eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
گذشت جمعه... ولے خب دعـاے مــا نگرفت دعـا ڪه نـہ ، ادعـاے مـا نگرفـت ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠 آیـــــات مــــهدوی 💠 💮 وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا 💮 « شمس / ۱ » 🔸 ترجمه قسم به خورشید و تابش و نور آن ✅ امام صادق علیه السلام در تأویل این آیه فرمودند: منظور از خورشید وجود مقدس امیر المؤمنین علیه السلام و مقصود از تابش آن حضرت قائم علیه السلام و ظهور آن حضرت میباشد.. 📚 بحار الانوار ۲۴ / ۷۲ 🌟چشم براه تابش نور توییم یا مهدی 🌺أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لوَلیِّڪَ الْـفَـرَج🌺
🌙شب بخیر یعنی سپردن خود به خــدا و آرامش در نگاه خدا یعنی سیراب شدن در دستان و آغوش خـــدا شب بخیر یعنی شکوفایی روزت سرشار از عشـق به خــــ♡ـــــدا ⭐️شبتـــون آروم و در پناه خـــداے مهربان🌙 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌞🍃 طوری لبخند بزنید که گویی:  هرگز گریه نکرده اید 😄 طوری بجنگید که گویی:  هرگز شکست نخورده اید ❌ طوری عشق بورزید که گویید:  هرگز قلبتان نشکسته ❤️ طوری زندگی کنید که گویی:  آخرین روز عمرتان است روزِتــــــ🌺ون شـــــ🍃ـاد😃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_83 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام "عین" _خدابخیر کنه، این جور که
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم یکی‌از تکه چوب ها را برداشتم و شروع کردم به برش. گاهی با اره کار میکردم. اما این کار ظرافت بیشتری لازم داشت. خسته شده بودم . اقا سید نبود. حسام الدین هم که کارخانه بود و گفته بود زودتر خودش را میرساند. چادرم را در آوردم. برای برش با اره به مشکل برخورده بودم. دستم توان برش نداشت. باخودم گفتم تو را چه به نجاری؟! این کار مردانه است. بعد دوباره جواب خودم را دادم. _بله، اما وقتی برای نون شب هم محتاج باشی و نخوای گدایی کنی حاضری تو معدن هم کار کنی چه برسه به نجاری. تا اینجاشم خدا بهت لطف کرده هیوا خانم. بله لطف کرده که جای خوب و راحت بدون مزاحم برات فراهم کرده. برای ادامه ی کار در گِل مانده بودم. نمیخواستم ریسک کنم و کار را خراب کنم. در مانده روی نیمکت چوبی نشستم. هنوز آن قدر راه نیفتاده بودم که بتوانم تنهایی از پس برش های ریز و ظریف هم بر بیایم‌ نگاهم به قفسه کتاب ها افتاد. نمیدانستم اجازه داشتم کتاب بردارم یانه . به خودم گفتم: اون که بدون اجازه دفترچه ام رو برداشت تو هم بردار. اما بعد چیزی مانعم شد. حرف های استاد صارمی توی گوشم پیچید: "اگر اون آدم اشتباهی کرد که تو نباید عینا اونو انجام بدی! تلافی مال آدمای ضعیف هست. تو که قوی هستی اصلا حتی بهش فکر هم نکن. این نشون دهنده ی ضعف توئه که خودتو با اون بنده خدایی که در حقت خطایی کرده، گناهی کرده یا اشتباه کرده. مقایسه کنی! درسته با تلافی احساس خوبی بهت دست میده چون فکر میکنی بیحساب شدین اما در واقع از نفست شکست خوردی. بچه ها الان دیگه وقت ضعیف بودن نیست. هرکی ضعیف باشه تو آزمون های سخت تر نمیتونه بالا نمیاد از قافله جا نمونید. از بند خودت رها شو، اون آدم رو اگر کم میبینی پس اشتباهش رو هم کم ببین. اگر در برابرت عددی نیست، پس خطا و گناهش رو هم عددی حساب نکن. وقتت رو بابت اشتباه دیگران تلف نکن. یه هو چشم باز میکنی میبینی ای داد غافل ! کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی ره ز پرسی، چه کنی چون باشی حرف هایش در گوشم می‌پیچید. روز ملال انگیزی بود. بی حوصله بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره حسام الدین از جا پریدم و جواب دادم. _بله آقا انگار از پشت گوشی با کسی صحبت میکرد، بعد از کمی مکث پرسید : هنوز کارگاه هستید؟ در دل گفتم جای دیگری باید باشم مگر؟ _بله آقا _کارتون خوب پیش میره؟ دنبال جواب میگشتم. اصلا گفتنش درست بود که نمیتوانم درست چوب را اره کنم. لبم را از داخل دهان جویدم. با لحن آرامی گفتم: بد نیست. _اشکال نداره بمونید آقا سید با دخترشون دارن میان اونجا، منم سعی میکنم زودتر خودمو برسونم. یعنی در گِل ماندنم را میدانست؟ _فقط خانم فاتح هرکاری میکنید زودتر این خرده کاری ها انجام بشه،هرچیزی لازمه یادبگیرید شده چند روز فشرده آموزش لازم رو ببینید.چون من یه سفر در پیش دارم. قبلش میخوام کار تحویل داده بشه . _بله چشم تا رسیدن سید هاشم و دخترش خودم را مشغول کردم. کمی به کارگاه رسیدم. وسایل اضافه را گوشه ای گذاشتم. با صدای سهراب و صحبت کردنش با آقا سید فهمیدم رسیده اند. چادرم را پوشیدم . سید هاشم یا الله گویان از سرداب پایین آمد. پشت سرش هم دختری چادری که رویش را گرفته بود پایین رسید. اطراف را نگاهی کرد وقتی از نبود نامحرمی خیالش راحت شد چادرش را کنار زد. شنیده بودم آدم ها شبیه اسمشان می شوند. درست یا غلط نمی دانم. اما زهرا سادات را از همان لحظه ای که دیدم، درخشندگی در تک تک رفتارش موج میزد. بارویی گشاده و مهربان سلام کرد. زهرا سادات قدی متوسط داشت. با اندامی لاغر و صورتی کشیده. پوستی نسبتا روشن و چشم و ابرویی مشکی. چیزی که در چهره اش بیشتر به چشم می آمد مژه های پرپشتش بود، خال کوچک و کمرنگی پایین گوشه ی لبش. جایی بین چانه و لب . و لبخند ... لبخندی که خیلی برایم آشنا بود. انگار روزی از جنس این لبخند را همین حوالی دیده بودم. آقا سید گفت: زهرا سادات بابا، ایشون خانم فاتح هستند که گفتم. جلو رفتم و با احترام به زهرا دست دادم. مادر همیشه میگفت احترام سادات واجب است. مادرم هر وقت زن سیده ای میدید خم میشد و دستش را می بوسید. جلوتر از سادات قدم بر نمیداشت. زهرا دستم را به گرمی فشرد و گفت: خیلی خوشحالم از دیدنت. من زهرام _منم هیوام، منم خوشحالم سید هاشم گفت: بابا جان تا حاج حسام از راه نرسیده شروع کن یه سری توضیحات به هیوا خانم بده زهرا چادرش را از سر کند و کنارم ایستاد. _ببخشید من با چادر نمیتونم کار کنم چون چادرم کش نداره سخته. تکه چوبی برداشت و به طرف میز رفت. مغار و سوهان را برداشت. بعد از برش، شروع به فرم دهی کرد. بالای سرش ایستادم و به تک تک حرکاتش خیره شدم. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
خوب عمل کردن بسیار بهتر از خوب حرف زدن هست🦋 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
درهای‌خانه را باز کن‌ و پرده‌ها را کنار بزن از پشتِ پنجره "بهار را ببین‌که" آرام آرام از میان ‌درختان ‌قد می‌کشد! بعد تمامیه دلواپسی‌های ‌خودت ‌را در آغوش ‌آن رها کن. عطرش ‌را ببوس‌و دست از هر چیزی‌که میان ِ‌گذشته‌ زندانی‌ات ‌کرده بکش ‌و بدان‌ کــــــــــه لبخند تو می‌تواند هر خانه ای را سرسبز کنه....😊🍃🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
زیبازندگی‌کردن را یادبگیریم👇 🔹️اگر کرونا خوردنی بود! مابچه هیئتی ها، بسیجی ها، راهیانِ نوری ها، خادم ها، حاضربودیم بخوریم ولی یک خَش روی مردممون نیوفته🇮🇷 سلامتی مدافعان سلامت کشورمون صلوات ❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦ @koocheyEhsas
