🦄آموزش مدل مو برای دختر بچه ها💜👧🏻🧒🏼
انواع بافت ها و مدل های موی جدید💯
هیچ موقع بچه هارو آرایش نکنید وموهاشونو شینیون های زنانه درست نکنید بذارید بچه ها تو دنیای بچه گانه خودشون بمونن.
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
مامانا و دخترا سریعتربیان اینجا 🏃♀🏃♀🏃♀👆👆👆👆
➕کلی #ماسک خونگی و طبیعی پرطرفدار 😍🍑🍌🥥👆🍯
🍃عاشقانه ای دلنشین میان
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
.
عاشقم
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تواز پنجره اش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
#فریدون_مشیری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
با لحنی که در آن نگرانی موج میزد، گفتم: سلام چی شده؟ اُرُسی مون خراب شد؟ حسام الدین سرش را بالا گرف
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی145
شعاع نگاه حسام الدین چرخید و به بالای سرش رسید.
از جایش بلند شد. دست به کمر گرفت و کتاب ها را از نظر گذراند.
تعللش را که دیدم گفتم: ممکنه کلنگ که بزنید این بالا هم بریزه.
زبانش را توی دهانش چرخاند و گفت: ممکنه
دستش را جلو برد که کتاب ها را بردارد. پیش دستی کردم
_اجازه بدید من برمیدارم.
خودش را کنار کشید. چند تا از کتاب ها را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. همزمان سهراب کلنگ به دست به کارگاه سرازیر شد.
کتاب ها را روی میز چوبی وسط حیاط گذاشتم. نگاهم را به اطراف عمارت چرخاندم. هوای دلپذیر زمستانی بعد از باران، حالم را دگرگون کرده بود.
برای بیرون آوردن بقیه ی کتاب ها از پله ها پایین رفتم. حسام الدین کاردک کوچکی دستش بود و گچ های کنده شده ی روی دیوار را پایین میریخت. سرش را بالا آورد و به سهراب گفت: آقا سهراب اگر میتونی چند تا روزنامه بیاری هم خوبه . این کف پهن کنیم.
سهراب دستی به سرش کشید و گفت: حاجی فکر کنم اینجا رو که بِکَنیم، کار از روزنامه هم بگذره.
قبل از اینکه حسام الدین کلنگ را بردارد و اولین ضربه را بزند؛ دست بُردم و بقیه ی کتاب های روی طاقچه را برداشتم؛ سهراب کتاب ها را از دستم گرفت و گفت: بقیه شو بیارید.
کتاب ها را به همراه گلدان کوچک سفالی از طاقچه جدا کردم. سهراب کتاب ها را با عجله روی پله ی کارگاه ریخته بود. گلدان را روی پله ی آخری نگه داشتم که چشمم به جلد روی کتاب ها افتاد.
مثنوی معنوی، تذکرة الاولیاء، حافظ از دیدگاه شهیدمطهری، منطق الطیر و...
دوست داشتم یکی یکی شان را باز کنم و نگاهی به آن ها بیندازم. دورتر از آن دو کنار پله ها نشستم.
صدای کلنگ زدن حسام الدین بلند شده بود. سرم را به طرفشان چرخاندم. گچ های روی دیوار یکی یکی میریخت.
چشم از آن دو گرفتم و روی عنوان کتاب ها را نگاه کردم. جلد روی یکی از آن ها توجهم را جلب کرد. عکس چند حیوان ! باز کردم و شروع کردم به خواندن.
غرق در خواندن کتاب منطق الطیر بودم که صدای سهراب توجهم را از کتاب ها گرفت. هردو دست از کلنگ زدن برداشته بودند.
سهراب گفت: سفته حاجی، انگار آهنه. مگه ستونِ اینجا فلزی بوده؟
حسام الدین نفس زنان گفت: نه آقا سهراب.
احتمالا لوله ی اب هست. باید اطرافش رو بِکَنیم، ببینم چیه؟
سهراب شانه بالا انداخت و گفت: یعنی لوله اینجا رد شده؟
حسام الدین کلنگ را دوباره برداشت و اطراف آن قسمت را کند.
کنجکاو شدم که ببینم آن جا چه خبر است. گچ های دیوار که روی زمین ریخت، چند تکه آجر شکسته هم رویشان افتاد. بعد از آن سطحی فلزی از توی دیوار، لای گِل و آجر پیدا شد.
