eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲یَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🎞 ⚜همخوانی دعای ماه رجب⚜ ⭕️جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎚ضبط و تنظیم: 🎙استدیو تسنيم اصفهان 🌐شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام: @tasnim_esf 📺مشاهده نسخه باکیفیت بالا: 🖥 aparat.com/v/QyOsW
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_بیستم_و_نهم با صدای د
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - چطوری مهندس؟.. یه چایی هم برای من بریز بی‌زحمت.. تکتم فقط سرش را تکان داد. طاها نزدیکش رفت. - زبونت‌و موش خورده یا روزه‌ی سکوت گرفتی؟! تکتم سینی را برداشت. بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد رفت توی هال. سینی را روی میز گذاشت. اگر می‌نشست بدون شک اشکش سرازیر می‌شد. بغض بدی گلویش را می‌فشرد. حاج‌حسین رو به طاها که با تعجب تکتم را نگاه می‌کرد، گفت: " من یکم حالم خوش نبود..نگران شده.." طاها چشم از تکتم که داشت به اتاقش می‌رفت، برداشت و به پدرش دوخت. - بهتون گفتم نمی‌خواد سفارش اون کتابخونه رو بگیرین.. حرف گوش نمی‌کنین..کار خودتون‌و می‌کنین..خب اینم میشه نتیجه‌ش..فشار میاد بهتون.. همچنان غر می‌زد." چقد گفتم صبر کنین..کارای من سبک بشه..امتحانای تکتم تموم بشه..بعد چن تا سفارش خوب می‌گیریم..باز رفتین کار خودتون‌و کردین.." حاج‌حسین کلافه گفت:" خیله خب..بسه اینقد غر نزن دیگه!.. ازشون وقت می‌گیرم خوبه؟!.." طاها نفسش را با یک فوتِ محکم بیرون داد. چایش را برداشت. نگاهش به در اتاق تکتم بود. رفت توی فکر. خواهرش را خوب می‌شناخت. بعید می‌دانست سکوت او فقط به خاطر همین موضوع باشد. قیافه‌اش که خیلی گرفته بود. چایش را خورد و بلند شد. " من برم یه سری بهش بزنم.." با زدن تقه‌ای به در، وارد اتاق شد. تکتم روی تخت دراز کشیده بود. با دیدن طاها بلند شد. - چی شده خانوم مهندس! چرا اینقد دپرسی؟! تکتم چهارزانو نشست. سرش پایین بود. اگر به چشمان طاها نگاه می‌کرد، طاقت نمی‌آورد و گریه را سر می‌داد. طاها که سکوت او را دید، آرام روبه‌رویش نشست. " حرف می‌زنی یا به حرفت بیارم! " تکتم لب زد:" چی بگم.." طاها خونسرد گفت:" بگو کیه و چیکاره‌ست! " تکتم با چشمانی که از حیرت گشاد شده بود، سرش را بالا گرفت. همه‌ی معادلات ذهنیش به هم ریخت. - کی کیه؟! - همونی که تو رو به این روز انداخته! تکتم خودش را از تک‌وتا نینداخت. می‌خواست بداند طاها واقعاً چیزی فهمیده یا می‌خواهد زیر زبانش را بکشد. عادی‌تر از قبل گفت‌:" منظورت باباست دیگه! " طاها زرنگ‌تر بود. با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت: "نخیر آباجی خانوم..منظورم همونیه که بهشون ایمیل می‌زنی.." قلب تکتم ایستاد. از کجا فهمیده‌ بود؟ در دلش گفت:" من که همه‌چیو پاک‌سازی می‌کردم! از کجا می‌دونه؟! " باز هم خودش را لو نداد. " من که همش به عاطفه ایمیل می‌زنم.. تو منظورت کیه؟! " طاها نگاه پرسشگرش را به او دوخته بود و پلک هم نمی‌زد. یک‌دستی‌اش نگرفته بود؛ اما مطمئن بود یک چیزی هست. یک شب که تکتم پای کامپیوتر بود و او سرزده وارد اتاق شده بود، دید که دارد چیزی می‌نویسد و قبل از اینکه صفحه را ببندد، فهمید ایمیل است. انتظار داشت لب باز کند و چیزی بگوید. - راستش‌و به من بگو.. ( دوباره یک‌دستی زد) ایمیلتو خوندم.. تکتم به وضوح رنگش پرید. دیگر جای انکار نداشت. با خودش گفت:" خدایا..نکنه بازم حوس‌پرتی کردم! اصلاً من که می‌خواستم بگم.. خب چه بهتر‌!.. میگم و قضیه‌ی بابا رو هم پیش می‌کشم.." سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. انگشتانش را به هم می‌پیچید. طاها منتظر نگاهش می‌کرد. چقدر حرکات پراسترسش حالش را دگرگون می‌کرد. دیگر اطمینان یافته بود خواهر کوچکش عاشق شده و این را قشنگ از حال‌‌وروزش می‌فهمید. - راستش..یکی از همکلاسی‌هامه..ما.. عاقبت اشکش سرازیر شد. - ما..یه مدتیه..با هم آشنا شدیم.. نفهمیدم چی شد که..که..به هم علاقمند شدیم و .. اشکهایش را با انگشت پاک کرد. طاها می‌کوشید خونسردیش را حفظ کند. لحظه‌ای به سکوت گذشت. با حرکتی آرام از روی تخت پایین آمد و در اتاق قدم زد. تکتم دماغش را بالا کشید. می‌فهمید طاها منقلب شده، ولی چاره‌ای هم نداشت. باید می‌گفت ولی نه همه‌چیز را. - طاها!.. من.. نمی‌خوام خودخواه باشم.. می‌دونم باید زودتر از اینا می‌گفتم..ولی خب.. خودمم نطمئن نبودم.. از علاقش.. اینکه.. فین‌فین‌ می‌کرد و حرف می‌زد. - اینکه..واقعا منو به خاطر آینده‌ش می‌خواد یا از روی.. هوس‌بازی.. نمی‌خواستم تا خودم مطمئن نشدم حرفشو پیش بکشم.. - حالا مطمئنی؟! صدای طاها انگار از ته چاه بالا می‌آمد. - اوهوم.. - خب حالا مشکل چیه؟ - نمی‌دونم چیکار کنم..بابا حال و روز خوبی نداره..از یه طرفم هامون.. - پس اسمش هامونه! تکتم پاهایش را جمع کرد و به تخت تکیه داد. با بغض ادامه داد:" طاها درکم کن.. من.. " طاها برگشت طرفش. باید سرزنشش می‌کرد یا قوت قلب می‌داد؟ نگاهی به صورت پف‌کرده و سرخ از اشک تکتم انداخت. دلش به حال او می‌سوخت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { تکرار } قسمت ششم ♦️ پس خوب گوش کردم... شنیدم که صدایم می زنند (بیا اینجا..بیا پیش ما..منتظرت بودیم)... دهانش باز! چشمهایش از حدقه بیرون زده! و رنگ از رخسارش پریده است...ملعون نه در گفتارش صادق است و نه راهش هدایت کننده!!!... ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - محمدرضا گودرزی ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای یکشنبه- سه شنبه - پنج شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی‌ام - چطوری مهندس؟.
