eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
اے همیشه خوب! اے همیشه آشنا! هر طرف که میکنم نگاه تا همه کرانه هاے دور عطر و خنده و ترانه میکند شنا در میان بازوان تو...
يؤتكم خيراً مما أخذ منكم مش زيه لا،أحسن منه كمان... بهتر از چیزی که از شما گرفته شده به شما داده میشه... شبیهش نه... بهترش 🤍
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_بیستم_و_هفتم هامون در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* پرده‌ها را کنار زده و پنجره را گشوده بود. روی حیاط دور دانه‌های برنج، چند گنجشک سروصداکنان جمع شده بودند و تندتند نوک به زمین می‌زدند. گاهی یاکریم‌ها هم می‌آمدند و با آنها شریک می‌شدند. فکر کرد این یاکریم‌ها همان‌هایی هستند که روی لبه‌ی پنجره‌ی حمام که دو تا از آجرهایش پیش آمده بود، لانه گذاشتند. تخم هم گذاشته بودند. تکتم آن‌قدر ذوقشان را داشت که هرروز به‌شان سرمی‌زد. از وقتی دل به هامون سپرده بود، انگار همه‌ی دنیا را جور دیگری می‌دید. همه‌چیز زیباییِ شگفت‌انگیزی داشت که تابه‌حال متوجه‌شان نبود. دنیا تازه‌تر و درخشان‌تر به نظرش می‌آمد. حتی از حرکت مورچه‌هایی که با زحمت دانه‌های برنج را به دندان می‌گرفتند و به سمت لانه‌شان می‌کشاندند، لذت می‌برد. وقتی فکرش را می‌کرد، می‌دید همین سال گذشته، این پسرِ از خودراضی و نچسب، آخرین گزینه‌ای بود که حتی به او فکر می‌کرد چه برسد به آشنایی و ازدواج. آن‌قدر از رفتارش منزجر بود که انگار او را نمی‌دید. از اینکه دخترها آویزانش می‌شدند حالش به هم می‌خورد. آن‌ روزها با خودش فکر می‌کرد این پسر جز پول و خوشگلی چیز دیگری برای این همه توجه ندارد. چرا اینها شخصیت خودشان را برای هیچ، بی‌ارزش می‌کنند! اما حالا؛ خودش برای شنیدن صدایش لحظه‌شماری می‌کرد. نفس عمیقی کشید. با خود اندیشید: " چی به سرم اومده؟! چقدر این حس الانم با اون موقع متفاوته! چی تو وجودم تغییر کرده؟! من که همون آدمم! پس چرا یهو این حجم از علاقه سرازیر شده تو قلبم؟! هامونی که چشم دیدنش‌و ند‌اشتم حالا شده دوست‌داشتنی‌ترین موجود زندگیم! چی به سرم اومده واقعاً.. نمی‌دونم!.." نه احساس انزجار آن موقعش را می‌فهمید نه محبت و علاقه‌ی الانش را. به این فکر می‌کرد که انسان چه موجود عجیبی است! جایی خوانده بود:" انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. حتی گاهی یک سراسیمه‌ی بلاتکلیف. " گاهی از نفرت لبریز می‌شود و گاهی عاشقی دل‌سوخته. گاهی احساسش مثل یک برگ گل لطیف می‌شود و گاهی مثل یک آتشفشان، می‌غرد و می‌سوزاند و نابود می‌کند. حال خودش هم عجیب و غریب شده بود. در همین افکار غرق بود که تلفنش زنگ خورد. اسمش را که دید گفت:" چه حلال‌زاده! " بلافاصله تماس را وصل کرد. صدای هامون گوش‌نوازترین موسیقی دنیا بود برایش. - در چه حالی؟ تکتم خندید." هپروت.." صدای هامون خش داشت. انگار ساعتها داد کشیده بود. " هپروتم خوبه به شرطی که همونجا نمونی..وگرنه اوضات بی‌ریخت میشه.." - هی در حال رفت و برگشتم..عالمیه واسه خودش.. - من که مخم ترکید..بدبخت داره سوت می‌کشه دیگه..جوش اومده.. تکتم آه کوتاهی کشید و گفت:" منم..از بس سرم درد می‌کرد کتاب‌و انداختم کنار.. نشستم گنجیشکارو تماشا می‌کنم .." - خوش به حالت..