💥 #امام_حسن_عسکری (ع) می فرمایند :
👈 #پارساترين مردم كسی است كه در هنگام شبهه توقّف كند.
👈 #عابدترين مردم كسی است كه واجبات را انجام دهد.
👈 #زاهدترين مردم كسی است كه حرام را ترک نمايد.
👈 #كوشننده_ترين مردم كسی است كه گناهان را رها سازد.
📚تحف العقول ،ص ۴۸۹
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
#امام_حسین #مناجات_امام_حسین
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
دوای درد عالم یا حسین است
شفای روح آدم یا حسین است
به لوح آفرینش با خط نور
نوشته اسم اعظم یا حسین است
اگر باشد تمام عمر یکدم
همان یکدم مرا، دم یا حسین است
اگر بر مرده جان بخشد عجب نیست
دم عیسی بن مریم یا حسین است
پس از ذکر خداوند تعالی
ز هر ذکری مقدّم یا حسین است
نجات اهل محشر، روز محشر
خموشی جهنم یا حسین است
به یاد آن لب عطشان هماره
صدای آب زمزم یا حسین است
نوار قلب کل سینهزنها
نفسهای محرّم یا حسین است
درون سینه آهم یا ابالفضل
به صورت نقش اشکم یا حسین است
نسیم نینوا، پیک شهادت
صدای کربلا هم یا حسین است
کتاب "نخل میثم" را بخوانید
تمام نخل میثم یا حسین است
🔸شاعر:
#استاد_غلامرضا_سازگار
____________________________
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂
پیام یکی از خوانندگان رمان رویای وصال:
👇👇
سلام سال ۹۷ یکی از دوستانم که تو فضای مجازی باهاش آشنا شدم، واسطه خیر شد تا منو به یه آقایی از اقوام دورشون معرفی بکنه
اون آقا شدیداً بفکر ازدواج بود یکی دو هفته ای هر بار اون خانم پیام
می فرستاد و میگفت حداقل بزار حرفاشو بهت بزنه بعدش تصمیمت رو بگیر من زیر بار نمی رفتنم که اون آقا به من پیام بده به من می گفت پسر خیلی خوبی از همه لحاظ و...
بعد از مدتی بالاخره اجازه دادم تا اون آقا حرفاشو بزنه.
کم کم دیدم اون کسی که می تونم بهش تکیه کنم .هم کار خوب داره هم موقعیت اجتماعی خوب، هم از همه لحاظ مورد تأیید، من کم کم عاشق شدم متوجه شدم که اونم به من علاقه زیادی داره بین مون پیام عاشقانه که دختر و پسر امروزی بهم میدن و همو وابسته میکنن اصلا رد و بدل نشد .
نزدیکای عید بود پیام فرستاد که من بخاطر بیماریم نمی تونم ازدواج کنم نه با تو نه با هیچ کس دیگه لازم به ذکر که از اولین روز خودشون از بیماری شون به من گفتن من با شرایطشون کنار اومدم و پذیرفتم منتها بعد کمی از آشنایی مون متوجه شدیم که پزشکان جوابش کردند.ایشون یکی جانبازهای امنیتی بودن .
پیام هایی که ایشون برای واسطه می فرستاد و واسطه برای من می فرستاد حکایت از این داشت که اون دیوانه وار منو دوست داره و راضی نیست من به پاش بسوزم، همین پیام هاش باعث شد من عاشق تر بشم اونقد که یکبار وقتی حالشون بابت بیماری بد شد و در برابر نگرانی های من هیچ پاسخی به پیام هایی من نمی داد و به واسطه گفت من از قصد جوابش رو نمیدم تا از من دل بکنه و فراموشم کنه؛ من از شدت غصه و غم زیاد استرس شدید گرفتم و بيمار شدم .اون روز تلخ ترین روز زندگیم بود.