🌸🍃 همه ی ما  به خاطر دلایل خاصی اینجا هستیم  زندانی بودن در زندان گذشته ات رو رها کن  به طراح زندگی آیندت تبدیل شو… •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اگرمثبت فکر کنید🙇🏻‍♀ 👌➕اتفاقات مثب براتون میفته •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
زندگی هرگز نمی تواند کامل باشد اما همیشه می تواند زیبا باشد! ** •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌔⭐️🌟✨ هیچ طبیبی مانند اندیشه ای شادی آفرین برای از بین بردن بیماریهای جسمانی نیست. و هیچ داروی آرام بخشی مانند نیت‌ و عمل خیر برای‌کاهش غم و اندوه دیگران وجودندارد. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌞🍃 به خدا که وصل شوی آرامشی وجودت را فرا می گیرد که نه به ‌راحتی می‌رنجی، و نه به ‌آسانی می‌‌رنجانی…. آرامش، سهم دل‌هایی ست که نگاهشان به سمت خداست…. روزِتــــــ🦋ون خدایـــی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸 🌸 (عج) مےفرمایند : منم که زمین را از عدالت لبریز می‌کنم ،🌱 چنانچہ از ستم پُر شده است .☝️ 📙 بحارالانوار ، ج۵۲ ، ص۲ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
وقتی یک نفر به شما پرخاش میکند فقط و فقط یک هدف را دنبال میکند: عصبانی کردن شما... و بهترین روش برای مقابله با او اینست که، عصبانی نشویم و او به هدفش نرسد.... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_84 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام یکی‌از تکه چوب ها را برداشتم و ش
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا سادات بود. تک تک حرکاتش را نگاه میکردم. وقت تقلید بود و اجرای کار. با چادر نمیتوانستم چوب ها را برش بزنم. مانتوام بلند بود. روسری بلند قواره داری هم زیر چادر پوشیده بودم. چادرم را در آوردم و مشغول شدم. سید هاشم نگاه نمیکرد این را از باز و بسته کردن پلک های زهرا سادات فهمیدم که با صف مژه های بلندش میگفت: راحت باش. بابا هاشم نگاه نمیکند. که اگر هم نگاهش بیفتد اصلا تو را نمی بیند. بابا هاشم همه ی حواسش به یارَش هست. به دلدارش هست. به اره و مغار و سوهانش هست. بابا هاشم آدمیزاد نمی‌بیند اما آدم ها را می‌بیند. بابا سید او میبند و جز او هیچ! زهرا با لبخند ایرادات کارم را میگفت. بین کار کردن هم حرف هایی میزد که نزدیک بود صدای خنده ام کل کارگاه را بگیرد اما جلو دهانم را میگرفتم. باورم نمیشد این دختر سید، این قدر بزله گو باشد. سید همان طور که پشتش به ما بود گفت: زهرا رفت رو منبر یکی‌ بیاردش پایین. زهرا سادات با شیطنت خاصی گفت: نمک پرورده تم سید جان . شیخ شمایی ما پارکابیتیم سیدهاشم سرش را چند بار تکان داد و گفت: هیییع پدر صلواتی این زبون رو اگر نداشتی چیکار میکردی؟ حیف باید واعظ میشدی زهرا سادات در بین بزله گوییش لبخندش را جمع کرد. سرش را زیر انداخت و خیلی جدی گفت: واعظی که خودش اهل وعظ نباشه چه فایده؟ بین حرف های دختر و پدر مانده بودم. به صمیمیت بین این دو نفر غبطه میخوردم .پدرم از زمانی که یادم می آید سر کار بود شب ها به خانه می آمد. این مدت هم که روی جا افتاده بود و اخلاق هایش کمی عوض . فقط مادر بود که قلقلش را بلد بود. زهرا سادات روی گشاده و خوش مشربیش بیشتر از ظاهرش به چشم می آمد. شاید در نگاه اول وقتی او را با هانیه مقایسه میکردم از زمین تا آسمان فرق داشت. اما خلق و خویش از همان ابتدا در نظرم مرا به خود جذب کرد. _اصلا فکر نمیکردم این قدر شوخ باشی. زهرا سرش را بالا گرفت و با تعجب گفت: توقع داشتی مثل میر قلندر باشم؟ لپش را پر باد کرد ، ابروهایش را در هم گره زد. دو با دستش کنار بدنش فیگور گرفت و گفت: اینجوری.. توقع داشتی اینقدر خشن و عبوس باشم؟ خنده ام گرفته بود. _آره با یه سیبیل چخماقی تا بنا گوش. زهرا هم مثل من شانه هایش لرزید. با صدای سلام بلند حسام الدین درحیاط که با سهراب حرف میزد. به خود آمدیم. سید هاشم نگاهش را به زهرا داد. زهرا مثل برق جهید و چادرش را سرش انداخت. من هم چادرم را برداشتم و پوشیدم. زهرا کاملا رو گرفته بود مثل زینب‌. من اما نمیتوانستم. هنوز برایم درکش سخت بود. زهرا سادات مرا یاد زینب می انداخت. چادر من آستین دار بود. و همیشه قرص صورتم پیدا . هیچ وقت نمیتوانستم طور دیگری رو بگیرم. حسام الدین یا الله گویان وارد کارگاه شد. نگاه گذرایی به ما کرد.سلام گفت و به طرف سید رفت. از این رفتارش خوشم می آمد. تعادل داشت. از آن آدم هایی نبود که اصلا زن جماعت را آدم نبیند یا از آن هایی نبود که تمام حواسشان به جنس زن است و گاهی به هم نوعان خود توجهی هم میکنند. حسام الدین حرکاتش حساب شده بود. ناخوداگاه حواسم جمع محبت های حسام الدین و سید شد. شاخک هایم فعال شد. نمیدانم چرا زهرا سادات را به حسام الدین ربط دادم. دختری که براندازه ی حسام باشد. اما راستش را بگویم کمی دلم لرزید. خودم هم نمیدانم چرا؟ حسادت میکردم؟ زهرا سادات آرام کنار گوشم نکته ها را میگفت. گاهی متوجه نگاه های گاه و بیگاه حسام الدین به این سو میشدم .اما از نگاهش هیچ نمیفهمیدم. جین پیشانیش همچنان تنها چیزی بود که حین کار کردن در صورتش پیدا بود. حسام الدین با اقا سید مشغول بود. زهرا سادات آرام اشاره کرد که کار اره را به او واگذار و خودت به سوهان کشیدن مشغول شو. برش های کوچک و ظریف چوب را سید هاشم انجام میداد. نمیدانم چرا خجالت میکشیدم از حسام الدین بخواهم این کار را انجام دهد. کمی این پا و آن پا کردم که سید هاشم همان طور که سرش پایین بود به حسام الدین گفت: آقا جان یه سمت اون طرف برو ببین خانم فاتح کمکی لازم نداره. فکر کنم اره کردن براشون سخته سید هاشم به دادم رسید. نفس عمیقی کشیدم و کنار ایستادم. حسام الدین شروع به اره کردن چوب کرد که ناگهان زهرا سادات گفت: لطفا یه کم مایل به چپ ببرید. حسام الدین نگاهش را بالا آورد .اما فوری سرش را پایین انداخت و گفت: بله چشم . عقب ایستادم و کارهایش را تماشا میکردم. نمی دانم چرا دلم آشوب بود. کمی با خودم نهیب زدم. سید هاشم حین کار کردن پرسید: راستی از رفیقت چه خبر؟ حسام الدین دست به جیبش برد و دستمالی از جیب بیرون کشید و عرق پیشانیش را پاک کرد. _کدوم دوستم؟ _همونی که وکیله. مهدی آقا 👇👇👇
حسام الدین لبخندزد. این لبخند با بقیه لبخندهایی که به شمردن هم نمیرسید، فرق داشت. _خوبه درگیره برای خودش با پرونده ها سیدهاشم تکه موبی برداشت و به هم چسباند . _کارش هم سخته. خیلی توان میخواد با همه سر و کله بزنی. اما از اون جوونهای روشنه . چند وقت پیش کاری برامون پیش اومده بود بچه ها معرفیش کردن .رفتیم پیشش. الحمدلله به کارش هم وارده. همان موقع گوشی حسام الدین زنگ خورد . اره را کنار گذاشت و از جیبش موبایلش را بیرون کشید. به صفحه اش نگاه کرد و گفت: چقدر هم حلال زاده است. خودشه گوشی را جواب داد : _سلام اخوی خوبی؟...آره... خب، چی شده؟ ...جدی میگی؟ نه نه اونجا نیستم. کارگاهم میتونی بیای اینجا.