خونتون حیاط داره..عاشق خونه‌های حیاط‌دارم..با باغچه‌های پر از گل.. همین روحیه‌ی لطیفِ او جذبش کرده بود. بر خلاف غرور ذاتی‌اش، یک نرمش بچه‌گانه داشت که اصلاً به او نمی‌خورد. به خصوص در مقابل طبیعت. شاید هم این سرپوشی بود برای پس‌زدن چیزهای ناخوشایندِ دیگری که در وجودش بود. - می‌خوای بیام دنبالت بریم یه گشتی بزنیم؟ تکتم ساعت را نگاه کرد. دلش می‌خواست؛ اما کم‌کم سروکله‌ی طاها و پدرش پیدا می‌شد. برای همین گفت:" نه!..راستش الاناس که دیگه هم بابا، هم طاها بیان خونه!..باشه یه دفه‌ی دیگه.." هامون نفسش را بیرون داد. " هوففف..بد شد؛ ولی خب مهم نیست!..بهتره برم سراغ همون سروکله زدن با کتابا.." - ناراحت شدی؟! - نه‌بابا..درک می‌کنم.. - هامون! - جانم! این را بی‌هوا گفت. لبخندی از سر شوق، گوشه‌ی لبش نشست." میشه لطفاً..چن دیقه دیگه..ایمیلت‌و چک کنی! " - بله که میشه!..چی فرستادی واسم خاتون!.. اولین بار بود که هامون او را این‌گونه صدا می‌کرد. طوری که تمام سلول‌های بدنش به رقص درمی‌آمدند و جوش‌وخروشی به راه می‌انداختند. زیر لب گفت‌:"هنوز نفرستادم.. پنج دیقه دیگه چِکِش کن..خب؟! " - اوکی.. فعلاً کاری نداری؟ - نه! خدافظ!.. گوشی را قطع کرد و به سمت اتاق طاها پرواز کرد. حرف‌هایی را که نمی‌توانست به زبان بیاورد، دلنوشته می‌کرد و برایش می‌فرستاد. درست مثل همین الان. کامپیوتر را روشن کرد و پایش نشست. کمی‌ فکر کرد. واژه‌ها خودبه‌خود در مغزش می‌نشست. انگشتانش را روی دکمه‌های صفحه‌کلید لغزاند. " دل را پاک می‌کنم از غبار.. مثل گردی که پاک می‌شود از آینه.. دوباره تازه می‌شوم، همچون شکوفه و می‌نشینم بر شاخه‌ای.. تا بهار را معنا کنم.. آغازی برای بودن.. برای ماندن.. باز بهار می‌رسد از راه.. تا پرستویی لانه سازد بر درختی.. تا خاک نفسی تازه کند و بروید سبزه‌زاران را.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { تکرار } قسمت پنجم ♦️ پس خوب گوش کردم... شنیدم که صدایم می زنند (بیا اینجا..بیا پیش ما..منتظرت بودیم)... دهانش باز! چشمهایش از حدقه بیرون زده! و رنگ از رخسارش پریده است...ملعون نه در گفتارش صادق است و نه راهش هدایت کننده!!!... ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - محمدرضا گودرزی ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای یکشنبه- سه شنبه - پنج شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دعا هر روز ماه رجب🌹✨ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
- حجاب را میشود طور دیگرمعنا کرد! «وقتی تو خود را به حجاب می آرایی مثلِ یک ماه‌ هستی،بین ابرهای تیره... نورت را فقط معبودت میبیند... در تاریکی شب برای خدا میدرخشی!» درشبهای‌پُرفتنهٔ‌دنیا،ماه باش وبدرخش. ــــــــــــــــــــــــــــ🌜☁️ـــــــــــــــــــــ
دلانه✨ یه گنهکارِ اسیر اومده به درگاهت، خدایا؟! گناها و عیوبم منو به اسارت گرفتن عادت کردم به گناه... می‌خوام منو ببخشے وعده غفران دادی تو این ماه، وعده‌ی هدایت و دستگیرۍ، دستمو بگیر🙃🍃
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_بیستم_و_هشتم پرده‌ها