سهراب جلو رفت و روی آن دست کشید و گفت: این دیگه چیه؟
حسام الدین کلنگ را کنار گذاشت. با دست اطراف آن سطح فلزی را پاک کرد. با دیدن آن چیزی که توی دیوار جا گرفته بود؛ توجه من هم جلب شد.
کتاب ها را روی پله کارگاه گذاشتم و به سمت آن دو رفتم.
حسام الدین کاردک را برداشت و شروع به کندن دیوار کرد. سهراب با دست، گِل های توی دیوار را پایین می ریخت.
کمی که گذشت حفره ی کوچکی توی طاقچه پیدا شد. و درون آن چیزی شبیه یک صندوقچه.
سهراب با دیدن آن متحیر گفت: جلل الخالق ! این دیگه چیه؟
حسام الدین با چشم های باز دیوار را نگاه میکرد.گره ای به ابروهایش افتاد. آستین بلوزش را بالاتر داد. دسته ی صندوقچه را گرفت و با یک حرکت بیرون آورد. همراه آن کلی گِل و آجر هم روی زمین ریخت.
لباس حسام الدین حسابی خاکی شده بود.
صندوقچه را روی زمین گذاشت. با دست، خاک های رویش را پاک کرد. نگاهم روی صندوقچه ی فلزی آبی رنگ، میخ شده بود.
حسام الدین اطراف صندوقچه را نگاه کرد. درش را فشار داد، اما بسته بود. سپس دستی به قفلش کشید و گفت: زنگ زده
سهراب گفت: با این کلنگ میشه قفلش رو شکست.
حسام الدین ابتدا کمی تعلل کرد، سپس کلنگ را برداشت و قفل آن را شکست.
قفل را کنار گذاشت . بسم الله گفت و درِ آن را آهسته باز کرد.
هیجان عجیب و غریبی داشتم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم.
نگاه هر سه تایی مان توی صندوقچه را می کاوید.
سهراب گفت: این تو دیوار چی کار میکرد؟
حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد و پاکتی از توی صندوقچه بیرون کشید.
↩️ #ادامہ_دارد....
---------------
سلام به همگی. شبتون بخیر ☺
دوستان بزرگوار !
این قسمت ها حساس هست و مهم. ممنون میشم به پی وی من نیاید و نپرسید رمان چی شد. من باید با تمرکز بنویسم. اگر به من اعتماد دارید و میخواید رمان خوبی تحویل بدهم پس لطفا صبور باشید. اگر یک روز رمان نبود تعجب نکنید و نیاید شخصی. اینجوری مجبورم فقط بخاطر شما چیزی بنویسم که ایرادات جدی داره.
پس صبور باشید.
ممنون از شکیبایی تون🌹
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحرام
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
نگاهشان از جنس نور است
صبحمان را پلک بگشاییم
با نگاه نورانی شان...✨
باشد ڪہ تڪه ای از خورشید بصیرت
بگذارند ڪف دستهایمان...💔
و روزمان متبرڪ شود
با نگاهشان...😍
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتون_مزین_به_نگاهشهید🌹
سلام روزتون شهدایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
یادت رفت
از عدم آمدیم، می خواستیم به ابد برویم
در فاصله عدم و ابد قرار بود که انسان شویم،
اما نشدیم،
چون یادمان رفت!
بیا
می خواهم چیزی را به یادت بیاورم؛
قرارت را
انسان شدن را...
عرفان نظرآهاری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفهی هستی رقم نخواهد ماند
#حافظ
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
═══🧚♀🧚♀═══
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
🖋 " #مولوی"
═══🧚♀🧚♀═══
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خواستم ببینم دوری یعنی چه؟!
یعنی چند بار عقربه ی ساعت را دوره کردن؟
چند بار صبح را به شب رساندن؟
یعنی چند فرسنگ؟ چند کوه و دریا در میان؟!
دیدم،
دوری
تنها به دل است!
تنها به دل....❣
🖋#معصومه_صابر
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه📖
آرزوی نیک
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!
همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.
ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".
ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".
ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟
ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!
_براى همديگر آرزوهاى قشنگ کنيم.
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@koocheyEhsas
🍃💚🍃💚🍃💚🍃
رفیق!
حتے اگر احساس بےنیازے
داشتے، دستت رابه سوی اهلبیت بگیر...
اگر مشکل نداشتے همیشه وصل باش...
