eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_بیستم_و_هشتم پرده‌ها
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با صدای در، کامپیوتر را خاموش کرد و از اتاق بیرون آمد. در پس ذهنش غوغایی به پا بود؛ ولی به روی خودش نمی‌آورد. شعفی در دلش بود که به سایر اعضای بدنش هم، بدون آن‌که بخواهد، منتقل می‌شد. با سلام بلندبالایی وارد هال شد. نگاهی به صورت پدر انداخت. کمی پریده‌رنگ به نظر می‌رسید. - انگار حالتون زیاد خوب نیس بابایی؟ حاج‌حسین لبخند کم‌رنگی زد. سعی داشت دردی را که هرازگاهی در سینه‌اش می‌پیچید و رهایش می‌کرد، جدی نگیرد. برای همین گفت:" نه..چیزی نیست بابا.. فک کنم یکم فشارم افتاده.." تکتم سریع به آشپزخانه رفت. با یک لیوان شربت بیدمشک برگشت. - بیاین اینو بخورین تا حالتون جا بیاد.. کنار پدرش نشست. " چند روزه به خودتون کمتر توجه می‌کنین‌ها..باید ببرمتون دکتر.." حاج‌‌حسین لیوان شربت را برداشت. جرعه‌ای از آن خورد. در همان حین گفت:" دکتر واسه چی! من خوبم.." - رنگ رخسارتون اینو نمیگه..پاشین تا ببرمتون دکتر.. - یکم استراحت کنم خوب میشم.. تکتم با نگرانی به صورت پدر خیره شد. دلش نمی‌خواست یک تار مو از سر او کم شود. این مدت که فصل امتحاناتش بود، کمتر به مغازه می‌رفت. طاها هم که درگیر کارهایش بود. - باباحسین! من چن تا دیگه از امتحاناتم مونده..اینام تموم بشن میام مغازه کمکتون.. - باشه بابا..تو به فکر درسات باش.. فکری مثل صاعقه از ذهن تکتم گذشت و تتش را لرزاند: اگر او ازدواج می‌کرد و می‌رفت، تکلیف باباحسینش چه می‌شد؟! با این حال مریض؟! به‌یکباره همه‌ی حال خوشی که در دلش ایجاد شده بود، پرکشید و جایش را به شرمی آمیخته با دلواپسی داد. دلواپس شد. هم برای سرنوشت پدرش، هم سرنوشت عشقی که دیگر آن‌قدر در وجودش ریشه دوانده بود که نمی‌توانست به راحتی از آن دست بکشد و رهایش کند. فکر کرد در این مورد باید با هامون حرف بزند. با پدرش هم. شاید هم طاها. نه می‌توانست بی‌خیال پدرش شود و نه هامون. سایه‌های این دلشوره در صورتش کاملاً نشسته بود. تا جایی که حاج‌حسین با یک نگاه متوجه‌اش شد. نگاهی به مردمک‌های لرزان چشمانش کرد و گفت:" تکتم! چته بابا! چرا این‌قدر پریشونی! " تکتم به خودش آمد. همه‌ی نگرانیش را با آهی به بیرون فرستاد. چه‌ باید می‌گفت؟ با خودش گفت:" حالا که تصمیمم برای پذیرفتن هامون جدیه، دلیلی نداره خانواده‌‌م در جریان نباشن. تو اولین فرصت بهشون میگم..خدایا چطور بگم.. حالا که بابام مریضه چطور به ازدواج و رفتن دارم فکر می‌کنم! خدایا.." با صدای حاج‌حسین که دوباره گفت:" تکتم.." بغضش را فروخورد. با صدایی که لرزان و زنگ‌دار شده بود گفت:" نگران شمام بابا.." حاج‌حسین نگاه مهربانش را به او دوخت. - نگرانی نداره بابا جون..من که دارم میگم چیزیم نیس.. بادمجون بم آفت نداره دخترجون! پاشو..پاشو برو یه چایی واسه من بیار خودتم اذیت نکن..پاشو بابا.. تکتم نگاهش را از روی انگشتر عقیقی که به دست پدرش بود برداشت و بلند شد. سرش را بلند نکرد. نمی‌خواست با این حال آشفته دوباره به چشمان پدرش نگاه کند. معذّب شده بود. از دست خودش. از اینکه بدون فکر، وارد ماجرایی عاشقانه شده بود و یک لحظه هم به این فکر نکرده بود که پس پدرش چه؟ مغموم وارد آشپزخانه شد. در حال چای ریختن بود که صدای طاها او را از فکر و خیال بیرون کشید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4