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* طاها به چشم‌های اشک‌آلود او نگریست. حالتی در آنها دید که نتوانست با تندی حرف بزند. سعی کرد لحنش مهربان باشد. - خب..اینکه تو وارد یه رابطه شدی که البته من تأییدش نمی‌کنم، چون اول از همه باید خانوادت‌و در جریان می‌ذاشتی. اون آقا هم اگه تو رو می‌خواد باید هم به خانوادش بگه هم ما بشناسیمش..اینا به کنار.. ولی هنوز که چیزی معلوم نیس..تو غمبرک زدی! تکتم پرید وسط حرفش. - طاها..من که بچه نیستم..دختر چارده ساله هم نیستم..همه‌ی اینارو خودم می‌دونم..من فقط نگرانم.. - نگران چی؟ هر وخ اومد تو این خونه..قضیه جدی شد.. بعد.. هنوز که نه ما اونو دیدیم نه می‌شناسیم..نه چیزی.. بعدشم..گیریم قضیه جدی شد..شتریه که در خونه هر دختری می‌خوابه.. چاره‌ای هم نیس.. - طاهاااا! - مگه دروغ میگم! تو تا آخر عمرت که نمی‌تونی ازدواج نکنی..اولا که بابا خداروشکر سَرِ پاست.. حالش اون‌قدرام خراب نیس..درثانی..بالاخره این نشد یکی دیگه پیدا میشه..تو که نمی‌تونی به فکر آینده‌ت نباشی..بابا هم به این امر راضی نیس..مطمئن باش اونم خوشبختی تو رو می‌خواد.. تکتم با نگاه غمگینی، چشم به او دوخته بود. طاها با لحن مهربان‌تری ادامه داد: " از همه‌ی اینا گذشته..من که بابا رو تنها نمی‌ذارم..تو هم اگه ازدواج کنی و بری.. من هستم.. من تا تو رو تو لباس عروسی نبینم زن نمی‌گیرم قربونت برم.. خیالت راحت.. تازه..اگه بخوامم یه روز ازدواج کنم..هرگز بابا رو ول نمی‌کنم..اینو مطمئن باش.." از جایش برخاست. آنچه را که می‌خواست بشنود، شنیده و آنچه را که می‌خواست بگوید، گفته بود. از حالت چهره‌ی تکتم هم، رضایت خاطرش را فهمید. - پاشو..پاشو که دارم از گشنگی ضعف می‌کنم. یه آبی به سروصورتت بزن شدی عین لبو..بیا یه چیزی بده بخوریم..بدو.. در حین رفتن گفت:" در ضمن، شماره‌ی این آقاهامون‌و هم میدی به من.." در آستانه‌ی در برگشت و خیلی جدی گفت:" خودم ته‌وتوش‌و درمیارم..مگه من چن تا آبجیِ مهندس دارم؟ همین‌جوری کشکی کشکی بدمش بره؟!" چشمکی زد و رفت. تکتم لبخند زد. با حرف‌هایی که طاها زد، آرام‌تر شده بود. طاها پشتوانه‌ی محکمی بود که از داشتنش غرق خوشی می‌شد و خدا را شکر می‌کرد که او هست. از همان بچگی هوایش را داشت. حمایتش می‌کرد. به‌خصوص روزهای بعد از فوت مادرشان. از هیچ محبتی در حقش دریغ نمی‌کرد. با قلبی مالامال از اطمینان و عشق، رفت تا بساط شام را برای دو مرد بزرگ زندگی‌اش فراهم کند. *** آسمانِ شب، زیبا بود. سیاه و گسترده. کم‌کم گرمای هوا رو به فزونی می‌رفت. پنجره را باز کرده بود و به حرف‌های تکتم فکر می‌کرد. حرف‌هایش درمورد طاها. گفته بود شماره‌اش را به او داده و دیر یا زود، تماس می‌گیرد. وقتی فهمید، عزمش را برای دورکردن فریناز از خودش، جزم‌تر کرد. باید به هر بهانه‌ای که می‌توانست او را به اصفهان می‌کشاند. مانده بود چه بهانه‌ای جور کند. توی همین فکرها بود که تلفنش زنگ خورد. ثریا بود. - هامون‌جان! خوبی مامان! - سلام! خوبم..شما چطورین؟ بابا خوبه؟ - همه خوبیم عزیزم.. هامون از کنار پنجره رفت سمت آشپزخانه. می‌خواست یک قهوه برای خودش درست کند. - چه خبر از امتحاناتت؟ بمیرم الهی! حتماً خیلی سختی کشیدی.. هامون همان‌طور که مشغول بود، جواب داد:" همه‌چی خوبه مامان..دو سه تا دیگه بیشتر نمونده.. دیگه چاره‌ای نیس..باید تحمل کرد.." ثریا کمی بااحتیاط گفت: "راستش زنگ زدم هم یه احوالی ازت بگیرم..هم بگم که..ما دو سه روز دیگه..با خاله سهیلات اینا..میایم اصفهان.." شاخک‌های هامون تیز شد. آه از نهادش برآمد. قلبش به تپش افتاد. فکر کرد برای گذاشتن دست او داخل پوست گردو، می‌آیند و کار تمام است. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. پرسید:"واسه چی میاین؟! " لحن ثریا کمی غمگین شد. - عموی آقا فریدون، فوت کرده. وصیت کرده که زادگاهش خاکش کنن.. خاله‌ت اینا قراره بیان، مام باهاشون میایم.. هامون نفس راحتی کشید. با کمی ناراحتی گفت‌:"خدا رحمتش کنه.." - تو خودتو نگران نکن مامان..ما مزاحمت نمیشیم..خونه دارن اینجا.. تو با خیال راحت به درسات برس.. هامون چینی به پیشانی‌ انداخت. با تعجب گفت:" خونه دارن؟! " - آره..یکی از رفقای آقافریدون خارج از کشوره. به آقافریدون گفته برین اونجا..فقط یه سرایدار تو خونه‌س..مام با خاله‌ت اینا میریم اونجا.. - باشه.. کی میاین؟ - پس‌فردا.. - اوکی..می‌بینمتون..فعلاً کاری ندارین؟ - نه برو مامان..مواظب خودت باش. هامون فنجانی قهوه ریخت. با خاطری آسوده، خودش را روی مبل رها کرد. پاهایش را بالا کشید. بی‌تاب بود تا زودتر تصمیمی بگیرد؛ اما نباید اشتباه می‌کرد. موبایلش را برداشت و شماره‌ی فربد را گرفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️
