صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک " یالیتنی کنت معکم " ختم نمی شود...
#شهید_آوینی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام🌹
شبتون بخیر.
امشب خوشه ی ماه نیست.
به رسم شب جمعه یادی از حاج قاسم سلیمانی کنیم.🙏
#یادگاریرویایوصال
نفهمیدم چگونه و کی رسیدیم. گوشه ای افتادم و طوفان هم آن ور تر دراز کشید.
صدای بیسیم می آمد.
درخواست کمک داشتند.
مرد بیسیم به دست که اسمش یاسر بود و فرمانده این جا بود با بیسیم مخصوص مشغول حرف زدن بود. گزارش موقعیت را میداد .
به عربی گفت: اسرایی که گفتی رسیدند.دونفر هستن .
طوفان سرش را بالا آورد. یاسر بالای سر طوفان آمد و به فارسی و لهجه ی عربی گفت: شما چطوری اینجا اومدید؟
طوفان که هر لحظه در حال بیهوش شدن بود گفت: مفصله
بعد روبه یاسر کرد و گفت: حاج قاسم اینجاست؟
یاسر سری تکان داد و گفت: نه، حاج قاسم و ابومهدی سامرا هستند از اونجا فرماندهی عملیات تکریت رو به عهده دارن.
ان شاء الله به یاری خدا تکریت هم آزاد میشه
چشم هایم سیاهی میرفت. از یک طرف حال خودم خوب نبود واز طرفی نگران حال طوفان بودم.انگار زمین دور سرم میچرخید.
یاسر گفت: حاج قاسم مثل هیچکس کس نیست. فقط خودش و خودش.
از عملیات ازاد سازی شهر شیعه نشین "آمرلی" گفت که در همین چندماه اخیر انجام شد. آمرلی شهر شیعه نشین عراقی بود که حدود هشتاد روز در محاصره ی کامل و ۳۶۰ درجه ای داعش بود.
یاسر گفت: حدود دوماه داعش با خمپاره و انواع مهمات جنگی به شهر حمله میکرد.
زنان آمرلی معروفند به اینکه باخودشان نارنجک حمل میکنند که مبادا اسیر داعش شوند. شهر در محاصره بود و هیچ غذا و دارویی به آنجا نمیرسید.مردم ناامید بودند.
حاج قاسم شبانه با بالگرد و عبور از سر نیروهای داعش وارد شهر شد و به تقویت نیروهای داخل شهر پرداخت.
و از همانجا عملیات برای آزاد سازی آمرلی شکل گرفت.
چشم هایم کم کم روی هم میرفت.
یاسر از شجاعت حاج قاسم میگفت که قدرش را بدانید .میگفت داعش با شنیدن اسم حاج قاسم سلیمانی چنان ترسی در نیروهایش به وجود می آید که از همانجا پابه فرار میگذارند.
و بازهم یاسر از حاج قاسم میگفت و من دیگر چیزی نمیشنیدم.
سرم به گوشه ای کج شد و آخرین لحظہ فقط صداے سیدطوفان در گوشم پیچید .
حُسنا ....
#یادگاریرویایوصال2
باران شیشہ پنجره را شستہ بود.
ڪاش دلِ مرا هم از هر چہ پلیدے و گناه هست میشست و میبرد.
خدایا چقدر گناه ڪردم بہ درگاهت ! خوب میدانے ڪہ بنده نافرمانت جز تو ڪسے را ندارد؟
"الهے و ربے من لے غیرڪ "
در خلوتم با طوفان حرف میزدم.
صداے محزون دعاے ڪمیلت هنوز در گوشم تڪرار میشود.
این روزها بدون من چگونہ تنہا ڪمیل میخوانے؟
صدایت هنوز در گوشم هست :
"بانو تو ڪہ ڪنارم دعاے ڪمیل میخوانے و اشڪ میریزے ،خدا بہ حرمت اشڪ تو بہ من هم نگاه میڪند.
وقتے تو ڪنارم هستے خدا را جور دیگری میبینم . احساس میڪنم نزدیڪم هست.
اصلا حُسنا من خدا را در چہره تو میبینم.
نِعمَ العَون فے طاعةِ اللہ
خدا صفت جمال و جلال خودش را در وجود شما قرار داده .
ابرویم را بالا دادم.
_استغفراللہ من ڪجا و زیبایے الهے ڪجا ، احیانا کتاب اقاے جوادے آملے رو ڪہ نمیگے؟
لبخند زد
_ڪتاب خوبیہ ایشون هم اون چہ ڪہ دیده گفتہ.
اسم حُسنا یعنے زیبارو و تو واقعا زیبا هستے. درونت زیباست.اخلاقت. مرامت.
انگار خدا تو را براے من مخصوص آفریده ، روز بہ روز معناے دقیق اون آیہ موقع عقد تو اسارت ، برام واضحتر میشہ.
_براے منم همینطوره ... هر روز نسبت بہ دیروز بیشتر احساس میڪنم ما واقعا لنگہ همیم.
لنگہ هم بودیم و بدون یڪدیگر ناقص بودیم .
اشڪهایے ڪہ میریخت هنوز در خاطرم مانده.
طوفان! من با صداے تو، زمین را ملڪوت میدیدم و ڪنارت در بهشت الهے قدم میزدم.
بعد نمازنشستہ بود و مداحے میخواند و من قربان صدقہ اش میرفتم. طاقت نیاوردم و خودم را از گردنش آویزان ڪردم .
_طوفانم من عاشق صداے مداحیتم.
بہ این عاشق دل خستہ رحم ڪن ... کی میریم کربلا؟
با صدای گرفته ای گفت: فعلا ڪہ تو از گردن من آویزون شدے دارے خفہ ام میڪنے
اینجورے حنجره ام رو بر باد فنا میدے...
شب جمعه شب زیارتی اباعبدالله ...
🌸السلامعلیکیااباعبدالله🌸
التماس دعا
1_184842304.mp3
28.44M
"بهنیابتشهدايکربلا"
صلوات
#شبجمعه
زیارت آقامون امام حسین علیه السلام❤️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
تابوت روی دست پاسدارها به داخل خونه رفت. پاهاش یاری نمیکرد اما یه حسی اون رو دنبال یاسین میکشوند.
عجب سورپرایزی!!!
با پای خودت رفتی و روی دست داری برمیگردی...
نمیدونستم اینجوری میخوای سورپرایزم کنی.
تابوت رو بالای سالن گذاشتند.
آخرین نفری بود که پا توی خونه گذاشت.
تو تابوت خوابیده بود. صورتش مهتابی بود و چشمهای خوشرنگش نیمهباز. انگار با چشمهاش میخندید...
لبخند آرومی هم روی لبهاش داشت که آرامش فاطمه رو صد برابر میکرد.
آروم قدم برداشت و سر پیکر رفت.
دخترش رو کنار تابوت نشاند.
دختر خم شد و صورتش رو کنار صورت باباش گذاشت. با دستهای کوچیکش سر باباش رو بغل گرفت.
"باببا...باببا...باببا..."
آه از نهاد همه بلند شد. صدای گریهی همزمان همه تو خونه پیچید.
فاطمه اما ساکت یه چشمش به یاسین و یه چشمش به دخترش بود.
ضحا خندید و برگشت طرف مادرش.
لحن کوکانهاش سوالی شد.
-باببا؟؟
میخواست بگه ببین بابا اومده...
💔💔😔😔😔
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
#جدیدترین رمان مذهبی ایتا
برگرفته از واقعیت
تا عشق نیاید
جمعه
حالش نگران ست !
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حال من بی تـو خراب است ،کجایی آقا؟
نقش من بی تو سراب است ،کجایی آقا؟
عمر بیهوده ی من ،بیتو چه ارزد!! تو بگو
زندگی بیتو سراب است کجایی آقا؟
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حدیث روز
#حضرت_محمد_صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند:
🌸هر كس از غير خدا بِبُرد، خداوند، هزينه زندگى او را تأمين مى كند و از جايى كه انتظار ندارد، روزى اش مى دهد✨؛ امّا هر كس چشم اميدش به دنيا باشد، خداوند، او را به دنيا وا مى گذارد☝️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ناراحت بود ...
بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتی؟!
گفت: خیلی جامعه خراب شده،
آدم به گناه می افته!
رفیقش گفت:
خدا توبه رو برای همین گذاشته
و گفته که من گناهاتون رو میبخشم.
محمدحسین قانع نشد و گفت :
«وقتی یه قطره جوهر میافته روی آینه،
شاید دستمال برداری و قطره رو پاک کنی
ولی آینه کدر میشه...»
#حاج_عمار
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ:
⭕️ شهدا از زبان شهدا
🔸 شاید بعضیا بگن دغدغههای شهدا رو مصادره میکنن و ... اما ما میگیم بیاید بر سر سفرهای مشترک بشینیم، سفرهای که شهدا خودشون برای ما آماده کردن
پ.ن: حجاب همه دغدغه شهدا نسبت به زنان جامعه نبود، اما بخش مهم و عمیقی از دغدغه اونها حفظ کرامت زنان جامعه بود
➖➖➖➖➖
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
غروب جمعه که میشود...
جگرم میسوزد از نبودنت ....
جمعه ها...
سراپا فریاد میشوم و با تمام دل و جانم صدایت میکنم...
یابن الحسن...
دیده از شدت فریاد بسته میشود، ذهن به شهر خیال میرود و میبیند لبخند دلبرت را....
لبخندی که از ان گل نرگس شکوفه میزند ...
میگویی جانم....
به خود می آیم...
چه خیالی...
هنوز یک پای ایمان من تق و لق است....
لنگ میزند.
هنوز این دل؛ دل نشده...💔
این دل هنوز بر تخت سلطنتش تکیه زده و در بهشت آرزوهایش گم شده...
و من نازکش این دل و آرزوهایشم...
شرمنده ام اقا
شرمنده که عبد حقیری چون من تو را صدا زد و توقع چه اجابت هایی را داشت...
شرمنده...
ارسالی کاربر عزیز
#ف_محمودی
اگر میدانستم که صبح من
از نگاه تو شروع میشود
می گفتم زودتر بیا
کمی زودتر طلوع کن
اگر فقط چند لحظه زودتر نگاهم میکردی
جهانم شب نمیشد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💞:
فال حافظ زدم
آن رندِ غزلخوان میگفت:
زندگی بی تو محال است،
تو باید باشی...
#صحرا_عابدی_فرد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_146 صندوقچه خاطرات نفس های حسام
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_147
صندوقچه را زیر چادرش پنهان کرده بود. از حیاط عمارت بیرون رفت. از کوچه گذشت به خیابان که رسید، تعلل کرد. مانده بود چه کند؟ به خانه برود که با این صندوقچه بازجویی می شد. اینجا ایستادن هم برایش ممکن نبود. کمی که راه رفت موبایلش را از کیفش در آورد و شماره حسام الدین را گرفت.
هر چقدر بوق می خورد، جواب نمی داد.
گوشه ی موبایل را روی لبش گذاشت و فکر کرد.
باید به حسام پیام میداد. گوشی را توی دستش گرفت و با یک دست شروع به پیام دادن کرد.
_من سر خیابون هستم. چیکارکنم صندوقچه را کجا ببرم؟
چند لحظه ای منتظر ماند تا حسامالدین جوابش را بدهد. نگاه آدم های آن اطراف آزارش می داد. ان هم با برامدگی حاصل از صندوقچه ای که زیر چادرش پنهان کرده بود. با صدای پیامک گوشی نگاهش را پایین آورد.
_ همون جا بمونید خودم رو میرسونم.
نفس راحتی کشید. کنار درختچه کوچکی توی پیاده رو ایستاد.فکرهای جور واجوری توی سرش میچرخید. شباهت آن عکس به حسام الدین، چیزی نبود که بتوان نادیده اش گرفت.
باخودش گفت: یعنی آن دو نفر که بودند؟ اصلا پنهان کردن صندوقچه کاردرستی بود یا نه؟
با یادآوری رفتار حسام الدین قبل از آمدن دیبا متوجه درستی کارش شد. اما نگران بود که مشکلی پیش آمده باشد.
حسام الدین که با رفتن هیوا متحیر مانده بود، با سوال دیبا به خودش آمد.
_ حسام جان این جا چرا اینطوری شده؟ وسایل کارگاه که بالاست. شما این جا... مگه وسیله ی کاری هم مونده؟
حسام الدین لباسش را تکاند ، اخم کرد و در حالی که از کارگاه بیرون میرفت خیلی جدی گفت: دیوار نم داده. باید تعمیرش کنیم. همین!
با این چند کلمه، به همه ی سوال ها و حدس های دیبا پایان داد.
کتاب های روی پله را برداشت و خیلی سریع بیرون رفت. دیبا با آن که قانع نشده بود اما سکوت پیشه کرد.
حسام خیلی زود به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. بلوز سفید و ژاکت آبی تیره را از کمد برداشت و پوشید. رویش هم کت قهوه ای به تن کرد. هیجان تمام سلولهای بدنش را فرا گرفته بود. یک ثانیه هم تصویر آن عکس ها از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
خیلی سریع سوار ماشین شد و از عمارت بیرون رفت.
سر خیابان که رسید، در جست و جوی هیوا اطراف را نگاه میکرد. ماشین را آهسته حرکت داد، کمی جلوتر از ایستگاه اتوبوس، دختر چادری را دید که زیر یکی از درختچه های توی پیاده رو ایستاده بود. با حجم برجسته ی زیر چادرش او را شناخت. ماشین را کنار خیابان نگه داشت. به محض ترمز کردن، هیوا رویش را برگرداند.
با دیدن حسام الدین سراسیمه به طرف ماشین رفت. در عقب را باز کرد و خیلی سریع نشست.
_سلام
حسام الدین از آینه نگاه کوتاهی به او کرد و جوابش را داد. هیوا با هیجان گفت: اتفاقی که نیفتاد؟
حسامالدین سرش را به علامت منفی تکان داد.
هیوا گفت: ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نرسید.
حسام دنده را جا انداخت و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. تمام فکرش توی صندوقچه را می کاوید. هیوا از زیر چادر، صندوقچه آبی قدیمی را بیرون آورد و کنار خودش گذاشت.
حسامالدین در جای دیگری سیر می کرد. نام "حسام الدین" توی یکی از شناسنامه ها قرارش را برده بود.
هر لحظه به سرعتش اضافه میشد. هیوا با سرعت زیادِ ماشین، دستش را به دستگیره بالای سرش گرفت.
از بین ماشین ها با سرعت میگذشت. خودش هم نمی دانست به کدام مقصد می راند.
بالاخره هیوا با نگرانی که در صدایش موج میزد، گفت :
_ آقای ضیایی سرعتتون خیلی زیاده. لطفاً آهسته تر
حسام الدین باصدای هیوا متوجه موقعیتش شد. نگاهش را به کیلومتر شمار جلویش داد. با سرعت نود آن هم توی شهر، جایی که اتوبان هم نبود رانندگی میکرد.
با تذکر هیوا به خودش آمد. با سرعت زیاد، ماشین را گوشه ای از خیابان نگه داشت. طوری که وقتی ترمز گرفت، سر هیوا به صندلی جلویش اصابت کرد.
حسام الدین هوای سنگین و محبوس ریه هایش را بیرون داد و از آینه عقب را نگریست.
هیوا هین آرامی کشید و سرش را به عقب داد.
توی دلش گفت: چته سر آوردی مگه؟
توی صندوقچه سَر نبود، اما همه ی وجود حسام الدین لای آن درِ آبیِ زنگ زده و قفل زوار رفته ی رویش گیر کرده بود. میان چند ورق نامه و دفترچه و هویتی نامعلوم.
نفس نفس میزد و در گرداب اضطراب دست و پا . از آینه نگاهش را به هیوا دوخت.
هیوا که نگاه منتظرِ حسام الدین را دید؛ امانتیِ توی دستش را به سمتش گرفت.
حسام صندوقچه را کنارش روی صندلی خالی گذاشت. با دست هایی لرزان و چشم هایی ناباور درِ صندوق را باز کرد.
عکس ها را یکی یکی برداشت و دوباره نگاه کرد. هرچه نگاه میکرد قلبش فشرده تر میشد. نفسش بند می آمد و دستانش سِر میشد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
با دلـت حسـرت همصحبـتـےام هست ولــے...
سنــگ را با چـہ زبانــے بـہ سخـن وادارم؟؟؟
🍂💔🍂
#فـاضــل_نـظــرــے
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_147 صندوقچه را زیر چادرش پنهان
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_148
چشم هایش را بست و عکس ها را روی درِ صندوقچه ی باز گذاشت. دفترچه ی قهوه ای را برداشت و آن را باز کرد.
هیوا میخواست بگوید اگر با من کاری ندارید بروم.
اما حسام الدین توی حال و هوای خودش بود.
آهسته و شمرده صفحه ی اولش را زمزمه کرد:
" وعین حرفِ اول عشق ...
به نام او که دلم را تکان داد. چگونه از او بنویسم؟ آن گاه که در جست وجوی راهی جدید، کشفی عظیم به این جا سفر کردم. در باغی بزرگ با خارهای بسیار و درختان شکوهمند قدم میزدم. نالان و تنها. زمزمه ی دلتنگیام کل باغ را فرا گرفته بود. ناگهان نسیمی دلم را لرزاند. نسیمی که نمی دانم از شمال بر کلبه ام وزیدن گرفت یا جنوب. باطلوع خورشید، سلول های وجودم را به جشن و پایکوبی فراخواند؟ و یا در دلِ غروب با هق هق فراق، سیاهی و دلتنگی را در وجودم ریخت. لحظه ای خودم را نگاه کردم. پیچک سبزی روی دلم را گرفته بود. دورم پیچید و بالا آمد. آمد تا رسید به حفره ی انتهایی مغزم. آن جا که دیگر جز او یادی نبود. گاهی بر شانه های نسیم به هم نشینی با مرداب، طوفان، دریا و باران می رفتیم. تا احساس نیلوفر را بفهمیم. تا بفهمیم که در مرداب هم میتوان رویید.
نسیم تو بودی.
دنبال آزادی بودم و گاهی آن را در عمق سیاهی چشم های تو میدیدم. لابد میپرسی این که آزادی نیست، اسارت است . نه این خود آزادی است. و من با تو تا خود آزادی راه رفته ام.
امروز اگر چه در پس صاعقه ی نگاه تو، تمام دلم آبستن واژه هایی است که ره به رسوایی می برند اما به کدامین چاره بیندیشم که زیستن بدون مرکب، نی و کاغذ به همان اندازه سخت است که زیستن بدون هویت.
کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت میشکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند.
مهتابِ من! بگذار از دردی که قلبم را می فشرد بنویسم. این واژه ها تمام خانه تکانی زخم هایی است که بر دلم مستولی شده. برای تو که تمام واژه های شور و شعف و زندگی را در وجودت یافتم. بارقه های نورانی چشمانت با چهره ی معصوم دخترانه ات، ترکیبی از بیچارگی برای منِ تنها بود.
حسام الدین حواسش نبود کسی روی صندلی عقب ماشینش تمام دلش در زیر بار سنگین این جملات فشرده میشد.
_ماهِ من! دیدنت برای اولین بار آن هم در خانه ی پدرت زنگ خطری بود که به من نهیب میزد و میگفت: این آدم دست نیافتنی است.
امروز که از تو لبریزم برایت مینویسم. می نویسم به امید این که تو را یک بار دیگر ببینم."
حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد. برای لحظه ای کوتاه متوجه اوضاع شد. برگشت و به عقب نگاه کرد.
گره ی ابروهای هیوا و نگاهی که به بیرون دوخته بود؛ او را هوشیار کرد.
هیوا محو جمله هایی بود که از زبان حسام الدین بیرون میریخت. صدایش گرفته و مضطرب توی دل هیوا لرزه می انداخت.
اسارت و آزادی ذهنش را به هم ریخته بود. فکر کرد چگونه عشق به آزادی می انجامد؟
فکر کرد، کاش نویسنده ی این جمله ها حسام بود و مخاطبش من!
در خیالش را با درد بست و به این فکر باطل پایان داد.
حسام الدین چشم از دفترچه گرفت و دوباره ورق زد . صاحب دفترچه مشخص نبود. دنبال رد یا نشانی از آن میگشت. ذهنش به هم ریخته بود. حسی در درونش میگفت هر کسی هست به او ربط دارد.
نامه ها را برداشت پشت شان را نگاه کرد، بلکه آدرسی، نشانی بیابد. تمام ذهنش، در هم و برهم شد. تمرکز نداشت.خرت و پرت های توی صندوقچه را رها کرد و دستش را به صورتش کشید و گفت: هیچی سر در نمیارم. اینها چی هستن. مال کی اند؟
هیوا دست برد که در را باز کند اما با دیدن حال درمانده و غریب حسام الدین، دلش میخواست به او کمک کند اما نمی دانست چه کار؟
سرش را کمی جلو برد و گفت: آدرسی، نشونه ای چیزی داخلش نیست؟ تو اون دفترچه یا لای نامه ها یا عکس ها ؟
حسام الدین بار دیگر از اول همه جا را نگاه کرد.
هیوا گفت: پشت عکس ها رو نگاه کنید تاریخی چیزی اونجا نیست؟
حسام الدین عکس ها را توی صندوق انداخت و سرش را روی فرمان گذاشت.
_نه هیچی نیست.
هیوا که حال دگرگون حسام الدین را دید گفت: اجازه هست من یه نگاهی کنم؟
وقتی جوابی از حسام نشنید، با تردید ادامه داد: شاید... شما ندیده باشید.
حسام الدین یک دستش را زیر صندوقچه برد. بدون آن که به هیوا نگاه کند آن را برداشت و به عقب داد.
هیوا یکی یکی درون صندوقچه و لای دفترچه و نامه ها را نگاه میکرد.
دوباره به آدم های تو عکس خیره شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
🍃عاشقانه ای دلنشین از
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
چند بار سوزن رو تو دستش فرو کرد و درآورد. نمیتونست رگش رو پیدا کنه.
بشری چشماش رو میبست و لبش رو میگزید.
امیر با همه بیتفاوتیش صداش دراومد.
- برو کنارخانم تو که بلد نیستی. سرنگ رو بده به من. خودم ازش میگیرم.
- نمیشه که!
- تیکهتیکهاش کردی برو کنار من بهتر از تو بلدم.
بشری با چشمای مظلوم نگاشون میکرد.
هر طور بود خانمه رو بلند کرد.
خودش نشست کنار بشری.
بشری معذب بود...
- آقا امیر. خواهش میکنم ازتون....
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
روز آزمایش خون نامزدش میخواد به جای مسئول خونگیری ازش خون بگیره
😅😅😅
یه #عاشقونهیمذهبیِجدید
♥️♥️
سلام امام زمانم✋🌸
بیا که صبر برایم چه خوب معنا شد
در انتظار ظهورت دلم شکیبا شد
تمام دفترعمرم سیاه شد اما
امید دیدن رویت دوباره پیدا شد..
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#حضرت_مهدی(عج) :
🌸هر که ما را دوست دارد، باید به #کردار ما عمل کند و از #تقوا مدد بگیرد.👌
📚 تحف العقول، ص۱۰۴
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
کمک کردن در انجام کارهای منزل را فراموش نکنيد و بدانيد همان مقدار که شما در خارج از منزل خسته میشويد؛ زن هم در منزل از کارهای خانه خسته میشود و نیازمند کمک و قدر دانیست.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💢 #آیت_اللّٰه_فاطمی_نیا
🔰حضرت امام موسی بن جعفر علیه السلام میفرمایند : دلِ مومن از کعبه بالاتر است
هر دلی که حامل محبت امیرالمومنین علیه السلام است حرمتش از کعبه بالاتر است!!! پس ما که در مملکت شیعی زندگی میکنیم از چپ و راست در اطراف ما کعبه است!!! خیلی باید مراقب باشیم دلهای اینان را نشکنیم ، آبروی مومن را نبریم؛ خدایی نکرده ، دل شکستن باعث ظلمت و بیچارگی انسان میشود و با این کارها انسان عاقبت بخیر نمیشود.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
صبح، وقتی واژگون شد آخرین پیمانهها
راه، پرپیچ است از میخانهها تا خانهها
حیف! وقتیکه اذان توی اذان گم میشود
من، منِ تصنیف کفرآلودهی مستانهها
دور میگیرند گرداگرد تو دیوارها
دور میگردند بالای سرت پروانهها
گریه یا خندهست در سمفونی اندام تو،
بی صدا بالا و پایین مینوازد شانهها
من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی میکند
اینچنین گم میشود گاهی مسیر خانهها
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی
ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانهها!
#مهدی_فرجی