مخصوصا به مادرت زهرا{س}
فرزند نباید بےخیال مادر باشد...
هادی 🍃
ابراهیم
🌹شهید
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#حق_الناس با توبه و شهادت در راه خدا بخشیده نمیشود بلکه باید #جبران شود یا صاحبحق آن را ببخشد.
🌱در احکام قضایی دین اسلام، میان حقالناس و حقالله تفاوتهایی وجود دارد؛
✍️مثلا اجرای حکم در حقالناس به درخواست صاحبحق نیاز دارد؛ ولی در حقاللّه مشروط به مطالبه کسی نیست
🌸 و اینکه حقالناس مبتنی بر #دقت و احتیاط است؛ ولی حقاللّه مبتنی بر آسانگیری و #تخفیف.
#سردار_دلها
#سردار_سلیمانی
#درمسیربندگی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
صدای دوتا پسر می اومد . چقدر صداها آشنا بود . گوش تیز کردم یکی از پسر ها بلند میگفت : تو غلط کردی . چقدر بی معرفت . چقدر بی معرفت . بنیامین از پشت بهم خنجر زدی . تو میدونستی من دوسش دارم . تو تنها کسی بودی که منِ دَر به دَر بهش اعتماد کردم و راز وامونده مو گفتم . ای بیمعرفت .
محمدحسین بود . از حرف هاش سر در نمیآوردم . صدای اون پسر هم بلند شد : تو که دوسش داشتی چرا اقدام نکردی ، چرا نرفتی خواستگاری ؟
صدای کشیدهی بلندی باعث شد هیییییین بکشم . دوییدم طرف در و چادرم را سر کردم و رفتم بیرون . بنیامین دست روی صورتش گذاشته بود و تکیه داده بود به دیوار و جلوش .... محمدحسین .
قلبم دیوانه وار میکوبید . محمدحسین داد کشید : میخواستم برم که تو لعنتی نذاشتی . گند زدی به زندگیم رفیق به ظاهر با مرام ...
#_شیرین_عاشقانه_واقعی
تمام خاطرات این کانال، ارسالیِ اعضا و تماما واقعی هستند.
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
♥️حوراومحمدحسین♥️
داستان کاملا واقعی فادیا
پونزده سالم بود که با پسر همسایه مون سینا نامزد کردیم. سینا دانشجوی الکترونیک بود و من یه دبیرستانی. با دسیسه ی دختری که عاشق سینا بود و نارضایتی مادرش با وجود عشقی که بینمون بود مجبور شدیم از هم جداشیم.
بعد از سینا با پسرداییم مجتبی نامزد کردم که اون هم بهم خیانت کرد. قلبم شکسته بود، روحم آسیب دیده بود. تا اینکه امیرعلی وارد زندگیم شد.
مرد خشن و درعین حال عاشقی که باید بهش تکیه میکردم
بعد ازدواجم فهمیدم سینا ...
این داستان زیبا و کاملا واقعی را میتوانید از این جا بخوانید.👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#منبعرمانهایکاملاواقعی
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی145 شعاع نگاه حسام الدین چرخید و
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_146
صندوقچه خاطرات
نفس های حسام الدین در سینه حبس شد. صحنه ی غیر منتظره ای میدید. باور این که توی دیوارِ سردابِ خانه شان، صندوقچه ای پیدا شود؛ برایش دشوار بود.
داخل پاکت را نگاهی انداخت. سپس پاکت را برگرداند و محتویات آن را روی زمین ریخت.
یک دفترچه ، دو پاکت نامه و سه شناسنامه روی زمین پخش شد.
هیوا نگاهش به دفترچه ی کوچک قدیمی افتاد. سهراب کف صندوقچه را نگاه کرد و دفتر بزرگی را در آورد.
بازش کرد و گفت: این ها همه خطاطی هست.
حسام الدین دفتر را گرفت. ورق، ورق دفتر را نگاه کرد.
_این دفتر تمرین خطاطی هست. چشمانش را ریز کرد و با دقت خطوط را نگاه کرد.
_چه خط قشنگی هم هست. خیلی حرفه ای نوشته. نستعلیقه
هیوا سرش را کج کرد. حسام الدین که دید هیوا کنجکاو دیدن آن خطوط است، دفتر را به طرفش گرفت.