دعا هر روز ماه رجب🌹✨ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_یکم طاها به چشم‌
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* فربد غرق در تماشای فیلم، تخمه‌ها را تندتند می‌شکست و پوسته‌هایش را جلوی پایش می‌ریخت. پدرش بعد از جدایی، یک واحد آپارتمان خریده بود و با هم در آن زندگی می‌کردند. فربد مجبور بود تا وقتی کار ویزایش حل شود، با او زندگی کند، هرچند که برایش سخت بود. کارهای پدرش اینجا هم ادامه داشت. صدای زنگ موبایل، حرصش را درآورد. - اه..تازه به جاوایی حساس رسیده‌سا.. بدون اینکه روی صفحه را نگاه کند، تماس را وصل کرد. - الووو..بنال.. هامون که جا خورده بود، با تعجب گفت:" بنال چیه! درست حرف بزن.." فربد که فکر می‌کرد فرامرز دوباره تماس گرفته، پوسته‌ها را از روی شلوارش تکاند. - اِ..هامون توی! فک کردم فرامرزه..خُبی..چیتو هنو نخوابیده‌ی پرفوسور!.. خب ما را دَک کردیا.. - داشتم درس می‌خوندم.. تو باشی به هیچ کاریم نمی‌رسم..حالا گوش کن یه خبر خوب برات دارم.. فربد راست نشست. صدای تلویزیون را کم کرد. دوسه‌تا تخمه در دهانش انداخت. - بوگو..نکونه گنج پیدا کرده‌ی! آهان.. آب دهانش را همراه شوری تخمه‌ها پایین داد. چند تخمه‌ی دیگر در دهان انداخت. - ننه‌یه رضایِت داد.. - نه..اینا نیست.. - پَ چی! - فریناز داره میاد اصفهان! تخمه‌ها درسته پایین رفتند و توی گلویش گیر کردند." خاک به سرم شد! " به سرفه افتاد. با یک جست از جا برخاست. یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید. - کی؟! آ حالا چه وختی اومدنه؟! هامون با خنده گفت:" چی شدی؟! از حالا هول بَرِت داشته! عموی باباش مُرده.. دارن خونوادگی میان واسه مراسم.." فربد نشست. - هاااان..پَ خوش به حالی تو شد..عزا گرفته بودی چه‌جوری بکشونیش اینجا! ..بیا..چه عامو خُبی..تا عامو شووِر خالِدَم هوادا دارِد..اون‌وخ من..مرده‌شوری منا بِبِرِد با این اَقبالم.. - حالا غرغراتو بذار واسه بعد..باید به فکر اساسی بکنیم.. بعد از کمی مکث ادامه داد:" فربد..من همه‌ی امیدم تویی.." - امیدِد به اون بالاسَری باشِد دادا..بیبینم چیکا می‌کونم.. - فردا بعد از امتحان بیا خونه‌ی من..باید کل اخلاقای فرینازو برات بگم. در جریان باشی بهتره.. - باشِد..تا فردا.. چه کار باید می‌کرد؟ نگاهش به تلویزیون بود و فکرش مشغول. سعی کرد خودش را به بی‌خیالی بزند. هرچه پیش آید خوش آید. صدا را زیاد کرد. دوباره غرق تماشای فیلم شد. فکر کردن به این موضوع را به بعد مؤکول کرد. به فردا. قرار نبود فریناز تبدیل به مسئله‌ای جدی در زندگیش شود. فعلاً تنها مسئله‌ی مهم، رفتنش از ایران بود. فقط همین. *** - این‌جوری که تو میگی، کاری من دراومده که! با این تعریفای که تو کردی من بیچارم! ..به خدااااا.. هامون متفکر گفت:" تو سعی کن باب میلش رفتار کنی همین." چانه‌اش را که ته‌ریشی پوشانده بود، خاراند." ببین! من فقط بهش ضدحال می‌زنم..طوری رفتار می‌کنم که از اینجا اومدنش پشیمون بشه..تو باید برعکسش عمل کنی..یعنی هم رفتار منو بدتر جلوه بدی هم خودت یه جورایی.. - اِگه خر نشد چی؟! - تو سعی خودتو بکن..امیدوارم نتیجه بده.. درضمن..شاید لازم باشه تو رو به خالم اینا هم معرفی کنم.. - اوه..اوه..اینا دیگه کوجا دلم بذارم!..بابا من که نی‌می‌خوام بِسونمِش..راس‌راسی جو گرفتِسِدا.. هامون خیره‌خیره نگاهش کرد. " بِسونیشم بد نیسااا.." فربد پقی زد زیر خنده." نه بابا..را افتاده‌یا..اِزین خَبِرا نی دادا..صابون به دِلِد نَزِن.. من زن بیگیر نیسَم..اونم کی!..راسی چِشی من پِرید تو بَغَلی تو!..حالا بیام بسونمش!... حرفا می‌زِنیا.." - خب حالا.. چقدرم خودتو تحویل می‌گیری!..