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با صدای در، کامپیوتر را خاموش کرد و از اتاق بیرون آمد. در پس ذهنش غوغایی به پا بود؛ ولی به روی خودش نمی‌آورد. شعفی در دلش بود که به سایر اعضای بدنش هم، بدون آن‌که بخواهد، منتقل می‌شد. با سلام بلندبالایی وارد هال شد. نگاهی به صورت پدر انداخت. کمی پریده‌رنگ به نظر می‌رسید. - انگار حالتون زیاد خوب نیس بابایی؟ حاج‌حسین لبخند کم‌رنگی زد. سعی داشت دردی را که هرازگاهی در سینه‌اش می‌پیچید و رهایش می‌کرد، جدی نگیرد. برای همین گفت:" نه..چیزی نیست بابا.. فک کنم یکم فشارم افتاده.." تکتم سریع به آشپزخانه رفت. با یک لیوان شربت بیدمشک برگشت. - بیاین اینو بخورین تا حالتون جا بیاد.. کنار پدرش نشست. " چند روزه به خودتون کمتر توجه می‌کنین‌ها..باید ببرمتون دکتر.." حاج‌‌حسین لیوان شربت را برداشت. جرعه‌ای از آن خورد. در همان حین گفت:" دکتر واسه چی! من خوبم.." - رنگ رخسارتون اینو نمیگه..پاشین تا ببرمتون دکتر.. - یکم استراحت کنم خوب میشم.. تکتم با نگرانی به صورت پدر خیره شد. دلش نمی‌خواست یک تار مو از سر او کم شود. این مدت که فصل امتحاناتش بود، کمتر به مغازه می‌رفت. طاها هم که درگیر کارهایش بود. - باباحسین! من چن تا دیگه از امتحاناتم مونده..اینام تموم بشن میام مغازه کمکتون.. - باشه بابا..تو به فکر درسات باش.. فکری مثل صاعقه از ذهن تکتم گذشت و تتش را لرزاند: اگر او ازدواج می‌کرد و می‌رفت، تکلیف باباحسینش چه می‌شد؟! با این حال مریض؟! به‌یکباره همه‌ی حال خوشی که در دلش ایجاد شده بود، پرکشید و جایش را به شرمی آمیخته با دلواپسی داد. دلواپس شد. هم برای سرنوشت پدرش، هم سرنوشت عشقی که دیگر آن‌قدر در وجودش ریشه دوانده بود که نمی‌توانست به راحتی از آن دست بکشد و رهایش کند. فکر کرد در این مورد باید با هامون حرف بزند. با پدرش هم. شاید هم طاها. نه می‌توانست بی‌خیال پدرش شود و نه هامون. سایه‌های این دلشوره در صورتش کاملاً نشسته بود. تا جایی که حاج‌حسین با یک نگاه متوجه‌اش شد. نگاهی به مردمک‌های لرزان چشمانش کرد و گفت:" تکتم! چته بابا! چرا این‌قدر پریشونی! " تکتم به خودش آمد. همه‌ی نگرانیش را با آهی به بیرون فرستاد. چه‌ باید می‌گفت؟ با خودش گفت:" حالا که تصمیمم برای پذیرفتن هامون جدیه، دلیلی نداره خانواده‌‌م در جریان نباشن. تو اولین فرصت بهشون میگم..خدایا چطور بگم.. حالا که بابام مریضه چطور به ازدواج و رفتن دارم فکر می‌کنم! خدایا.." با صدای حاج‌حسین که دوباره گفت:" تکتم.." بغضش را فروخورد. با صدایی که لرزان و زنگ‌دار شده بود گفت:" نگران شمام بابا.." حاج‌حسین نگاه مهربانش را به او دوخت. - نگرانی نداره بابا جون..من که دارم میگم چیزیم نیس.. بادمجون بم آفت نداره دخترجون! پاشو..پاشو برو یه چایی واسه من بیار خودتم اذیت نکن..پاشو بابا.. تکتم نگاهش را از روی انگشتر عقیقی که به دست پدرش بود برداشت و بلند شد. سرش را بلند نکرد. نمی‌خواست با این حال آشفته دوباره به چشمان پدرش نگاه کند. معذّب شده بود. از دست خودش. از اینکه بدون فکر، وارد ماجرایی عاشقانه شده بود و یک لحظه هم به این فکر نکرده بود که پس پدرش چه؟ مغموم وارد آشپزخانه شد. در حال چای ریختن بود که صدای طاها او را از فکر و خیال بیرون کشید. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🌸ســـلام بـر صبح 🌱فرح بخش هستی 🌸سـلام بـر پروردگار 🌱مـهر و دوسـتی 🌸همان پروردگار که 🌱صبح روح بخشی 🌸پاکی و قداستش 🌱مرا تا بیکرانه های 🌸هستی می‌کشانـد 🌱ومن به رسم تعظیم 🌸سـر بـر آستان 🌱سجودش می سـایم 🌸 ســلام صبحتون بخیر
✍️خداوند عهده دارکار حضرت یوسف شد پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا اورا از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا اورا به فرزندی بپذیرد سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا اورا از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود 🔺️اگر خدا عهده دار کارت شود ، همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو افوضُ امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد😊
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲یَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🎞 ⚜همخوانی دعای ماه رجب⚜ ⭕️جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎚ضبط و تنظیم: 🎙استدیو تسنيم اصفهان 🌐شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام: @tasnim_esf 📺مشاهده نسخه باکیفیت بالا: 🖥 aparat.com/v/QyOsW
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_بیستم_و_نهم با صدای د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - چطوری مهندس؟.. یه چایی هم برای من بریز بی‌زحمت.. تکتم فقط سرش را تکان داد. طاها نزدیکش رفت. - زبونت‌و موش خورده یا روزه‌ی سکوت گرفتی؟! تکتم سینی را برداشت. بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد رفت توی هال. سینی را روی میز گذاشت. اگر می‌نشست بدون شک اشکش سرازیر می‌شد. بغض بدی گلویش را می‌فشرد. حاج‌حسین رو به طاها که با تعجب تکتم را نگاه می‌کرد، گفت: " من یکم حالم خوش نبود..نگران شده.." طاها چشم از تکتم که داشت به اتاقش می‌رفت، برداشت و به پدرش دوخت. - بهتون گفتم نمی‌خواد سفارش اون کتابخونه رو بگیرین.. حرف گوش نمی‌کنین..کار خودتون‌و می‌کنین..خب اینم میشه نتیجه‌ش..فشار میاد بهتون.. همچنان غر می‌زد." چقد گفتم صبر کنین..کارای من سبک بشه..امتحانای تکتم تموم بشه..بعد چن تا سفارش خوب می‌گیریم..باز رفتین کار خودتون‌و کردین.." حاج‌حسین کلافه گفت:" خیله خب..بسه اینقد غر نزن دیگه!.. ازشون وقت می‌گیرم خوبه؟!.." طاها نفسش را با یک فوتِ محکم بیرون داد. چایش را برداشت. نگاهش به در اتاق تکتم بود. رفت توی فکر. خواهرش را خوب می‌شناخت. بعید می‌دانست سکوت او فقط به خاطر همین موضوع باشد. قیافه‌اش که خیلی گرفته بود. چایش را خورد و بلند شد. " من برم یه سری بهش بزنم.." با زدن تقه‌ای به در، وارد اتاق شد. تکتم روی تخت دراز کشیده بود. با دیدن طاها بلند شد. - چی شده خانوم مهندس! چرا اینقد دپرسی؟! تکتم چهارزانو نشست. سرش پایین بود. اگر به چشمان طاها نگاه می‌کرد، طاقت نمی‌آورد و گریه را سر می‌داد. طاها که سکوت او را دید، آرام روبه‌رویش نشست. " حرف می‌زنی یا به حرفت بیارم! " تکتم لب زد:" چی بگم.." طاها خونسرد گفت:" بگو کیه و چیکاره‌ست! " تکتم با چشمانی که از حیرت گشاد شده بود، سرش را بالا گرفت. همه‌ی معادلات ذهنیش به هم ریخت. - کی کیه؟! - همونی که تو رو به این روز انداخته! تکتم خودش را از تک‌وتا نینداخت. می‌خواست بداند طاها واقعاً چیزی فهمیده یا می‌خواهد زیر زبانش را بکشد. عادی‌تر از قبل گفت‌:" منظورت باباست دیگه! " طاها زرنگ‌تر بود. با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت: "نخیر آباجی خانوم..منظورم همونیه که بهشون ایمیل می‌زنی.." قلب تکتم ایستاد. از کجا فهمیده‌ بود؟ در دلش گفت:" من که همه‌چیو پاک‌سازی می‌کردم! از کجا می‌دونه؟! " باز هم خودش را لو نداد. " من که همش به عاطفه ایمیل می‌زنم.. تو منظورت کیه؟! " طاها نگاه پرسشگرش را به او دوخته بود و پلک هم نمی‌زد. یک‌دستی‌اش نگرفته بود؛ اما مطمئن بود یک چیزی هست. یک شب که تکتم پای کامپیوتر بود و او سرزده وارد اتاق شده بود، دید که دارد چیزی می‌نویسد و قبل از اینکه صفحه را ببندد، فهمید ایمیل است. انتظار داشت لب باز کند و چیزی بگوید. - راستش‌و به من بگو.. ( دوباره یک‌دستی زد) ایمیلتو خوندم.. تکتم به وضوح رنگش پرید. دیگر جای انکار نداشت. با خودش گفت:" خدایا..نکنه بازم حوس‌پرتی کردم! اصلاً من که می‌خواستم بگم.. خب چه بهتر‌!.. میگم و قضیه‌ی بابا رو هم پیش می‌کشم.." سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. انگشتانش را به هم می‌پیچید. طاها منتظر نگاهش می‌کرد. چقدر حرکات پراسترسش حالش را دگرگون می‌کرد. دیگر اطمینان یافته بود خواهر کوچکش عاشق شده و این را قشنگ از حال‌‌وروزش می‌فهمید. - راستش..یکی از همکلاسی‌هامه..ما.. عاقبت اشکش سرازیر شد. - ما..یه مدتیه..با هم آشنا شدیم.. نفهمیدم چی شد که..که..به هم علاقمند شدیم و .. اشکهایش را با انگشت پاک کرد. طاها می‌کوشید خونسردیش را حفظ کند. لحظه‌ای به سکوت گذشت. با حرکتی آرام از روی تخت پایین آمد و در اتاق قدم زد. تکتم دماغش را بالا کشید. می‌فهمید طاها منقلب شده، ولی چاره‌ای هم نداشت. باید می‌گفت ولی نه همه‌چیز را. - طاها!.. من.. نمی‌خوام خودخواه باشم.. می‌دونم باید زودتر از اینا می‌گفتم..ولی خب.. خودمم نطمئن نبودم.. از علاقش.. اینکه.. فین‌فین‌ می‌کرد و حرف می‌زد. - اینکه..واقعا منو به خاطر آینده‌ش می‌خواد یا از روی.. هوس‌بازی.. نمی‌خواستم تا خودم مطمئن نشدم حرفشو پیش بکشم.. - حالا مطمئنی؟! صدای طاها انگار از ته چاه بالا می‌آمد. - اوهوم.. - خب حالا مشکل چیه؟ - نمی‌دونم چیکار کنم..بابا حال و روز خوبی نداره..از یه طرفم هامون.. - پس اسمش هامونه! تکتم پاهایش را جمع کرد و به تخت تکیه داد. با بغض ادامه داد:" طاها درکم کن.. من.. " طاها برگشت طرفش. باید سرزنشش می‌کرد یا قوت قلب می‌داد؟ نگاهی به صورت پف‌کرده و سرخ از اشک تکتم انداخت. دلش به حال او می‌سوخت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { تکرار } قسمت ششم ♦️ پس خوب گوش کردم... شنیدم که صدایم می زنند (بیا اینجا..بیا پیش ما..منتظرت بودیم)... دهانش باز! چشمهایش از حدقه بیرون زده! و رنگ از رخسارش پریده است...ملعون نه در گفتارش صادق است و نه راهش هدایت کننده!!!... ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - محمدرضا گودرزی ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای یکشنبه- سه شنبه - پنج شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی‌ام - چطوری مهندس؟.
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* طاها به چشم‌های اشک‌آلود او نگریست. حالتی در آنها دید که نتوانست با تندی حرف بزند. سعی کرد لحنش مهربان باشد. - خب..اینکه تو وارد یه رابطه شدی که البته من تأییدش نمی‌کنم، چون اول از همه باید خانوادت‌و در جریان می‌ذاشتی. اون آقا هم اگه تو رو می‌خواد باید هم به خانوادش بگه هم ما بشناسیمش..اینا به کنار.. ولی هنوز که چیزی معلوم نیس..تو غمبرک زدی! تکتم پرید وسط حرفش. - طاها..من که بچه نیستم..دختر چارده ساله هم نیستم..همه‌ی اینارو خودم می‌دونم..من فقط نگرانم.. - نگران چی؟ هر وخ اومد تو این خونه..قضیه جدی شد.. بعد.. هنوز که نه ما اونو دیدیم نه می‌شناسیم..نه چیزی.. بعدشم..گیریم قضیه جدی شد..شتریه که در خونه هر دختری می‌خوابه.. چاره‌ای هم نیس.. - طاهاااا! - مگه دروغ میگم! تو تا آخر عمرت که نمی‌تونی ازدواج نکنی..اولا که بابا خداروشکر سَرِ پاست.. حالش اون‌قدرام خراب نیس..درثانی..بالاخره این نشد یکی دیگه پیدا میشه..تو که نمی‌تونی به فکر آینده‌ت نباشی..بابا هم به این امر راضی نیس..مطمئن باش اونم خوشبختی تو رو می‌خواد.. تکتم با نگاه غمگینی، چشم به او دوخته بود. طاها با لحن مهربان‌تری ادامه داد: " از همه‌ی اینا گذشته..من که بابا رو تنها نمی‌ذارم..تو هم اگه ازدواج کنی و بری.. من هستم.. من تا تو رو تو لباس عروسی نبینم زن نمی‌گیرم قربونت برم.. خیالت راحت.. تازه..اگه بخوامم یه روز ازدواج کنم..هرگز بابا رو ول نمی‌کنم..اینو مطمئن باش.." از جایش برخاست. آنچه را که می‌خواست بشنود، شنیده و آنچه را که می‌خواست بگوید، گفته بود. از حالت چهره‌ی تکتم هم، رضایت خاطرش را فهمید. - پاشو..پاشو که دارم از گشنگی ضعف می‌کنم. یه آبی به سروصورتت بزن شدی عین لبو..بیا یه چیزی بده بخوریم..بدو.. در حین رفتن گفت:" در ضمن، شماره‌ی این آقاهامون‌و هم میدی به من.." در آستانه‌ی در برگشت و خیلی جدی گفت:" خودم ته‌وتوش‌و درمیارم..مگه من چن تا آبجیِ مهندس دارم؟ همین‌جوری کشکی کشکی بدمش بره؟!" چشمکی زد و رفت. تکتم لبخند زد. با حرف‌هایی که طاها زد، آرام‌تر شده بود. طاها پشتوانه‌ی محکمی بود که از داشتنش غرق خوشی می‌شد و خدا را شکر می‌کرد که او هست. از همان بچگی هوایش را داشت. حمایتش می‌کرد. به‌خصوص روزهای بعد از فوت مادرشان. از هیچ محبتی در حقش دریغ نمی‌کرد. با قلبی مالامال از اطمینان و عشق، رفت تا بساط شام را برای دو مرد بزرگ زندگی‌اش فراهم کند. *** آسمانِ شب، زیبا بود. سیاه و گسترده. کم‌کم گرمای هوا رو به فزونی می‌رفت. پنجره را باز کرده بود و به حرف‌های تکتم فکر می‌کرد. حرف‌هایش درمورد طاها. گفته بود شماره‌اش را به او داده و دیر یا زود، تماس می‌گیرد. وقتی فهمید، عزمش را برای دورکردن فریناز از خودش، جزم‌تر کرد. باید به هر بهانه‌ای که می‌توانست او را به اصفهان می‌کشاند. مانده بود چه بهانه‌ای جور کند. توی همین فکرها بود که تلفنش زنگ خورد. ثریا بود. - هامون‌جان! خوبی مامان! - سلام! خوبم..شما چطورین؟ بابا خوبه؟ - همه خوبیم عزیزم.. هامون از کنار پنجره رفت سمت آشپزخانه. می‌خواست یک قهوه برای خودش درست کند. - چه خبر از امتحاناتت؟ بمیرم الهی! حتماً خیلی سختی کشیدی.. هامون همان‌طور که مشغول بود، جواب داد:" همه‌چی خوبه مامان..دو سه تا دیگه بیشتر نمونده.. دیگه چاره‌ای نیس..باید تحمل کرد.." ثریا کمی بااحتیاط گفت: "راستش زنگ زدم هم یه احوالی ازت بگیرم..هم بگم که..ما دو سه روز دیگه..با خاله سهیلات اینا..میایم اصفهان.." شاخک‌های هامون تیز شد. آه از نهادش برآمد. قلبش به تپش افتاد. فکر کرد برای گذاشتن دست او داخل پوست گردو، می‌آیند و کار تمام است. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. پرسید:"واسه چی میاین؟! " لحن ثریا کمی غمگین شد. - عموی آقا فریدون، فوت کرده. وصیت کرده که زادگاهش خاکش کنن.. خاله‌ت اینا قراره بیان، مام باهاشون میایم.. هامون نفس راحتی کشید. با کمی ناراحتی گفت‌:"خدا رحمتش کنه.." - تو خودتو نگران نکن مامان..ما مزاحمت نمیشیم..خونه دارن اینجا.. تو با خیال راحت به درسات برس.. هامون چینی به پیشانی‌ انداخت. با تعجب گفت:" خونه دارن؟! " - آره..یکی از رفقای آقافریدون خارج از کشوره. به آقافریدون گفته برین اونجا..فقط یه سرایدار تو خونه‌س..مام با خاله‌ت اینا میریم اونجا.. - باشه.. کی میاین؟ - پس‌فردا.. - اوکی..می‌بینمتون..فعلاً کاری ندارین؟ - نه برو مامان..مواظب خودت باش. هامون فنجانی قهوه ریخت. با خاطری آسوده، خودش را روی مبل رها کرد. پاهایش را بالا کشید. بی‌تاب بود تا زودتر تصمیمی بگیرد؛ اما نباید اشتباه می‌کرد. موبایلش را برداشت و شماره‌ی فربد را گرفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️
دعا هر روز ماه رجب🌹✨ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_یکم طاها به چشم‌
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* فربد غرق در تماشای فیلم، تخمه‌ها را تندتند می‌شکست و پوسته‌هایش را جلوی پایش می‌ریخت. پدرش بعد از جدایی، یک واحد آپارتمان خریده بود و با هم در آن زندگی می‌کردند. فربد مجبور بود تا وقتی کار ویزایش حل شود، با او زندگی کند، هرچند که برایش سخت بود. کارهای پدرش اینجا هم ادامه داشت. صدای زنگ موبایل، حرصش را درآورد. - اه..تازه به جاوایی حساس رسیده‌سا.. بدون اینکه روی صفحه را نگاه کند، تماس را وصل کرد. - الووو..بنال.. هامون که جا خورده بود، با تعجب گفت:" بنال چیه! درست حرف بزن.." فربد که فکر می‌کرد فرامرز دوباره تماس گرفته، پوسته‌ها را از روی شلوارش تکاند. - اِ..هامون توی! فک کردم فرامرزه..خُبی..چیتو هنو نخوابیده‌ی پرفوسور!.. خب ما را دَک کردیا.. - داشتم درس می‌خوندم.. تو باشی به هیچ کاریم نمی‌رسم..حالا گوش کن یه خبر خوب برات دارم.. فربد راست نشست. صدای تلویزیون را کم کرد. دوسه‌تا تخمه در دهانش انداخت. - بوگو..نکونه گنج پیدا کرده‌ی! آهان.. آب دهانش را همراه شوری تخمه‌ها پایین داد. چند تخمه‌ی دیگر در دهان انداخت. - ننه‌یه رضایِت داد.. - نه..اینا نیست.. - پَ چی! - فریناز داره میاد اصفهان! تخمه‌ها درسته پایین رفتند و توی گلویش گیر کردند." خاک به سرم شد! " به سرفه افتاد. با یک جست از جا برخاست. یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید. - کی؟! آ حالا چه وختی اومدنه؟! هامون با خنده گفت:" چی شدی؟! از حالا هول بَرِت داشته! عموی باباش مُرده.. دارن خونوادگی میان واسه مراسم.." فربد نشست. - هاااان..پَ خوش به حالی تو شد..عزا گرفته بودی چه‌جوری بکشونیش اینجا! ..بیا..چه عامو خُبی..تا عامو شووِر خالِدَم هوادا دارِد..اون‌وخ من..مرده‌شوری منا بِبِرِد با این اَقبالم.. - حالا غرغراتو بذار واسه بعد..باید به فکر اساسی بکنیم.. بعد از کمی مکث ادامه داد:" فربد..من همه‌ی امیدم تویی.." - امیدِد به اون بالاسَری باشِد دادا..بیبینم چیکا می‌کونم.. - فردا بعد از امتحان بیا خونه‌ی من..