سهراب به حسام اشاره کرد
_حاجی این شناسنامه ها مال کیه؟
حسام الدین دفتر خطاطی را در دست هیوا رها کرد و شناسنامه های گلبهی کم رنگ را یکی یکی برداشت.
روی جلد شناسنامه تصویر شیری که در دستش شمشیری بود، خودنمایی میکرد. زیرش هم نوشته شده بود"وزارت کشور"
صفحه اول را باز کرد. عکس زن جوانی، با صورت کشیده و روسری قهوای که زیر گلو بسته میشد . به نامش نگاه انداخت.
"ماهرخ سپهسالار، متولد هزار و سیصد و بیست و پنج هجری خورشیدی"
شناسنامه ی بعدی را نگاه کرد.
مرد جوانی با موهای نسبتا بلند که تا شانه اش میرسید و صورتی صاف . چهره ی مرد آن قدر برایش آشنا بود که ذهنش را بهم ریخت.
نگاهی به نامش انداخت."علی میرزاده" ، متولد هزار و سیصد و بیست، هجری خورشیدی.
صفحه ی بعد را ورق زد. نام همسر: ماهرخ سپهسالار
نام فرزند: حسام الدین میرزاده
شناسنامه ی دیگر را برداشت و به صفحه اش نگاه کرد. حسام الدین میرزاده، متولد بیست وسه فروردین هزار و سیصد و چهل و شش
ابروهایش در هم رفته بود. گیج و منگ به شناسنامه ها نگاه میکرد. عکس های روی زمین را برداشت و با دقت مشغول بررسی شد.
سهراب یکی از عکس ها را که حسام روی زمین گذاشته بود برداشت و نگاهش کرد.
هیوا هم که از قیافه ی متحیر حسام الدین، کنجکاوی قلقکش میداد دست کرد و شناسنامه ها را برداشت.
حسام الدین لنز چشمانش همچون عدسی دوربین روی عکس ها ثابت مانده بود.
سهراب با چشم های گرد دستی به زانویش زد و گفت: یاللعجب ... این ...این چقدر شبیه شماست حاجی.
سرش میان عکس ها و چهره ی حسام الدین در رفت و آمد بود.
هیوا که حسابی کنجکاو دیدن عکس ها شده بود، دست دراز کرد و گفت: ببینم آقا سهراب.
سهراب عکس را به دست هیوا داد.
اما حسام الدین در عالم دیگری بود. نگاهش میان عکس زن و مردی میچرخید که توی تصویر کنار هم ایستاده بودند، با نوزادی در بغلِ مرد.
نفس های حبس شده اش را بریده بیرون داد.
نزدیک بود قلبش از سینه اش بیرون بزند. این همه شباهت به این مرد برایش غیر قابل باور بود.
هیوا با دیدن تصویر مرد ، چشم هایش را گشاد کرد. نگاهش را از تصویر گرفت و به حسام الدین داد.
توی عکس موهای مرد جوان کوتاه بود. تنها تفاوتش با حسام الدین سبیل هایش بود. با خودش گفت: اگر سبیل هایش را بزنی انگار حسام الدین اینجا ایستاده. کنار این زن.
زبانش چرخید و گفت: این عکس کیه که این قدر شبیه شماست؟
حسام الدین آب دهانش را قورت داد و گفت: نمیدونم.
در همان حین صدای سهراب گفتن های دیبا از حیاط شنیده شد. سهراب سراسیمه دست به زمین گرفت و از جایش بلند شد.
حسام الدین گفت: آقا سهراب فعلا هیچی از این صندوقچه به کسی نگو. تا من نگفتم هیچی نمیگی. فهمیدی؟
سهراب دستش را بالا گرفت و گفت: خیالت راحت حاجی. من برم ببینم عمه خانم چی کارم داره.
اما صدای قدم های دیبا هر لحظه به کارگاه نزدیک تر میشد.
حسام الدین با اخم های درهم نگاهش به در کارگاه بود. لحظه ای دست پاچه شد. نفهمید چه کار کند. دور و بر را نگاه کرد. تمام محتویات روی زمین از دفترچه گرفته تا پاکت نامه و عکس ها و شناسنامه ها را توی صندوقچه ریخت.
👇👇👇
هیوا که حسام را مستأصل دید گفت: بدید من. زیر چادرم قایمش میکنم.
فرصتی نبود و هیوا بدون آن که منتظر جواب حسام الدین شود صندوقچه را برداشت و زیر چادرش گرفت.