گربه دستش به گوشت نمی‌رسه! میگه پیف‌پیف بو میده!..اصلا ببین اون پا میده بهت.. - گربه هاان..دادا اِزین گوشتا زیاد تو دس‌و بالِمون هس..اونم پا میدِد..خُبَم میدِد..من مارا اِز تو سولاخ با همین زِبونم می‌کشم بیرون..این که دیگه یه جوجه تِیرونیه‌س.. - خواهیم دید.. ولی حواستو جمع کن سوتی ندی.. تو فقط یه کاری کن این از من بِکَنه.. - فقط بگم..اِگه نشد دیگه بعد طِلِبکاری من نشیا.. - اگه نتیجه نداد، دیگه میگم می‌خوام با یه نفر دیگه ازدواج کنم.. من می‌خوام این خودش به مامانم بگه هامون‌و نمی‌خوام.. نمی‌خوام رودرروی مامانم بایستم.. نهایتاً نشد مجبورم بگم دیگه.. - خب هر چی خدا بخواد هامون بلند شد. کنار پنجره رفت. نفس عمیقی کشید. آسمان زلال بود. لحظه‌ای در اندیشه‌ی تکتم فرو رفت و حال خوشی به او دست داد. همه‌ی این کارها فقط به خاطر او بود. اویی که حالا همه‌ی لحظات زندگیش را پر کرده بود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
✨🕊️آرزو میکنم ✨🕊️در اين صبح زیبا ✨🕊️مهر ، شادی ، عشق ✨🕊️محبت ، سلامتى همنشین ✨🕊️شما دوستان خوبم باشد ✨🕊️ *صبح تون زیبا و ناب* 💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { تکرار } قسمت هفتم (قسمت آخر) ♦️ پس خوب گوش کردم... شنیدم که صدایم می زنند (بیا اینجا..بیا پیش ما..منتظرت بودیم)... دهانش باز! چشمهایش از حدقه بیرون زده! و رنگ از رخسارش پریده است...ملعون نه در گفتارش صادق است و نه راهش هدایت کننده!!!... ♦️ صداپیشگان: کامران شریفی - نسترن آهنگر - مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - مسعود صفری - محمدرضا گودرزی ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ پخش: هر هفته روزهای یکشنبه- سه شنبه - پنج شنبه از کانال رادیو میقات @radiomighat @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✊ طنین الله‌اکبر امشب، ساعت 21 🔺به شکرانه ۴۳ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران، گلبانگ تکبیر «الله اکبر» در ساعت ۲۱ روز بیست و یکم بهمن‌ماه طنین انداز خواهد شد. 🔸وعده ما: ساعت ۲۱ امشب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_دوم فربد غرق در
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - وای هامونی! دِلمالِش گرفتم..خره انگاری تو دلم انقلابِس.. - اَه‌اَه..مردِ گنده.. یه ذره به خودت مسلط باش..خجالت نمی‌کشه..یه وقتایی مث این دخترای نُنُر حرف می‌زنی.. - خب دلم یه حالیه.. نی‌میدونم چمه.. - فربد..دیدار اول خیلی مهمه..تو رو خدا گند نزن.. - باشه بابا.. سرولباسم خُبه؟ یقه‌‌ی کتش را تکاند. کراوات مشکی‌اش را صاف کرد و نیم‌نگاهی به هامون انداخت. " جنتلمنی می‌بارِد اِز قیافه‌م!..تووَم یخده خودِدا شلخته بیگیر تا من بیشتِر تو چش بیام.." هامون چپ‌چپ نگاهش کرد. فربد قیافه‌ی مظلومانه‌ای به خودش گرفت. " خره به خاطری خودِد میگم.. جون دو تای.." وقتی رسیدند، هر دو از ماشین پیاده شدند. مراسم در ویلای بزرگی در خیابان عباس‌آباد برگزار می‌شد. بعد هم از آنجا به باغ رضوان می‌رفتند. فربد با دیدن ویلا، سوت بلندی کشید. " اممم عجب ویلایی!.." از در ورودی بزرگ ویلا که فرفروژه بود، گذشتند. باغچه‌ای مستطیل شکل، سمت راستشان بود که درخت‌های سرو درون آن را به شکل زیبایی هرس کرده بودند. ساختمان ویلا که نمای آن کلاسیک بود و آدم را یاد کاخ‌های قدیمی می‌انداخت، جلوشان سر به آسمان کشیده و باغچه‌های گرد و کوچک زیبایی پر از درختچه‌های سبز و گلهای رنگارنگ، روبه‌رویش قرار داشت. تنها از لباس مشکی کسانی که در رفت‌وآمد بودند، و تاج‌گلهایی که دورتادور مسیر سنگ‌فرش که به ساختمان ویلا می‌رسید، می‌شد فهمید این مراسم ختم است. فربد نگاهی به اطراف انداخت. سر در گوش هامون فرو کرد و آهسته گفت:" میگم اینا چوغوندِر لا خاک کردن؟ نه پارچه سیاهی، نه نوار قرآنی، نه چیزی.." هامون گفت:" هیسسس، حتماً سر خاک گذاشتن.. یا بعد میذارن..