروع می‌کنم به نوشتن که علی داد می‌زند: _مامان کارم تمومه موبایل را رها می‌کنم و به علی می‌رسم. تا برمی‌گردم بدو بدو پشت سرم می‌آید: «من گشنمه» _باشه الان! دوباره شروع می‌کنم به نوشتن. همین که چند خط می‌نویسم دوباره موبایلم زنگ می‌خورد. _خانم سرویس برای پسرتون پیدا شد؟! تا بگویم سرویس پیدا شده و این ها علی هم پشت لباسم را می‌کشد که گرسنه ام. موبایل را سریع قطع می‌کنم و متن را نگاه می‌کنم که کلا پریده. بیخیالش می‌شوم. می‌روم سراغ صبحانه! علی نیمرو با گوجه دوست دارد. وسط نیمرو درست کردن یادم می افتد که باید با شرکت دیگر ساختمانی صحبت کنم. همان لحظه سراغ موبایلم می‌روم. استاد روانشناسی پیام داده که چند متن داستانی قرانی را تا امروز میخواهم باید بفرستی داخل کانال! پوفی می‌کشم و نیمرو را سریع حاضر می‌کنم. نگاهم به سینک پر ظرف است که از دیشب نشُسته ام. کمر درد رهایم نمی‌کند. هرچه می‌خواهم بیخیال مسکن بشوم فایده ندارد. بعد از یک روز درد کشیدن، یک بروفن می‌خورم. نه روغن مالی و نه دوش گرم فایده ندارد. راهش استراحت است که آن را هم باید بگذارم لب کوزه آبش را بخورم. نگاهی به ساعت می اندازم. باید زودتر کارها را سروسامان بدهم. تا به علی غذا بدهم اذان را می‌گویند. _علی خودت بخور _نه اگه تو ندی، نمی‌خورم. از جا بلند می‌شوم. _اشکال نداره نخور. من نمیتونم کار دارم بهانه می‌گیرد. _باید خودت بهم بدی! _تو دست داری و دیگه کم کم پنج سالت داره میشه. دوباره تکرار می‌کند که به من تفهیم کند. _تا تو بهم ندی غذا نمی‌خورم. برمیگردم طرفش. _نخور عزیزم. اگه گرسنه ات باشه خودت میخوری. اگه هم نمیخوای که برش میدارم سمت ظرف صبحانه میروم که داد میزند. _میخوام میخوام بخورم می روم وضو بگیرم، بعد نماز موبایل را سریع برمی‌دارم که صحنه مورد نظرم را بنویسم. کنارم می ایستد. _چیکار کنم حوصله ام سر رفته. _برو بازی کن. _نمیخوام حوصله ام سر رفته. هرجوری شده می‌خواهد مرا از موبایل بیرون بکشد. _میشه اسباب بازیتو بیاری اینجا کنار من بشینی بازی کنی؟! _نه باید بیای باهام فوتبال بازی کنی. _الان واقعا وقتشو ندارم مامان. خیلی سریع بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. طاها یک ساعت و نیم دیگر می‌رسد. برای ظهر ماکارونی داریم. اما کم است باید چیز دیگری هم درست کنم. نگاهی به سینک پر ظرف می اندازم. از دیروز که مهمان داشته ام هنوز فرصت نکردم بشویم. می‌خواهم ظرف ها را بشویم که پیام و تاکید استاد را می بینم. یک دستکش هنوز دستم است. دستکش دیگر را در می آورم و روی صندلی اپن اشپزخانه می‌نشینم. _مامان من چندتا رحیم داشته باشم، قوی میشم؟! _چندتا رحیم استرلینگ؟! _آره! چندتا؟! به خنده می افتم. _بستگی داره تو فوتبال چندتا بخوای. باید مطالعه کنم و پایه داستانی پیدا کنم. داستان کوتاه قرانی. هر نوشتنی کلی زمان می‌برد. نمی‌دانم چقدر زمان گذشته که صدای زنگ در می آید. _مامان طاها از مدرسه برگشت. خیلی سریع سراغ غذا میروم و برایش گرم میکنم. حالا باید کلی از مدرسه و درس و مشقش بپرسم. لباس هایش را تو هال رها می‌کند و باید گوشزد کنم. _حالا باشه فعلا گشنمه و تا او را سرو سامان بدهم ساعت دو و نیم می‌شود. هنوز ناهار نپختم. به بچه ها ماکارونی می دهم. امروز خودم را با لوبیا سبز و گوشت چرخکرده و سیب زمینی آب پز سیر میکنم. باید مقدار برنج و نانم را کم کنم. حالا هر ده دقیقه یک بار یکی صدایم میزند. _مامان! اگه جای من بودی، تو مدرسه بین اشترودل و پفیلا کدومو انتخاب میکردی؟! _نمی‌دونم پسرم، شاید اشترودل پای سینک نشسته ام روی صندلی و آهسته ظرف ها را میشویم. ذهنم در گیر و دار شخصیت داستانی ام هست و وسط آن پلی به داستان قرانی میزنم. راستی غذای دیشب چرا کمی شور شد؟! ولی خوشبختانه سیب زمینی درستش کرد. مهمان ها هم راضی بودند.👇👇👇
یادم باشد از دکتر خاتمی، آدرس دکتر پوست را بگیرم. همین حالا بپرسم تا یادم نرفته. از صندلی پایین می ایم و یادم می افتد لباس ها را باید بشویم، چقدر دیر شد! محمدرضا گفته بود لباس سورمه ایم را لازم دارم. لباس ها را از اتاق برمی‌دارم و نگاهم به آشغال و پوست کیک توی راهرو می افتد. مورچه ها جمع شده اند. تا توی اتاق قطار بسته اند. _بچه ها مگه نگفتم وقتی چیزی می‌خورید پوستش رو بریزید تو سطل اشغال. _مامان کار من نیست. _مامان کار علیه _نخیرم کار طاهاست. _کار هرکسی هست بیاید برش دارید. جارو را بر میدارم و باز سم می‌زنم. لباس هارا می اندازم توی لباسشویی. حیدرِ داستانم را باید ببرم وسط معرکه؟ نه زود است. گاهی به فکر کبوترهای توی سقف می افتم که نکند بازهم بیایند و زابه راهمان کنند. بدخوابم کرده اند حسابی. دوباره سراغ موبایلم میروم و پست های روانشناسی استاد را تایپ میکنم. موبایلم زنگ میخورد. مادرشوهرم است. _سلام مادر! میخوای عصر بیام بچه ها رو ببریم بیرون؟!راستی پنج شنبه وقت داری خونه عمه ام منتظرت هستن همگی. با بچه ها. _ امروز اگر بتونم میخوام برم حرم. و فردا هم درگیر سم پاشی و این کارهاییم. اگه بتونم خبر میدم حتما. ممنون دوباره موبایلم وسط صحبت کردن زنگ میخورد. _ببخشید پشت خطم محمدرضاست باید جواب بدم. _سلام خوبی؟! چیزی لازم نداری؟! _نه، ممنون تا ظرف ها را می‌شویم و غذا را می‌گذارم روی گاز، ساعت سه و نیم است. بابای بچه ها رسیده و خسته سرپایی چندلقمه می‌خورد و به اتاق میرود. بیخیال ظرف های ناهار می‌شوم. گودی کمرم بیش از این اجازه نمی‌دهد، سرپابایستم. دیکته امروز طاها مانده. باید اتاق را مرتب کنم و بقیه پست های استاد را بنویسم. کلی از متن رمان دور شدم. حیدر و حنیفا را چه کنم؟! روی تخت دراز می‌کشم و دو بالش زیر پاهایم می‌گذارم. تا می‌خواهم چیزی بنویسم صدای کبوترها شروع می‌شود.به اتاق دیگر می‌روم، حالا صدای کُشتی گرفتن علی و طاها می آید. _مامان علی رو بگیر _مامان طاها منو هل داد. نگاهی به قفسه کتاب هایم می اندازم. دلم هوای حرم را کرده، اما با این کمر درد چطور راه بروم؟! شارژ موبایلم پنج درصد شده. _بچه ها شارژر رو بیارید. تمرکز می‌کنم، شروع می‌کنم به نوشتن اما وسطش درست از آب در نمی آید. نباید شخصیت حنیفا اینطور باشد. راضی نیستم. کمی فاصله می‌گیرم. متن داستان قرانی تمرکزم را بهم زده. بیشتر از همه تعلل در نوشتن داستان ققنوس که دکتر غریب منتظرش هست. برای انتشارات چه کنم؟! کدام را زودتر تمام کنم؟! تا اخر مهر فرصت دارم. سروصدای بچه ها تمرکزم را بهم می‌زند. چشمم را می‌بندم تا کمی متمرکز شوم. _مامان میای مشقامو باهام کار کنی. شب می‌شود. نماز را می‌خوانم و چای را دم میکنم. خواهرم پیام داده. زنگ می‌زنم به مادر!_شیمی درمانی انجام شد؟! _نه! بخاطر کم خونی دکتر این هفته بهش اجازه نداده. باید بروم حرم! دلم تنگ شده. _مامان علی نمیذاره درسم رو بخونم. مامان علی تمرکزم رو بهم میزنه. علی آنقدر اذیت میکند تا بالاخره راضی شوم و موبایل را به او بدهم. تا ساعت هشت و نیم شب پای درس طاها می‌نشینم. _مامان! ما گشنمونه و... آخر شب را می‌خواهم کمی خلوت کنم. کمی کتاب بخوانم. کمی با خودم باشم. ساعت یک و نیم شب است. صبح برای نماز و سرویس طاها بلند نمیشوم. نه نمی شود این طور. باید بروم بخوابم! پس... شب بخیر @khoodneviss