نزدیک یکسال از اولین پیامی که اون آقا به من داد گذشت، ما گاه گداری تا همین چند روز پیش با هم در ارتباط بودیم پیام می دادیم حال همو
می پرسیدم من تو این یکسال عشقم بهش بیشتر شد اونقد که دیوانه وار دوسش داشتم می دونم با شرایط سختی که داره بخاطر من سرد شده تا من ازش رو بگیرم هر شب کارم غصه و ناراحتی بود. طاقت نیاوردم بعد یکسال بهش از عشقم گفتم، گفتم که عین همه اون خانمایی که همسرشون شرایطشون عین شماست من میخوام کنار شما باشم تا با هم اجر ببریم اما موافقت نکرد می دونستم این نوع رفتارش بخاطر خودمه چون فقط یه عاشق هست که دوست نداره معشوقش سختی بکشه علاقه م هر روز بیشتر از روز قبل میشد اهل خوندن رمان عاشقانه نبودم اما نمی دونم چطوری عضو این کانال شدم و رویای وصال رو خوندم یه جورایی یکسال رویای من بود که به وصال برسم اما... رمان و میخوندم و دیوانه وار ضجه میزدم هر بار حسنا اسم قربانی کردن میآورد داغ دلم تازه میشد می گفتم حسنا من نمیخوام اسماعیلم ازم دور بشه نمیخوام قربانی کنم با اینکه
می دونستم حرف حسنا حقه از حرف حق فرار میکردم... دیگه طاقت نیاوردم و
از خانم صادقی نویسنده این رمان مشاوره گرفتم گفتم درد دارم میخوام اسماعیلم رو عین حسنا ذبح کنم اما نمی تونم، کلی راهنماییم کرد به من گفت حسنا طوفان رو دوست داشت اما عشق رو گدایی نکرد از لطف شون ممنونم خیلی راهنمایی کرد. زجر کشیدم بلاخره تصمیم گرفتم اسماعیلم رو قربانی کنم اولین کاری که کردم تمام پیام پی وی ایشون رو پاک کردم، بعد شماره شون پاک کردم .
غروب روز دوشنبه از محل کارم که به سمت خونه برمی گشتم با گریه با خدا حرف زدم و گفتم خدا خودت می دونی من به اندازه حسنا آنقدر قوی نیستم، خودت می دونی من دیوانه وار اسماعیلم رو دوسش دارم، درسته عین حسنا عهدی بین مون برقرار نشد اما دل که عهد و پیمان حالیش نیس میخوام فقط بخاطر رضای تو اسماعیلم رو قربانی کنم، قربانی نمیکنم که دوباره اسماعیلم رو به من برگرده عین طوفان که بعد کلی سختی به حسنا برگشت قربانی میکنم تا تو رو بدست بیارم.
خدا خیلی درد داره از چیزی یکسال شده تکه ای از وجودت، دل بکنی ،قربانی مو قبول کن... بعد اینکه حرفام با خدا تمام شد دیدم از آسمون داره بارون می باره یاد این شعر افتادم
بزن باران که شاید گریه ام پنهان بماند... اون شب گریه های من زیر باران پنهان شد به خدا گفتم خدا تو هم دلت عین من گرفته س غم داری که داری گریه میکنی... 😭
با وجود همه سختی و ها و گریه ها الان چند شب شده که من اسماعیلم رو قربانی کردم و حس خیلی خوبی دارم این حس خوبم رو با چیز دیگه ای عوض نمی کنم.
نمیدونم این قلم چی داره میگه!رمان شاهزاده و شبگرد رو هم خوندم
انگار خودم رفتم نشستم پیش حاج حیدر
خیلی آرومم کرده البته اول حسنا آرومم کرد
حاج حیدر با روحم بازی کرده احساس میکنم منم پیشش نشستم جای میکاییل داره حرفا رو به من میزنه
انگار دلم سنگ شده
محال بود یه روز بهش فک نکنم اما الان اصلا برام انگار چنین شخصیتی وجود نداره.