باید کل اخلاقای فرینازو برات بگم. در جریان باشی بهتره.. - باشِد..تا فردا.. چه کار باید می‌کرد؟ نگاهش به تلویزیون بود و فکرش مشغول. سعی کرد خودش را به بی‌خیالی بزند. هرچه پیش آید خوش آید. صدا را زیاد کرد. دوباره غرق تماشای فیلم شد. فکر کردن به این موضوع را به بعد مؤکول کرد. به فردا. قرار نبود فریناز تبدیل به مسئله‌ای جدی در زندگیش شود. فعلاً تنها مسئله‌ی مهم، رفتنش از ایران بود. فقط همین. *** - این‌جوری که تو میگی، کاری من دراومده که! با این تعریفای که تو کردی من بیچارم! ..به خدااااا.. هامون متفکر گفت:" تو سعی کن باب میلش رفتار کنی همین." چانه‌اش را که ته‌ریشی پوشانده بود، خاراند." ببین! من فقط بهش ضدحال می‌زنم..طوری رفتار می‌کنم که از اینجا اومدنش پشیمون بشه..تو باید برعکسش عمل کنی..یعنی هم رفتار منو بدتر جلوه بدی هم خودت یه جورایی.. - اِگه خر نشد چی؟! - تو سعی خودتو بکن..امیدوارم نتیجه بده.. درضمن..شاید لازم باشه تو رو به خالم اینا هم معرفی کنم.. - اوه..اوه..اینا دیگه کوجا دلم بذارم!..بابا من که نی‌می‌خوام بِسونمِش..راس‌راسی جو گرفتِسِدا.. هامون خیره‌خیره نگاهش کرد. " بِسونیشم بد نیسااا.." فربد پقی زد زیر خنده." نه بابا..را افتاده‌یا..اِزین خَبِرا نی دادا..صابون به دِلِد نَزِن.. من زن بیگیر نیسَم..اونم کی!..راسی چِشی من پِرید تو بَغَلی تو!..حالا بیام بسونمش!... حرفا می‌زِنیا.." - خب حالا.. چقدرم خودتو تحویل می‌گیری!..گربه دستش به گوشت نمی‌رسه! میگه پیف‌پیف بو میده!..اصلا ببین اون پا میده بهت.. - گربه هاان..دادا اِزین گوشتا زیاد تو دس‌و بالِمون هس..اونم پا میدِد..خُبَم میدِد..من مارا اِز تو سولاخ با همین زِبونم می‌کشم بیرون..این که دیگه یه جوجه تِیرونیه‌س.. - خواهیم دید.. ولی حواستو جمع کن سوتی ندی.. تو فقط یه کاری کن این از من بِکَنه.. - فقط بگم..اِگه نشد دیگه بعد طِلِبکاری من نشیا.. - اگه نتیجه نداد، دیگه میگم می‌خوام با یه نفر دیگه ازدواج کنم.. من می‌خوام این خودش به مامانم بگه هامون‌و نمی‌خوام.. نمی‌خوام رودرروی مامانم بایستم.. نهایتاً نشد مجبورم بگم دیگه.. - خب هر چی خدا بخواد هامون بلند شد. کنار پنجره رفت. نفس عمیقی کشید. آسمان زلال بود. لحظه‌ای در اندیشه‌ی تکتم فرو رفت و حال خوشی به او دست داد. همه‌ی این کارها فقط به خاطر او بود. اویی که حالا همه‌ی لحظات زندگیش را پر کرده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
✨🕊️آرزو میکنم ✨🕊️در اين صبح زیبا ✨🕊️مهر ، شادی ، عشق ✨🕊️محبت ، سلامتى همنشین ✨🕊️شما دوستان خوبم باشد ✨🕊️ *صبح تون زیبا و ناب* 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { تکرار } قسمت هفتم (قسمت آخر) ♦️ پس خوب گوش کردم... شنیدم که صدایم می زنند (بیا اینجا..بیا پیش ما..منتظرت بودیم)... دهانش باز! چشمهایش از حدقه بیرون زده! و رنگ از رخسارش پریده است...ملعون نه در گفتارش صادق است و نه راهش هدایت کننده!!!... ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - محمدرضا گودرزی ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای یکشنبه- سه شنبه - پنج شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✊ طنین الله‌اکبر امشب، ساعت 21 🔺به شکرانه ۴۳ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران، گلبانگ تکبیر «الله اکبر» در ساعت ۲۱ روز بیست و یکم بهمن‌ماه طنین انداز خواهد شد. 🔸وعده ما: ساعت ۲۱ امشب