دیبا از پله ها پایین آمد.حالا وسط کارگاه ایستاده بود.
نگاهی به حسام و هیوا کرد و گفت: حاجی اینجا که وسیله ای برای کارکردن نیست. چه خبره؟
هیوا که ماندن را جایز ندید از ترس این که اتفاقی بیفتد، از حسام الدین خداحافظی کرد و گفت: پس من این کتاب ها رو میبرم . ان شاء الله کارگاه که درست شد خبرم کنید.
حسام الدین که متوجه ی حرف هیوا شد سرش را به تایید تکان داد.
هیوا خیلی سریع از پله های کارگاه بالا رفت.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
سینا روی پله بالایی حیاط روبروی پشت بام خونشون نشست جوری که پشت خودش به طرف بام ومن هم روبروش.
از سرما خواستم برم لباس گرمی بردارم که مانعم شد وپالتوی خودشو انداخت روی بازوهام.باید حرفهامو میزدم
_اقا سینا شما منو به نظر خودتون از خودم بیشتر می شناسید. از این بگذریم شما فردا مهندس میشین ومن هنوز محصل دبیرستانم.تحصیلات وتجربه شما خیلی بیشتر از منه. هم از نظر فکری هم علمی ومن به اندازه شما درک درستی از زندگی ندارم.
نمیخوام به خاطر یک عشق کور اینده کاری وتحصیلیتون رو خراب کنین شما دست روی هر دختری بذارین نه نمیشنوین من در حد شما نیستم.
با گفتن هر کلمه روح از بدنم میرفت سخت بود گفتن این تلخیها..سینا تمام زندگی من بود...چرا داشتم خودزنی میکردم؟
_ بس کن...این فریاد سینا بود که مخاطبش من بودم
_اون دفتری که خوندی ۸سال داره داد میزنه که ذره ذره عشقت تو رگ وخونم جاریه .من هر دختری رو نمیخوام فقط تو رو میخوام
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
با داستان کاملا واقعی مرد روی پشت بام همراه ما باشید🌹
#یا_ایهاالرئوف_ع🌟🍃
بہ عشق گنبدٺ هر جاے دنیا ڪفترے دارے
میان هر رواقٺ سمٺ خوبیها، درے دارے
براے ما همہ اولاد زهرا محترم اما
الا یاایهاالسلطان تو جاے دیگرے دارے
#سلطان_قلبم_رضا❤️🍃
سلام روزتون امام رضایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
.
عاشقم
اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تواز پنجره اش
پای به قلب من دیوانه نهادی
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
#فریدون_مشیری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
من از آئینه ی شفاف چشمانت
قدح را پر زنور معرفت کردم
#خوشهیماه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
﴾﷽﴿
حدیث روز
پیامبر اکرم(ص):
👈پنج چیز دل را صفا میدهد و سختی قلب را بر طرف مے کند :
1⃣همنشینے علما
2⃣دست به سر یتیم کشیدن
3⃣نیمه شب استغفار کردن
4⃣کم خوابیدن شب
5⃣روزه
📚نصایح صفحه۲۱۸
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک " یالیتنی کنت معکم " ختم نمی شود...
#شهید_آوینی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام🌹
شبتون بخیر.
امشب خوشه ی ماه نیست.
به رسم شب جمعه یادی از حاج قاسم سلیمانی کنیم.🙏
#یادگاریرویایوصال
نفهمیدم چگونه و کی رسیدیم. گوشه ای افتادم و طوفان هم آن ور تر دراز کشید.
صدای بیسیم می آمد.
درخواست کمک داشتند.
مرد بیسیم به دست که اسمش یاسر بود و فرمانده این جا بود با بیسیم مخصوص مشغول حرف زدن بود. گزارش موقعیت را میداد .
به عربی گفت: اسرایی که گفتی رسیدند.دونفر هستن .
طوفان سرش را بالا آورد. یاسر بالای سر طوفان آمد و به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اینجا اومدید؟
طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله
بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟
یاسر سری تکان داد و گفت: نه، حاج قاسم و ابومهدی سامرا هستند از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن.
ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه
چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم.انگار زمین دور سرم میچرخید.
یاسر گفت: حاج قاسم مثل هیچکس کس نیست. فقط خودش و خودش.
از عملیات ازاد سازی شهر شیعه نشین "آمرلی" گفت که در همین چندماه اخیر انجام شد. آمرلی شهر شیعه نشین عراقی بود که حدود هشتاد روز در محاصره ی کامل و ۳۶۰ درجه ای داعش بود.
یاسر گفت: حدود دوماه داعش با خمپاره و انواع مهمات جنگی به شهر حمله میکرد.
زنان آمرلی معروفند به اینکه باخودشان نارنجک حمل میکنند که مبادا اسیر داعش شوند. شهر در محاصره بود و هیچ غذا و دارویی به آنجا نمیرسید.مردم ناامید بودند.
حاج قاسم شبانه با بالگرد و عبور از سر نیروهای داعش وارد شهر شد و به تقویت نیروهای داخل شهر پرداخت.
و از همانجا عملیات برای آزاد سازی آمرلی شکل گرفت.
چشم هایم کم کم روی هم میرفت.
یاسر از شجاعت حاج قاسم میگفت که قدرش را بدانید .میگفت داعش با شنیدن اسم حاج قاسم سلیمانی چنان ترسی در نیروهایش به وجود می آید که از همانجا پابه فرار میگذارند.
و بازهم یاسر از حاج قاسم میگفت و من دیگر چیزی نمیشنیدم.
سرم به گوشه ای کج شد و آخرین لحظہ فقط صداے سیدطوفان در گوشم پیچید .
حُسنا ....
#یادگاریرویایوصال2
باران شیشہ پنجره را شستہ بود.
ڪاش دلِ مرا هم از هر چہ پلیدے و گناه هست میشست و میبرد.
خدایا چقدر گناه ڪردم بہ درگاهت ! خوب میدانے ڪہ بنده نافرمانت جز تو ڪسے را ندارد؟
"الهے و ربے من لے غیرڪ "
در خلوتم با طوفان حرف میزدم.
صداے محزون دعاے ڪمیلت هنوز در گوشم تڪرار میشود.
این روزها بدون من چگونہ تنہا ڪمیل میخوانے؟
صدایت هنوز در گوشم هست :
"بانو تو ڪہ ڪنارم دعاے ڪمیل میخوانے و اشڪ میریزے ،خدا بہ حرمت اشڪ تو بہ من هم نگاه میڪند.
وقتے تو ڪنارم هستے خدا را جور دیگری میبینم . احساس میڪنم نزدیڪم هست.
اصلا حُسنا من خدا را در چہره تو میبینم.
نِعمَ العَون فے طاعةِ اللہ
خدا صفت جمال و جلال خودش را در وجود شما قرار داده .
ابرویم را بالا دادم.
_استغفراللہ من ڪجا و زیبایے الهے ڪجا ، احیانا کتاب اقاے جوادے آملے رو ڪہ نمیگے؟
لبخند زد
_ڪتاب خوبیہ ایشون هم اون چہ ڪہ دیده گفتہ.
اسم حُسنا یعنے زیبارو و تو واقعا زیبا هستے. درونت زیباست.اخلاقت. مرامت.
انگار خدا تو را براے من مخصوص آفریده ، روز بہ روز معناے دقیق اون آیہ موقع عقد تو اسارت ، برام واضحتر میشہ.
_براے منم همینطوره ... هر روز نسبت بہ دیروز بیشتر احساس میڪنم ما واقعا لنگہ همیم.
لنگہ هم بودیم و بدون یڪدیگر ناقص بودیم .
اشڪهایے ڪہ میریخت هنوز در خاطرم مانده.
طوفان! من با صداے تو، زمین را ملڪوت میدیدم و ڪنارت در بهشت الهے قدم میزدم.
بعد نمازنشستہ بود و مداحے میخواند و من قربان صدقہ اش میرفتم. طاقت نیاوردم و خودم را از گردنش آویزان ڪردم .
_طوفانم من عاشق صداے مداحیتم.
بہ این عاشق دل خستہ رحم ڪن ... کی میریم کربلا؟
با صدای گرفته ای گفت: فعلا ڪہ تو از گردن من آویزون شدے دارے خفہ ام میڪنے
اینجورے حنجره ام رو بر باد فنا میدے...
شب جمعه شب زیارتی اباعبدالله ...
🌸السلامعلیکیااباعبدالله🌸
التماس دعا
1_184842304.mp3
28.44M
"بهنیابتشهدايکربلا"
صلوات
#شبجمعه
زیارت آقامون امام حسین علیه السلام❤️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•