اول از خدا بعدش از شما خانم صادقی بزرگوار تشکر میکنم" ❤️
ڪوچہ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیستوهشتم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواح
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
#قسمت_بیستونهم
📖 #عقیق_فیروزه_ای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
عقیق
ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و در را برای مادربزرگ باز کرد.
الهام کمک کرد مادربزرگ پیاده شود. پدربزرگ وسایلشان را از صندوق عقب برداشت. ابوالفضل با دست سالمش فقط توانست کلمن را بیاورد.
جلوی در باغ، ماشین زبرجدی پارک بود. کلمن را زمین گذاشت و با نگین انگشترش چندبار به در زد. صدای زبرجدی آمد:
-جانم؟ بفرمایید.
ابوالفضل با شنیدن صدای زبرجدی لبخند زد:
-مزاحم نمیخواید؟
زبرجدی در را کمی باز کرد:
-به به سلام! قدمتون به چشم! شرمنده یکم صبرکنین خانم و بچهها حجاب کنن.
و رو به باغ کرد:
-یا الله!
چنددقیقه که گذشت، زبرجدی در را کامل بازکرد:
-ببخشید معطل شدید، بفرمایید.
گرم با پدربزرگ و ابوالفضل روبوسی کرد. پدربزرگ نمیدانست زبرجدی همکار پسرش ابراهیم بوده، اما از چهره زبرجدی پیدا بود از پدربزرگ خجالت میکشد.
خجالت میکشد که او هست و ابراهیم نیست. سعی کرد ظاهر را حفظ کند.
هاجر، همسر زبرجدی، هم با مادربزرگ دست داد. ابوالفضل بعد یک ماه ماموریت برون مرزی، به دعوت زبرجدی، خانواده را آورده بود که به توتهای باغ مهمانشان کند.
با تلاش های زبرجدی، باغ از حالت خشک به نیمه خشک رسیده بود.
ابوالفضل به افراد حاضر نگاهی انداخت. متوجه شد خانم صابری آنجا نیست. نبود خانم صابری، هم برایش مهم بود هم نه. دلیل این اهمیت را نمیفهمید.
زبرجدی از فکر و خیال درش آورد:
-دستت چی شده؟
خندید:
-خوردم زمین دیگه!
و چشمک زد.
هاجر زبرجدی را صدا کرد:
-پس یه زنگ بزن ببین لیلا کجاست؟
شنیدن کلمه «لیلا» ابوالفضل را به بچگیهایش و بازی با همسایههای خاله برد. راستی چقدر تصویر آن روزها کمرنگ شده بود؛ اما حذف نه.
به خودش که آمد، زبرجدی با همراهش حرف میزد. تماس را که قطع کرد، به هاجر گفت:
-میگه تو راهه، الان میرسه.
دختر کوچک زبرجدی، مینا، با الهام دوست شده بود؛ گرچه شاید چهار، پنج سالی اختلاف سن داشتند. مینا داشت به الهام راهنمایی میکرد از کدام شاخه توت بچیند. ابوالفضل هم دلش میخواست برود زیر درخت و از توت خرماییهای شیرین بخورد اما خجالت میکشید.
همان وقت، هاجر یک ظرف پر از توت مقابلشان گذاشت:
-بفرمایین! تازه ست همین امروز چیدیم.
صدای در زدن آمد. هاجر گفت:
-حتما لیلاست!
زبرجدی بلند شد و در را باز کرد. ابوالفضل کمی گردن کشید که ببیند کیست؟ حدسش درست از آب در آمد، صابری، یا همان لیلا بود.
زبرجدی همان جا پیشانی لیلا را بوسید. آرام کمی باهم حرف زدند. چهره زبرجدی کمی درهم رفت و بعد باز شد.
چشمان لیلا پر از خستگی بود اما لبخند میزد و سلام احوال پرسی میکرد. به ابالفضل که رسید، تعجب کرد. شاید فکرش را نمیکرد او را اینجا ببیند.
برعکس ابوالفضل که منتظر بود. منتظر چه؟ نمیدانست!
لیلا سلام آرامی داد و راه سمت مینا و الهام کج کرد. مینا در آغوش لیلا پرید:
-آجی!
لیلا، خواهرش را محکم در آغوش فشرد. با الهام هم دست داد. مینا دست لیلا را کشید که بروند توت بخورند.
به خودش که آمد، دید خیلی وقت است در سکوت به درخت های توت نگاه میکند و شاید به لیلا که شاخههای بلندتر را برای مینا و الهام پایین میآورد که توتهایش را بچینند. نگاهش را سمت دیگر چرخاند و زیر لب استغفرالله گفت.
دوباره که به درختهای توت نگاه کرد تا دخترها را برای ناهار صدا بزند، لیلا را ندید. دخترها را صدا زد و اطراف باغ سر چرخاند. باغ آنقدر تنک و بی درخت بود که میشد آخرش را به راحتی دید.
لیلا بین چوبهای خشک قدم می زد. زبرجدی سپرده بود همه را برای ناهار صدا بزند. خواست فریاد بزند و بگوید «خانم صابری» که حرفش را خورد.
صابری اسم سازمانی لیلا بود.
بلند گفت:
-خانم زبرجدی! بیاید ناهار!
لیلا برگشت و بی آنکه حتی نیم نگاهی به ابوالفضل بیندازد سر سفره رفت.
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
🍂چہبگویم ڪه بیابان بہ بیابان چہ ڪشید
من بہ وصف #سفرش هیچ بہذهنم نرسید
🍂ڪه اویسقرنے هم بہ محمد(ص) نرسید
عاقبٺ حضرٺ #معصومہ_س بہ مشهد نرسید
#یافاطمه_اشفعےلےفےالجنة 🥀
ڪوچہ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیستونهم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
#قسمت_سیام
📖 #عقیق_فیروزه_ای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
فیروزه
همه چیز به نظرش مسخره میآمد. دائم با خودش میگفت به من چه که پدربزرگ فلانی آرزو دارد عروسی نوهاش را ببیند؟ اصلا چرا من؟
قبل از این، وقتی به خواستگارهای دیگر جواب منفی میداد، پدر راحت قبول میکرد. شاید به دلیل شرایط خاص بشری یا حرفی که همیشه میزد و میگفت اینها کفو بشرای من نیستند.
اما این یکی فرق داشت. پدر اصرار میکرد و بشری انکار! حرفش مثل همیشه یک «نه» محکم بود و دلیلش شغل حساس و سنگین و ترس از تداخل مسئولیت. پدر اما میگفت این یکی مثل بقیه نیست و با این حرفها نمیشود ردش کرد.
بشری داشت دیوانه میشد؛ بس که هربار میرسید خانه و با پدر حرف میزد، حرف پسر همکار پدر پیش میآمد.
هربار پدر از فضائل و کمالات ابوالفضل میگفت، بشری به خودش لعنت میفرستاد که ای کاش هیچوقت ادامه پرونده مداحیان را دست ابوالفضل نمیداد آرزو میکرد آن روز پایش میشکست و به باغ نمیرفت که الان در چنین هچلی بیفتد!
نه پدر ول کن بود، نه ابوالفضل و خانوادهاش کوتاه میآمدند. بشری هم که همان اول، دور ازدواج را خط قرمز کشیده بود. ولی کو گوش شنوا؟
همان اول که وارد باغ شد و دید ابراهیمی (یا همان ابوالفضل) دارد با پدر خوش و بش میکند، باید میفهمید این مهمانی پشت سرش داستان دارد؛ اما شاید بیشتر ذهنش درگیر دو سال پیش بود و شب اغتشاش و جوان بسیجی مجروح.
چهره ابوالفضل اگر کمی خونی میشد، دقیقا همان جوان میشد. بشری نمیخواست باور کند. خواست اهمیت ندهد. برای همین فقط اخم کرد و به سردی جواب سلام داد.
آب زاینده رود را باز کرده بودند.بشری تا ساعت هشت که باید برای ماموریت میرفت، سه ساعتی وقت داشت.
پیشنهاد پدر بود که بیایند کنار رودخانه. پدر خوراکیهایی که خریده بود را به مادر داد و دو آبمیوه برای خودش و بشری برداشت:
-من و دخترم میریم یکم با هم حرف بزنیم.
بشری آه کشید که یعنی حسرت به دلم مانده این یکی دو ماه، با هم حرف بزنیم و حرفی از خوبیهای ابوالفضل نباشد.
تازه داشت پاییز میشد و باد میآمد که برگ درختها را بریزد. بشری کمی سردش شد اما به روی خودش نیاورد. پدر گفت:
-داره میره ماموریت.
-موفق باشه.
-اگه برگشت، میان خونهمون. خودتون با هم صحبت کنین.
با خودش گفت کاش آن شب، ناخواسته ابوالفضل را نجات نمیداد که حالا بشود فکر و ذکر پدر!
بی تفاوت گفت:
-صحبت کردن مال وقتیه که دو طرف بخوان.
-چرا نمیخوای؟
-چرا بخوام؟ وقتی مرده و زنده بودنم معلوم نیست؟ وقتی نمیتونم برای خودم و زندگیم وقت بذارم؟
-اونم مثل توئه. اونم مرده و زنده بودنش معلوم نیست.
-خب به نظر من اونم نباید دوتا چشم منتظر به چشمای منتظر اضافه کنه.
-منم مثل شماها بودم. اشتباه کردم؟ اگه ازدواج نمیکردم الان تو نبودی، مینا نبود.
بشری حرفی برای زدن نداشت. ساکت شد.
پدر ادامه داد:
-اصلا خوبیهای ابوالفضل به کنار. این که چقدر شبیه پدرشه به کنار. این که چقدر به دلم نشسته به کنار. خودت چی؟ شاید الان احساس نیاز نکنی، اما هر چقدرم مقتدر باشی، یه دختری. یه روزی نیاز پیدا میکنی به یه پشتیبان. یه روز که من و مامانت ممکنه نباشیم.
-مرگ و زندگی دست خداست. از کجا معلوم تا اون روز باشم؟
-منم مثل تو فکر میکردم. اما میبینی که جا موندم و نرفتم. بشری جان، عزیزم، بذار خیالم راحت شه. اونم شغلش مثل توئه، درکت میکنه. خیلی از بچههای امنیت اینجوری ازدواج میکنن، زندگیشونم خوبه.
وقتی دید بشری ساکت است و جواب نمیدهد، تیر خلاص را زد:
-خدا رو خوش نمیاد. بخاطر خودت نه، بخاطر ابوالفضل نه، به خاطر خدا.
حداقل دربارش فکر کن. بذار بیان، اگه دیدی باهم توافق ندارین بگو نه. باشه بابا؟
بشری لب گزید. با وزش دوباره باد، سردش شد. دستها را دور بدنش حلقه کرد. برای این که از جواب صریح فرار کند گفت:
-حالا که معلوم نیست از ماموریت برگرده!
پدر فهمید پیروز شده. خندید:
-دعا کن خدا به خانوادهش ببخشدش!
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
✨
#شهدایی🍁
💌 خاطره ای کوتاه از #شهید_حججی ⚘
شانه هایش می لرزید ⚘
💌 صدای روضه خوان که بلند می شد ، سر آقا محسن پایین می امد و شانه هایش می لرزید و آرام آرام صدایش به گریه بلند میشد . شرکت کننده فعال هئیت ها بود . رمز آمدنش در دنیا ، رشد کردنش و صعودش در زندگی و عاقبت به خیری اش را در اهل بیت علیهم السلام می دید . بخاطر همین به روضه و ذکر مصائب اهل بیت علیهم السلام اهمیت می داد . ⚘
راوی _ دوست شهید ⚘
به یادشان #صلوات :)
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_سیام 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فد
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
#قسمت_سیویکم
📖 #عقیق_فیروزه_ای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
رکاب
(خانم)
اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار میخورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد.