دو دیقه زبون به دهن بگیر!.." با هم وارد ساختمان شدند. یک سفره‌ی بزرگ که شبیه سفره‌ی عقد بود انتهای سالن به چشم می‌خورد. فرقش با سفره‌ی عقد، آن نوار پارچه‌ای سیاه بود که از بالا تا پایین سفره، کشیده شده و به جای نقل و نبات، خرما و حلوای مجلسی داخلش گذاشته شده بود. فربد دوباره زیر لب گفت:" چه عجب! یه پارچه سیا دیدیم اینجا! " اولین کسی که هامون دید، پدرش بود که با فریدون روی مبلهای گوشه سالن نشسته بودند و حرف می‌زدند. به سمت آنها رفت. فریدون با دیدن او، از جا بلند شد. - هامون جان! خوش آمدی پسرم! فربد، مرد قدبلندی را دید که ریش‌هایش را از ته زده بود. ابروها و موهای جوگندمی‌اش، معلوم می‌کرد پنجاه سال را رد کرده و کت وشلوار شیکی هم تنش بود. تیمور هم از جا بلند شد. - چقدر دیر کردی پسر! مادرت خیلی دلواپست بود. - تا اومدم از دانشگاه بیام، دیر شد. شما خوبین عموفریدون! .. فریدون به هردوشان دست داد. " ممنون! خوبم پسرم.. با اشاره به فربد گفت:"معرفی نمی‌کنی؟! " هامون به فربد نگاه کرد. نگاه شوخ و نافذش روی صورت صاف فریدون در حرکت بود. - ایشون دوستم فربد..همکلاسی دانشگاه، رفیق و یار همیشگی.. فربد کمی خم شد." خوشبختم آقا.." هامون رو با پدرش گفت:" مامان اینا کجان؟! " - طبقه‌ی بالا..الان میان.. همین‌که نشستند، ثریا همراه چندنفر دیگر، ازجمله خواهرش و فریناز به جمع آنها اضافه شدند. فریناز که از موقع ورودش در فرودگاه، سعی داشت توجه هامون را به خود جلب کند، جلوتر ازهمه به او نزدیک شد و گله کرد که چرا زودتر نیامده. چشمش به فربد افتاد. - اِ..شمایین؟..حالتون چطوره! واسه مامان اینا تعریف کردم چقدر شما بامزه‌این!..مامان ایشون همون دوست هامونه.. هامون اخم‌هایش را درهم کشیده بود. رفت کنار پدرش نشست. فربد خنده‌ی زورکی‌ای کرد و در دلش گفت:" وای‌وای‌وای..اِلای سه قلی بودی نِمِکدون! " سینه‌اش را صاف کرد و گفت:" راس می‌گویند..چقد باعثی خوشبختیه‌س که اِز من تعریف کرده‌ین.." با خنده سری برای دو خواهر و خواهرزاده، خم کرد. سهیلا که آرایشش معلوم نمی‌کرد پا در مراسم ختم گذاشته یا عروسی، بادبزن دورطلائیش را که با موهایش همرنگ بود، حرکت داد و پشت چشمی نازک کرد. همه نشستند. ثریا نگاهش بین هامون و فریناز در حرکت بود. هامون اما، در این فکر که چطور می‌تواند اوج کم‌محلی‌ها و ضدحال‌هایش را برای فریناز به کار ببرد. فربد سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی هامون را نگاه می‌کرد. به شدت در آن جمع، معذب بود و دنبال راهی می‌گشت تا فرار کند. هامون سرش را بلند کرد. متوجه نگاه‌های ملتمسانه‌ی فربد شد. می‌خواست چیزی بگوید که با حرف فریدون درجا میخکوب شد. - هامون‌جان! به سلامتی درسِت تموم بشه.. خیال ازدواج نداری؟! همه به هم نگاه می‌کردند. فربد لبهایش را گاز می‌گرفت که نخندد. سهیلا بادبزنش را تندتند تکان داد و با آن صدای تودماغی گفت:" وا..آقافریدون..الان چه وقت این سؤالاست.. شگون نداره تو مراسم ختم..لطفاً.." قیافه‌اش را طوری گرفت که انگار می‌خواست بگوید:" لطفاً خفه شین.." 👇👇👇
هامون صدایش را صاف کرد. فریدون برای اینکه حرفش را جمع کند گفت:"عموجان خدابیامرز...همیشه دنبال کارهای خیر بودن..به‌خصوص وصلت جوونا..ازدواج و اینها..مطمئنم ناراحت نمیشن اگر در مراسمشون حرف از این امور زده بشه.." دختران عموی فوت‌شده، صدای فین‌فینشان هوا رفت. سهیلا با گوشه‌ی دستمال، مثلاً اشکهایش را پاک کرد." خدا رحمتشون کنه.." هامون برای فرار از این بحث، با اجازه‌ای گفت و با گفتن" ببخشید"ی از جمع خارج شد. فربد را هم صدا کرد. فریناز با اشاره‌ی مادرش پشت‌سر آنها راه افتاد. هامون دستی لابه‌لای موهایش کشید و سمت آلاچیقی که گوشه‌ی حیاط ویلا قرار داشت، حرکت کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐تا دیده به روی چشم مولا وا کرد... 💐دل را به فدای غُربت بابا کرد... 💐با خنده‌ زیبای علی گونه‌ی خود... 💐در قلب مُحبان علی جا وا کرد... ☘دهم رجب میلاد باسعادت دُردانه اباعبدلله، شش ماهه کربلاء ، باب الحوائج، حضرت علی‌اصغر (ع) و (ع)مبارک...😍❤️
🌟 لوح | رهبر انقلاب: درس بزرگ به ما این است که در مقابل قدرتهای منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری ‌مردم را برای مقابله‌ی با این قدرتها برانگیزیم. ☑️ @Khamenei_ir
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_سوم - وای هامونی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* زیر آلاچیق یک‌دست میز و صندلیِ سفید با طرحی توری‌شکل چیده شده بود. سایه‌ی درختانِ کاشته شده در اطراف آن که روی آلاچیق افتاده بود، فضای دلپذیری برای یک خلوت دوستانه ایجاد کرده بود. وقتی هامون نشست، تازه فهمید فریناز هم دنبالشان آمده. از در ساختمان که خارج شد، حتی به فربد هم نگاه نکرد. دستانش را در جیب شلوار مشکی‌اش فرو کرده بود و با قدم‌هایی تند، خودش را به زیر آلاچیق رسانده بود. با دیدن فریناز پوفی کشید و با لحن زننده‌ای گفت:" من هرجا میرم تو باید عین سایه دنبالم باشی؟! اصلاً من نخوام تو رو ببینم چیکار باید بکنم؟! " فریناز با حالتی که انگار حرف‌های هامون برایش باورکردنی نیست، به او و بعد به فربد نگاه کرد. - تو چت شده هامون! این چه رفتاریه؟! فربد حرف فریناز را تأیید کرد." هامون! این چه برخوردیه با یه خانوم!..اِ.. " هامون چند قدم جلوتر آمد و رودرروی فریناز قرار گرفت. عصبی داد کشید:" کدوم رفتار!.. رفتار تو یا من! چرا نمیذاری یه لحظه هم راحت باشم!.." نزدیک صورتش با غیظ گفت:" میشه لطفاً تنهام بذاری!..برو.." فریناز که انتظار این حرفها را نداشت، لبهای لرزانش را گاز گرفت تا اشکش سرازیر نشود. توی چشم‌های هامون که هنوز خیره به او بود، نگاه کرد. نتوانست حرفی بزند. می‌دانست هر کلامی که از دهانش خارج شود فقط اوضاع را بدتر می‌کند. فعلاً باید عقب‌نشینی می‌کرد. سرش را به چپ‌وراست تکان داد و برگشت. هامون به فربد اشاره کرد که یعنی:" نوبت توئه! برو دنبالش! " فربد که فکرش را نمی‌کرد هامون به این زودی دست به کار شود، توی ذهنش در تکاپو بود که چه بگوید تا چند فحش نصیبش نشود. چیزی به ذهنش نمی‌رسید. با صدای حرص‌آلود هامون که گفت:" واسه چی ماتت برده، داره میره خب!.." دست‌وپایش را جمع کرد و تقریباً به دنبال فریناز دوید. با احتیاط صدایش زد. " فریناز خانوم لطفاً..صبر کونین.." فریناز بدون توجه تند قدم برمی‌داشت. فربد خودش را به او رساند. مقابلش ایستاد. " یه لحظه..خواهش می‌کونم.." فریناز با تندی گفت:" تو دیگه چی میگی؟! " فربد با آرامش نگاهش کرد. " من نه سری پیازم نه تهش..یه آدمیم که دلم قدی یه گنجیشکه... این هامونی.. سرش را پایین انداخت و مثلاً حرص خورد." لا‌اله‌الاالله..حالا هی می‌خوام فوشش ندم..مِگه میذارِد.." فریناز با تعجب گفت:" مگه شما فحشم میدی؟! " فربد که کار را خراب دید با دستپاچگی گفت:" نه..فکری بد نکونین..اِز نظری ما اصفونیا گوساله.. نکبِت.. لا خاک بری..برو گمشو..اینا فوش محسوب میشِد..البته منظوری نداریما..به خدااا.." فریناز خنده‌اش را جمع کرد. فربد که فرصت را مناسب دید گفت:" شوما حالا عصبانی‌ن..اِگه با این حالِدون برین تو خونه مادِرِدونا بقیه را هم ناراحت می‌کونین..بی‌یَین بی‌شینین تا یُخده حالِدون خُب شِد بعد.." فریناز حرفش را قطع کرد. " چی میگین شما!..اتفاقاً من می‌خوام همه بفهمن این چه رفتاری با من داشته!.." و راه افتاد که برود. فربد که کفرش بالا آمده بود؛ ولی به روی خودش نمی‌آورد، تقریباً با صدای بلندی گفت:" باشه هر جور راحتین..تو این اوضاع احوال برین هم اعصابی خودِدونا بهم بیریزین هم اونا را.. هامونم کَکِش نی‌میگِزِد.." این را که گفت، فریناز قدم‌هایش را کندتر کرد. فربد نزدیکش رفت. قیافه‌ی آدم‌هایی را گرفته بود که انگار پلنگی را شکار کرده‌اند و حالا به خودشان می‌بالند. به او که رسید مظلوم شد. - بی‌یین.. واسه گله‌گذاری وقت هس..بذارین سری فرصِت..هر کاری به موقعی خودش..بد میگم؟!.." با دست فریناز را به سمت آلاچیق هدایت کرد. فریناز کمی فکر کرد. بد هم نمی‌گفت. می‌توانست حداقل تا شروع مراسم کمی خودش را با این پسر بذله‌گوی اصفهانی گرم کند. چه اشکال داشت. با او همراه شد. وقتی رسیدند، هامون آنجا نبود. هیج‌کدام هم ندیدند کجا رفت. فریناز رفت روی صندلی نشست. پا روی پا انداخت. به فربد نگاه کرد. این پسر پر از انرژی مثبت بود. لبخندی زد. فربد گفت:" من الان برمی‌گردم.." - کجا میرین! - شوما گلودون خُش نشد..میرم یه چیزی بیارم ریامون حال بیاد.." در دلش گفت:" کار از محکم کاری عیب نی‌میکونِد.." جوری حرف می‌زد که انگار ویلا مال خودش بود. فریناز گفت:" نمی‌خواد..گوشیتون‌و بدین بگم بیارن.." فربد گوشی‌اش را سمت او گرفت. تا فریناز صحبت می‌کرد به اطراف چشم ‌انداخت. هامون را ندید. با خودش گفت:" مارمولِک معلوم نی اِز کودوم پشت‌وپَسَله‌ی دارِد مارا می‌پاد.." با صدای فریناز به خودش آمد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش،مشهدی محمدحسین،به او علاقه ی خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ،زندگی را به پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال ۱۳۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از به آموزش و پرورش منتقل شد. ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد. مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم زیر آلاچیق
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* - شما باید از زیروبم هامون خبر داشته باشین، نه؟ فربد سر برگرداند. چشمش در چشم فریناز افتاد. دیگر اثری از ناراحتی چند لحظه قبل، در آن پیدا نبود. روسری‌اش افتاده بود روی شانه‌ها و موهای صافش که تا روی بازوهایش می‌رسید، پریشان شده بود و او هیچ تلاشی برای پوشاندنشان نمی‌کرد. فربد مخفیانه براندازش کرد. در ظاهر هیچ نشانه‌ای برای برانگیختن احساسش نداشت. به نظرش فقط رنگ و لعاب بود و بس. می‌خواست به ظاهر و پوشش او توجهی نشان ندهد؛ ولی هامون گفته بود یکی از خصوصیات بارز او علاقه به تعریف و تمجید از ظاهرش است و از این کار لذت می‌بََرد. برای همین به جای جواب دادن به سوال او، گفت:" این رنگ مانتو خیلی بِدون اومِده..معلومه حسن سلیقه دارین.." فریناز که انتظار این تعریف را نداشت، تکیه‌اش را به صندلی داد. لبخندی از سر رضایت به لب آورد." ممنون..ولی این جواب من نبود. " فربد کمی فکر کرد. پا روی پا انداخت و شلوارش را که خاکی هم نشده بود، تکاند. در همان حال گفت:" والا..هامون خیلی اهلی رفیق بازی و دردی دل و این حرفا نیس..البته ما اِز وقتی اومِد اینجا با هم دوس شدیم ولی خب..به منم پا نی‌میداد..کلاً آدمی توداریه.." - کسی تو زندگیشه؟ فربد چندبار پلک زد. سرش را پایین انداخت. سنگینی نگاه او را روی خود حس می‌کرد ولی جرات نداشت به او نگاه کند. صدایش را صاف کرد:" گفتم که بِدون..توداره ولی حالِتاش دیگه دستم اومده..این آدِم خودشم دوس نی‌میداره چه برسه به یکی دیگه..این فقط سرش تو کتاب و جزوه و پروژه‌س..وخ نی‌میکونه به خودش برسد...نه!..اگه بود من میفمیدم.." نیم‌نگاهی به فریناز انداخت. از قیافه‌اش پیدا بود، حرفش را باور نکرده. سعی کرد بحث را عوض کند. - من یه سوال ازِدون بپرسم؟ فریناز فقط سرش را تکان داد. فربد در دلش گفت:" انگاری تکبر تو خونواده اینا موروثیه..خب اون زِبونی یه مثقالیدا تکون بده..نی‌میمیری که.." - میگم..شوما چرا اینقد برا این آدم، خودِدونا کوچیک می‌کونین؟.. البته ببخشینا..هامون رفیقمه ولی خب این فقط تحقیرکردنا بلده..چرا تحملش می‌کونین؟ فریناز آهی کشید." جوابش واضحِ..دوسش دارم.." - ولی به نظر من این دوس داشتنی یه طرفه به دردِدون نی‌میخوره.. - یه طرفه؟! - خب بله دیگه..رفتاراش که داد می‌زِند شوما را نی‌میخواد..ببخشید این‌جوری میگماا..ولی عشقم که زورکی نی‌میشه..میشه؟ یه نمونِشم همین چن دیقه پیش.. فربد ساکت شد. حالت‌های عصبی را در او به وضوح مشاهده می‌کرد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود و دم‌به‌دم لبش را می‌گزید. فربد هر لحظه منتظر بود با دادوبیدادِ او مواجه شود، ولی او ساکت و عصبی فقط پوست لبش را با دندان‌هایش میکَند.. باید کمی به او وقت می‌داد. فکر کرد توضیح اضافه عصبی‌ترش می‌کند. همان لحظه زنی نسبتاً چاق با سینی‌ای که حاوی دو لیوان شربتِ آلبالو بود نزدیکشان شد. لیوانها را روی میز گذاشت و گفت:" کار دیگه‌ای ندارین خانم؟! " فریناز دستش را به نشانه‌ی مرخص کردن او تکان داد. فربد رو به زن گفت:" دسی شوما درد نکونه حج خانوم..به زحمِت افتادین.." زن با لبخندی جوابش را با " نوش جان " داد و رفت. فریناز لیوان را برداشت و کمی از شربتِ خنک نوشید. بدون مقدمه گفت:" به شما نگفته چرا از من خوشش نمیاد؟ این حتماً دلیلی داره..من مطمئنم پای یه نفر دیگه درمیونه که به من اهمیت نمیده..مگه نه؟!" چیزی درونش می‌جوشید. حس ششم زنانه‌اش به او اخطار می‌داد قطعاً چیزی وجود دارد ولی حرف فربد دچار تردیدش کرد. - والا خانوم..دفه قبل یادِدون رفت بادون چیکار کرد؟ من مطمئنم این اِز همون اولم به شوما رو نی‌میداده..دُرُس نی‌میگم؟!.. ببینم اصا شوما حرفی عاشقانه یا حرکتی عاشقانه از این آدِم دیده‌یند تا حالا؟! منتظر فریناز را نگاه کرد. - نه ولی به این بدی هم نبود.. - دیگه حتماً به اینجاش رسیده دیگه.. با دست تا زیر گلویش را نشان داد. با نگاه غضبناک فریناز فهمید تند رفته. لیوان شربت را برداشت و خورد. صدایش را صاف کرد و گفت:" ببخشید من اینقد رُک حرف می‌زنما..آخه.. دلم نی‌میخواد شوما.. عذاب بکشین.. هامون رفیقمه..ولی همیشه بابتی این کاراش سرزنشش کردم..من شب و روز باهاشم..اِگه چیزی بود حتما من می‌فمیدما بِدون می‌گفتم..این مدتی که با هم بودیم نه حرفی اِز شوما میزِد نه کسی دیگه..باور کنین.. فریناز با هر کلام فربد، بیشتر از هامون ناامید می‌شد. 👇👇👇
- به نظری من..وقتِدونا تلفی این ازخودراضی نکونین.. این همه منتظرش موندین چیتو شد؟ حتی کم مونده بود جونِدونا بدِیند..آی براش مهم بود؟.. اینا را میدونِدا.. سری همین موضوع کلی با هم بحث کردِیم..به خرجِش نیمیرِد..من مثی برادِرِدون.. به عنوانی رفیقی هامون..دارم میگم از این هامون آبی برا شوما گرم نی‌میشِد.. گیریم ازدواجم کردین.. زندگیدون دوومی نداره چون دوس داشتن بایِد دو طرفه باشِد.. نتیجه عشقی شوما تا حالا چی‌چی بوده؟ جز تحقیرا.. توهینا.. من جا شوما بودم عطایی این عشقا به لقاش می‌بخشیدم.. لیوان شربت را تا ته سرکشید." والا.." فریناز آرام‌آرام شربتش را می‌خورد و در سکوت به حرف‌های فربد گوش می‌داد. اینها جملاتی بود که هزار بار در خلوت با خودش تکرار کرده بود. می‌دانست کارش احمقانه است. ولی دست خودش نبود. انگار اگر او را به دست نمی‌آورد، شکست مفتضحانه‌ای را قبول کرده بود. او طی این سالها شاهد غرور لعنتی او بود و تا حالا همه چیز را تحمل کرده بود؛ اما رفتار امروزش فرای تحملش بود و دیگر نمی‌توانست از آن چشم بپوشد. فربد داشت به یاکریمی که لبه‌ی باغچه نشسته بود، نگاه می‌کرد. ترجیح داد سکوت کند تا او بتواند حرف‌هایش را درست پیش خودش حلاجی کند. بعید می‌دانست به این راحتی پا پس بکشد. با خودش فکر کرد: هامون باید با معرفی تکتم قال قضیه را بکَنَد. در همین افکار بودند که سروصدای مهمانانی که داخل بودند درآمد. همه داشتند آماده می‌شدند که سر مزار بروند. فریناز بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد از فربد جدا شد و سمت آنها رفت. فربد در حالی که برمی‌خاست در دلش گفت:" اینم لنگه هامونِس..اون‌وخ تا حالا کف کردم بسکی حرف زِدم یه تشکری خشک و خالی‌ام نکرد..نکبِتی.." داشت سمت ساختمان می‌رفت که دستی روی شانه‌اش نشست. فربد با دیدن هامون گفت:" اِلای بالا پر بِزِنی هامون..پ تو کودوم گوری بودی! منا ول کردی رفتی با این نکبت که لنگه خودِده‌س.." هامون پوزخندی زد. " حالا شیری یا روباه؟! " - هیچ‌کودوم.. یه گربه‌م که دنبالی موشه از این سولاخ میره تو اون سولاخ.. - خب چی می‌گفتین این همه وقت! فربد دستی به کت و شلوارش کشید. " حالا تابلو نکون دارن نیگامون می‌کونن بیا بریم بیرون.. تا بِد بگم.." با هم برگشتند و از ویلا خارج شدند. فربد در طول راه تمام آنچه بینشان گذشته بود را برای هامون تعریف کرد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
_آره حق باتوئه من فقط خدمتکارتم،وقتی به این فکر میکنم که قراره توی عروسی تو و مریم ساق دوشتون باشم بی اختیار اشکم میریزه. دارم سعی میکنم بجای تو گفتن بهت بگم شما، ولی نمیتونم، نمیتونم بهت فکر نکنم. چشامو میبندم تورو میبینم، باز میکنم تورو میبینم. نگاهش خیره بود و چیزی نمیگفت. نمیخوای یه چیزی بگی؟ لااقل بهم بگو برم گم شم. اصلا خودمو مامانمو ازاینجا بنداز بیرون، این سکوتت آدمو کر میکنه. اگه منو نمیخوای وبامریم داری منو فراموش میکنی پس چرا عکسمو نگه داشتی؟ خودم توی کمدت دیدمش. تو هم نمیتونی منو فراموش کنی واسه توهم سخته... بااین حرفم عصبی اومد سمتم.نزدیکم ایستاد، قلبم به تپش افتاد.به چشمام خیره شد و حرصی گفت: _کافیه دیگه بهت گفتم همه چیز بینمون تمومه، توبرای من فقط یه خدمتکار ساده ای .... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672