پس بیا آره بیا یه مهمون هم دارم باید بیای ببینیش... باشه منتظرتم . حسام الدین موبایلش را قطع کرد و رو به سید هاشم گفت : داره میاد اینجا سید هاشم لبخند زد و گفت: این جوون همیشه سیمش وصله . حسام الدین لبخند کم جونی زد و با سر تایید کرد. از ما فاصله گرفت و بیرون رفت. زهرا سادات سر پا ایستاد و گفت: بابا هاشم بهتر نیست بریم دیگه. سید هاشم نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: یه کم دیگه میمونیم بعد میریم. کاری داری مگه بابا جان؟ زهرا سادات چادرش را کمی باز کرد و گفت: نه همینجوری گفتم. دقایقی بعد گلابتون، فروغ الزمان و سهراب وارد کارگاه شدند. گلابتون سبد میوه ای به دست گرفته بود و سهراب سینی چای و مخلفات دیگر. فروغ الزمان چادر سفید نماز را پوشیده بود. با دیدن سید هاشم جلو رفت و با احترام سلام کرد. نگاهش که به زهرا سادات افتاد چشم هایش درخشید. و با گرمی با او خوش و بش کرد. _چقدر مشتاق دیدارتون بودم .خدا رحمت کنه مادرت رو. گلابتون در ادامه ی ابراز ارادت ها به زهرا سادات گفت: نور به قبرش بباره، خانم بود. یک پارچه ماه زهرا با لحن مودبانه و مهربانی گفت : خواهش میکنم. خوشحالی وصف ناشدنی در وجود حسام الدین موج میزد. در دل گفتم: کم مانده دیبا و پریا بیایند. از قضا حدسم درست بود. دقایقی بعد سر و کله ی دیبا یا بهتر بگویم خانم مارپل هم پیدا شد. در دل گفتم خدا بخیرش کند. ـــــــــــــــــــ 🌺برنامه پارت گذاری رمان خوشه ی ماه مثل گذشته است. مگر استثنائا مثل امشب دو روز پشت سرهم بزنیم. من هر زمان که مغزم کشش داشته باشه مینویسم و وقتم یاری کنه . لذا برای ادامه دادن گاهی نیاز به تمرکز و فاصله گرفتن از رمان دارم. ببخشید که ترتیب منظمی شاید پیش نیاد. چون واقعا دست من نیست. این رمان روزانه نوشته میشه و برای همین گاهی با اخلال و فاصله مواجه میشه. اینها رو نوشتم که درکم کنید و مجددا پیام ندید☺️ بهرحال ممنون از صبوریتون 🌺 ↩️ ... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🌤 چہ فایدہ ڪہ تشـنہ‌ایم و حیف آب نیست..... ♥️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🐥🌼 (ص) می فرمایند : کسے کہ کودک گریان خود را راضے و آرام ڪند ،👌 خداوند در بهشت آنقدر بہ او میدهد ؛ تا راضے شود .✨ الفردوس ج۳ ص۵۴۹📚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من خودش از گریه‌ام فهمید...... مدت‌هاست، مدت‌هاست؛ 💔 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
وقتی یک نفر به شما پرخاش میکند فقط و فقط یک هدف را دنبال میکند: عصبانی کردن شما... و بهترین روش برای مقابله با او اینست که، عصبانی نشویم و او به هدفش نرسد.... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
درجه اى هولناك تر و خطرناك تر از 'بيشعورى' هم وجود دارد، و آن توهم شعور داشتن است... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️ جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
. 💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 از اونشب هر بار به یک بهانه ای خونه نمیومد . این مدت سختی زیاد کشیدم .چه متلک ها و ترسهایی که نشنیدم و ندیدم . واقعا مرد بالای سر زنش نباشه به نوعی خوار حساب میشه. تصمیم داشتم عید رو برم خونه بابام . همه خانواده دور هم بودن حتی مسعود و میثم کلید خونشون داده بودن که هر کدوم خواسیم عید بریم خونشون قم. منم از خدا خواسته موضوع به امیرعلی گفتم . در جوابم سفر به شهر بندری محل زندگی برادرای خودش پیشنهاد داد . گفت اگه نیایی ما میریم . به خاطر اینکه میدون رو خالی نکرده باشم قبول کردم . با خودم گفتم شاید تنوعی بشه برام تو این دلگرفتگیها . با امیر و ریحانه کنار دریا. سال تحویل هم خونه نیومد . این اولین سالی بود که با هم نبودیم . دلم خیلی گرفته بود . دخترم رو به بدبختی اروم میکردم .