کلید را داخل در میاندازم. میتوانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایهها هم نیستند، برای عید فطر، سفر رفتهاند.
تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام روی جیب مانتویم دست میکشم. شوکر و یک خنجر نظامی دارم.
در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. نگرانی بدجور به جانم چنگ میاندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود. نگاهی به راهرو میکنم، کسی نیست اما خطر هست. در را میبندم. قفل در سالم بود اما این نمیتواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسی منتظرم باشد؛ نمیدانم کی؟
خنجر به دست، خانه را میگردم. کسی نیست. چادرم را روی دسته مبل میاندازم و به سمت راهروی ورودی برمیگردم.
صدای خش خش میآید؛ کسی دارد تلاش میکند قفل در را بشکند. انگار میخواهد از ترس نیمه جانم کند.
میخواهد خوب قدرت نمایی کند.
هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانهمان بگذارد و بکشد و برود.
در آشپزخانه کمین میکنم، طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمیکند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را میشنوم.
قفل را میشکند و در با ضربه سنگینی باز میشود. فکر کنم همه تنهاش را به در کوبیده. داخل خانه میپرد. آنقدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده. پس معلوم است اجیرش کردهاند برای کشتن زن و احیانا بچه و نمیداند قرار است با کی در بیفتد؟
هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش.
هرکس میخواهد باشد، اگر بخواهد بلایی سر بچهام بیاورد، کاری میکنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانهام پا گذاشته، حالا که آنقدر نامرد است و بی عرضگیاش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد.
حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیهای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ میخوانم.
آرام قدم برمیدارد. باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گندهاش راحت مهار میشود. بسم الله میگویم. "بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من."
به جایی که باید میرسد. مچ کلفت و چاقش را در دست میگیرم و میپیچانم. با این که غافلگیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت میکند. سرم را عقب میبرم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش میزنم. فریادش به آسمان میرود.
بر زمین میافتد و قمه را رها میکند. در مدتی که از درد به خود میپیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم.
مثل پلنگ زخمی، خیز برمیدارد و دست سنگینش را به صورتم میکوبد. دهانم پر از خون میشود و به دیوار پشت سرم میخورم. درد در ستون فقراتم میپیچد. از درد، روی زمین میافتم. بالای سرم میرسد و خیره نگاهم میکند. چشمهایش پر از آتش است. نفس نفس میزند:
-میدونم چکارت کنم ضعیفه!
با حملهای که کردم و ضربهای که زدم، دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانهترش میکند. برای همین میخواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را میبرم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه میگویم:
-زورت به زن رسیده مرتیکه؟
میخواهم غرورش را خرد کنم؛ میخواهم زیر ضربات جنگ روانیام به زانو درش بیاورم. از خشم، میخواهد لگد بزند. دستم را میگیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را میدرم. ضربهاش به سینهام
میخورد. خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند میآید. دوباره از ضربه چاقو ناله میکند و مقابلم میافتد. خون نجسش از مچ پایش فواره میزند. اگر امیرمهدی را نداشتم، تا دم مرگ میجنگیدم و یا میمردم، یا میکشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم. باید امیرمهدی سالم بماند.
👇👇👇
ادامه قسمت سی و یکم
ادامه رکاب
درد کمرم، امانم را میبرد و خون به صورتم هجوم میآورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانیاش، باعث میشود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم. دندانهایش برهم قفل میشود و میلرزد. آنقدر نگه میدارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی روی زمین میافتد.
با آرنج، خون دهانم را میگیرم. حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش میآیند. ماندنم اینجا به صلاح نیست. بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند. قفل در هم شکسته. نمیدانم باید به کجا پناه ببرم؟
تمام بدنم درد میکند. میخواهم بلند شوم، درد اجازه نمیدهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟
دستم را به دیوار میگیرم. پلک برهم میگذارم و چندبار میگویم:
-یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
بلند میشوم. درد شدت میگیرد، طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است.
چیزی روی سینهام سنگینی میکند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر میشود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند.
بهترین جایی که به ذهنم میرسد، حمام است. قفل بقیه اتاقها با یک ضربه میشکند. همراهم را برمیدارم و خودم را به حمام میرسانم. در را قفل میکنم و روی زمین رها میشوم. باید یک نفر از بچهها را خبر کنم. هر آن ممکن است دار و دسته مرد، بالا بیایند.
برای این که صدای نالهام بلند نشود، گوشه مقنعه را داخل دهانم میگذارم. به مطهره پیام میدهم. نمیدانم چه نوشتهام؛ مضمونش این است که اگر میخواهی دوباره زنده ببینیام یا حداقل جنازهام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...!
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍃
رمان آینده
بعد از #رویایوصال و #جدالشاهزادهوشبگرد بزودی با رمان دیگری در خدمتتون هستیم.😍
✍با قلم زهراصادقی (هیام)
💟بزودی
درباره :
❣عشق نه پول میشناسد و نه اسم و رسم ،نه خان می شناسد و نه کولی ...نه لب قرمز می شناسد و نه پوست سیاه !
اما گاهی رسیدن ها محال می شود چون تو و او دو خط موازی این روزگار هستید.
یکی پولدار مرفه و یکی بی پول و دردمند ،یکی کاخ نشین و دیگری کرایه نشین خانه ی ۸۵ متری!
یکی تالیسمان سوار می شود و یکی با هزار قرض و قوله و وام پراید فکسنی دسته دوم !
این جا در قرن فلز و آهن ،در قرن صنعت و ماشینیسم و فضای مجازی، برای انسانیت آدم ها هیچ کس ارزشی قائل نمی شود.
داستان ما قصه ی دلدادگی آدم های پولدار و بی پول است.کاخ نشینان و کوخ نشینان ...
دردکشیده های روزگار که به همه چیز متهم می شوند.
هیوای پاک و مؤمنی که برای خرج و مخارج زندگی خود و خانواده اش باید سختی های زیادی را تحمل کند و دست سرنوشت او را دربرابر جوانی مرفه قرار می دهد.
دو آدمی که غرور و پیش داوری باعث دوری آن ها از هم می شود.
با حسام الدین و هیوا ی قصه ی ما همراه باشید در شب های سرد زمستان... 🌧☔️🌨
دوروز دیگه رمان جدیدمون آنلاین شروع میشه😃
جایی نرید .....🤗
در خدمتتون هستیم با قلم شیرین و پر طرفدار خانم صادقی😍😍😍
ڪوچہ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_سیویکم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
#قسمت_سیودوم
📖 #عقیق_فیروزه_ای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
📿📿📿
عقیق
زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب میخواست. با خودش میگفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید باز هم اصرار کند.
زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد. اما ابوالفضل دنبال چیز دیگری بود.
زبرجدی هم میدانست و به روی خودش نمیآورد. ابوالفضل منتظر بود و به روی خودش نمیآورد.
آخر زبرجدی حرف دل ابوالفضل را زد:
-میدونم اومدی که باهاش حرف بزنی، خونه نیست؛ رفته ماموریت.
فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست.
-نمیدونید کی میان؟
-فکر نکنم بیشتر یه هفته طول بکشه.
💍💍💍
فیروزه 17
وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمانداری را جمع میکرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت.
-مهمون داشتیم؟
-آره، همین الان رفت.
-بابا کجاست؟
-رفته مهمون رو برسونه خونهشون!
-مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟
-ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی. امشبم اومد، میخواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش.
نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر!
-لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده!
👇👇👇👇