نمیدونم چه مرگم شده بود . خفه خون گرفته بودم. خوانواده خودم وقتی فهمیدن میرم با امیر همه باهم رفتن قم . شب دوم بهم زنگ زد که وسایلت جمع کن صبح زود میام دنبالتون بریم . صبح ساعت ۶ پیداش شد . وسایلمون رو گذاشت صندوق . با امیرعلی سه تا ماشین دیگه هم بود. برادرش حمید رضا و پسرخالش حسن و زن و بچه هاشون. با دیدن کسایی که همسفر ما بودن از تعجب و ناراحتی لکنت گرفته و دستمم بد جور درد میکرد. برای بعد عید نوبت دکتر اعصاب گرفته بودم . هیچکس حتی به امیر علی هم نگفته بودم اولین بار بود چیزی رو ازش پنهان میکردم. امیر و شهرام عقب جایگاه راحتی برای ملکه عذاب من درست کردن و نشوندنش تو جایگاهش . شهرام نشست جلو . با عصبانیت پیاده شدم علی کشوندم یه گوشه . علت جویا شدم. دلیل مسخره دیگه؛ امیر گفت : بارداره خیلی دلش میخواست بیاد گناه داره . منم اینهمه راه رو نمیتونم رانندگی کنم .گفتم: تو مغزت معیوبه بعد اون بلاهایی که سرمون اوردن هنوز بهشون اعتماد داری؟ امیر علی اتفاقی بیفته دیگه کوتاه بیا نیستم. من از این دوتا موجود میترسم . اینها خدا رو بنده نیستن . توقع رفتار خانم منشانه ازم نداشته باش . از شدت ناراحتی نمیفهمیدم چی میگفتم . یکدفعه امیرعلی بازوهامو گرفت و به شدت تکونم داد . گفت: بس کن روانی . خفه شو بتمرگ تو ماشین بریم .سفرمون رو کوفتمون نکن . چند تا فحش هم به خانواده ام داد. چشاش سرخ بود . باورم نمیشد این امیرعلیه. از هیکل و هیبتش میترسیدم. رفت طرف ماشین یه دونه قرص از شهرام گرفت خورد . نهال لبخند رو لبهاش بود . حال روحیم خراب بود . جرات اینکه دیگه چیزی بگم نداشتم . ماشین برام حکم تابوت داشت .از امیرعلی متنفر شدم . دیگه عصبانی نبود سر خوشانه با اون دو نفر میگفت و میخندید. سر به سر ریحانه میگذاشت . با منم حرف میزد و میخندید . فقط حرکت لبهاش رو میدیدم. دستشو روی سینه و سرش میگذاشت و بهم چیزهایی میگفت . ولی من صدای تحقیرهاش تو گوشم بود . بعدا فهمیدم داشته بابت رفتارش معذرت خواهی میکرد. امیرعلی دوسم داشت ولی بد گرفتار شده بود. نصف راه خودش راننده بود . نصف دیگش اون از خدا بیخبر . زنشم همش اخ و اوفش بلند بود. ۴۰۰ کیلومتر راه برای من اندازه ۱۰۰۰ کیلومتر تموم شد . شب رسیدیم . به جای خونه امیررضا رفتیم خونه پسر خالش . سر از کارهای امیرعلی درنمی اوردم . اینکه اینقدر حساس بود. چرا منو اورد اینجا ؟ پرسیدم . گفت :حسن سه تا دختر داره اینجا راحت تری . روی حیاط خونه تخت فلزی بزرگی با سایه بون روش قرار داشت . هوا که گرم میشد شبها دور هم روش مینشستن. حمیدرضا وبچه هاش ، شهرام و نهال بعد از شام رفتن خونه امیر رضا. نهال از خوشی روی ابرها راه میرفت.موقع رفتن دم گوشم اهسته گفت: خیلی بدبخت وبی دست وپایی. حق داشت وقتی شوهرم این برخورد میکنه حمایتم نمیکنه نتیجه اش میشد این. شاید هم من نمیدونستم چطور باید با امیرعلی تا کنم. هرکاری میکردم منو نمیدید. چراغها خاموش شد ریحانه زود خواب رفت ولی من به خاطر خستگی روحیم و درد دستم خواب نمیرفتم. دلم خیلی گرفته بود.امیرعلی ازم پرسید بیداری جوابشو ندادم که فکر کنه خوابم و دست از سرم برداره. یواشکی بلند شد از اتاق و بعد از هال رفت بیرون. به رفتارهاش مشکوک شده بودم. دنبالش رفتم درِ هال از بیرون بسته بود اروم برگشتم تو اتاق پنجره رو به حیاط هم باز نمیشد صدای حرف زدن امیر علی با گوشی میومد _کی رسیدی؟الان کجایی؟مطمئن باشم؟ ادامه فقط ❌اینجا❌ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا